یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۴

690

چند شب پیش یک کتاب جدید از توی کتابخانه ام برداشتم که شروع کنم به خواندن. عادت همیشه ام بوده که صفحه اول کتاب‌ها تاریخ خریدش را بزنم و اگر کسی آن را به من توصیه کرده بوده، بنویسم به سفارش فلانی
چشمم به "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" افتاد

شهر کتاب - به سفارش احسان - فروردین هشتاد و نه

آمدم ولو شدم روی تخت و هنوز یک پاراگراف نخوانده بودم که حواسم رفت به خودم و احسان و آن سال ها.
به اینکه آن موقع ها توی شرکت اوپال کار می‌کردم و صبح ساعت هفت و نیم توی کارگاه حاضر بودم تا پنج و شش بعد از ظهر. ماهی پانصد هزار تومان حقوق می‌گرفتم و ماشینم (که پراید ۱۱۱ بود) را فروخته بودم و یک 206 تیپ پنج ثبت نام کرده بودم که قرار بود سال آینده تحویل بگیرم و وسیله نقلیه ام پیکان وانت درب و داغان شرکت بود. سال قبلش چهار ماه حقوقم را دست نزده بودم و مکبوک پرو خریده بودم. زندگی ام به نسبت راضی کننده بود.
از اواخر همان سال کم کم با احسان داشتیم به این فکر میکردیم که برای ادامه تحصیل بشینیم حسابی زبان بخوانیم و کارهایمان را راست و ریست کنیم که از ایران برویم.
شهریور ۹۰ از شرکت اوپال استعفا دادم و دوتایی مشغول شدیم و تقریبا چهار ماه بعد آماده بودیم. در همین حالی که به دنبال پذیرش و اینجور چیزها بودیم، نمی‌دانم از کجا این ایده به ذهنمان آمد که در این فاصله ای که منتظر جواب دانشگاه هستیم بهتر است یک کار موقت برای خودمان دست و پا کنیم تا هم سرگرم باشیم و هم پولی پس انداز کنیم.
بعد از یکی دو روز فکر بالاخره تصمیم گرفتیم که برویم توی یکی از موبایل فروشی ها و یک میز کرایه کنیم و کارهای نرم افزاری انجام دهیم. دلیل مان هم این بود که خودمان به iOS و android وارد هستیم و ملت برای این کارها خوب پول می‌دهند!!

و همین ایده، جرقه ای شد برای اینکه من و احسان به شکلی جدی وارد این حرفه بشویم و ناخواسته مسیر زندگی مان را عوض کنیم. آن کار پاره وقت بطور ناگهانی تبدیل شد به اولویت تمام وقت زندگی مان. شیوه زندگی‌ای که دائم در استرس و فشار روحی و کشمکش های تمام نشدنی تنیده شده است.
الان که دارم فکرش را می‌کنم می‌بینم بعد از نزدیک به پنج سال نه تنها شیوه زندگی و کار و درآمد و اینها، بلکه اخلاق و تا حدی شخصیت گذشته مان هم تغییر کرد. تبدیل به آدم‌هایی شدیم که هرگز خیالش را هم نمی‌کردیم، لااقل من که چنین تصوری نداشتم.

هدفم از گفتن اینها مقایسه بهتر یا بدتر شدن آن چیزی که الان هستیم نیست، اما قسمت غم انگیز ماجرا این است که شاید دیگر خود واقعی مان نیستیم. آن آدم‌های ساده و زود باوری که به عالم و عادم اعتماد داشتند، نیستیم. کمتر پیش می‌آید که دلمان برای کسی بسوزد. سرمان توی حساب و کتاب (هم مادی و هم معنوی) آمده و قسمت بزرگی از دنیای اطرافمان را از همین دریچه نگاه میکنیم. بیشتر آدم‌های اطرافمان افرادی هستند که در ابعاد خودشان آدم‌های بزرگی هستند، و الی آخر. خودتان تا آخر خط بروید که منظورم چیست.
خلاصه کلام اینکه، الان که دارم اینها را تایپ می‌کنم حس میکنم آن چیزی را که یک زمانی به دنبالش بودیم را گم کردیم. حتی در مورد همین لحظه ای هم جریان دارد نمی‌دانیم قرار است به کجا برویم.
به قول احسان، انگار که خانه روی آب شده ایم.

هیچ نظری موجود نیست: