یکشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۷

97

در طول هفته گذشته خیلی قاطی پاطی بودم و هنوز هم هستم. از درون متلاشی شدم. این تعطیلات مزخرف کاشکی زودتر تمام می شد.
اصلا دلم نمیخواست که این ۱۴ روز اینطوری به گند کشیده بشه. کلی برنامه داشتم براش. ولی دیگه مهم نیست. فقط میخوام این ۳ روز دیگه هم تمام بشه و بره پی کارش.

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

گوز فلسفی

تا حالا شده گیر کنی؟ تا حالا شده خیلی دلت بخواد حرف بزنی اما نتونی حرف بزنی؟ تا حالا شده که بی حس و کرخ بشی؟
بیشتر از ۱ ساعت میشه که مدام دارم تایپ میکنم و بعدش همه ی نوشته ها رو پاک میکنم. به شدت دلم میخواد بنویسم. اما نمیتونم. یعنی نمیدونم چطوری و از کجا بنویسم. یه کشمکش درونی داره دیوونه م میکنه.
حتی به زبون آوردن و بیان کردن احساسات درونی م خیلی برام مشکل شده. چیزی که همیشه و به راحتی انجامش میدادم اما الان درست اون موقعی که میخوام حرف بزنم لال میشم.

بد جوری خودم رو گذاشتم زیر میکروسکوپ. بد جوری دارم "سلمان" رو آنالیز میکنم. قیافه م مثه ؟ شده. فردا از صبح زود میخوام بزنم بیرون شهر. میخوام یه ذره باد به سرم بخوره تا بهتر بتونم فکر کنم.
میدونی... به خودم، به باورهام، به اون چیزایی که باید درکنم اما نمیکنم، به اون چیزایی که درک میکنم اما درک نمیکنن، و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه دارم شک میکنم.
از بس که نوشتم و پاک کردم دیگه کلافه شدم. ول کن. دلم میخواد دکمه RESET مغزم رو فشار بدم.

امروز واسه فوق لیسانس ثبت نام کردم. تصمیم دارم بخونم. من باید قبول بشم.

مستانه یهو وبلاگش رو پاک کرد.

سه‌شنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷

بیخیال بابا

من امروز به این نکته پی بردم که اگه بابای آدم بیشتر از ۶-۵ روز توی خونه بمونه اصلا خوب نیست. از اون صبح که از خواب بیدار شدم اگه انگشتم رو هم که توی سوراخ دماغ خودم میکردم گیر میداد.
چرا پشت کامپیوتر میشینی؟ چرا Fashion TV نگا میکنی؟ مگه کار و زندگی نداری تو؟ چرا راه میری؟ چرا... ، ۲ روزه که زندگی من شده جواب پس دادن. گرچه جوابی هم ندارم بدم و فقط خفه خون میگیرم.

خدا وکیلی کار و زندگی هم ندارم. یعنی در شرایط الان هیچی ندارم. چیکار میتونم بکنم. خودم هم خسته م. میدونم علافم.

این چند روز شماره شانس من برنده شده. دست روی هرچی میذاری درد سر میشه. یه کاری رو میخوای درست کنی اما بدتر خراب میشه... وقتی هم میخوای بهترش کنی اون وقت بیشتر گند میزنی.
باور نمیکنی اگه بهت بگم از صبح تا همین الان که ساعت ۳:۲۰ صبح ۶ فروردین باشه خونه نبودم و هرچی هم فکر میکنم که کدوم کار مفید رو انجام دادم به هیچ نتیجه ای نمیرسم؟! فقط برو دنبال این و اون. اینو بگیر، اونو ببر، فلان رو بخر، برو فلان جا... ، در یک کلمه " نوکر خانواده".
قسمت بد داستان اینجاس که تازه طلبکار هستن که چرا بیشتر از این حرفا گوش به فرمان نیستی. یکی نیست بگه بابا بی انصاف، از اون دختر کوچیکت هم که ۱۹ سالش شده هم یه ذره انتظار داشته باش.

توی همه ی اون دید و بازدیدهای ت*خمی که لزومی نداره من حضور داشته باشم. شیوا هم باید یدونه حاضری بزنه یا نه؟! چرا اون حق داره هرچی دلش خواست دو دره کنه و جیم بزنه اما من باید باشم چون زشت میشه!!!
حالم از ادب و احترام به هم میخوره.
واسه حسن ختام برنامه هم... بیخیال، ولش کن. چی رو بگم آخه؟

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۷

94

میدونم که من اینجا تنهام و هیشکی نیست اما باز هم مینویسم. ۴ روز از سال جدید هم رفت و در این مدت همه ش مشغول دید و بازدیدهای آبکی و مزخرف بودم. حرف ها و تعارف های کلیشه ای و همیشگی که حوصله آدم رو سر میبره.

تا قبل از عید احساس میکردم که وقتی دور و برم شلوغ بشه حال ِ من هم جا میاد اما الان میبینم که کاملا در اشتباه بودم. با اینکه من همیشه وقتی با ماشین بزنم بیرون و ول بگردم لذت میبردم ولی دیگه این کار ِ مسخره هم جواب نمیده. دیشب رفته بودم بیرون تا یه گشتی بزنم اما فوری برگشتم خونه. ترافیک کشنده بود. حوصله آدم رو بیشتر سر میبرد.
دلم میخواد الان که میخوابم یهو ۲۰۰۰ سال دیگه بیدار بشم. دلم میخواد تنها باشم. حوصله تو رو هم ندارم... آره خود ِ تو!

پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

سال نو مبارک

سال نو رو به همه تون تبریک میگم و براتون بهترین آرزوها رو دارم. امیدوارم سال خوبی همراه با سلامتی و موفقیت در پیش داشته باشید.

خواستم از همه شماهایی که توی این ۶ ماه اومدید و به من سر زدید و وقت گذاشتید و مزخرفات منو خوندید تشکر کنم و ازتون درخواست کنم که در سال جدید هم به این کارتون ادامه بدید!

نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و
به اندازه هر روز تو عاشق باشی

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

سرخی تو از من ، زردی من از تو

آخرین ۳شنبه سال هم تمام شد... به همین راحتی. الان که فکرش رو میکنم باورم نمیشه که یک سال دیگه هم رفت. انگار همین دیروز بود که با دوستام زدیم بیرون و تق و توق و آتیش سوزوندن و فرار کردن از دست یگان و ...
با اینکه من همیشه پایه ی این کارا بودم و هستم اما نمیدونم چرا امسال اصلا حال بیرون رفتن رو هم نداشتم.
به اصرار مامانم قدم زنان رفتیم تا ببینیم بیرون چه خبره. آخه منطقه ما از قدیم و ندیم پاتوق ملت واسه ۴شنبه سوری بوده و هست.
همون داستان همیشگی. فـــــــــــــیــــــــش... تـــــــق... تــــــوق... بـــــــــــــــــــــــــــــــــوم... ، بعدش هم پلیس ِ زره پوش و فرار. ۲ دقیقه بعد دوباره روز از نو و روزی از نو.

سال های قبل کوله پشتی م رو پر از مهمات میکردم و مثه متخصصین انفجار از این طرف به اون طرف میدوییدم اما امسال حتی انگیزه روشن کردن یه ترقه کبریتی رو هم نداشتم.
تا حدود ساعت ۹:۳۰ بین مردم و پلیس درگیری بود اما بعدش ظاهرا ضد شورش هم کم آورد و بیخیال شد. (گرچه قبول ندارم که این عوضی ها کم بیارن و بهتره بگم که دیگه حال و حوصله اذیت کردن نداشتن). ۴-۳ تا از ماشین های سیستم دار وسط رسالت ایستاده بودن و آهنگ گذاشته بودن و ملت هم یه آتیش خیلی بزرگ روشن کرده بودن و بزن و برقص. برنامه با حالی بود. من که فقط تماشاچی بودم. یه اعتراف هم باید بکنم و اون این که در و داف ترکونده بودن. Hot Chick های به تمام معنا.
دیگه ۱۱:۰۰ بود که اومدیم خونه. اصلا واسه عید آماده نیستم. امروز دیگه به هر بدبختی بود اتاقم رو تر و تمیزکردم و از دست نق زدن های مامانم راحت شدم.

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

91

دیروز دوباره 170 تومن دیگه ریختم توی حلقوم این ماشین تا بشه باهاش یه ذره موزیک گوش کرد. همون سیستم سمند رو بستم روش. البته اسپیکرها و ساب رو یه مدل قوی تر بستم. در حرکت بعدی باید یه آمپلیفایر 2 کاناله دیگه هم بخرم، چون این که خودم دارم یه ذره کم میاره و امیدوارم دیگه احتیاجی به خازن نداشته باشم چون واقعا تحت فشار قرار میگیرم. البته میدونم که توی دلتون دارید میگید "مگه مرض داری؟" اما واقعا لازمه. یه جورایی قید ارتفاع رو هم واسه یه چند وقتی زدم.

امروز بعد از کلاس مثنوی رفتم سراغ ManoN و ... چرخ بازی رو با ماشین افتتاح کردیم. تا همین الان هم بیرون بودیم ولی چون هرچی ماشین مدل بالا و هیولا تو شهر هست تازه دارن میزنن بیرون ما هم دممون رو گذاشتیم روی کولمون و در رفتیم.

خدا وکیلی از این سیستم و این نوع وقت تلف کردن متنفرم. از کاری که میکنم لجم میگیره. خدایا منو ببخش اما باور کن کار ِ بهتری به مغزم نمیرسه. کمکم کن خواهشن.

جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶

هیس... هیچی نگو لطفا

چی میشه که بعضی از ما آدم ها قدرت درک کردن رو از دست میدیم؟
چی میشه که واقعیت ها رو نمیبینیم؟
چی میشه وقتی که از توهمات توی اون ذهن ِ ... ، یه دنیای خیالی به اون شکل دلخواه خودمون میسازیم؟
به چه حقی میاییم و با توهماتی که کوچکترین وجود خارجی ندارن شخصیت یه آدم دیگه رو زیر و رو میکنیم و به شعورشون توهین میکنیم؟
به چه حقی در مورد کسایی که حتی نمیشناسیمشون به راحتی قضاوت میکنیم؟
به چه حقی هرچی که دلمون خواست رو از دهنمون میریزیم بیرون؟
واسه چی از کاه کوه میسازیم؟
واسه چی خودمون رو به یه منگنه تبدیل میکنیم؟
حالم داره به هم میخوره... فقط ساکت باش... هیچی نگو...

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

سفرنامه

بعد از ۱ هفته دوباره برگشتیم سر جای اولمون.
۴شنبه هفته پیش ساعت ۳ بعد از ظهر من واسه اولین بار سوار قطار شدم. تجربه ی جالبی بود. به نظر من از هواپیما و اتوبوس خیلی بهتره. ۹ و نیم شب میدون راه آهن بودیم و داییم هم اومده بود دنبالمون. شهریار هم لحظه به لحظه check point ها رو کنترل میکرد!

۵ شنبه صبح حدود ۹ بود که مامانم بیدارم کرد و گفت پاشو... علی (داییم رو میگفت) میگه بیایین بریم ایران خودرو ببینم میتونم شما رو با ماشینتون برگردونم خونه یا نه. با اینکه شدیدن خوابم میومد اما مثه فنر پریدم.
۳ تایی رفتیم ایران خودرو ِ جاده کرج. ۳-۲ ساعت بعد از اینکه داییم با یکی دو نفر از آشناهاش اونجا رو شلوغ پلوغ کرد قرار شد فردا یه لوگان EP+CP خاکستری با ۲ ایربگ بهمون تحویل بدن. عمرا فکرش رو هم نمیکردم که بشه همچین کاری کرد. خلاصه اینکه در آنجایمان جشن و پایکوبی برقرار بود!
بعداز ظهرش تولد ۹ سالگی سیاوش بود. از ۶ تا ۹ شب چند تا از هم کلاسی هاش دعوت بودن و بعدش هم خاله م و عموی من و خاله های سیاوش و ... واسه شام مهمون بودن. با ورود این ۹ تا بچه انگار که زلزله اومد. چنان از در و دیوار بالا میرفتن که بعضی وقتا شک میکردی اینا از کجا اومدن که هیچ بویی از تمدن نبردن!!! خلاصه اینکه خیلی بهشون خوش گذشت. واسه ما هم دیدنی بود. کلی خندیدیم. مهمونی تا ۳ صبح ادامه داشت. جای شما خالی. البته شهریار هم دعوت بود اما چون باید کادو میخرید نیومد!!!

فردا ظهر (جمعه) که از خواب بیدار شدم با شهریار تماس گرفتم و برای بعد از ظهر با هم قرار گذاشتیم. حدود ۷ بود که با کاوه اومد دنبالم. یه چیزی تو مایه های پسرخاله ش بود - نسبتش رو نگرفتم چی بود- از قبل میشناختمش اما تا حالا ندیده بودمش. خیلی پسر با حالیه. آخر ماشین بازه. یه Type 5 داره که وقتی ببینیش یه جورایی احساس "دوج وایپر" بهت دست میده با اون ۲ تا نوار مشکی سرتاسری روی ماشینش. ماشینش واقعا خفنه. وقتی دنده عوض میکنه از اگزوزش آتیش میاد بیرون. ۳ تایی رفتیم سورنا که رینگ لاستیک ببینیم. به جای اینکه من چیزی بخرم کاوه و شهریار قرار شد که فردا بیان و Quick Shifter نصب کنن. من هم یه چندتایی رینگ دیدم که قرار شد فردا ماشین رو واسه پرو بیارم. در ضمن کاوه یه رینگ o.z دید و عاشقش شد و احتمالا تا هفته دیگه رینگ هاش رو عوض میکنه! . بعدش هم کاوه رو رسوندیم خونه چون کار داشت و من و شهریار واسه شام رفتیم کباب ترکی بهاران. اگه اشتب نکرده باشم توی شریعتی نرسیده به تجریش بود. حدود ۱۱:۳۰ بود که شهریار منو دم خونه داییم انداخت پایین و رفت. نمیدونی واسه کوییک شیفتر چقدر ذوق داشت!

شنبه قبل ظهر قرار بود که من و شهریار و کاوه بریم سورنا که اون ۲ تا کوییک شیفتر روی ماشیناشون ببندن و من هم رینگ و لاستیک بخرم اما داییم گفت بیا بریم کوچه زغالی ها تا رینگ و لاستیک ببینی، اونوقت اگه چیزی گیرت نیومد هرجا که دلت خواست برو. شهریار و کاوه رو با کوییک شیفترهاشون تنها گذاشتم تا ۲ تایی حسابی با هم ریس بندازن و کل کل کنن. ما هم رفتیم کوچه زغالی ها. از بس که رینگ بود ** گیج شده بودم. بعد از ۳ ساعت یه مدل رینگ پسندیدم و چون با ماشین داییم رفته بودیم روی یه لوگان دیگه پرو کردیم و خوشم اومد. پیش خودم میگفتم کاشکی با ماشین خودم اومده بودیم که دیگه قال قضیه کنده میشد و مجبور نبودم این مسیر رو دوباره برم و برگردم اما بعدش نفهمیدم که چطور شد که داییم مخ یارو رو زد و راضیش کرد که لاستیک ها رو همینجا توی مغازه روی رینگ ها بندازه و با وانت بیاد خونه نصب کنه!!! . کلی خر کیف شدم. رینگ های فابریک رو ۲۰۰ از من برداشت و با هزینه کرایه و قفل رینگ و ... ۵۰۰ تومن دیگه پیاده شدم که در مجموع بشه ۷۰۰ تومن. ۶ عصر به شهریار زنگ زدم و گفتم زود باش آماده باش که دارم میام دنبالت. یه گشتی زدیم و بعدش هم با کاوه توی سورنا وعده کردیم. فنر میخواستم، جلو پنجره میخواستم، مه شکن جلو میخواستم، سر اگزوز هم میخواستم. بعد از کلی وقت من و شهریار ۲ تایی فقط ۲ تا سر اگزوز REMUSE خردیم دونه ای ۱۴ تومن. کیت کامل فنر هم ۲۲۰ تومن بود که یه ذره برام گرون بود و فعلا تا وقتی که تجدید قوا کنم کم کردن ارتفاع رو بیخیال میشم. اون شب تعمیرگاه آقای آندره هم تعطیل بود و باید فردا واسه نصب میومدیم. قرار شد که بریم دم خونه کاوه اینا تا ماشینش رو بذاره و ۳تایی با یه ماشین بزنیم بیرون. چند دور جردن رو دور زدیم و خلاصه اینکه کلی خیابون گردی کردیم. آخر شب هم رفتیم "اوه... اینو" و کراکوف پنیری نوش جان کردیم. خیلی حال داد.

فردا (۱شنبه) با شهریار سر کوچه شون وعده کردم تا با هم بریم سراغ آندره واسه سر اگزوز. بعد از نصب زوزه کش مثه تیر گوله کردیم واسه خونه شهریار اینا تا ماشینش رو بذاره و با هم بریم نمایندگی ایران خودرو توی یادگار امام تا ببینم مه شکن و جلو پنجره گیرم میاد یا نه. نزدیک ۵ بود که دست از پا درازتر برگشتیم. شهریار رو رسوندم خونه و رفتم. شب داییم گفت که این نمایندگی آدیداس اسکان حراج زده. بد نیست یه سری بهش بزنی. همه با هم رفتیم اونجا. من که هیچی نخریدم چون به شدت مشکلات money داشتم و هنوز هم دارم. شیوا و سیاوش خودشون رو خفه کردن. میترا هم روی هر کدوم از کفش ها دست میذاشت سایزش نبود. دلم براش سوخت. واسه شام هم رفتیم سوپراستار. با خداداد عزیزی هم عکس گرفتیم! . دیگه ۱ شب بود که رفتیم باک ماشین رو پر کردم واسه فردا که موقع برگشتن مجبور نباشم توی اون شلوغی بنزین بزنم.

صبح ۲ شنبه قبل از ۱۱ بود که حرکت کردیم و ۴ خونه بودیم. Home Sweet Home . فقط خوابیدم.

۳ شنبه رفتم و چرخ ها رو بالانس کردم. روکش صندلی و کفی خردیم و ۷۰ تومن دیگه پیاده شدم.
امروز به این نتیجه رسیدم که واسه سیستم ۱۰۰ تومن کم دارم. تازه برام sms هم اومد که "با فرا رسیدن تعطیلات سال نو ضمن تبریک به اطلاع میرسانیم که شارژ adsl شما رو به اتمام است، تا قبل از تعطیلات نسبت به تمدید آن اقدام فرمایید". به این دیگه میگن قوز بالا قوز. بابا دیگه به خدا ندارم. ۳۰ تومن دیگه هم واسه شارژ برای ۳ ماه کم دارم. اینو دیگه باید از شیوا در بیارم. مفتی داره از dsl من استفاده میکنه... معنی نداره که!

هم اکنون نیازمند یاری سبز شما هستیم... قابل پرداخت در کلیه شعب بانک سپه

خدایی ماشین بدون موسیقی با کالیسکه هیچ فرقی نداره. باید هرطور شده از مامان مساعده + عائله مندی + عیدی و پاداش بگیرم. فقط امیدوارم که فک و فامیل امسال خوب عیدی بدن که در باز پس دادن اقساط زیاد به پیسی نخورم!

این هم از داستان من و بابام. (البته به بابام هیچ ربطی نداشت اما خب... حالا). خیلی ورجای کردم. با این آهنگ خوش باشید تا بعد. میبینمتون.

سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

88

من نمی فهمم این ساعت چطوری داره مثه فرفره میچرخه؟ بعضی وقتا که دلت میخواد زمان زود بگذره ساعت هی فـــــــــــــــــــــــــــــس میزنه اما بعضی وقتا هم که یه خروار کار داری و همه هم باید انجام بشن انگار که گذاشتنش روی دور تند. یعنی چی آخه؟!
کلی کار عقب مونده دارم. فردا داریم میریم تهران. پسر داییم تولد گرفته. سیاوش امسال ۹ ساله میشه. راستش رو بخوای اصلا mode ش رو ندارم اما چاره ای نیست دیگه.

دیروز قرار بود که دفترچه های پیام نور پخش بشه و واسه ۲ نفر دیگه از دوستام هم من دفترچه بگیرم. ۳۰ هزار تومن گذاشتم توی جیبم و رفتم پست آزادگان. اولا اینکه دفترچه ی فوق لیسانس و دکترا هنوز نیومده بود و معلوم هم نیست که کی قراره پخش بشه. اون یکی دوستم واسه لیسانس میخواست شرکت کنه. دفترچه رو از یاو گرفتم و وقتی گفتم چقدر شد و طرف جواب داد ۵۰۴۰۰ تومن یه ذره میخ شدم. سرم رو خاروندم و گفتم: اوه ببخشید. پول به اندازه کافی همراهم نیست. بعدن میام.
دیگه خجالت کشیدم بگم که من با ۳۰ هزار تومن + ۱۰ یا ۱۵ تومنی که داشتم اومده بودم که ۳ تا دفترچه بخرم!!!