دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۷

پرچم سیاه

دکتر شریعتی میگه: در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند، و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مُرد. کاش میشد لحظه ای ابله نبود.

واقعا این بلاهت تا کِی ادامه داره؟! این داستان های حماسی که روزی ۱۰۰۰ تا ورژن جدیدش رو میدن بیرون (که با خرافاتِ کور هیچ فرقی نداره) تا کِی میخواد به گوش یه عده ساده لوح خونده بشه؟! باور کن این هم یه نوع شستوشوی مغزیه.
زدن در و دیوار شهر رو سیاه کردن. همه جا پرچم سیاه. تا چند وقت دیگه از همه جا باید صدای ناله و زجه بشنویم. همه ش باید زنهای سیاه پوشی ببینیم که ۱دونه چشم دارن و مردهای سراپا مشکی. مردهایی که یه حس کثیف بهت القا میکنن.

هیچ وقت نتونستم مفهوم این عزاداری ها رو واسه خودم هضم کنم. من با اصل قضیه مشکل ندارم اما واقعا کارهایی رو که ملت میان میکنن برام عجیبه. از نظرم همه ش تناقضه. همه ش تظاهره. چاخان محض.
از خودم میپرسم این تو سر و مغز زدن ها واسه چیه؟ که چی بشه؟ با این کار چی رو میخوان ثابت کنن؟

شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۷

183

دقت کردی خیلی از وبلاگ هایی که همیشه خواننده شون بودی جدیدا زدن یه فاز دیگه؟ کلا مدلشون عوض شده. اگه نیمه تعطیل (یا حتی تعطیل) ش نکرده باشن همه ناراضی... قاطی... داغون... شاکی... دِپ... خسته...
خود منم یکی مثه بقیه، کارم شده ناله نگاری، قیافه م مثه ضد حال شده. داشتم پیش خودم فکر میکردم شاید این قضیه واگیردار باشه. یه ذره دقت کنی میبینی اکثرا مثه هم داریم مینویسیم، ظاهر نوشته هامون اصلا شبیه به هم نیست اما محتوا یکیه. میریم همدیگه رو میخونیم و ناخوداگاه توی اون جو قرار میگیریم. بعدش کم کم باورمون میشه که آره، فلانی درست میگه، در نهایت هم میریم و یه پست دیگه با همون مضمون مینویسیم!

به هر حال چه خوب باشه یا بد همه ی اینا جزیی از زندگی هر کدوم از ماست که میایم و مینویسیم. چراش رو نمیدونم اما واقعا تا کجا میشه ادامه داد؟! باید یه فکری به حال خودمون بکنیم. جدی میگم. با این وضع به هیچ جایی نمیرسیم. اینجوری فقط خسته و خسته تر میشیم. هرچی بیشتر دست و پا بزنی بیشتر فرو میری.

واسه تنوع هم که شده بیا و Listen to Your Heart رو دانلود کن و از گوش دادن به اون صدای پیانو لذت ببر. روی تختت لَم بده و اون لیوان شیر قهوه ت رو مزمزه کن و به چیزای خوب فکر کن.
***
فردا شب نوشت: میدونی الان دلم چی میخواد؟ یدونه ساق پا. یه ساق پای زنونه ی ظریف و خوش تراش. دوست دارم مثه spike (اون سگه توی تام و جری) بغلش کنم. هی بو بکشمش و هر از گاهی یه لیس هم بهش بزنم!

پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۷

4 پا

تا حالا شده در طول روز هی الکی بری و موبایلت رو نگاه کنی ببینی sms ی، زنگی چیزی برات اومده یا نه؟ بعد وقتی میبینی که هیچ خبری نبوده از روی حماقت و بلاهت بری توی inbox ت رو هم چک کنی و دست آخر هم دوباره موبایلت رو پرت کنی روی تختت؟ (خودم به خودم: حالا که چی اصلا؟!)
***
امروز کلی پیاده راه رفتم. خیلی. اصلا نمیدونم کجاها رفتم. یه خط فرضی مستقیم رو میگرفتم و تا جایی که به مانعی برخورد نداشت ادامه میدادم. کلاه زمستونی نقابدار (همون که پارسال بجای کادو تولد دوستم واسه خودم خریدمش!!!) تا بیخ گلو رو سرت. دستا تو جیب. سر پایین در حدی که فقط ۱ متر جلوتر رو ببینی و هی برو... برو... برو... دقیقا یک و نیم گیگ آهنگ روی mp3 player رو دوره کردم. یعنی رکورد شُتُر و قاطر و اسب و خَر و بُز و همه رو با هم زدم!

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷

مرض جدید

و ما کماکان فکر میکنیم... به هرچه که فکرش را بکنید... از پَست ترین چیزها شروع میکنیم و کم کم به ایده آل ها میرسیم و در نهایت یک رویای ناب برای خودمان میسازیم. ما مرض فکر کردن گرفته ایم!
هرچه بیشتر فکر میکنیم کمتر به نتیجه میرسیم. اصولا کون لَق دکتر « مهرداد . اَ » که گفت: برو بشین فکر کن.
به ایده آل هام فکر میکردم. به ایده آل هایی که خیلی وقته میخوام دفنشون کنم. همین ایده آل ها پدر آدم رو در میارن. همین ایده آل ها هستن که نمیذارن راحت باشی. میخوام سعی کنم دیگه کمتر واسه خودم ایده آل بسازم. آخه وقتی ایده آل داشته باشی بعدش خودتو میذاری اون وسط، وقتی اون تو بودی واسه خودت شروع میکنی به سناریو نوشتن، و وقتی سناریو نوشتی یعنی اینکه توهم زدی... یعنی تو رویایی!!!
***
گاهی وقتا حرف زدن با یه نفری که پیشش احساس امنیت و آرامش میکنی خیلی میتونه کمکت کنه. مهم نیست که اون آدم کیه و چیه و کجاست، مهم نیست چی داری میگی، مهم نیست پشت تلفن داری باهاش حرف میزنی، یا دارای حرفات رو براش تایپ میکنی، یا توی کافه توی چشماش زل زدی و حرف میزنی، یا هر گه دیگه ای که داری میخوری... مهم اینه که اون حس لعنتی رو بهت بده، همین.

شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۷

SP3

مرده شور این سرویس پک ۳ رو ببرن. اصلا مرده شور این مایکروسافت رو ببرن با این مسخره بازی هاش. دیشب windows م یهو هنگ کرد و بالا نیومد.
تا ۴ صبح داشتم باهاش کلنجار میرفتم که هرطور شده درستش کنم اما نشد. خلاصه اینکه یدونه SP2 دیگه نصب کردم و با اون رفتم توی اون یکی ویندوزم و بار و بندیلم رو جمع کردم و بعدش هم Bo0om ... زدم ترکوندمش.

کلا \:C رو فرمت کردم و یدونه sp2 از اول نصب کردم. الان دلم میخواد گریه کنم. ۶۰ مگ فقط واسه کسپرسکی آپدیت کردم. بقیه برنامه هام دیگه آپدیت نیستن. کلی برنامه دیگه هست که باید بشینم و از نو نصب کنم. Google Chrome نصب نمیشه. save هام از بین رفتن... خدا... میخوام جیغ بنفش بزنم!
این ویندوز جدیده هم نمیدونم چرا مدام داره چندتا ارور تخ** رو هی تکرار میکنه. بدجوری داره رو اعصابم لِی لِی بازی میکنه. اعصاب ندرام.
یلدا مبارک

پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۷

179

خدا خوش بخواد واسه مهران که امشب اومد دنبالم و به زور از خونه کشیدم بیرون و با چندتا ماشین دیگه مثه سابق زدیم ولگردی تو خیابون. واقعا اگه خونه مونده بودم از شدت گشادیسم میترکیدم.

دیروز یدونه کاکتوس فسقلی خریدم گذاشتم روی مانیتورم. هر بار که چشمم بهش می افته دلم میخواد بخورمش!

واسه شام هوس پاستا کردیم رفتیم دلانو ، تا حالا نرفته بودم. پاستا هاش که آشغال... پیتزا ایتالیایی هم شنیده بودیم نونش باید نازک باشه اما این دیگه ختمش بود. باور کن از کاغذ نازک تر بود. هر اسلایسی رو که برمیداشتی باید خدا خدا میکردی که وجودش از مبدا تا دهنت پخش زمین نشه!

من موندم اگه یه ایتالیایی گذرش به اینجا بیوفته پیش خودش چی میگه. به نظر من غذا ایتالیایی میخوای فقط دِدو باید بری. غذاش حرف نداره. الان هم دلم یه بطری نوشابه میخواد، یه نموره الکل هم داشته باشه بد نیست.

این مُخ گوزاره هم دوباره افتاده به جونم!

بعدا نوشت: چند وقت پیش رفته بودم پیش یه بابایی که از این system error های بنده سر در میاره. یه چیزایی ازم پرسید که در عین بدیهی بودن جوابش رو نمیدونم. دفعه ی بعدی که قراره ببینمش چی تحویلش بدم آخه؟

با اینکه از Pussycat Dolls خوشم نمیاد اما این آهنگشون بدکی نیست. حالا اونو بیخیال... بیا با هم تا صب این آهنگ Bon Jovi رو گوش کنیم...

ساعت ۳ و نیم نوشت: ما اصلا خوابمان نمی آید. تازه ش مسواک هم نزدیم!

سه‌شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷

دشارژه

حدود ۱۰ روز تونستم مقاومت کنم. به هر حال تمرین خوبی بود.
***
من دچار بحران هویتی شده م... من اصلا خودم رو نمیشناسم... من اصلا نمیدونم کی ام... نمیدونم کی میخوام باشم... توی این زندگی دنبال چی میگردم؟

فکر نکن که دوباره دپ شدم و زدم فاز منفی و از این حرفا، ولی واقعا وقتی از خودم میپرسم برنامه م واسه آینده م چیه، هیچ جوابی براش ندارم. واقعا واسه خودم متاسفم.

یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۷

کویر ورزنه

هفته پیش توی تور یک روزه کویر ثبت نام کرده بود. دیشب (جمعه) حدود ۱۰ بود که برگشتم خونه. اولین باری بود که کویر رفته بودم. تجربه ی فوق العاده ای بود. خیلی لذت بردم.
با اینکه من هیچ وقت کم نمیارم، اما رمقی توی وجودم پیدا نمیشد. اون لحظه ای که لباس هام رو عوض کردم فقط کشون کشون خودم رو به تختم رسوندم و ...
با وجود اون همه خستگی، پرانرژی ترین لحظه ی این چند ماه گذشته رو داشتم. قول میدم تا چند هفته ی دیگه سرحال باشم و نق نزم!
اون روز حدود صد و خورده ای شات زدم که از بین همه شون ۱۲-۱۰ تایی رو روت میشه نشون کسی بدی و بگی: اِی... بدکی نشدن.
خوشحال میشم از اینجا یه نگاهی بهشون بندازی. فتوبلاگم همونه و همیشه عکس های جدیدم رو همونجا میذارم (لینکش توی پیوندهای روزانه هست). اگه عضو flickr هستی کامنت یادت نره (و به احتمال زیاد چون عضو نیستی پس همینجا کامنتش رو بذار! p: )

پ.ن: چیزی که برام خیلی جالب بود اینه که همیشه وقتی اسم "کویر" میاد آدم یاد گرما و آفتاب شدید و... می افته اما اگه دقت کنی میبینی که همه مثه اسکیموها لباس پوشیدن ولی باز هم سرده!!!

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۷

176

تو رو به جون هرکی دوست دارین یه نفر به اینایی که از این email های تبلیغاتی میفرستن بره بگه به پیر و پیغمبر من کلا نیازی به ویاگرا ندارم، به خدا راست میگم. روزی N صد تا برات میفرستن. خب آدم بعضی وقتا خسته میشه. باز لااقل اگه یه چیزی که تاثیری برعکس ویاگرا داشت میگفتم به درد میخوره!!!