دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۷

امتحان اجباری

استاد مستانه یه امتحان اجباری واسه همه برگزار کرده و در این اوضاع کسل کننده و تکراری چیزی بهتر از یه امتحان جالب و در عین حال سخت نمیتونه آدم رو سرحال بیاره.

سوالات از این قراره:

۱- نظرتون درباره صکث پیش از ازدواج همسرتون چیه؟ اگر همسر شما پیش از ازدواج اینقدر صداقت داشته باشه که اعتراف کنه قبل از ازدواج با کسی که دوست داشته صکث داشته شما چه واکنشی نشون میدی؟

۲- آیا اساسآ اینکه همسرتون درباره صکث پیش از ازدواج توضیحی بده لازمه؟


***

سوال ۱:
من فکر میکنم این سوال چندتا جنبه ی مختلف داره. بنابراین من همه جوانب رو (البته از نظر خودم) توضیح میدم.

ثکص قبل از ازدواج با همسرم: ای کاش میشد این کار رو انجام داد. شاید خیلی رادیکال باشم اما واقعا مهمه. ۲ نفر که قراره با هم زندگی کنن فقط لازم نیست تا در فرهنگ و افکار و ایدئولوژی و هدف هاشون و چیزهای دیگه ای از این قماش شبیه به هم باشن، بلکه در مسایلی مثه جنبه های صکثی هم باید با همدیگه هم فکر باشن. باید بتونن با زبان صکثی همدیگه هم ارتباط برقرار کنن. زندگی که فقط چیزهای قلمبه سلمبه نیست. فرض کن یکی از طرفین خیلی پر حرارت باشه و اون یکی زیاد آتیشی نباشه. حالا هرچقدر هم که این ۲تا آدم با هم match باشن اما باز هم یه جای کار میلنگه. شاید مسخره باشه اما به نظر من خیلی مشکل مهمیه. این میتونه شروع خیلی از انحرافات در زندگی زناشویی باشه. بنابراین جواب من به این سوال به طور واضح مثبته.

نظرم راجع به اینکه آیا کسی که میخوام باهاش ازدواج کنم قبلا با کسی ثکص داشته یا نه: بذار اولش رو کلی توضیح بدم. این قسمت از سوال دقیقا به طرز فکر، شخصیت و انصاف طرف مقابل برمیگرده. اگه من ِ نوعی کسی باشم که در زمان مجردی، خودم رو از این موهبت الهی بدون بهره گذاشته باشم و به جنس مخالفم دست هم نزده باشم، میتونم این انتظار و توقع رو از همسرم هم داشته باشم که اون هم مثه من رفتار کرده باشه و تجربه ثکص رو تا زمان ازدواجش به تعویق انداخته باشه.
برعکس، اگه من در زمان مجردی با جنس های مخالفم که در اون مقطع زمانی واقعا دوسشون داشته م و در حد خودم باهاشون صکث کرده م، پس نمیتونم از همسرم توقع داشته باشم که یه virgin باقی مونده باشه. خواهش میکنم این حرف من رو به هرزگی تعبیر نکنید. اگه من ِ نوعی با دوست دخترم یا دوست پسرم در مدت زمانی که با هم در یک رابطه ی دوستانه قرار داریم صکث هم داشته باشیم این اسمش هرزگی نیست. این دقیقا اسمش لذت بردن از همدیگه س. این یه نیازه که نه واسه دختر و نه واسه پسر هیچ فرقی نداره. اگه تشنه ای باید آب بخوری... با نوشابه تشنگی از بین نمیره. فکر هم نکن چون پسرم اینجوری حرف میزنم، اگه دختر هم بودم همین کار رو میکردم. با کسی که واقعا باهاش احساس راحتی میکردم بهترین سکانس های صکثی دنیا رو خلق و تجربه میکردم. اصلا هم برام مهم نبود که آیا بعدش با من ازدواج میکنه یانه.
نکته دیگه هم اینکه virgin (باکره) بودن ما آدم ها به این پلمپ فیزیکی نیست که برامون گذاشتن. مهم اینکه که فکرت virgin باشه وگرنه اونو که با چندتا اسکناس و برگه کاغذ و مقادیری دورغ به راحتی میشه ردیفش کرد.

برگردیم به سوال و جواب شخصی من: چون من به این نیاز خودم جواب داده ام پس این حق رو هم به همسرم میدم که اون هم به نیازش جواب مثبت داده باشه. من از اینکه تا اون موقع و با اون سن و سالش با کسی ثکص نداشته بیشتر تعجب میکنم تا اینکه بهم بگه که با دوست پسرش (هاش) صکث هم داشته. صداقتش برام قابل احترامه ولی ترجیح میدم صداقتش رو در طول زمان و بدون اینکه به زبون بیاره بهم نشون بده و ثابت کنه.

سوال ۲:
باز هم بستگی به دیگاه ۲ طرف به ماجرا داره. من به شخصه ترجیح میدم چیز زیادی ندونم. پیش فرض اولیه ی من اینه که قبلا بارها صکث داشته. گذشته ی اون فرد دیگه تمام شده و باید دید که در آینده چه تصمیماتی داره. با این حال دوست دارم از خصوصیات و علاقمندی های ثکصیش بدونم. اینکه چه چیزهایی اون رو هیجان زده میکنه و... . در کل دوست دارم بایدها و نبایدهای ثکصیش رو دقیقا بدونم!

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

137

دو: خیلی خوشحالم که در دنیای مجازی و واقعی دوستهای به این خوبی دارم. همه تون رو میگم و بدون شوخی میخوام بگم که من با افتخار تمام به همه ی شما پز میدم. اما واقعیت اینه که هرچی فکر میکنم چیزی واسه گفتن ندارم. نه اینکه فکر کنی نمیخوام بنویسم، چیزی نیست که بنویسم. هر قابلیت و خصوصیت و اطلاعات و کوفت و زهرمار دیگه ای که من دارم بقیه هم دارن. بنابراین جایی واسه پز دادن باقی نمیمونه. فرض کن که بگم من دست فرمونم خوبه، بیشتر از هزار تا فیلم دارم، N تا mp3 دارم، کفش adidas میپوشم، علی ۹۰ سوار میشم، خوب بلدم با skateboard بالا و پایین بپرم، تا چند سال پیش drums میزدم و.. اما واقعا اینا پز دادن داره؟ اصلا فک کن دارم کلاس میذارم، فک کن دارم خودمو لوس میکنم. اصلا برام مهم نیست. اینا چیزایی نیست که بیام بشینم راجع بهشون بنویسم و باهاشون به بقیه پز بدم. اگه یه جایی در این موارد حرفی زدم واسه این بوده که حس کردم لازمه چیزی بگم نه اینکه گفته باشم به این دلیل که بخوام خودمو نشون داده باشم. اصلا تیریپ شکسته بندی و این حرفا نیست که کلا از این مدل رفتار خوشم نمیاد. چیزی که در مورد خودم میدونم اینه که با مخاطبم (صرف نظر از اینکه کیه) کاملا رو راستم.

سه: یه چیزی رو اینجا باید اضافه کنم. این ماجرا رو که تعریف کردم واسه این بود که از واکنش اون آدم ناراحت شدم. به همین سادگی. برام مهم نیست که کی یا چی بود و حتی چرا، فقط انتظار همچین رفتاری رو نداشتم چون تا قبل از این فکر میکردم میدونه که یه چنین موجودی توی یکی از همین خونه های این کوچه زندگی میکنه. این تئوری رو هم اصلا و ابدا قبول ندارم که مثلا میخواسته بزنه کانال آشنایی و حرف و.. چون اولا میدونم که با آدم های خیلی بهتر از من معاشرت میکنه، پس دلیلی واسه این کار نداره. دوم، بر فرض محال هم که میخواسته ارتباط برقرار کنه، اینجوری آخه؟ ۱۰۰۰ بار همدیگه رو توی سوپر محله میبینیم، شبهایی که توی محل با ماشین داریم ولگردی میکنیم، شبهایی که توی پارک محل من و دوستام داریم تخته نرد بازی میکنیم و اون سگش رو آورده بگردونه.. این همه وقت، این همه موقعیت. اصلا به درک که ایگنور بودم، اصلا چه فرقی به حال من میکنه؟ ولی حداقل خوبیش این بود که دیگه از این به بعد از نقطه کور دیدش بیرون اومدم، چه جور هم!!

***

الان که یه دور نوشته م رو خوندم حالم از لحنش به هم خورد. حس پاچه گیری دارم اساسی و این حس کاملا شخصیه و کوچکترین ربطی هم به اراجیف بالا نداره. میدونی که، جمعه س و سگ شدگی مفرط

پنجشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۷

سه در یک

یک: دیگه از دست این کامپیوترم دارم روانی میشم. دلم میخواد همین الان از توی بالکن پرتش کنم روی آسفالت کوچه تا پخش زمین بشه. باور کن ۱۰ دقیقه طول میکشه تا پنجره فایرفاکس باز بشه. خدا نکنه اگه همزمان بخوام ۲ تا کار رو با هم انجام بدم. تصمیم دارم از این به بعد بجای اینکه به برق وصلش کنم، توش زغال سنگ بریزم!

***

دو: مستانه یه بازی جدید با موضوع پز دادن راه انداخته. راستش همون روز که نوشته ش رو دیدم فوری براش کامنت دادم که من هم همین الان میرم و پز میدم و واقعا هم اومدم تا بنویسم... ولی هرچی فکر کردم که به چی پز بدم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. ۲۰ دقیقه این صفحه سفید text editor توی صورتم بود و این cursor هی چشمک میزد اما ۱ کلمه هم نتونستم بنویسم. همین الان هم دارم به این فکر میکنم که من چی دارم که بخوام بهش پز بدم؟ فکر نکن دارم خودم رو چس میکنم ولی واقعیتش اینکه من هیچی واسه پز دادن ندارم. باور کن.

***

سه: چند روز پیش حدود هفت و نیم بعد از ظهر بود که داشتم میومدم خونه. تقریبا نیمه های مسیر بودم که با یکی از دخترهای کوچه مون هم مسیر شدم. یدونه دوو GTI نوک مدادی ۹۴ داره که پلاکش رو هم هنوز عوض نکرده. از اون بچه قرطی هاس. تقریبا هر روز دیده میشه. اصلا کاری به کارش نداشتم و خیلی عادی واسه خودم رانندگی میکردم ولی نمیدونم چرا تقریبا همه مسیر مشترکمون رو دقیقا پشت سرش بودم و همه چراغ قرمزها رو هم کنارش!
چند بار ازش سبقت گرفتم ولی باز دوباره جلوم سبز میشد. رفتیم و رفتیم تا اینکه پیچید توی کوچه و طبیعتا من هم به دنبالش. چند متری با خونه فاصله داشتم که متمایل به راست شد و زد روی ترمز و شیشه ش رو داد پایین. کنجکاو شدم ببینم چی میگه، کنارش ایستادم و شیشه سمت شاگرد رو دادم پایین. با همون عینک های کریستین دیورش و یه لحن تند گفت: تا کجا میخوای دنبالم بیای آقای پر رو؟!
منو میگی، آی لجم گرفته بود. هیچی نگفتم. آروم از کنارش رد شدم و ماشین رو بصورت ۹۰ درجه و عمود به کوچه، صاف جلو در پارکینگ طوری گذاشتم که نتونه گازش رو بگیره و بره. پیاده شدم و خیلی خونسرد در پارکینگ رو باز کردم. وقتی داشتم سوار ماشین میشدم فقط صداش رو شنیدم که عذرخواهی کرد و آروم رد شد. اصلا برام مهم نیست که چی شد ولی چیزی که خیلی اذیت میکنه اینه که یعنی این آدم واسه یک بار هم که شده منو توی عمرش ندیده؟! منی که ۱۰ ساله اینجا زندگی میکنم و تو هم حداقل ۶ ساله که ساکن این کوچه هستی.. در هفته ۵ ~ ۴ بار از جلوی دماغ هم رد میشیم.. خودم میدونستم ولی این بار بدجوری بم ثابت شد که ignor ام.

پنجشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۷

%#@×

این قطع شدن برق بالاخره کامپیوتر و تلویزیون و رسیور و خیلی چیزهای دیگه به فاک خواهد داد. قول میدم.
امروز ۳ بار تصمیم گرفتم که آپ بزنم و هر ۳ بار در حین نوشتن ... پــــــــــــــــــــــــــــــــخ ... برق میپرید. واقعا شاکی شده بودم دیگه. این چه وضعیه آخه؟ شماها که زیر تامین برق خودمون زاییدید، صادرات برق دیگه واسه چی؟!

از این به بعد میخوام برم توی حمام زندگی کنم.
دلمون به این تیم سوئد خوش بود که اون هم حذف شد. بازی امشب شون با روسیه افتضاح بود. تیم علی دایی بهتر از اینا بازی میکرد!

توضیح نوشت: چرا حمام؟ واسه اینکه برق میره -> کولر نیست -> هوا مثه جهنم گرم میشه -> مثه سگ مرده بوی گه میگیری -> باید بری حمام دوش بگیری!

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۷

برو کنار که من اومدم!!!

بیست و پنج سال پیش در ۲۵ خرداد، همانند چنین روزی در ساعت ۹ و ۲۳ دقیقه صبح (فکر کنم ۴ شنبه بوده) ما حضور خود را با وق زدن در این دنیا به ثبت رساندیم.

حدود ۹ ماه قبل از این تاریخ پدر و مادرمان کارهای بسیار بد و مستهجنی - که مورد منکراتی هم داشته - با یکدیگر انجام داده اند و از آن پس شکم مامانم روز به روز ورقلمبیده تر میشده است و در روز هی عق میزده و با این کارش حال همه را به هم میزده است.

ما در ابتدا به اندازه یک گوجه سبز بوده ایم ولی به مرور زمان رشد کرده و سپس دست و پا در آوردیم. و ایضا چیزهای دیگری!!

در ساعات آغازین صبح ۲۵ خرداد سال ۶۲ ما در شکم مادر مهربانمان احساس کردیم که دیگر حوصله مان سر رفته است و دلمان میخواهد که از این سلول انفرادی بیرون بیاییم. در ابتدا با زبان خوش از ایشان خواستیم و خواهش کردیم که ما را بیرون بیاورند اما چون ایشان زبان آدم حالیشان نبود و اصلا ما را آدم حساب نکردند، به ما بی توجهی نمودند. بنابراین ما هم شروع به جفتک انداختن به در و دیوار نمودیم و اینگونه بود که حضرت والده فهمیدند ما با کسی شوخی نداریم و اگر درب ورودی را باز ننمایند هر لحظه ممکن است که ما شکم مادر را با خشانت تمام بدرانیم و بترکانیم و با کله ی مبارکمان وارد شویم.

از آنجایی که کلید حل این مشکل پیش دکتر افلاکی بوده است بنابراین کل خاندان سراسیمه به بیمارستان مراجعه مینمایند و از آقای دکتر خواهش میکنند که با کلیدی که در اختیارشان است دروازه را باز کنند تا این کله پوک زبان نفهم از آنجا بیرون بیاید.

دکتر افلاکی هم دست به کار میشود و در را به روی ما باز میکند و چون ما به شدت عجله داشتیم (خردادی ها همه شون عجله دارن) با کله خود را در دستان دکتر پرت نمودیم. دکتر هم برای آنکه ما را ادب کرده باشد با دست چپ هر ۲ مچ پای ما را گرفت و سر و ته مان کرد (همانند موش آزمایشگاهی که دم ش را میگیرند و بلندش میکنند و در هوا تکانش میدهند) و با دست دیگرش چندین در کونی محکم به ما زد به طوری که هنوز هم جای انگشتان وی در آنجای ما مشخص است و چون خیلی دردمان آمد شروع کردیم به گریه زاری و در این لحظه یه پرستار خوشگل - که همانا برگ گلی بود و ما به ایشان شماره موبایلمان را دادیم ولی ظاهرا ایشان شماره را به خاطر نسپردند، چون کسی با ما تماس نگرفت - ما را از دست آن دکتر بد اخلاق نجات داد و به آغوش مادرمان سپرد. ما در آن زمان فقط ۴۵ سانتیمتر ارتفاع و ۲۵۰۰ گرم وزن داشتیم. (هم اکنون ۱۸۱ سانتیمتر ارتفاع و ۷۲۰۰۰ گرم وزن داریم)

چند دقیقه بعد صدای دکتر را شنیدیم که در راهرو به پدرمان میگفت: شانس آوردی که پرستار پسرت رو از دستم گرفت وگرنه با اردنگی از اینجا مینداختمش بیرون، با لگد داشت دروازه را از جا در میاورد. و بیچاره پدرمان سرافکنده بود و هی عذرخواهی میکرد... بعد پدرمان بالای سرمان آمد و چشم غره رفت و گفت: این چه آبرو ریزی بود که راه انداختی پسر؟! و همزمان هر ۳ نفرمان زدیم زیر خنده و ما پدرمان را ماچ کردیم و از او عذرخواهی کردیم و قول دادیم که دیگر تکرار نمیشود..

و از اینجا بود که ما صاحب ادب شدیم و یاد گرفتم که همیشه اگر کلید نداریم فقط زنگ در را بزنیم و با مشت و لگد به جان دروازه نیوفتیم!!

پدر و مادرمان برای اینکه ثابت کنند فرزندشان یک خردادی اصیل است برایمان ۲ عدد اسم انتخاب نمودند. یکی سلمان و دیگری سهیل و البته هنوز بعد از ۲۵ سال کلیه ی دوستان و آشنایان گوزپیچ مانده اند که ما را به کدامین اسم فرا بخوانند و ما هم ایضا پیچ گوز میباشیم که به کدامین اسم واکنش نشان دهیم!!

به روایت مادرمان و همچنین فیلم های ۸ میلیمتری که ما در آنها بازی نموده ایم (و اکنون DVD آن ها نیز در دسترس است) ما در ۹ ماهگی در تیم فوتبال سوئد بازی میکرده ایم و همچنین در ۱۱ ماهگی در مجمع عمومی سازمان ملل متحد به سخنرانی های مهمی پرداخته ایم. در ۴ سالگی به دلیل اینکه کلاسمان به شدت بالا بود و علاقه ای به مهد کودک نداشتیم در کلاس اول دبستان شرکت مینمودیم و چون مامانمان معلم همان کلاس بود خیلی کشکی کشکی ما با سواد شدیم!!
البته در سال بعدی هم چون مهد کودک را دوست نداشتیم باز هم سر کلاس مامانمان میرفتیم و این بار هم کلاس اول را با موفقیت پشت سر گذاشتیم و همه چیز را فوت ِ آب بودیم.

وقتی ۶ سالمان شد چون اصولا مادرمان موجودی به شدت قانونمند بودند و هنوز هم میباشند برای اینکه ما لوس بار نیاییم، ما را در یک مدرسه ی دیگر در کلاس اول ثبت نام نمودند. ما به ۲ دلیل به شدت آنجایمان آتش گرفت و سوخت.
اول اینکه چون دلمان میخواست که کلاس اول را در کلاس مادرمان باشیم و نمره هایمان ۲۰ شود و کارت هزار آفرین بگیریم و همه ی بچه های کلاس و مدرسه از ما حساب ببرند و ما را "پسر خانوم هاشمی" خطاب کنند.
نکته مهم دیگر اینکه مدیر و ناظم هم جرات نداشته باشند به ما نگاه چپ کنند تا ما بتوانیم هر گهی که عشقمان میکشد بخوریم.
دلیل دوم هم این بود که در همان سال که قرار بود ما به طور رسمی به مدرسه برویم مادرمان از روی عمد به یک مدرسه دخترانه نقل مکان کرد تا در زمان تحصیل ِ ما در دبستان فکر اینکه در سال های آینده به همان مدرسه ای بروم که مادرمان هم هست به کله کسی نزند. البته ما به شدت دوست داشتیم که هم شاگردی هایمان دختر باشند ولی اینگونه نشد و ما شاگرد خانوم ذکایی شدیم.

در کلاس خانوم ذکایی چون ما قبلا ۲ بار کلاس اول را خوانده بودیم و این بار دفعه سوم بود، ما همه چیزها را حفظ بودیم و درسهایمان را مثل بلبل بلد بودیم و فکر میکردیم که IQ مان در حد انیشتین بالا است و همشاگردی هایمان را خنگ هایی بیش تصور نمیکردیم و انتظار داشتیم که همه مثل ما نابغه باشند.
با این تفاسیر هرگاه که خانوم معلم از بچه ها سوالی میپرسید ما مثل اسب پاسخ میدادیم و این کار باعث به هم ریختن نظم کلاس و سرخوردگی بقیه شاگردها میشد و همچنین اعتماد به سقف ما بطور کاذب بالا میرفت. به همین دلیل معلم مهربانمان پیشنهاد دادند که ما هر موقع که حال کردیم به مدرسه بیاییم و بهتر است که فقط برای امتحانات ثلث در آن حوالی ظاهر شویم.

ما پنج سال دبستان را با موفقیت و معدل ۲۰ پشت سر گذاشتیم.. سه سال راهنمایی را با معدل ۱۹/۷۵ و دبیرستان را با معدل ۱۸ و اندی و پیش دانشگاهی را با معدل ۱۵ و خرده ای به اتمام رساندیم. بلافاصله پس از دوره پیش دانشگاهی در سال ۸۰ وارد دانشگاه شده و پس از ۱۳ ترم و با تعداد چشمگیری مشروطی و با معدل کل ۱۲/۶۵ لیسانس خود را در رشته مهندسی عمران از دانشگاه SH.A.U (با M.I.T اشتباه نشود) اخذ نمودیم و هم اکنون مدرک مربوطه را در روی درب کوزه نصب نموده و از آب خنک و گوارای آن نوش جان میکنیم و لذت میبیرم.

و اینگونه بود که ما آمدیم..

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۷

133

سلام به همه
مرسی از اینکه اینقدر به من سر زدین و سراغم رو گرفتین.
راستش دلیل غیبت من این شرکت های دره پیت adsl هستن که با این مسخره بازی هاشون اعصاب آدم رو خط خطی میکنن.
۱ سال بود که سرویس ۵۱۲ داشتم و ماهی ۱۰ تومن میدادم. همیشه هم ۳ ماه شارژ میکردم. نزدیک ۱ ماه پیش یه دفعه سرعتم شده بود ۸ - ۷ کیلوبایت بر ثانیه. یعنی چیزی حدود ۶۴ کیلوبیت. و این یعنی فاجعه. هر روز هم به پشتیبانی زنگ میزدم و اونا هم هی امروز و فردا میکردن که درست میشه.
۳ چهار روز پیش دیدم که اصلا کانکت نمیشم. آخر خرداد دوره ی ۳ ماهه م تمام میشد اما مطمئن بودم که حداقل ۱ گیگ حجم برام باقی مونده، تازه با اون سرعت افتضاح که نمیشد دانلود کرد.
حوصله ت رو سر نبرم... با تماس های مکرر فهمیدیم که حجم ماهانه ته کشیده... تازه از اون ۵۱۲ ماهی ۱۰ تومن هم خبری نیست. دپ زدم اسیدی...
ما هم به خیال خودمون لج کردیم و گفتم دیگه از صبانت نمیگیرم، این همه شرکت هست، انگار که نو برش رو آورده...
۲ روز تمام داشتم این طرف و اون طرف زنگ میزدم و هی شاخ در میاوردم! قیمت ها فضایی رفته بالا... باز هم خدا پدر و مادر همین صبانت رو بیامرزه... دیروز ظهر ساعت ۱۲ روفتم بانک و ۳۰ تومن ریختم به حسابشون و زنگ زدم گفتم همون سرویس ۶۴ مسخره تون رو برام شارژ کنید. الان مثه این میمونه که یه dial up ی دارم که قطع نمیشه، تلفن هم اشغال نیست.

پ.ن: ما به این بی برقی های مکرر اعتراض داریم!

دوشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۷

بدون شرح




as life's plan unfolds, we come to Realize that what is important is our RelationShips - with our Family, our Friends, and the Divine. my wish is that you use these Gifts for every Occasion to enhance RelationShips, to say I LOVE YOU, or just as an acknowledgment that the bonds we form are as everlasting as the Sprit

پ.ن: شدیدا توصیه میکنم که حتما اون آهنگی رو که شهریار گذاشته رو بیارینش.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

و باز هم می بینیم

امروز واسه اینکه در این erteHolly days یه ذره تفریحات کرده باشم حدود ساعت ۱۲ بود که تصمیم گرفتم بشینم و یه فیلم از عمو دیوید لینچ به اسم Mulholland Drive (جاده مالهالند) ببینم.

وقتی فیلم شروع شد فهمیدم همون زمان که تازه روی پرده بوده هم ۱ بار فیلم رو دیده م اما چون ۷-۶ سال پیش شعور سینمایی زیادی نداشتم حوصله نکرده بودم که تا آخرش رو ببینم، گرچه اگه هم دیده بودم زیاد فرقی نمیکرد.

حدود ۲ و نیم بود که فیلم تمام شد و من مات و مبهوت جلوی تلویزیون خشک شده بودم... روی dvd یدونه نقد و بررسی راجع به فیلم بود که در درک ماجرا خیلی کمک کرد. بعد از اینکه خوندمش یه سری هم به ویکی پدیا زدم و هرچی درباره ش نوشته بود رو خوندم و تازه یه چیزایی گرفتم که جریان از چه قراره... و اینگونه بود که ساعت ۴ بعد از ظهر به مدت ۲ ساعت و ۲۶ دقیقه ی دیگه یه بار دیگه نشستم و فیلم رو دیدم.
و هنوز هم فکر میکنم باز هم باید این فیلم رو از اول و با دقت بیشتری دید...

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۷

تعطیلی بی مزه

احتمالا شما هم این چند روز این SMS رو چندین و چند بار روی موبایلتون دیدین و برای بعضی ها هم Forward کردین:

Laken in tor nabashad
ke ma ertehal konim o
shoma eshgh o hall. 5
ruz ta'til shid berid
shomal peye keyf o hall
(Happy ErteHolly Days)

۵ روز تعطیلی کاملا بی مزه. البته شاید واسه خیلی ها بامزه باشه اما به من که کلا حال نمیده. میدونی، یه جوریه... دوسش ندارم. بیش از حد لازم حس تنبلی رو به آدم تلقین میکنه. منم که با این گرما مثه شکلات کاکائویی ولو میشم. باورت میشه امروز با اینکه حتی پام رو از خونه بیرون نذاشتم اما ۲ بار دوش گرفتم؟
امروز مثه یه گربه ی چاقال و گامبالو فقط زیر کولر لم داده بودم و جدول حل کردم!!!
حالم از خودم به هم میخوره. ریدم به این زندگی. آخه این هم شد وضع؟