سه‌شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۷

158

میدونی دلم الان چی میخواد؟ چندتا اسپری رنگی. سیاه و قرمز و زرد و آبی و سبز. دلم میخواد دوباره مثه اون وقتا در و دیوار اتاقم رو خط خطی کنم.

میدونی... این چند وقت فکر و ذهنم خیلی مشغوله. هیچ چیز مهمی توش پیدا نمیشه ها اما الکی واسه خودش مشغوله. دقیقا مثه یه برگ کاغذ میمونه که کلی چیز توش نوشته شده ولی حتی ۱ کلمه ش هم قابل خوندن نیست. مثه یه شماره تلفنی میمونه که همه ش بوق اشغال میزنه. مدام Network Busy میزنه.

۵ - ۴ روز پیش بازی rainbow six - vegas 2 رو گرفته بودم. دیشب تمامش کردم. خیلی باحال بود، فقط حیف که زود تمام شد!

امروز رفتم واسه تافل ثبت نام کردم. اون خانومه میگفت واسه امتحان TOEFL و IELTS کلا ۱۵ ترم باید گذروند. بعد از اینکه باهام مصاحبه کرد منو گذاشت ترم ۸.

هوا هم که دیگه عالیه... مخصوصا وقتی نسیم خانوم میاد پیشم!

پنجشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۷

دلم تنگ شده

ماه مدرسه هم از راه رسید. به جرئت میتونم بگم تنها ماهی از ساله که اصلا دوسش ندارم. نمیدونم چرا اما هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام و دوستش بشم.

تا قبل از این پیش خودم فکر میکردم چون وقتی مهر میشه و درنتیجه درس و مشق هم شروع میشه ازش خوشم نمیاد، ولی امسال با وجود اینکه حدود 18 سال از وقتی که کلاس اول دبستان رفتم گذشته و اولین مهر ماهی بود که درگیر درس و مشق نبودم با این حال باز هم اون حس نه چندان دلچسب رو در وجودم حس کردم.

پارسال همین موقع پیش خودم میگفتم خدایا، یعنی واقعا ترم دیگه من تمام میشم؟ تابستون دیگه راحتم؟ اول مهر دیگه نمیرم دانشگاه؟
ترم آخر تمام شد و "سالی" از همیشه خوشحال تر... تابستون رسید و کیفور از اینکه دیگه مجبور نیستی که تا اواسط تیر ماه امتحان پایان ترم بدی و منتظر نمره های اجق وجق باشی... مهر ماه رسید و در کمال ناباوری دلش واسه دانشگاه تنگ شده! ... درسته که این ۲ ترم آخر واقعا داشت فشار میاورد اما باز هم خوب بود.

دلم واسه صبح زود بیدار شدن تنگ شده... واسه خوردن صبحانه توی تریا... واسه دو دره کردن کلاس ها... واسه میان ترم هایی که خونده و نخونده میرفتیم تا مخ استاد رو بزنیم و بندازیم واسه ۲ هفته دیگه (یا اینکه کلا cancel ش کنیم!)... واسه غیبت هایی که ناگهانی میدیدی استاد محترم حذفت کرده... واسه ریاضی 2... واسه حراست... واسه ساندویچ های تخ** بوفه... واسه مشروطی برای بار N ام... واسه ننه من غریبم بازی هایی که برای استاد در میاوردی تا نیم نمره بگیری... واسه وقتایی که صبح اول وقت میرفتی توی دانشکده و میدیدی که تنها کلاس اون روزت تشکیل نشده... دلم واسه همه ی اون جانگولک بازی ها تنگ شده...

گرچه الان که خوب فکر میکنم میبینم واقعا تاریخ مصرفشون گذشته اما واقعا روزهای جالبی بودن. هم خوب و هم بد. درسته که خیلی چیزا ممکن بود در یه مقطع زمانی تا سر حد مرگ اذیتت کنه ولی اونا هم جزیی از همون خوشی ها بودن. همون چیزایی که وقتی الان بهشون فکر میکنم به خودم میگم: واه ه ه خوبه که گذشت!

آخر اینکه من با پاییز مشکل دارم. افسردگی میگیرم.
از پاییزتون لذت ببرید!

پ.ن: راستی، واسه این شب هایی پاییزی هر 4 تا season سریال LOST رو گرفتم ببینم تا حوصله م سر نره!!!

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷

"365"

پارسال همین موقع ها بود که داشتم یه چیزی رو توی گوگل سرچ میکردم. درست یادم نیست موضوع اصلا چی بود. نفهمیدم که چی شد که از اینجا سر در آوردم!

ناخواسته - و با اینکه هیچ ربطی به سرچ من نداشت- شروع کردم به خوندنش. ۱۱ تا پست بیشتر نداشت و آخریش هم راجع به "سهراب" بود. وسوسه شدم تا یه سری هم به لینک هایی که توی بلاگش گذاشته بود بزنم. ۴ - ۳ تا بیشتر نبودن. از بین شون فقط اینو خیلی دوست داشتم.

شاخک هام به شدت تحریک شده بودن... منم دلم خواست... در عرض چند ثانیه فهمیدم که صاحب یه وبلاگ شدم!

صاحب یه مکانی شدم تا یه ذره بتونم خودم رو توش تخلیه کنم.

***

از اون روز دقیقا ۱ سال گذشته، ۳۶۵ روز طی شده. لحظه هایی که دیگه تمام شدن و الان چیزی جز خاطره ازشون باقی نمونده. در طول این مدت من با آدم ها و افکار و دیدهای جدیدی آشنا شدم و از این بابت خیلی خوشحالم. باید اعتراف کنم که شدیدا به محیط اینجا معتاد شدم.

یه اعتراف دیگه هم باید بکنم و اون هم اینکه نمیدونم چرا نوشتن این پست اینقدر برام سخت شد. حس میکنم لال شدم. تا قبل از اینکه شروع کنم به تایپ کردن پیش خودم فکر میکردم حداقل ۱۰۰۰ خط میتونم راجع به تولد اینجا بنویسم اما الان واقعا برام مثه این میمونه که مجبورم یه کنفرانس به زبان چینی بدم!!!

این هم یه آهنگ به مناسبت اینکه تابستون تقریبا تمام شد.

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۷

155

خدا میدونه که تا حالا چند بار Fight Club رو دیده م. امروز بعد ظهر دوباره دیدمش. پسر این فیلم فوق العاده س... فقط به شرطی که درک کنی چی میگه...

این آهنگ با صدای Brad Pitt و دقیقا با همون دیالوگ های توی فیلم ساخته شده. گوش کن ببین چی میگه... من که همه ش رو باور دارم...
The Dust Brothers
This is Your Life
and you open the door and you step inside
where inside our hearts
now imagine your pain as a white ball of healing light
That's right, your pain
The pain itself is a white ball of healing light
I don't think so

This is your life, good to the last drop
Doesn't get any better than this
This is your life and it's ending one minute at a time

This isn't a seminar, this isn't a weekend retreat
where you are now you can't even imagine what the bottom will be like
only after disaster can we be resurrected
It's only after you've lost everything that you're free to do anything
nothing is static, everything is evolving, everything is falling apart

This is your life
Doesn't get any better than this
This is your life
And it and it's ending one minute at a time

You are NOT a beautiful and unique snowflake
You are the same decaying organic matter as everything else
We are all part of the same compost heap
We are the all singing, all dancing, crap of the world

You are NOT your bank account
You are NOT the clothes you wear
You are NOT the contents of your wallet
You are NOT your bowel cancer
You are NOT your grande latte
You are NOT the car you drive
You are NOT your fucking khaki's

You have to give up
You have to realize that someday you will Die
until you know that, you are useless

I say let me never be complete
I say may I never be content
I say deliver me from Swedish furniture
I say deliver me from clever arts
I say deliver me from clear skin and perfect teeth
I say you have to give up
I say evolve, and let the chips fall where they may

This is your life
Doesn't get any better than this
This is your life
and it and it's ending one minute at a time

You have to give up
I want you to hit me as hard as you can

welcome to Fight Club
if this is your first night, you have to Fight

سه‌شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۷

154

از وقتی که تارا این Megan Fox را روی درب ورودی بلاگش نصب کرده است این فیل ما به یاد قدیم افتاده و دوباره هوس هندوستان نموده است!

الان که به تقویم نگاه میکنیم میبینیم که عجب زود گذشت و ما چقدر برنامه ها برای این تابستانی که فراغت از تحصیل حاصل نمودیم ریخته بودیم و محض رضای خدا حتی ۱ دانه ش هم انجام نشد!!! و هر روز میگفتیم فردا... و فردا میشد و باز هم موکول برای فردا... فردا...

دیشب هوس کرده بودیم تا با یک عدد انسان به رستوران ایتالیایی برویم و پاستا بلمبانیم اما به هر مونث و مذکری تلفن زدیم و به ایشان چنین پشنهادی دادیم با وقاحت تمام جواب رد دادند. در همین راستا امشب با پسر عمو جانمان شام را ۲ تایی در بالای بام هتل عباسی نوش جان کردیم. (این را گفتیم که آنجای آن کسانی که دیشب ما را کنف کردند بسوزد!)

اینک که چشم ما به بطری خالی ABSOLUT ی که همیشه در کنار مانیتور به همراه جعبه های رنگ و وارنگ خالی Pringles ایستاده است افتاد، دلمان برای محتویات داخلش تنگ شد. تازگی ها خیلی گران شده است و ایضا کمیاب. اینهایی هم که هست همه تقلبی بوده و آشغال میباشند!

ما فیلم جدید میخواهیم. تاریخ مشروطه را شروع به خواندن کرده ایم اما خسته کننده به نظر میرسد. عطرهایمان در حال تمام شدن هستند و ما به اندازه کافی پول نداریم تا مدل های جدید خریداری کنیم. ما حوصله شستن ماشین نداریم و همچنین حال نداریم تا به carwash برویم. ما حس میکنیم که همانند پیرمردهای ۸۴ ساله مشغول غر زدن میباشیم.

ما هنوز Romance مان با آهنگ های حضرت Madonna مشغول گل کردن میباشد. از این حالت خود شادمان نیستیم اما ناراضی نیز نمیباشیم. خیلی دلمان میخواهد همین الان با ماشین و با سرعت حلزون در خیابان ها حرکت نماییم و به صدای مدونا گوش فرا دهیم و کیف کنیم اما حیف که به هیچ وجه راه ندارد. ما دلمان میخواهد که با یکی حرف بزنیم.

ما امشب دچار بی خوابی مفرط شده و پاک قاطی کرده ایم!

چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۷

پیام بامدادی

چند ساعتی از نیمه شب گذشته و از پنجره ی اتاق یه نسیم خنک میاد و خودش رو میزنه بهت و پوست بدنت رو قلقلک میده...
اصلا برنامه نبود تا بیام و چیزی بنویسم اما این آهنگ بالاخره کار خودش رو کرد (متن)... نمیدونم چرا امشب Romance مان گل کرده؟! توی این iPod لعنتی هم فقط از این مدل پیدا میشه... یکی از یکی سوزناک تر!!!

شب بخیر رفیق

پنجشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۷

S10 D5



پارسال تقریبا همین موقع ها بود که من و شهریار و مهیار تصمیم گرفتیم تا برای خودمون پکیجی بسازیم که یه سریال 10 ساله رو توی 59 تا dvd گذاشته بودن. و باید بگم یه چیزی ساختیم شبیه پک واقعیش. همه کاور ها و جعبه ها رو گرفتیم.


از اون روز به بعد تقریبا کار هر روز من و مامانم این بود که آخر شب بشینیم و یک ساعت و خورده ای زندگی 6 نفر از دوست داشتنی ترین آدم های دنیا رو ببینیم.


امروز بعد از 1 سال آخرین قسمتش رو دیدیم. آره... تمام شد. و همین الان هم که پشت کامپیوتر نشسته م حس میکنم یه چیزی کم دارم... یه چیزی گم شده... حس میکنم یه قسمتی از وجود خودم هم با اون 6 نفر تمام شد. نمیدونم چرا نمیتونم درست احساسم رو بنویسم.


شاید به نظرت خنده دار باشه اما در این مدت من با این 6 نفر زندگی کردم. باهاشون خوشحال شدم، ناراحت شدم، خندیدم و حتی بغض کردم. من هم باهاشون بودم.


تا حالا برام پیش نیومده بود که با تمام شدن یه سریال یا فیلم و یا حتی یه کتاب ناراحت بشم و پیش خودم بگم که چرا تمام شد، ولی امروز این سوال رو از خودم پرسیدم. واقعا چرا تمام شد؟


باور کن همین الان دلم واسه هر 6 نفرشون تنگ شده. دلم واسه رفاقت، صداقت، سادگی، و در نهایت زندگی شون تنگ میشه. این 6 نفر بد جوری جای خودشون رو توی دل آدم باز میکنن، جوری که نمیتونی بگی کدوم شون رو بیشتر دوست داری.


دلم میخواست سریال رو تکه تکه و در همون 10 سالی که از سال 94 تا 2004 پخش شد ببینم. وقتی که اون قسمت های قدیمی تر ش رو دوباره ببینی از روی چهره ها متوجه گذشت این 10 سال میشی. حتی ممکنه مثه من خیال کنی که زمان واسه خودت هم 10 سال گذشته!


در آخرین سکانس وقتی همه شون کلید ِ خونه مونیکا رو گذاشتن روی میز و رفتن منم دلم میخواست کلیدم رو بذارم روی میز. منم واسه آخرین بار میخواستم باهاشون برم "کافی هاوس" . همون Central Perk


وقتی دوربین یک دور همه جای اون آپارتمان خالی رو نشون داد یهو دلم گرفت. به نظرم فقط اون 6 نفر نبودن که یه عالمه خاطره از گوشه و کنارش داشتن بلکه میلیون ها بیننده هم خاطره ها از اون آپارتمان دارن.


قول میدم که فردا شب ناخوداگاه میام تا دیسک بعدی رو ببینم. نمیدونم تا کی میتونم صبر کنم اما قول میدم به زودی از اول شروع میکنم.


نمیدونم از کجا خوندم یا شنیدم که یه نفر از قول يه آمريکايی گفته بود: "روزی میرسد که بچه ‌های من دلشان هوس دهه نود و تجربه‌ کردن جوانی من را خواهد کرد ، آن روز برایشان F.R.I.E.N.D.S را میگذارم تا تماشا کنند"

راست میگن که آدم ها دو دسته اند:

آنهایی که این شش نفر را می شناسند و آنهایی که نمی شناسند

این هم Demo ی شروع FRIENDS که حدس میزنم همه حداقل یکبار هم که شده به گوششون خورده. من که وقتی گوشش میکنم انگار میخوام بال در بیارم.

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۷

عمو رمضان

امروز صب که رفته بودم نمایندگی ایران خودرو چون صبحانه نخورده بودم گرسنه م بود. رفتم یه دونه کلوچه و شیر کاکائو گرفتم و نوش جان کردم. تا ظهر که منتظر بودم (و هنوز هم ماشین رو بهم تحویل ندادن) واسه اینکه حوصله م سر نره انواع تنقلات رو گرفته بودم و توی سالن انتظار حسابی از خودم پذیرایی کردم. نزدیک ظهر بود که مجری تلویزیون گفت نماز و روزه هاتون قبول باشه!!!

اگه امروز این شانس رو نداشتم که تلویزیون ببینم شاید تا آخر ماه مبارک هم نمیفهمیدم که "عمو رضمون" از راه رسیده!!!

پ.ن: راستی شب بعد از افطار چقدر خیابونا خلوت میشن

بعدن نوشت: چه گیری دادین به این غلط املایی؟ کو؟ کجا؟ چرا من نمیفهمم؟ این وسط انگار فقط فانیذ مثه خودم نمیتونه غلط قلوت ها رو پیدا کنه!

خواهش نوشت: از این به بعد هرجا اشتب نوشتم، بنویسد چی رو غلط نوشتم تا دچار سردرگمی نشه!

***

به لطف آقا کاوه من تازه پی به اشتباه املایی بردم!