دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

468

یک ساعت میری تو کافه میشینی، وقتی میای بیرون همه ی لباس هات بوی گه سیگار گرفته... مملکته داریم؟

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

شب های پاییز

از وقتی که ساعت ها عقب کشیده شده ن و هوا زود تاریک میشه، به نظرم شب ها به قدری کِش دار شده ن که انگار تموم نمیشن. باور کن همه ش وقت اضافه میارم!

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

سوسیس در ۳ دقیقه

اول دبیرستان بودم، سال ۷۵ بود فکر کنم. اوایل پاییز بود و خوب یادمه که پنج شنبه بود و من بعد از زنگ ورزش جیم زده بودم و اومده بودم خونه!
هنوز مامان از سر کار برنگشته بود و شیوا هم مدرسه بود.
داشتم با سگا mortal combat بازی میکردم که دیدم سر و کله بابام پیدا شد و دستش یه جعبه نسبتا بزرگ بود. از قیافه ش مشخص بود که خیلی هیجان داره.
بازی رو بیخیال شدم و راه افتادم دنبالش تا ببینم چیه.
از خیلی وقت پیش بابام زمزمه می‌کرد که تو ایران هم ماکروویو آوردن و حتما باید یدونه بگیریم، و در تقطه مقابل مامان مخالفت میکرد، بابام میگفت زمان دانشجوییش تو آمریکا هم ماکروویو داشته و هیچ ضرری نداره، اما مامان میگفت نمیتونه غذایی که با اشعه! پخته میشه رو به خورد ماها بده.
ظاهرا ۱ سال قبل تر بابام توی نمایشگاه بین المملی "لوازم خانگی" و دور از چشم مامان یدونه ماکروویو بوتان پیش خرید کرده بوده. شرکت بوتان اون سال برای اولین بار میخواسته برند AEG رو با مارک خودش موتاژ کنه و توی نمایشگاه پیش فروش میکرده. (فقط واسه ماشین های سایپا و ایران خودرو نباید ثبت نام کرد و منتظر موند، شاید واسه ماکروویو هم مجبور باشی ثبت نام کنی!)
خلاصه اینجوری شد که ما صاحب ماکروویو شدیم، بماند که اون روز مامان چقدر حرص خورد و هیچکس گوشش بدهکار نبود!
راستی، این ماکروویوه حکم پراید های مدل ۷۶ رو داشت که سری اولِ مونتاژ ایران بودن و همه چیزشون کره ای بود. بابام تا مدت ها به همه تاکید میکرد این سری اوله، فقط مارکش بوتانه و مونتاژ شده، در اصل همه قطعاتش ماله AEG ست و آلمانیه! (اینجا جهان سوم است)

اولین خوراکی که واسه امتحان باهاش درست کردیم یدونه سوسیس بود!
تا چند وقت به هر کدوم از دوستان و آشنایان که میخواستیم این وسیله اعجاب انگیز رو معرفی کنیم، demo ی پخت سوسیس در ۳ دقیقه رو نمایش میدادیم.
واسه کلاس های فوق برنامه ی مدرسه، همیشه نهار من هات داگ بود.
هر موقع توی خونه احساس تنهایی میکردم فورا یدونه سوسیس میزدم تو رگ.
اون اواخر مامان اینا تهدیدم کرده بودن که دیگه حق ندارم در جواب سوال دوست و فامیل و آشنا که میپرسه "چطوری غذا رو میپزه؟"، فورا یدونه سوسیس از توی فریزر در بیارم و عملا نشون بدم!

همه این چرت و پرت ها رو واسه این تعریف کردم که بگم امشب واسه شام با همون پراید مدل ۷۶ یدونه کراکف پنیری درست کردم اندازه کیر خر، با سس خردل، کاهو و نونِ همبرگر!!

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

اوستا حسین

امروز اتفاقی فهمیدم که یکی از شاگرد سنگ کارهای  ِ کارگاه، بیشتر از 8 ماهه که مسیحی شده.
پسره وقتی دید کلی واسه خودم ذوق کرده م گفت "مهندس، اوستا حسین که 3 ساله ایمان آورده و مسیحی شده!"
کلی با این حرکتشون حال کردم.
ازش پرسیدم چی شد که رفتی مسیحی شدی؟
گفت: آخه از اسلام هیچی ندیدم، باطن ِ دین ِ ما چیزی توش نیست. می گفت "نماز و روزه م ترک نمیشد اما عرق میخوردم، هر از گاهی شیطنت هم میکردم، محرم سیاه میپوشیدم و... دست آخر هم توبه میکردم و خیال میکردم که گناهانم پاک شده و بعدش روز از نو و روزی از نو. اما الان با اینکه هیچ کدوم از اون کارها رو نمیکنم ولی توی زندگیم احساس آرامش و رضایت میکنم"

من اصلا کاری به دین و مذهب و این چیزا ندارم، اما میدونی چیه این ماجرا خیلی خوشحالم میکنه؟
اینکه کم کم تعصبات دینی داره تو قشر کارگری هم از بین میره، و این خیلی خوبه.

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

NY

یا عیسی مسیح، میشه یدونه بلیط یک طرفه به مقصد New York واسه من بگیری؟
  • من بالاخره هرطور شده میرم، حالا ببین کِی بود گفتم!

سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

اینو راست میگم به خدا

هرجا گفتیم عاشقیم و این حرفها دروغ گفته ایم، آه دروغ میگوییم عین راست، هرگز به من اعتماد نکنید، دارم زیر آب خودم را هم میزنم. این نشان میدهد که چه آدم باحالی هستم و شما هم باید مثل من شوید. **

**: قسمتی از نوشته دانای کل که انگاری از زبون من هم بود!

یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

مکالمه

اون: یعنی نمیخوای؟ دیگه راجع بهش باهات حرف نزنم؟
من: چرا، خب منم میخوام... اما بد میره رو مخم... بعد شب تا صب فقط خوابشو میبینم... بعد صب بیدار میشم اخلاقم مثه سگ میشه
اون: آره خب، حق داری!

پ.ن: هنوز هم نمیدونم چرا حق دارم!

شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

این شنبه ی دل انگیز

اصولا صبح شنبه از خواب بیدار شدن کار سختیه، چه برسه به اینکه یه هفته شنبه روز تعطیل از آب در بیاد و مجبور باشی بری سر کار

پ.ن: لطفا همه تون نیاید بگید ما هم تعطیل نبودیم

جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

458

پنجره اتاقم رو تا آخر باز میکنم و بدون لباس ولو میشم رو تختم و منتظر نسیم میمونم تا یواشکی بیاد پیشم و بغلش کنم و بخوابم.

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

456

یکی از مرض هایی که تازه پیدا کرده م اینه که شب ها توی خواب به این فکر میکنم که فردا توی وبلاگ (یا گوگل ریدر) چه مزخرفی بنویسم.
حالا قسمت جالبش اینه که صبح هیچی از اون ایده یادم نیست!!!

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

امشب درد دارم...

اینقدر رُمنس خونم زده بالا که دلم میخواد با خود ِ "کتی پری" و این آهنگ ش هم/آغوشی کنم!
با اینکه ریتم آهنگ خیلی شاده و ترانه ی خوشحالی داره... اما من باهاش دلم میگیره
بیشتر یاد عقده (و ایضا خر بازی) های رمانتیکی م می افتم...
... یاد اینکه یه نفر به تو Hummingbird Heartbeat میداده ولی تو به اون نه
... یاد اینکه تو به یه نفر Hummingbird Heartbeat میدادی ولی اون به تو نه
... یاد اینکه هر 2 تا تون به هم Hummingbird Heartbeat میدادین اما خودت میزنی و همه چیز رو خراب میکنی!

پ.ن: ایضا این آهنگ ش هم، همون خصوصیات بالا رو تشدید میکنه!

چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹