جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

دلم...

راس ساعت 8 صبح با ورود "ممد آقا" روز دل انگیز جمعه رو شروع کردیم. الان هم که دارم مینویسم به جرات میتونم بگم یه بار اثباب کشی کردیم!
به نظر من اسفند بهترین ماه ِ ساله و همه چیزش محشره و اگه این قسمت خونه تکونی رو ازش حذف کنن دیگه عالی میشه.
***
دلم عشق بازی میخواد
اصلا از این عشق و عاشقی هایی میخوام که دیوونه ی دختره شده باشم و مُخ م تعطیل شده باشه!
دلم میخواد برم دم گوشش بخونم your love is my Drug و بعدش دستش رو بگیرم و با هم بالا پایین بپریم
دلم میخواد دختره از این تخس های شر و شور باشه
دلم میخواد باهاش آتیش بسوزونم
دلم براش تنگ شده
این روزا جاش واقعا خالیه...
کجایی لعنتی؟

پ.ن: جون من برید و آهنگ ه رو با پارتنرتون  بذارید و جای منم خالی کنید. باشه؟

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۸

371

فکر کنم هرچی بیشتر درگیر زندگی واقعی شده باشی، به همون اندازه زندگی مجازیت کمرنگ تر میشه.
در طول روز خیلی دلم میخواد که بیام و بنویسم، اما وقتی صفحه سفید ِ تکست ادیتور ِ بلاگر رو باز میکنم، مغزم خالی میشه و فقط یه چیزی جلو چشمم با یه ریتم ثابت چشمک میزنه!
به خودم میگم از چی بنویسم آخه؟
چند دقیقه بعدش هم کلا sigh out میکنم و قیدش رو میزنم.
ولی راستش رو بگم؟
من این زندگی مجازی رو به اندازه همین زندگی فیزیکی دوست دارم، لامصب نمیشه بیخیالش شد.
***
از شنبه ها متنفرم. همیشه متنفر بودم.
تازگی، شب ها دقیقا موقعی که میرم توی تختم تا بخوابم، یه فکرهایی هستن که حمله میکنن و تا خود صبح روی اعصابم پیاده روی میکنن و حسرت 6-5 ساعت خواب رو به دلم میذارن.
مثلا دیشب تا موقعی که آلارم ساعتم زنگ زد، خانوم Taylor Swift کماکان داشتن تو مخم به خوندن ادامه میدادن!
یا مثلا ممکنه به این فکر کنم که فردا توی این بلاگ لعنتی چی بنویسم...
یا به این فکر میکنم که کِی واسه همیشه از این کشور میزنم بیرون...
و همینطور فکر و فکر و فکر...
باورت نمیشه، اما اینجور موقع ها زمین و زمان رو گاز میگیرم... به درگاه خدا التماس میکنم که بذاره 1 ساعت بخوابم اما مگه میشه؟

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

7cm-

امروز یه حال اساسی به ماشینم دادم و 7 سانتیمتر آوردمش پایین.
مثه عنکبوت به زمین چسبیده و موقع حرکت کف خیابون میخزه!
یه اعتراف هم باید بکنم، اگه حواسم رو جمع نکنم لاستیک های جلو توی دست اندازهای خفن به سپر گیر میکنن :پی
امروز کلی با این آهنگ (که شهریار قبلا آپلود کرده بود) مشعوف شدیم

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

این پست را کاوه بخواند

دیروز که اومدم و کامنت ها رو خوندم چشمم روی یه اسم قفل شد.
به هیچ وجه انتظار نداشتم هنوز هم بیاد و منو بخونه. اصلا فکر میکردم با کامپیوتر خداحافظی کرده.
شهریور ماه 86، وقتی که تازه دست به کار وبلاگ نوشتن شده بودم بعد از شیما، دومین دوست بلاگی من "کاوه" بود.
بخاطر سبک و نوع موضوعاتی که مینوشت تا مدت ها فکر میکردم فلسفه و منطق و از این جور چیزها خونده و مدت ها بعد تازه متوجه شدم که رشته اصلیش موسیقیه.
حتی یک بار سر ِ اینکه رشته ی کاوه چیه با یه نفر شرط بستم!!!
به جرات میتونم بگم از اون دسته بلاگرهایی بود که زیاد نمینوشت و پست "همینجوری" خیلی کم داشت اما هر چیزی رو که مینوشت خوب مینوشت و یه حرفی رو پشت نوشته هاش مخفی میکرد. و چون کم پیش میومد که خواننده ها دقیقا متوجه منظورش بشن خودش توی نوشته های بعدی راجع بهشون توضیح میداد. و جالب اینکه بیشتر نوشته ها به شکل مرموزی به هم وصل بودن. من که همیشه نوشته هاش رو مثه یه پازل دنبال میکردم.
تقریبا یک سال و اندی گذشت. خیلی های دیگه به جمع ماها اضافه شده بودن اما هسته ی اصلی هنوز سر جاش بود.
در این بین یه "پریزاد" نامی هم اومده بود و کم و بیش میخوندمش اما خدایی خیلی کم فهمیدم چی داره میگه و اتفاقا چندین بار به خودش هم گفتم.
این پریزاد خانوم در عین حال یه ذره هم مشکوک میزد.
چرا؟
شاید کاملا اشتباه میکردم (و هنوز هم) اما از وقتی که سر و کله ی این شازده خانوم پیدا شد، مدل ِ کاوه هم به کل عوض شد. اصلا زده بود یه فاز دیگه.
خلاصه اینکه یه خط ِ نامرئی بین این 2 نفر حس میشد تا اینکه یهویی و با اختلاف چند روز وبلاگ پریزاد و کاوه هر کدومشون یه پست 2 خطی نوشتن و بدون هیچ دلیل و حرف و حدیثی گذاشتن و رفتن!
تو همین شوک بودیم که شایعه شد وبلاگ هاشون هک شده و متعاقبا آدرس های جدید رو کشف کردیم ولی اونجا هم نشانه های حیات ِ وبلاگی زیاد نبود و بعد از یه مدت اون آدرس ها هم کلا پاک شدن. چند وقت ازشون خبری نبود تا اینکه اتفاقی (و شاید از روی اشتباه پریزاد) از روی لینک ِ یه کامت توی یه وبلاگ دیگه، رد پای پریزاد روی یه هاست دیگه پیدا شد و چند ثانیه بعدش هم کاوه!
تا چند وقت نمیدونستم براشون کامنت بذارم و بهشون بگم که کشفتون کردم و میخوام مخفیگاهتون رو لو بدم یا نه. آخه پریزاد بجای لینک کامنت هاش نوشته بود: "اینجا، تنها جای اوست"
و معنیش این بود که بقیه برن گم شن!
جلو خودمو نتونستم بگیرم و کامنت دادم و اون هم گفت که :نه ایرادی نداره بقیه کامنت بذارن، اما چند روز بعد باز هم شماره ی کامنت ها 0 بود و معنیش این بود که فقط "او" باید کامنت بده!
هیچی... بیخیال کامنت و این چیزا شدم و هر از گاهی این 2 تا وبلاگ رو چک میکردم تا اینکه بالاخره تنها آدرس هایی که ازشون داشتم هم پاک شدن.

در طول ده یازده ماه گذشته از کاوه کوچکترین خبری نداشتم و برام عجیب بود که چرا یهو بی سر و صدا غیب شد؟
اما تک و توک رد پای پریزاد رو توی کامنت دونی وبلاگ رفقا میدیدم تا اینکه دیروز دست خط کاوه رو دیدم و خیلی خوشحال شدم.

اگه باز هم منو میخونی فقط خواستم اینو بهت بگم:

آهای آقا کاوه
زندگی خصوصیت به من هیچ ربطی نداره و تو هم مثه هر آدم دیگه ای آزادی تا هرطور که دوست داری رفتار کنی، اصلا هم نمیخوام بدونم چرا و چطور تصمیم گرفتی که دیگه ننویسی، اما لااقل دوست داشتم وقتی داری در ِ اون وبلاگت رو تخته میکنی یه خداحافظی خشک و خالی بکنی و بری. یا مثلا یه دلیلی، توجیهی، چیزی میاوردی و گولمون میزدی.


ولش کن، همه ی این حرفا به کنار، بگو ببینم خودت چطوری؟ چیکارا میکنی؟ تا الان چندتا آهنگ سولو با پیانو دادی بیرون؟ کِی دوباره مینویسی تا بخونیمت؟ دلمون برات تنگ شده، باز هم یه رد پایی از خودت بذار، به خدا همه مون خوشحال میشیم.
بیا و دوباره به این زندگی مجازی برگرد، باشه؟

قربانت - سلمان

پ.ن: وقتی دیدم مرضیه و شیما راجع به کاوه نوشتن منم دلم نیومد حرفی نزنم.
پ.ن: این چیزایی که راجع به پریزاد و کاوه نوشتم الزاما ممکنه وجود خارجی نداشته باشه و فقط برداشت شخصی من بوده.
بنابراین هرگونه سوء تعبیر از این ماجرا پیگرد قانونی دارد!

دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۸

368

تمام این 5 روز تعطیلی رو سفر بودم. خوب بود و خوش گذشت اما خیلی خسته شدم. ترجیح میدادم همه ش رو خونه باشم.
اینجور موقع ها میدونی چی میچسبه؟
اینکه یه دلاک مثه حمام عمومی میومد تا بیوفته به جونت و یه مشت و مال جانانه بهت بده و بعد عین یه تیکه خمیر بندازتت رو تخت!
***
سوال: بگید ببینم، اون کسایی که از صبانت یا ندا گستر یا فن آوا سرویس دارن مثه من gmail شون از کار افتاده یا نه؟
تقریبا از اوایل هفته قبل بود که زدن داغونش کردن و گفتیم بخاطر 22 ام دارن نورافشانی میکنن، و عجیب اینکه Yahoo! Mail رو نترکونده بودن. جالب اینکه برعکس سابق که در روزهای خاص به هیچ کدوم از سرویس های گوگل رحم نمیکردن اما این دفعه فقط ایمیل بسته شد و خیلی راحت میشد با Blogger و wave و... کار کرد.
خلاصه اینکه بجز وی/پی/ان اصلا نمیتونم ایمیل چک کنم که اون هم اصلا تعریفی نداره.
حالا اگه شماها یه همچین مشکلی ندارید بگید تا فردا اول وقت اجداد پشتیبانی رو به هم وصل کنم!

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

جزیره آدمخوارها

توی دانشگاه به ندرت سر کلاس‌های عمومی می‌رفتم و هرگز حاضر نبودم کتاب تاریخ اسلام و معارف و این جور خزعبلات رو بخرم. موقع پایان ترم هم که می‌شد از یکی که ترم‌های قبلی همون درس رو داشته کتابش رو گیر می‌آوردم و می‌خوندم و بعدش هم می‌دادمش به یکی دیگه و خدا می‌دونه که اون کتاب چند دست می‌گشت.

یکی از ترم‌ها، معارف ۲ داشتم که کلاسش توی یه دانشکده دیگه بود و از شانس من همه شون دختر بودن. پنجاه شصت نفر. من که کلا محض رضای خدا ۴ جلسه سر کلاس نرفتم هم نرفتم، چون به محض اینکه وارد کلاس می‌شدم اول یه سکوت مرگباری همه جا رو می‌گرفت.. و بعدش هم فقط صدای پچ پچ های نامفهوم می‌اومد. من مثل یه ویروس تک سلولی بودم که افتاده باشه وسط ارتش پنیسیلین. تمام وقت حس یه آدم فلک زده‌ای رو داشتم که انگار اشتباهی با چتر وسط جزیره آدم‌خوارها فرود اومده بود!!

بگذریم، اون کلاس تخمی یکی دو جلسه زودتر تمام شده بود و من خبر نداشتم. یه روز یکی از دخترهای همون کلاس توی دانشگاه من رو دید و گفت که استاد یه سری نمونه سوال واسه پایان ترم داده و برو همون‌ها رو بخون. بهش گفتم اگر ایراد نداره یکی دو روز مونده به امتحان میام ازت می‌گیرم سوال‌ها رو. گفت باشه.

چند روز قبل از امتحان بهش زنگ زدم و یه جایی باهاش قرار گذاشتم و برگه سوال‌ها رو ازش گرفتم و همون موقع شستم خبردار شد که با این ۴ تا سوال نمیشه این درس رو پاس کرد. انداختمش توی داشبورد و فکر کنم تا چند ماه همونجا بودن. بعد بهش گفتم احیانا کتاب اضافه نداری که برم بخونم؟ گفت واسه یکی از دوستام هست که ترم قبل پاس کرده، می‌رم ازش می‌گیرم و به دستت می‌رسونم. و فردا دوباره یه جایی با هم قرار گذاشتیم و کتاب رو ازش گرفتم.

خلاصه.. چون می‌دونستم کتاب واسه یه دختر بوده و حتما ۶۰ بار دوره کرده و نکات مهم امتحانی رو هایلایت کرده، شب قبل از امتحان کتاب رو برداشتم و با خیال راحت فقط همون چیزهایی رو که زیرشون خط کشیده بود رو حفظ کردم و اتفاقا با نمره خوبی هم پاس شد.

اتفاقی امشب همون خانم رو دیدم و کلی با هم گپ زدیم، از جمله همون کلاس کذایی. بعد اعتراف کرد که اون کتاب رو همون روز خودش رفته از یه کتابفروشی خریده و به صورت کاملا حرفه‌ای ظاهر کتاب رو داغون کرده که کهنه به نظر بیاد، و در نهایت برای اینکه همه چیز واقعی باشه در عرض ۲ دقیقه و کاملا تصادفی زیر مطالب مهم رو خط می‌کشه و هایلات می‌کنه که من همون‌ها رو بخونم!!

وقتی داشت این‌ها رو برام تعریف می‌کرد، از خنده داشتم غلت می‌زدم و متعجب از اینکه چطوری من این درس کوفتی رو پاس کردم!!

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

365

هر کسی که دوباره بشیند و سریال ققنوس را از اول ببیند خَر است!
  • در راستای پخش مجدد ققنوس از فارسی1

چهارشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۸

Shit

تمام روزهای هفته رو فقط به عشق 4 شنبه طی میکنم که ساعت 3 و نیم بشه و آروم آروم بیام توی دفتر، لباس هام رو عوض کنم و ساعت 4 خودم رو برسونم نگهبانی. کارت بزنم و بپرم توی سرویس، روی صندلی لم بدم و خوش خوشان از پنجره بیرون رو نگاه کنم و خوشحال باشم، واسه اینکه فردا 5شنبه ست و میتونم خونه بمونم.

اما، وقتی حدود ساعت 3 همکارت میاد و بهت میگه بهتره که فردا سر کار بیای، دلم میخواد با مشت بزنم توی صورتش. دلم میخواد آرماتور شماره 32 با خم 90 درجه رو بکنم توی ماتحتش و بچرخونم و اجدادش رو بیارم جلو چشمش تا از این حرفش پشیمون بشه.
بهانه ش اینه که ممکنه فردا بتن ریزی داشته باشیم. و من مطمئنم که فردا به هیچ وجه 60 متر مکعب بتن توی اون فنداسیون لعنتی نخواهیم ریخت.
میدونم مشکلش چیه، این عوضی فقط میخواد 5 شنبه ها رو سر کار باشه تا اضافه کاری بگیره، و اگه نباشیم معنیش اینه که رسما کار نیست و اون هم یه جورایی تابلو میشه که الکی اومده سر کار.

واحد عمرانی کارخونه یه مهندس خیلی کلفت داره که در طول هفته هر موقع عشقش بکشه چند ساعتی میاد و یه نگاهی میندازه، دستورات رو میده و میره و در عمل ما 3 نفر هستیم که کارها رو میچرخونیم.
این 2 تا همکار بنده هم از ساکنان محلی همون منطقه هستن و فاصله خونه شون تا کارخونه نیم ساعت هم نیست و مثه من ِ بدبخت مجبور نیستن 120 کیلومتر برن و 120 تا هم برگردن.
اصلا این 2 تا دهاتی براشون اهمیتی نداره که 5 شنبه شون رو مفت و مجانی دود کنن هوا. البته تقصیر خودشون هم نیست، چون چیزی واسه از دست دادن ندارن!
و من هم چیزی برای بدست آوردن ندارم ولی خیلی برام مهمه که فقط 1 روز رو بجز جمعه برای خودم داشته باشم.
از شنبه تا 4 شنبه نه وقت و نه انرژی برای هیچ کار دیگه ای ندارم، فقط یدونه 5شنبه میمونه که اینطوری به فاک میدن آدم رو.
الان چند هفته ست که این برنامه ادامه داره، ولی کور خوندن، من بالاخره 5 شنبه هام رو پس میگیرم.