جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۹۳

این خوب بودن را باید بُرید و انداخت جلوی سگ

از خوب بودن بدم آمده.
از اینکه بعضی ها می آیند و به آدم میگویند که هی فلانی، تو خیلی خوبی، مهربانی، و کوفت و زهر مار.. حالم به هم میخورد. احساس میکنم که همه شان چرند میگویند. انگار که میخواهند سرم را شیره بمالند و با این حرف شان خوشحالم کنند.
نمیدانم چرا حتی همانهایی که به گوش آدم میخوانند که تو آدم خوبی هستی، هیچ کدام واقعا دوستم ندارند. برایشان بود و نبودم فرقی ندارد. همه چیز فقط در حد حرف است.
آخر آن خوب بودنی که حتی به درد صاحبش هم نخورد که دیگر خوب بودن نیست.
آن خوب بودنی که هیچ کس آن را نخواهد که دیگر خوب بودن نیست.
وقتی که از بعد از ظهر جمعه دلت گرفته باشد و حتی از یک نفر تکست نداشته باشی که دلش خواسته باشد یک کلمه با تو حرف بزند که دیگر خوب بودن نیست..

از ظهر تا الان چشمم فقط به صفحه ی گوشی بوده.
به گمانم همه اینها به این معنی باشند که در این دنیا هیچ کس نیست که دلش بخواهد حتی چند دقیقه با من وقت بگذراند.
به این معنی است که هیچ کس را ندارم.
و خب البته انتظار بی جایی دارم که کسی بخواهد با یک آدم تنهای حوصله سر بر وقتش را پر کند.
من باید بروم صبح تا شب فقط کار کنم و بعدش هم بروم گوشه ی خلوت خودم آرام بگیرم تا فردا صبح شود و باز این حلقه تکرار مسخره را از اول شروع کنم.
باید بفهمم که این حرف های خوب بودن واقعی نیست.. به درد بخور نیست..
باید یادم بماند که من فقط خودم را دارم و خودم..
و خودم دیگر خودم را هم دوست ندارم

هیچ نظری موجود نیست: