چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۲

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۲

644

در این یک ماه گذشته روزهای به شدت سختی داشتم، از هر نظر که فکرش را بکنی
برای بعضی از مشکلات راه حل هست.. برای بعضی ها هم نیست.
آنهایی که کاری از دست آدم برای برطرف کردنشان بر نمی آید را فقط باید بیخیال شد.. باید به حال خودشان رهایشان کرد تا زمان آنها را در خود حل کند.

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۲

643

دیشب همین موقع ها بود که رسیدم خانه. میدانستم که همه شان رفته اند مهمانی و قاعدتا نباید شام داشته باشیم.
فروشگاه را که بستم، گازش را گرفتم و رفتم سراغ احسان و با دو تا از بچه های آنجا رفتیم از یکی از همین سگ پز های همان حوالی ساندویچ کثیف خریدیم و زدیم به بدن.
دیروز کلا روز کلافه کننده و مزخرفی بود. شب وقتی رسیدم آنقدر خسته بودم که تا زمانی که مامان اینها برگشتند خانه، من جلو بخاری روی زمین پهن شده بودم.
دلم چایی میخواست، اما گشادی ام می آمد. در نهایت تسلیم شدم. نیروی اهورایی ام را جمع کردم و دست به کار شدم.
چون دیر وقت بود با خودم فکر کردم که بهتر است چای سبز درست کنم که هم خستگی ام در برود و هم اینکه بی خوابی به سرم نزند.
جایتان خالی.. لیوان اول را که خوردم خیعلی چسبید. آنقدر خوب بود که لیوان دوم را هم سر کشیدم!!
ساعت چهار و نیم صبح بود و من به شکل مذبوحانه ای برای خواب تلاش میکردم.
داشتم روانی میشدم. هوشیاری ام صد برابر شده بود. ضعیف ترین صداها را تا شعاع یک کیلومتری به وضوح میشنیدم. تک تک آهنگ هایی که در تمام عمرم شنیده بودم همه شان را یک دور توی مغزم خواندم. لعنتی نمیشد صداهای داخل مغزم را خاموش کرد. ناگهان یادم افتاد که برم از توی کابینت آشپزخانه قرص پروپانول بخورم بلکه سه چهار ساعتی خوابم برود.
و باید اعتراف کنم که ساعت ۷ و ۱۰ دقیقه ی صبح را هم یادم است!!
طبق معمول صدای منحوس آلارم گوشی ام ساعت هشت و نیم بلند شد و به هر جان کندنی که بود از تخت کنده شدم و رفتم پی کار و زندگی ام و تا همین لحظه ای که دارم این مزخرفات را تایپ میکنم لحظه ای چشم هایم را نبسته ام.

امروز (فردا؟) ولنتاین است.
یادت هست؟
پارسال همین موقع من و " تو " اینجا بودیم..
امسال من اینجا هستم و تو دیگر نیستی..

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۲

642

دیشب ساعت از ۳ هم گذشته بود که خوابم برد. هر شب همین است. راستش را بخواهید در این یکی دو ماه گذشته توی خواب بیشتر از بیداری دارم دست و پا میزنم و تقلا میکنم.
صبح وقتی صدای آلارم در می‌آید، آنقدر خسته‌ام که انگار کوه کنده‌ام.
امروز صبح هم یکی دیگر از همان روزها بود. تا چشم‌هایم را باز کردم دیدم سرم دارد منفجر می‌شود. میگرن کوفتی از همین صبح شروع شده بود. گلو درد و کوفتگی بدن را هم اضافه کنید.
هرچه با خودم کلنجار رفتم که از تخت بیرون بیایم دیدم نمی‌شود. گوشی را برداشتم و زنگ زدم به "فلاح" که بگویم حالم جا نیست و کمی دیر می‌آیم، که جواب نداد. ده دقیقه بعد دوباره تماس گرفتم و از صدایش معلوم بود که خواب مانده!!
ساعت از نه و ربع رد شده بود. دوربین های فروشگاه را که چک میکردم هنوز بچه ها نیامده بودند.
هرچه به موبایل "نارِک"* زنگ می‌زدم گوشی‌اش خاموش بود لعنتی. آخر خانه‌شان تا فروشگاه با پای پیاده ده دقیقه هم فاصله ندارد و برای همین همیشه یکی از کلیدها دست نارِک است و همیشه ی خدا این پسر دیرتر از بقیه می‌آید.
از شانس بد آن یکی دسته کلید پیش من بود و از آنجا که نمی‌دانستم نارِک کدام گوری است، به پیک موتوری فروشگاه زنگ زدم تا فوری خودش را به خانه‌مان برساند و دسته کلید را به فلاح بدهد.
اعصابم خرد شده بود. تازه نه و سی و پنج دقیقه توی دوربین دیدم که در باز شد و همه شان آمدند. خبری از پیک هم نبود. دیگر حوصله نداشتم که زنگ بزنم و پیک را کنسل کنم.

کسی خانه نبود. دیدم اصلا حالم خوش نیست. لباس پوشیدم و رفتم سراغ یکی از همین دکترهای عمومی که نزدیک خانه مان است. یک دانه آمپول و چندتا قرص برایم نوشت. همانجا آمپول را زدم و برگشتم خانه. قرص ها را هم گذاشتم توی داشبورد ماشین بمانند.

ولو شده ام روی تخت. موبایل صاحب مرده‌ام فقط دارد زنگ میخورد. دلم میخواهد بگیرم پرتش کنم توی دیوار. فقط مهم ها را جواب میدهم. کلافه ام.

*: Narek کارمند ارمنی فروشگاه