جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

وقتی صمد عاقا به پارتی می رود - قسمت چهارم (پایان)

قبل از اینکه ادامه ی ماجرا را برایتان تعریف کنم بگذارید اعترافی کنم. همه ی این اتفاقات را برای این نوشتم که فقط به این قسمتی که الان میخواهم برایتان بگویم، برسم!!
راستش را بخواهید از اول تصمیم داشتم فقط همین قسمت آخر داستان را بنویسم و قرار نبود که اینقدر طول و دراز شود، اما بعد که فکرش را کردم دیدم همه ی این ماجرا به هم وصل است و نمیشود فقط یک تکه ی خاصی را جداگانه تعریف کرد.

تا اینجا رسیدیم که ۵ شهریور شد و با احسان ساعت ۶ به سمت مطب دکتر حرکت کردیم. کلی توی ترافیک بودیم و به زحمت ساعت ۸ شب رسیدیم آنجا. از بس که شلوغ بود داشتیم بالا میاوردیم دیگر.
البته دلیل اصلی بالا آوردنمان بخاطر استرسی بود که داشتیم. طبیعی بود که احسان استرس این را داشته باشد که قرار است میله های داخل پایش را در بیاورند.. و من هم از فکر کردن به اینکه میخواهند توی مطب این کار را انجام بدهند داشتم بالا میاوردم.
برای آنکه حواسمان را پرت کرده باشیم و مثلا به خودمان روحیه بدهیم نشسته بودیم دوتایی با گوشی هامان subway surf بازی میکردیم و وانمود میکردیم که عین خیالمان نیست.
در همین حس و حال بودیم که منشی دکتر صدایمان زد و ما را به اتاقی که کنار اتاق دکتر بود راهنمایی کرد. آنجا ۲ تا تخت بود که بیمارها را رویشان میخواباندند (یا مینشاندند) و آنهایی که زده بودند خودشان را ناکار کرده بودند را دست و پایشان را آتل میبستند و گچ میگرفتند و یا آنهایی که حالا حالشان خوب شده بود را گچ شان را باز میکرند.
احسان را روی روی تخت اولی خواباندیم و یکی از دستیاران دکتر آمد و نگاهی به گچ پایش انداخت و رفت. چند دقیقه بعد دکتر آمد و معاینه اش کرد و به دستیارش گفت که گچ را باز کند.
استرسمان حسابی زده بود بالا. لال شده بودیم و حتی با همدیگر هم حرف نمیزدیم. فقط به هم نگاه میکردیم و با چشمهایمان دنبال میکردیم که چه اتفاقی دارد میافتد.
دستیار دکتر آمد و یک اره ی برقی با خودش آورد و آرام آرام شروع کرد به بریدن گچ و بعد از یکی دو دقیقه پای احسان را از گچ بیرون آورد. راستش را بخواهید ظاهر خیلی داغانی داشت. از شکل طبیعی خارج بود، رنگش مثل بادمجان سیاه بود و به شکل وحشتناکی متورم بود.
از روی پایش ۴ تا میله ی فلزی بیرون زده بود که نگاه کردن بهشان حال آدم را خراب میکرد. حتی تصور اینکه چگونه میخواهند اینها را از داخل پا بیرون بکشند هم برایم شکنجه آور بود، چه برسد به اینکه بخواهم تماشا کنم.
همانطور که دستیار دکتر داشت داروی بی حسی را آماده میکرد که به پایش تزریق کند، رو به احسان کردم و گفتم: ببین.. بی حسش میکنند که چیزی نفهمی و دردت نگیرد.
دستیار دکتر از همانجا که ایستاده بود برگشت و رو به ما گفت: البته واقعیتش برای این است که کمتر دردت بگیرد.. چون خیلی درد دارد!!
نمیدانستم به احسان چه بگویم.. فقط هیستریک وار میخندیدیم.

چند دقیقه بعد دکتر آمد و داروی بی حسی را به پایش تزریق کرد و گفت برای انکه دارو اثر کند تقریبا پانزده دقیقه بعد برمیگردد تا میله ها را خارج کنند.
حس و حال آن موقع را نمیتوانم برایتان تعریف کنم. فقط میدانم که در دلم داشتند رخت میشستند.
در همین حین آقای دستیار آمد و دست به کار کشیدن بخیه ها شد. من سرم را به طرف احسان برگرداندم و شروع کردم به چرت و پرت گفتن که حواسش را پرت کنم. قبل از آنکه بخواهد بفهمد چه اتفاقی افتاده طرف کارش را تمام کرد.
حالا ۱۵ دقیقه زمان داشتیم که به ترس احسان (و حتی من) غلبه کنیم. نمیدانستم چه کنم که شاید روحیه اش کمی بهتر شود.
ناگهان یادم افتاد به تابستان چند سال پیش که سرپرست کارگاه ساختمان هنرستان فضیلی بودم و رفته بودم طبقه ۳ که با آن حرامزاده ای که سنگ دیوارها را اجرا میکرد دعوا راه بیندازم که روی رمپ راه پله سر خوردم و کله ام خورد به لبه ی راه پله و بیهوش شدم و اگر محمد افغانی نبود سر از اعماق چاه آسانسور در میاوردم.
در این ماجرا کله ی مبارک ۱۳ تا بخیه خورد و یک هفته بعد که برای کشیدن بخیه ها پیش دکتر رفتم، وقتی داشت پوست های اضافی را با قیچی میبرید و بخیه ها را میکشید، چند ثانیه از حال رفتم و بعد که کارش تمام شده بود دوباره به حال طبیعی برگشتم!!

در آن یک ربع ماجرای شکستن کله ام را با کلی آب و تاب برای احسان تعریف کردم و از دل نازک بودنم برایش جوک در آوردم تا بخندد و یادش برود که قرار است چه بلایی بر سرش برود.
در حال خودمان بودیم که دکتر و دستیارش آمدند و بدون معطلی دست به کار شدند..
من درست رو به روی احسان ایستاده بودم و زاویه ی دیدش را بسته بودم که خودش نتواند ماجرا را تماشا کند. هر دو دستش را محکم گرفته بودم و تکرار میکردم که الان تمام میشود..
دکتر میخواست میله ی اول را بیرون بکشد اما لامصب از جایش تکان نمیخورد و احسان فقط داد میکشید.. یک لحظه بعد یک وسیله ای که شبیه به دریل بود آوردند و شروع کردند به پیچاندن میله تا بتوانند خارجش کنند.
ای کاش نگاه نکرده بودم.. صورتم را به سمت احسان برگرداندم و میخواستم بهش بگویم که همه چیز الان تمام میشود.. که صدای من در صدای فریاد احسان از بین رفت و بعدش همه چیز جلوی چشمم سیاه شد!!
...
خواب میدیدم که توی واگن قطار دارم راه میروم و دنبال چیزی میگردم..
بعد احساس کردم که یک نفر دارد پشت سر هم محکم میخواباند توی گوشم..
به ناچار سعی کردم چشم هایم را باز کنم تا بفهمم دلیل سیلی خوردنم از چیست..
خوابیده بودم روی زمین و صورت مردی را میدیدم که از فاصله ی نزدیک دارد میزند توی صورتم و هی میگوید نفس عمیق بکش.. نفس عمیق بکش..
نمیدانستم برای چه باید نفس عمیق بکشم. قیافه آن مردی هم که سیلی میزد برایم خیلی آشنا بود. نمیدانستم قبلا کجا دیده بودمش.
بعد همان آقایی که نمیشناختمش، دستم را گرفت و بلندم کرد و کمک کرد که کنار احسان روی تخت بشینم.
تازه آن موقع فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود.
احسان دلش را گرفته بود و قاه قاه میخندید.. دکتر با قیافه ای که هم ترسیده است و هم عصبانی، من را از اتاق بیرون کرد و در را پشت سرم بستند. همینطور که داشتم از سالن انتظار بیرون میرفتم تا کمی هوای تازه بخورم، صدای داد و فریاد احسان از پشت در بلند شد..
فکر کنم هنوز یک میله ی دیگر مانده بود که از پایش بیرون بکشند..



و این داستان دیگر ادامه ندارد

دوشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۲

وقتی صمد عاقا به پارتی می رود - قسمت سوم

تا آنجا برایتان تعریف کردم که تازه ساعت ۶ صبح، احسان فلک زده را به بیمارستان رساندیم. از سر و وضعمان تابلو بود که از وسط جهنم فرار کرده ایم. احسان که کلا منهدم شده بود. من هم افتضاح بودم. کفش های گلی.. سر تا پا خاکی.. از بس که عرق کرده بودم موهایم عین لانه ی کلاغ شده بود..
مسئول پذیرش مدام میپرسید که رفیقت چطور پایش شکسته؟ و من میگفتم که از روی پله های خانه شان زمین خورده.. و عین سگ معلوم بود که دارم دروغ میگویم.
احسان را روی صندلی چرخ دار نشاندیم و بردیمش اورژانس تا ببینند چه گلی باید به سرمان بگیریم. یکی از دکترهای بخش برایش عکس رادیولوژی نوشت تا ببنیم چه بلایی بر سرش آمده.
حالا این وسط من برای هر برگه ای که دکترها دستم میدادند هی باید میرفتم صندوق تا پولش را حساب کنم و دوباره برگردم که مثلا آقای دکتر برگه را مهر کند و باز یک برگه دیگر بدهد دستم!!
اورژانس >  پذیرش بیمار > صندوق > اورژانس > دکتر ارتوپد > صندوق > اورژانس > رادیولوژی > صندوق > رادیولوژی > دکتر ارتوپد > داروخانه > صندوق > داروخانه > دکتر ارتوپد
فاصله ی صندوق تا اورژانس به اندازه ۲ بلوک ساختمان از هم فاصله داشتند. یک دقیقه باید میدویدم تا به هر طرف برسم. دردسر بعدی مسئول صندوق بود که یک انسان گشاد و خوابالود بود که فقط نیم ساعت باید به شیشه های اتاقکش میکوبیدم تا بیدار شود و آن سوراخ شیشه ای را باز کند که پول و کاغذها را توی صورتش بکوبم.
وقتی به بخش ارتوپدی رفتیم دکتر شیفت برایش عکس نوشت. فوری رفتیم زیر زمین و عکس از پایش گرفتیم و سریع برگشتیم بالا. نمیدانم دکتر کجا غیبش زده بود. فکر کنم یا رفته بود سحری اش را کوفت کند یا نماز را به کمرش بزند.
عکس را به یکی از دخترهای اینترن که آنجا بود نشان دادیم. بعد از اینکه کلی عکس را بالا و پایین کرد در آمد گفت چیز مهمی نیست و به نظر نمیاید که شکسته باشد، بیشتر ضرب دیده و کوفته شده است، کبودی و ورم روی پایش هم بخاطر همین است. احسان تا این جمله را شنید انگار که داروی مسکن خورده باشد به ناگهان صدای آه و ناله اش قطع شد.
چند دقیقه بعد دکتر آمد و با خوشحالی عکس را نشانش دادیم. دکتر تا عکس را دید گفت استخوان کف پا پودر شده و بگا رفته است. دوباره صدای احسان بلند شد!!
به دکتر گفتیم چه غلطی باید کرد؟
برایش شیاف مسکن نوشت و چندتا قرص.. و گفت ساعت ۹ و نیم و ۱۰ صبح بیاوریدش همینجا تا به دکتر متخصص نشان دهیم. همانجا یک بیلاخ نثار کلیه عوامل و دست اندر کاران بیمارستان بابت زحمات بی دریغشان نشان دادیم و ازشان تشکر کردیم.
از داروخانه مسکن هایش را گرفتم و با مهدی فرستادمش خانه شان. خودم هم روانه ی خانه شدم.

از جلوی اتاق مامان اینها که رد شدم دیدم مامانم از توی تخت با صدای دورگه میگوید معلوم است که دیشب حسابی بهتان خوش گذشته که الان آمدی خانه.. گفتم واقعا شب فراموش نشدنی بود!!
به محض اینکه آمدم توی اتاقم فقط یادم است که همه ی لباس هایم را در آوردم و روی تخت سقوط کردم.
...
ساعت ۱۰ و نیم ۱۱ بود که با زنگ موبایلم از خواب پریدم. یکی از دوستانمان بود که میگفت احسان را آورده فلان بیمارستان و فعلا پایش را آتل گچی بسته اند و فعلا همه چیز رو به راه است. بعد از ظهر هم برایش از دکتر متخصص با هزار رشوه و توصیه نامه و بدبختی نوبت گرفته بود.
فوری خودم را به بیمارستان رساندم و آن دوستمان احسان را تحویلم داد و رفت پی کارش.
آنجا برایش M.R.I نوشته بودند. تاکسی گرفتم و رفتیم یک جایی که ام آر آی بگیریم ازش. بعد هم بردم رساندمش خانه شان و خودم هم رفتم خانه.
منشی آن دکتری که نوبت داده بود تاکید کرده بود که حتما تا قبل از افطار مطب باشیم وگرنه دیگر کاری از دستش بر نمیاید. ما هم از هولمان از ساعت ۵ رفتیم نشستیم آنجا تا ساعت ۱۰ شب که نوبتمان شد.
بعد از معاینه قرار بر این شد که جناب احسان خان فردا ساعت ۷ تشریف ببرد بیمارستان تا بستری شود و آقای دکتر پایش را عمل کند.
یک راست رساندمش خانه شان و سپردمش به پدر مادرش و فلنگ را بستم. اصلا دل و جرات اتاق عمل و اینجور چیزها را نداشتم و ندارم. این قسمت از داستان را باید از زبان خودش بخوانید. شاید بعدتر خود احسان ماجرا را برایتان همینجا بنویسد.
 ...
فردا ظهر عملش کردند و همه چیز اوکی بود. کف پایش یک صفحه ی فلزی کار گذاشتند و ۴ عدد میله ی ناقابل که استخوان ها را سر جایشان نگه دارند. یک شب هم بستری اش کردند که جگرش حال بیاید تا درس عبرتی شود که دیگر غلط کند که در شبهای قدر و اینها پارتی مارتی برود. روز بعد هم با پای گچ گرفته مرخصش کردند خانه. ظهر همان روز هم من و یکی از دوستان برای عیادت و به صرف نهار، خودمان را انداختیم خانه شان.
این را هم اضافه کنم که تمام روزهای ماه مبارک رمضان من و یکی دیگر از رفقا، برای نهار میرفتیم خانه شان و حسابی از رفیق پا شکسته مان عیادت میکردیم. بعد هم که حسابی شکممان تخت میشد بساط چایی قلیان را براه میکردیم تا ساعت ۶ و بعدش هم میرفتیم سر کار تا ۱۱ شب.
در ضمن آقای دکتر فرمودند که ۴۵ روز این پا باید در گچ بماند و بعد از محاسبات دقیق، تاریخ ۵ شهریور را مقرر نمودند تا گچ را باز کنند و میله ها را از پا خارج کنند.

در طول این ۴۵ روز احسان خان نازنین همه ی کارهایی که تا به حال نتوانسته بود انجام دهد و آرزویشان را داشت، انجام داد. فقط خلاصه بگویم که مهمانی نرفته باقی نگذاشت.. رستوران و کافه ای نبود که با هم نرویم.. همیشه آرزو داشت که با پیک موتوری این طرف و آن طرف شهر برود که شکر خدا با پای گچ گرفته و ۲ عدد عصای یک متر و نیمی با پیک موتوری کل شهر را زیر و زبر کرد.. بیشترین و بزرگترین قراردادهای عمرش تا بحال را با همین پای گچ گرفته بست.. حتی طراحی لوگو و تابلو و راه اندازی دفتر شعبه ی چین را هم با همین پای شکسته انجام داد..
بدشانسی اینکه فقط شهربازی نتوانستم برویم و استخر.. که اگر خدا بخواهد دفعه ی بعدی عمرا نمیگذاریم از قلم بیوفتند!!
تا یادم نرفته این را هم بگویم که یکی دو بار در خواب پایش را به دیوار کوبید و مجبور شدیم برویم گچ پایش را تعمیر کنیم. غیر این یکی دو مورد دیگر برایمان دردسر درست نکرد.

هرچه به ۵ شهریور نزدیکتر میشدیم کلافه گی احسان هم بیشتر میشد. بنده خدا این آخری ها پاک زده بود به سرش. هر لحظه این امکان وجود داشت که خودش گچ پایش را تکه پاره کند و فریاد زنان سر به بیابان بگذارد.
بالاخره روز موعود فرا رسید و ساعت ۶ عصر با احسان قرار گذاشتم که برویم مطب دکتر.
لعنتی از آن روزهایی بود که ترافیک کشنده بود. به مصیبت ساعت ۸ خودمان را رساندیم. اتاق انتظار جای سوزن انداختن نداشت. چنتا بچه تخم سگ هم در آن بین بودند که شیطنت کرده بودند و یک جاییشان شکسته بود و یک نفس عر میزدند و اعصاب همه را گهی کرده بودند.



..این داستان هنوز ادامه دارد!!

یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

وقتی صمد عاقا به پارتی می رود - قسمت دوم

وقتی خبر رسید که مامورها پشت در باغ هستند اولین واکنش من به احسان لبخند ملیحی بود که یعنی بگا رفتیم.
اول تصمیم داشتیم که خیلی خونسرد سر جایمان بمانیم تا مامورها بیایند داخل و ما ۲ تا را دستگیر کنند. مگر چه کرده بودیم که بخواهیم فرار کنیم؟ تنها چیزی که خورده بودیم نصف ساندویچ هایدا با یک لیوان نوشابه بود. از میان آن همه آدم هم ۲ نفر را بیشتر نمیشناختیم که به لعنت خدا هم نمی ارزیدند. فوقش آن شب را در کلانتری صبح میکردیم، مگر چه میشد؟ فردایش که آفتاب میزد خودشان آزادمان میکردند و میرفتیم پی زندگی مان.
همینطور به خیال خوش خودمان بودیم و داشتیم ریلکس جماعت را تماشا میکردیم که چطور دارند از در و دیوار بالا میروند که ناگهان یکی از همان ناشناس ها با لحنی که معلوم بود اصلا شوخی نمیکند گفت بزنید به چاک.. تا ۵ دقیقه دیگه اینجا پر از مامور میشه.. میبرنتون دهنتون رو صاف میکنن
نگاهی به هم انداختیم و تصمیم گرفتیم که به دنبال گله ای که دارند از دیوار باغ کناری بالا میروند برویم تا بعد ببینیم چه میشود.
یک نردبان آهنی به دیوار تکیه داده بودند و همه به نوبت از روی دیوار به باغ کناری میپریدند.
احسان جلوتر از من رفت و من نفر آخر بودم. ارتفاع دیوار حدود ۴ متر بود. از آن بالا کمی از کوچه مشخص بود. دو سه تا ون آمده بود و چهار تا از ماشین های گشتی را که چراغ گردان هایشان را روشن کرده بودند را میتوانستم ببینم.
روی لبه دیوار نشسته بودم و نمیتوانستم بپرم. همه جا تاریک مطلق بود. حتا نمیدیدم که قرار است کجا فرود بیایم.
نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم فقط پریدم.. یک ثانیه بعد عین پشگل کف زمین بودم.. ضربه ی شدیدی بود. بعد سعی کردم تا بفهمم که آیا در جایی از بدنم احساس درد دارم یا نه. درد نداشتم.
کمی آنطرف تر یک توده ی سیاهی دیدم که معلوم بود بقیه ی اهل مهانی هستند. نیم خیز و آهسته به سمتشان رفتم. نزدیک که رسیدم دیدم احسان را خوابانده اند و تا من رسیدم یکیشان گفت رفیقت انگار مچ پایش در رفته.. و بقیه شان که هفت هشت نفری میشدند به یک چشم به هم زدن غیب شدند!!
آخرین نفرشان که داشت از دیوار بالا میرفت که به باغ کناری فرار کند رو به من گفت: اینجا نمونید.. هرطور شده در برید
حالا من بودم و احسان که از درد داشت ناله میکرد. صدای مامورها را میشنیدم که به داخل باغ آمده بودند و داشتند همه جا را زیر و رو میکردند. بدون شک تا چند دقیقه دیگر به این طرف دیوار هم می آمدند و طبیعتا ما را خفت میکرند.
حرام زاده ها انگار که میخواستند بن لادن را دستگیر کنند. کماندو آورده بودند. فقط تک تیرانداز و هلیکوپتر همراهشان نبود!!
به هر زحمتی که بود احسان را از جایش بلند کردم و به سمت دیواری که به باغ کناری میرسید حرکت کردیم. شانس آوردیم که ارتفاع دیوار زیاد نبود. با هزار بدبختی خودمان را به باغ کناری رساندیم. از اینجا به بعد هیچ کدام از باغ ها مسکونی نبودند و همه اش درخت میوه بود و با دیوارهای کوتاه و یا فنس از هم جدا میشدند. فقط خدا میداند که با چه جان کندنی وسط آن همه درخت و بوته و نهرهایی که برای آبیاری کنده شده بود حرکت میکردیم.
تقریبا دو ساعت بود که از داخل باغ بیرون آمده بودیم اما مامورها هر ۲ کوچه ی منتهی به باغ را بسته بودند و با چراغ قوه همه جا را میگشتند تا اگر کسی مخفی شده پیدایش کنند. دست کم ششصد هفتصد متر دور شده بودیم اما نور چراغ هایشان را میدیدیم که نسبتا به ما نزدیک هستند و دارند همه جا سرک میکشند.
پای احسان شکسته بود و اصلا نمیتوانست تکان بخورد. نمیشد دست روی دست گذاشت که صبر کنیم که مامورها گورشان را گم کنند و بروند پی کارشان. همه اش از این میترسیدم که نکند پایش خونریزی داخلی کرده باشد و زمان را از دست بدهیم و بلایی سرش بیایید. تنها راهی که داشتیم این بود که هرچه زودتر خودمان را به جاده برسانیم و یک ماشین بگیریم سریع برسانمش بیمارستان.
تصمیم گرفتم هرطور شده احسان را کول کنم تا بلکه سریعتر بتوانیم خودمان را به جایی برسانیم. هوا به قدری تاریک بود که اصلا نمیشد جهت ها را تشخیص داد.. حتی جلو پایمان را به زور میدیدیم.
خدا احسان را لعنت نکند.. به اندازه ی یک گوریل آفریقایی، سنگین وزن است و من با این هیکل ریقو به زحمت میتوانستم ۱۰ قدم او را به دوش بکشم. چند قدم که میرفتیم پاهایم از توانم خارج میشدند و تالاپی زمین میخوردیم.. استرس داشتیم.. خسته شده بودیم.. خیس عرق شده بودیم و از تشنگی داشتیم میمردیم و از همه مهمتر درد پایش هر لحظه بیشتر میشد و من نیمدانستم دقیقا چه گهی باید بخورم.
حالا ساعت ۴ صبح شده بود و بعد از ۴ ساعت و خرده ای پیاده روی میشد از دور ماشین های عبوری که از اتوبان رد میشوند را دید. امیدوار شده بودیم که بالاخره میتوانیم از این مهلکه خلاص شویم. دقیقا احساس یهودی های جنگ جهانی دوم را داشتیم که از دست مامورهای نازی و گشتاپو دارند فرار میکنند.
کمی جلوتر به یک اتاقک نگهبانی رسیدیم که کسی داخلش نبود. احسان را همانجا روی زمین خواباندم و به یکی از دوستانمان تلفن زدم که فلانی.. جان مادرت همین الان بیا فلان جا که بهت میگویم.. زود باش فقط.
تقریبا نیم ساعت بعد مهدی خودش را به ما رساند و سریع احسان را سوار ماشین کردیم و حرکت کردیم.

مسیر حرکت - برای مشاهده تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید

وارد اتوبان که شدیم باید از جلوی کوچه ی ورودی باغ رد میشدیم تا به دور برگردان برسیم. به مهدی گفتم یواشش کند. دیگر خبری از مامورها و ماشین های گشت نبود. خسته شده بودند رفته بودند پی کارشان. آخر ماشینم هنوز توی باغ بود و احتمالا فردا صبح پلیس ها همه ی ماشین های آنجا را میفرستادند پارکینگ و بعدش از روی پلاک پیدایمان میکردند و حسابمان را میرسیدند.
با ترس و لرز راه باغ را در پیش گرفتیم و دیدیم که اثری از پلیس ها نیست. یادم نیست که دقیقا چطوری وارد حیاط شدم و درب را باز کردم و پریدم پشت ماشینم و گازش را گرفتیم به سمت بیمارستان.



..این داستان ادامه دارد