دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

294

به دعوت ایمان یه بازی جدید داریم:
۱- اگه این زندگی یه خواب باشه و من این حق رو داشتم که با باز کردن چشمام وارد زندگی واقعی بشم، دوست داشتم: توی نیویورک زندگی کنم.
۲- همه ی فلسفه ی زندگی توی یه تصویر: عشق - آرامش - رضایت از زندگی
۳- قشنگترین آرزو و رویای بچگی: عمو نوروز
۴- اگه میتونستم به همه ی دنیا ۱ صفت یا توانایی بدم: آزادی و آزادگی
۵- بزرگترین تفاوت زن و مرد: در کل به نظرم توی موارد احساسی و عاطفی خیلی با هم فرق میکنن
۶- اگه قرار بود یک کلمه رو از لغتنامه حذف کنم: دروغ
۷- کسی که بخوام ملاقاتش کنم: نمیدونم... خیلی ها هستن که میخوام ببینمشون
۸- اگه بتونم یه سوال بپرسم و حتما جواب بگیرم: از مخترع این بازی میپرسیدم چی شد که این بازیه مسخره رو ساختی؟!
۹- اگه قرار باشه از این دنیا برم، با خودم یادگاری چی میبرم: بدون شک iPod م رو میبرم
۱۰- قشنگترین جمله یا بیتی که بهش اعتقاد دارم: یه نگاهی به فیلم into the wild بنداز
۱۱- اگه قرار بود اولين صفحه ي شناسنامه رو من تنظيم كنم جز اسم و فاميل و نام پدر چي بهش اضافه ميكردم: حالا این چه اهمیتی داره اصلا؟! برام مهم نیست. ولی احتمالا اون "سید" رو از جلو اسمم برمیداشتم.
۱۲- به نیمه ی عمرم رسیدم و حالا قراره یه اسم جدید داشته باشم. اسمم میشه: سهیل!!!
۱۳- با "ماوس" و "درخت" و "سیاست" جمله بساز: اگه ماوس کامپیوترت رو بری توی باغچه خونه تون بکاری، یه درخت سبز میشه که میوه ش مزه ی سیاست میده!!!
جمله سازی جدید (باید با موس و درخت و سیاست جمله میساختم): اگه به موهات موس بزنی و مثه درخت سیخ شون کنی، بعدش به جرم دخالت در سیاست بازداشتت میکنن و بطری تو اونجات فرو میکنن!!!

-همه ی لینکستان رو به این بازی دعوت میکنیم.

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

Airport

dar in lahze ma dar terminale 2 foroodgahe Dubai neshasteim va ba bagooshie khod dar hale lezat bordan az wireless 52Mbit/sec foroodgah mibashim!

بعدا نوشت: نمیدونم چرا فقط عنوان آپ شده بوده و نوشته ها قابل دیدن نبودن. به هر حال اون موقع فقط فینگیلیش ها رو نوشته بودم.

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

291

اصلا به من ربطی نداره، این حق رو هم ندارم که بیام در موردش نظر بدم، ولی خدایی من تو کف این گیسوان ِ "بهنام ناطقی" موندم. آخه این چه وضعیه؟ خیلی آدم باحالیه اما این موهاش خیلی تو ذوق میزنه.
اگه اینا موهای خودشن، پس این چه وضع اصلاح کردنه؟ اگه مو کاشته، این چه وضع مو کاشتنه آخه؟ این بابا یعنی خودشو توی آینه نمیبینه؟ یعنی توی مملکتی مثه نیوورک یه نفر پیدا نمیشه بیاد موهای ایشون رو درست کنه. کاشکی من اعتماد به نفسم تا این حد بالا بود!

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۸

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸

288

آدم وقتی ساعت ۱۱ شب یدونه پیتزا ۲ نفره رو خودش تنهایی میخوره، موقع خواب ۲تا بطری آب هم باید کنار دستش بذاره. یحتمل قید نهار رو هم باید زد!

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

کمی توضیح

حتما متوجه شدی که این یکی دو ماه اخیر قاطی پاطی کردم. افسردگی زده بالا، بی حال و حوصله، خوابالو، بی خواب، تنبل، سگ.

این وضعیت شب ها شدیدتر میشه. خیلی هم شدید. درست مثه دراکولا که ساعت ۱۲ شب از توی تابوت میومد بیرون و قبل طلوع آفتاب برمیگشت سر جاش، این موودِ گــُـه منم همین موقع ها میزه بیرون. کاراش هیچ قانونی نداره. همیشه یه سری موضوع مازوخیستی رو روی پیشخون میذاره و مجبورم میکنه یکیشو انتخاب کنم. گاهی وقتا چیزایی رو انتخاب میکنم که گریه دار باشه، گاهی وقتا عقده های رمانتیکی، گاهی چیزایی رو که اعصاب خورد کنه، ممکنه مثلا بشینم و فقط به Nip*ple فکر کنم. به هر حال همیشه چیزایی هست که بتونم باهاش خودم رو مورد عنایت قرار بدم!

بعد از اینکه موضوع انشا انتخاب شد حالا وقت این میشه که توی تاریکی و سکوت بشینم و بهش فک کنم، گذشته - حال - آینده. زمان و مکان اصلا مهم نیست. اصولا با فکر کردن موتور مقایسه کردنت هم یواش یواش روشن میشه. شکنجه آور ترین قسمت داستان همین مقایسه هاست. یه سوهان اساسی به روح و روانت میزنی.

بعد از اینکه سمباده رو هم کشیدی متوجه میشی که در ناحیه گردن و گلو یه چیزی قلمبه شده طوری که خیلی سخت میتونی نفس بکشی. اینجاست که به یه جرقه خیلی فسقلی احتیاج داری تا راه نفست رو باز کنی. بسته به شدت سوهان کاری چند دقیقه ای طول میکشه تا مشکل تنفسی هم حل بشه. در اینجا کافیه تا یکی دو تا از دستمال کاغذی های روی میزت رو چماله کنی تا صورتت خشک بشه. حالا با خیال راحت روی تختت دراز میکشی و میچسبی به دیوار و میخوابی. (البته به شرطی که تخت خوابت یه طرف دیوار باشه). فردا ظهر از خواب بیدار میشی و انگار نه انگار. کاملا سرد و معمولی. در طول روز که توی اتاقت واسه خودت نشستی به این فکر میکنی که این وضع زیاد هم بد نیست. تو مشکلی نداری، اشکال از بقیه ست که دپ نیستن!

کلا از آدما فراری شدم. تحمل شلوغی و این چیزا رو ندارم. حس و حال دوست و بیرون رفتن و گردش و تفریح و این جانگولک ها نیست. اعصاب ندارم.

همین طوری گفتم در جریان باشی. فقط گیر نده لطفا

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۸

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

285

میگن اسکندر مقدونی قبل از حمله به ایران کاملا دودل و مردد بوده. از خودش میپرسیده که چطوری باید به مردمی که از مردم کشورش بیشتر میفهمن حکومت کنه.

یکی از مشاوران بهش میگه: کتاب هاشون رو بسوزون، بزرگان و خردمندانشون رو سر به نیست کن و دستور بده تا به زنان و بچه هاشون تجاوز کننن.

اما یکی دیگر از مشاورها که ظاهرا جناب ارسطو بوده میگه: نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار، آنها که میفهمند و باسوادند را به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت، فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

283

مطمئن باش اگه این آخری هم غیب نشده بود و مثه اون ۱۱ تای دیگه به گاف.الف رفته بود، هرگز تولدش رو جشن نمی گرفتن!

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

282

بیا بریم ۲ تا بلیط هواپیما بگیریم. حتما ِ حتما هم هواپیماش باید "توپولوف" باشه. بعدش سقوط کنیم و LOST بشیم. همین.

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸

ویززززز

تو اتاقم تنها منبع نورانی مانیتوره. همه جا در سکوت مطلقه و فقط صدای فن کامپیوتر شنیده میشه.
صدای پشه کوری رو بیخ گوشت حس میکنی... با دستت ردش میکنی بره... صدا قطع میشه... بعدش یدفعه یه جای بدنت داغ میشه...

و این اتفاق بارها و بارها می افته!

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

Body OFF

بنده امروز طی یک اقدام خداپسندانه خودم رو به مثال یک عدد گوسفند مرینوس استرالیایی ِ اصل، به دست تیغ برنده ی یک عدد دستگاه موزر سپردم و کلیه موهای بدن مبارک را از انگشت شصت پا تا بیخ گردن، از ریشه قطع و معدوم نمودم. بعدش واسه اینکه کم نذاشته باشم رفتم و یدونه کِرم veet هم خریدم و تقریبا نصفش رو استفاده کردم ولی دریغ از ۱ تار مو که کم شده باشه! (البته به خانوم فروشنده تاکید کردم که واسه خودم میخوام و اون هم گفت همین جواب میده - که نداد) ما هم کم نیاوردیم و با تیغ یه حال اساسی به خودمان دادیم.
الان احساس میکنم از نو متولد شدم. برخورد مولکول های هوا رو با پوستم حس میکنم. حدس میزنم 1kg از وزنم کم شده باشه. نمیدونی دوش گرفتن چه لذتی داره...

الان میدونی چی خیلی میچسبه؟ اینکه پیش یکی از اینا باشی و میلیمتر به میلیمتر پوست های همدیگه رو لمس کنین!

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

این قصه، خود حکایت ماست

فرض کنید که ما همانا در این داستان نقش B را بازی میکنیم و چندین قرن است که میخواهیم به "سه نقطه" برویم و همگان این موضوع را میدانند، از جمله A و C

سناریو به قرار زیر است:

C: آهای B جان، چطوری گل پسر؟ خودت هم که میدونی منم مثه تو قصد عزیمت به "سه نقطه" رو از قدیم الایام داشته م. پس بیا و با هم بزنیم بریم "سه نقطه" ، باشه؟

B: باشه، حرفی نیست. من که پایه م. (یه خورده میگذره و سر و کله ی A پیدا میشه)

A: چطوری B؟ خوبی؟ چه خبرا؟ من میخوام به "چهار نقطه" برم. تنهام، میای با هم بریم؟

B: رفیق، تو که خودت خوب میدونی، من خیلی وقته که میخوام به "سه نقطه" برم. ظاهرا C هم همین برنامه رو داره. چند وقت پیش گفت که بیا با هم بریم. منم قبول کردم.

A: جدا؟! خوب... بگذار فکر کنم... "سه نقطه" هم بدکی نیست. منم با شما میام!

B: راست میگی؟ خیلی عالیه. اصلا ۳ نفری حالش بیشتره. (در اینجا B تصمیم میگیره که C رو در جریان بذاره)

B: آهای C ، اومدم بهت بگم که A هم با ما میاد.

C: جانم؟! من عمرا با وجود A به "سه نقطه" نمیرم. برو بهش بگو ما زودتر برنامه ریزی کردیم. بهش بگو خودش بره "چهار نقطه" حال کنه. من قیافه ش رو نمیتونم تحمل کنم. اصلا چشم دیدنش رو ندارم.

B: مگه چه عیبی داره؟! خب A هم باشه. اینطوری که بهتره، مگه نه؟

C: نه. اصلا اگه میخوای با A بری من نمیام. خودتون ۲تایی برین با هم.

B: ای بابا. اون بنده خدا که اصلا روحش هم خبر نداره که تو اینجوری در موردش فکر میکنی. حتی من هم نمیدونستم تو تا این حد با A مشکلات داری. ولی سخت نگیر پسر، بیا بریم، خوش میگذره ها...

C: برو گمشو... اصلا قیافه تو رو هم نمیخوام ببینم. اصلا با همون A برو. منم خودم تنهایی میرم. (در اینجا B به حالت چیز شدگی محل را ترک میکند. مدتی بعد دوباره C تماس میگیرد)

C: ببین B ، من حال کردم با تو برم "سه نقطه". خودت یه جوری A رو دَک کن.

B: آخه چرا؟ بعدش هم، چی بهش بگم آخه؟ برم بگم تو نیا با ما؟ خدایی این درستش نیست. اگه هم اینجوری بهش بگم خب میفهمه که همه این ماجرا زیر سر توئه.

C: برام مهم نیست. خبرش رو بهم بده. تهش بگو ببینم با منی یا با اون. منتظر جوابتم. بای بای.
***
و اینجاست که B حُکم همون چوب ۲ سر طلا رو پیدا کرده. هر کاری بکنه آخرش بازنده خودشه. اگه با A به "سه نقطه" بره اونوقت C تا ابد دهنش رو سر این موضوع صاف میکنه، اگه هم با C بره، اونوقت کشکی کشکی A رو از خودش رنجونده. و اینجاست که B کلا باید قید "سه نقطه" رو بزنه.

پیشبینی: جناب A واسه خودش میره "چهار نقطه" و حال میکنه. C هم خودش تنهایی میره "سه نقطه" و شاد و خرم بر میگرده. این وسط فقط B به گاف الف میره. چون C با رفتارش مزه هرچی "سه نقطه" ست رو براش زهر کرده.

نتیجه گیری اخلاقی: جواب نیکی، بدی ست!!!