پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۴

682

همین نیم ساعت پیش بازی رئال مادرید و یوونتوس تمام شد و با حذف رئال (که از این بابت خوشحالم) حسابی بی خوابی به سرم زده.
اگر فردا (در واقع همین امروز) پنج شنبه نبود حسابی به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا این موقع شب نمیتوانم بخوابم. نمیدانم چه سری در وجود پنجشنبه هاست که اینقدر آدم پر انرژی میشود. واقعا هیچ فرقی با بقیه روزها ندارد اما حال و هوایش یک جور دیگریست.
باورش برایم سخت است که تقریبا دو ماه از سال جدید هم تمام شد و کم کم داریم وارد ماه سوم میشویم. حساب کتاب روزها و هفته ها کلا از دستم خارج شده.
از هفته ی آخر اسفند یک تصمیم خیلی جدی گرفتم و به خودم قول دادم هرطور که شده انجامش دهم، و واقعا همین کار را کردم. از همان ساعت شروع سال جدید انگار که همه چیز برایم زیر و رو شد. انگار که همه ی درهای بسته ی عالم برایم باز شدند. به خدا اگر میدانستم که قرار است به این سرعت نتیجه بگیرم زودتر از اینها عمل میکردم!!
حالا هفته ای دو سه روز حسابی ورزش میکنم، آخر شب ها دو صفحه کتاب میخوانم، در هر فرصتی که بشود فیلم میبینم، با دوستان جدید وقت میگذرانم، آخر هفته ها از این شهر لعنتی بیرون میزنم و با آنهایی که دوستشان دارم حسابی خوش میگذرانم.

راستش را بخواهید،‌ در این یک سال و نیم گذشته سخت ترین لحظه های زندگی ام را تجربه کردم. روزهایی که برایم مثل جهنم بود. در واقع جهنمی بود که خودم برای خودم ساخته بودم. زندگی و زنده بودن را فراموش کرده بودم.
از زمانی که "سعیده" رفته بود دنیا برایم تیره و تار شده بود. حس میکردم که به آخر خط رسیده ام.
اما هفته ی آخر اسفند تصمیم گرفتم که باز هم به دنیای آدم های زنده برگردم. و برگشتم. و قسمت خنده دارش اینجاست که الان به خودم میگویم چرا یک سال و خورده ای را به خودم زهر مار کردم؟؟
گرچه، شاید اگر این همه زجر نکشیده بودم، امروز عصر وقتی که داشت ماشینش را توی کوچه پارک میکرد و من از کنارش رد شدم ممکن بود باز هم دست و پاهایم یخ کنند و قلبم توی دهانم بزند و همه ی دنیا توی سرم خراب شود. ولی اینطور نشد. از کنار پنجره ماشینش رد شدم. به همین راحتی.
و فقط خدا را شکر کردم که از زندگی ام بیرون رفت. در واقع خودش بود که خودش را از زندگی ام انداخت بیرون. وگرنه من تا آخرین ثانیه تلاش کردم، دست و پا زدم، به هرچیزی که توانستم چنگ زدم تا نگه ش دارم.. ولی رفت
و چه خوب شد که رفت.
تازه فهمیده ام که هیچ وقت نباید چیزی یا کسی را به زور خواست و نگه داشت.

میدانی؟ آخر آدم ها همان جایی هستند که باید باشند