پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

قاب عکس


دلم میخواد روی تخت لــَم داده باشم، دست هام رو گذاشته باشم زیر سرم و "برگ گل" روی شکمم نشسته باشه، به طرف من خم شده باشه تا دقیقا یه همچین سکانسی بوجود بیاد...
دلم میخواد ساعت ها همینطور نگاهش کنم...
دلم میخواد دقیقا با یه همچین کادری ازش عکس بگیرم و بذارمش توی یه قاب عکس
دلم میخواد به اندازه ی بزرگترین دیوار اتاقم چاپش کنم

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

336

میدونی از چی لجم در میاد؟
ماشالا از بس که خودمون توی مملکت اسلامی کارخونه و شغل و اینا داریم و دیگه واقعا از همه نظر تامین هستیم، دیگه وقتش شده که بریم جاهای دیگه رو آباد کنیم!
مرتیکه ی عوضی رفته ونزوئلا و از حساب بابای پدر سگش یه کارخونه سیمان و یدونه کارخونه شیر پاستوریزه ساخته و امروز هم افتتاح شون کرد.
این دیگه چه ح.ر.و.م.ز.ا.د.ه ایه؟!

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

335 *

امشب ذهن خیال پردازم هم توهم زده و هم جو گیر!

ماجرا دقیقا از موقعی شروع شد که بعد از ظهر داشتم کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکردم. اصولا در چنین مواقعی با خودم قرار میذارم که روی هر کانالی 10 ثانیه صبر کنم، اگه خوشم اومد که هیچ و اگه هم مزه نداد که بعدی!
خلاصه، توی یکی از همین 10 ثانیه ها بودم که چشمم یه دختره ای رو گرفت و گفتم بذار ببینیم داستان چیه. آخرهای فیلم بود و زبان هم ایتالیایی. تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که دختره چون عشق New York داشته از نمیدونم کجا پا شده بود و بار و بندیلش رو جمع کرده بود و اومده بود نیویورک.
از اینجا به بعدش رو هم نفهمیدم. چرا؟ چون یادم افتاد که خودم هم عشق NY دارم. چشمم به تلویزیون بود ولی داشتم اون چیزایی رو میدیدم که همون لحظه خودم داشتم واسه خودم میساختم!
بیخیال تلویزیون شدم و اومدم افتادم رو تختم تا ادامه ی فیلمم رو روی سقف ببینم.

... توی کالج درس میخونم، یدونه آپارتمان فسقلی نزدیکای تایمز سکوئر دارم، بعد از ظهرها هم توی یه کافه که همون نزدیکا هست کار میکنم، آخر وقت اگه چیزی واسه نوشتن داشته باشم وبلاگم رو از همونجا آپ میکنم، یدونه دوست دختر دارم که توی کالج همکلاسیم و...

این توهم نمیدونم واسه چی یهو قیچی شد و کلا یادم رفت که چی بود!

شب، همون موقع که ویکتوریا و اون جرونیموی مسخره دارن راجع به شیرینی فروشی و این چرت و پرتا حرف میزنن تلفن اتاقم زنگ میزنه. احسان پشت خطه. اول از هر چیزی ازش تشکر میکنم که با تلفنش منو از پای این فارسی 1 بلند کرد!
حرف میزنیم و خیال بافی میکنیم... الکی الکی با هم میریم سوییس تا واسه فوق درس بخونیم. تصمیم میگیریم تا زندگیمون رو مثه F.R.I.E.N.D.S بسازیم. من و احسان همخونه ایم. رِیچل و مونیکا هم واحد رو به روی ما رو دارن. دنبال راس و فیبی میگردیم. فعلا به نتیجه نمیرسیم که شخصیت این 2 نفر کی باشه. چند سال بعد که درسمون تمام میشه توی یه شرکت خوب کار میکنیم. وضعمون خوب میشه. من بالاخره 335 * م رو خریده م. واسه تعطیلات 6 تایی میریم دریاچه جنوا. احسان و مونیکا با پورشه میان، من و رِیچل هم که با 335، راس و فیبی هم احتمالا با تاکسی فیبی!!!
(داستان رو یه خورده دستکاری کردم چون دوست دارم رِیچل ماله من باشه :دی)

پ.ن: الان یه لبخند احمقانه و همراه با رضایت دارم، طوری که انگار لپ تاپم رو روی میز اُپن آشپزخونه گذاشتم و دارم از توی اون آپارتمان کذایی این چیزا رو مینویسم!

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

نمیفهمم

یکی از دلایلی که من از پاییز متنفرم اینه که شب ها تمومی ندارن.
2 ساعت تمامه که به این ساعت خیره شدم ولی لامصب مگه تکون میخوره!
حالا باز هم خوبه که امروز اندازه ی حلزون فعالیت داشتم وگرنه دیگه روانی میشدم تا ساعت 3-2 بشه و بگیرم بخوابم.

نزدیک به 9 ماه میشه که جمعه ها بعد از ظهر، دوازده سیزده نفری از رفقا با هم میریم فوتبال بازی کنیم.  توی جمع همه با هم آشنا هستیم. دوست دوران مدرسه، برادر، عمو، پدر، همکار. رنج سنی 4-23 تا 6-45
هنوز نفهمیدم چه حکمتیه که حتی بعد از این همه وقت 2 تا تیم با بازیکن ثابت نمیتونیم داشته باشیم و هر هفته از نو باید یارکِشی کنیم. نمیدونم چرا نمیشه حتی 1 بار هم که شده در طول بازی بحث و جدل پیش نیاد.
دو تا برادر واسه همدیگه شاخ شونه میکشن که چرا تنه میزنی... اون یکی قهر میکنه میگه من بازی نمیکنم... پدر و پسر یقه هم رو پاره میکنن که توپ اوت شد یا نشد...
حتی هیچ کدوم از 2 طرف حرف داور رو هم قبول ندارن و هر کسی حرف خودشو میزنه!
واقعا ایرانی جماعت چرا نمیتونه کار گروهی بکنه؟!
همه میخوان گل بزنن. همه میخوان کاپیتان باشن. همه میخوان داور باشن.

پ.ن: اینا رو فقط واسه این نوشتم که اون پست قبلیم down بشه. بخدا خودم هم حالم به هم میخوره وقتی اون مدلی مینویسم، بقیه که دیگه جای خود دارن.

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸

333

...دوباره اون افسردگی لعنتی داره میزنه بالا.
  • دیشب تقریبا هوا روشن شده بود که بالاخره خوابم برد.
  • با این آهنگ تا تونستم عر زدم.
  • دلم خنک شد!

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

رابطه من با گربه

دلم میخواد عین گربه م - Jacky - رو زمین ولووو بشم و یه برگ گل کنار باشه و کله م رو بخارونه، و من هم از شدت خوشحالی "خِر خِر" کنم!!!

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

ساده لوح

تقریبا دو سه هفته پیش واسه خودم یه تبلیغ درست کردم و توی چندتا فروم گذاشتمش تا هر کسی که نقشه ای، محاسبه ای، طرحی چیزی میخواد بتونه بهم سفارش بده و من با این روش هم سرگرم بشم و هم یه پولی ته جیبم بذارم.
هفته پیش یه پسر دانشجویی از اهواز برام میل زده بود و گفته بود که واسه درس معماری شهرسازی یه طرح میخواد. باهاش تماس گرفتم و تمام جزئیات لازم رو ازش سوال کردم و فورا دست به کار شدم.
موقعیت زمینش شمالی، و از سمت شمال، شرق و غرب محصور بود. 4 طبقه و هر طبقه 4 واحد 2 خوابه، به همراه 16 تا پارکینگ و انباری و اتاق سرایداری و مابقی چیزا. فقط هم پلان میخواست و احتیاجی به نما و برش نداشت. بهش 20 تومن قیمت دادم و اون هم ok رو داد.
از همون شب دست به کار شدم و فردا شبش یدونه preview از طرح رو براش فرستادم و گفتم پول رو بریزه به حسابم تا اصل کار رو براش ایمیل کنم. روز بعدش قبل از ظهر زنگ زد و گفت که همین الان پول رو به حسابم ریخته.
من هم خوشحال! طرح رو براش فرستادم.
عصر همون روز زنگ زد و گفت که چندتا مورد فراموش کرده بوده که به من بگه و مثلا آسانسور و رمپ پارکینگ رو باید اصلاح کنم. من هم قبول کردم و فورا براش عوض کردم. توی همین گیر و دار یه چیزای بهتری به ذهنم رسید و کلا همه چیز رو عوض کردم و انصافا -لااقل به نظر خودم- خیلی بهتر شد. همون شب طرح جدید رو براش فرستادم.
روز بعد آقاهه زنگ زد و گفت که خیلی خوب شده ولی ای کاش رمپش فلان بود و بهمان میشد. براش توضیح دادم که اون چیزی که توی ذهنش هست منطقی نیست و طول رمپ هم خیلی زیاد میشه و به نظر من کار درستی نیست.
وقتی دیدم داره مِن مِن میکنه گفته باشه، واسه من فرقی نداره، هرطور که خودت میخوای.
دوباره دست به کار شدم و رمپ رو عوض کردم. توی همین جابجایی جدید دوباره یه سری تغییرات جزیی دادم و سعی کردم که تا جایی که میتونم بدون عیب و ایراد کار رو تحویل بدم.
این رو هم بگم که گل پسر ما روزی 5-4 تا ایمیل میزد و هی سوال میپرسید که فلان دستور auto CAD چیه و چطوریه و فلان چیزو چطوری باید حساب کرد و از این حرف ها. تازه... 3 بار هم ارتفاع طبقات و پارکینگ رو عوض کرد و منم هی مجبور بودم دستگاه پله رو اصلاح کنم!
در نهایت بعد از 3 تا طرح بالاخره آخری رو پسندید و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد.
امروز صبح دیدم که برام میل زده و گفته که برش و نما رو هم میخواد. جواب دادم که 10 تومن دیگه به حسابم بریزه تا اونا رو هم براش بفرستم، و از همون لحظه دست به کار شدم. تقریبا 6 عصر بود که کارم تمام شد و براش فایل ها رو فرستادم.

بعد از ظهر رفتم بیرون خرید، سر راه گفتم بذار حسابم رو هم چک کنم...
در کمال ناباوری دیدم اون آقای محترم 10 تومن بیشتر به حسابم نریخته!
از همونجا بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود.

... تا الان دارم به خودم فحش خوار و مادر میدم که چرا من اینقدر ساده م!

جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

آگهی استخدام

امروز بعد از ظهر خبردار شدم که شرکت فولاد داره استخدام میکنه. شاد و شنگول رفتم توی سایتش و شرایط رو خوندم.
اول از همه یه امتحان ورودی داره، بعد اگه نمره آوردی مصاحبه میکنن و اگه توی مصاحبه هم قبول شدی، در نهایت گزینش میشی و بعدش با حول و قوه الهی بطور موقت استخدام خواهی شد!
فراموش نشه که جانباز و بسیجی و شهید و اینا در خط مقدم هستن.

فرم ثبت نام رو دانلود کردم و پیش خودم گفتم به درک، بذار شانسم رو امتحان کنم ببینم چی میشه.
آخر اون فرم هم یدونه جدول کشیده بودن و تخصص های مورد نیازشون رو لیست کرده بودن و نوشته بودن که از هر رشته چند نفر لازم دارن.
حدس میزنی مهندس عمران چند نفر میخوان؟
فقط و فقط 2 نفر

خدا وکیلی اینا با این عظمت یعنی خودشون 2 تا مهندس عمران سراغ ندارن که استخدام کنن و قال ِ قضیه رو بکنن و ملت رو مسخره ی خودشون نکنن؟!

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

329

چند وقتی میشه که سردردهای بدی میاد سراغم. قبلنا در ماه یکی دو تا حمله میگرنی بیشتر نداشتم اما تازگی هفته ای 4-3 تا کشنده شو دارم خدا رو شکر!
فکر کنم هین سردرد بالاخره رستگارم کنه انشالا :دی

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

328

اینجا آسمون ابریه ، اونجا رو نمیدونم...
اینجا پائیز شده ، اونجا رو نمیدونم...
اینجا فقط رنگه ، اونجا را نمیدونم...
اینجا دلی تنگه ، اونجا رو نمیدونم...

هی با خودم فکر میکنم، چطوریه که ما این سر دنیا عرق میریزیم و وضع مون اینه، و اونا اون سر دنیا عرق میخورن و وضع شون اون شکلیه.
نمیدونم مشکل در نوع عرقه یا در نوع ریختن و خوردنش!!!

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

شکایت نامه

ای خاک تو سرم با این زندگیم.
خودمم نمیدونم چی میخوام.
خودمم نمیدونم چه مرگمه.
خودمم نمیدونم کی ام، چی ام، چی دوست دارم، چی بودم، چی هستم...
باز هم دلم گرفته.
میدونی، هرچی فکر میکنم میبینم چیزی که داره این همه عذابم میده تنهاییه.
تنها بودن واسه من حکم مرگ داره. با هر چیزی میتونم کنار بیام الا این!
هرچی دور و برم رو نگاه میکنم میبینم هیچ کسی نیست... هیچ کس.
خدایا من دلم دوست میخواد، یه عوضی مثه خودم. دلم میخواد این تنهایی کشنده رو تمام کنم. دیگه دلم نمیخواد غر زدن ها و چس ناله هام رو اینجا بیام و بنویسمشون. دلم میخواد از این حال و هوا بیام بیرون.
خسته م. گم شدم.
سر در نمیارم بین این همه آدم چرا من باید تک و تنها باشم؟
دوست ِ دختر که هیچ... دوست ِ پسر هم ندارم.
تعداد روابط اجتماعیم کمتر از انگشت های یه دست شده.
نمیدونم ملت دلشون رو چطوری و به چی دارن خوش میکنن که من ِ احمق نمیتونم.
میدونی چی بیشتر زجر میده؟
ظاهرم غلط اندازه. هرکی از بیرون زندگیم رو میبینه پیش خودش فکر میکنه دیگه از من خوش تر وجود نداره. به قول معروف "توش خودمون رو کُشته، بیرونش مردم رو"
هی آقای خدا... چی رو میخوای ثابت کنی؟ چرا میخوای اذیتم کنی؟ چون میدونی دستم بهت نمیرسه داری کِرم میریزی؟
چرا؟ چرا دوست های صمیمی و قدیمیم هم گذاشتنم کنار؟
الان که دارم فکرش رو میکنم میبینم لابد چون دیگه باهام کاری ندارن دیگه حتی تلفن هم نمیزنن.
تا زمانی که به بودن در کنارت احتیاج داشته باشن هستن... بعدش هم احیانا اگه یه جایی ببیننت صورتشون رو میکنن اون طرف و پاشون رو میذارن رو گاز. هر موقع یه جایی کارشون گیر میشه یاد من می افتن اما موقع خوشگذرونی و هِرهِر و کِرکِر دیگه سلمان تو کون خر!
خودم هم میدونم گه شدم، میدونم حال به هم زن شدم، میدونم هیچ خری نیست که حال و حوصله من یکی رو داشته باشه، اما یعنی دیگه به اندازه ای مزخرف شدم که غیر از این چهار پنج تا آدمی که هنوز هستن هیچ کسی نباید یه سراغی از من بگیره؟!
اگه با همین روش پیش برم قول میدم تا چند وقت دیگه فقط خودم میمونم و خودم و باز هم خودم!
من از این وضع شاکیم.
آخه اینم شد زندگی؟ بهترین سال های زندگیم داره الکی میره. مثلا جوونیم ولی هیچ غلطی نمیکنیم!
نه کار دارم، نه پول دارم، نه تفریح دارم، نه انگیزه دارم، نه هدف دارم، نه هیچ کوفتی!

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

326

یه مدتی میشه که پیله کردم به خوندن وبلاگ های معروفی که روزانه بالای سیصد چهارصد تا بازدید دارن. دوست دارم علت محبوبیتشون رو کشف کنم.
اعتراف میکنم که در این 2 سال این قضیه اصلا برام مهم نبوده اما در این دو سه هفته ی اخیر شاخک هام بدجوری قلقلک شدن.

دسته اول وبلاگ هایی هستن که صاحبان شون آدم های معروفی در دنیای هستن و بنابراین خیلی از کسانی که میشناسنشون خواننده وبلاگشون هم هستن.
دسته دوم هم اونایی هستن که ممکنه مالکشون  آدم معروفی نباشه اما بخاطر سبک، نوع و موضوع نوشته هاشون خواننده های زیادی رو واسه خودشون دست و پا کرده باشن.
تا جایی که من فکر کردم غیر از این دو حالت نمیتونه باشه.

دلیل حالت اول که مشخصه، اما واسه حالت دوم علت قانع کننده ای نتونستم پیدا کنم.
درسته که نویسنده هاشون واقعا مخصوص به خودشون مینویسن اما این شرط واسه همه پسند شدن لازم و البته ناکافیه. خیلی ها هستن که به مراتب از اونا هم بهتر مینویسن اما بازدید ماهانه شون ممکنه کمتر از بازدید روزانه ی این معروف ها باشه.
پس علت چیه؟ از کجا خواننده ها کشفشون میکنن؟
خب باید این وبلاگ ها از یه جایی معرفی بشن تا به تور وبگردها بیوفتن دیگه، اما چطوری؟ از کجا؟

آهای بچه معروف ها... من میخوام بدونم شما چطور به بشریت معرفی شدید؟ آخه منم میخوام معروف بشم!!!

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

325 *

دیشب که از کلاس برگشتم خونه دیدم مامان اینا رفتن بیرون و نیستن. واسه خودم یه چیزایی از تو یخچال به عنوان شام پیدا کردم و اومدم نشستم پای تلویزیون. چهل پنجاه تایی بالا پایین کردم و چیز قابل دیدنی پیدا نکردم.
به خودم گفتم برم یه فیلم بیارم و ببینم.
از توی فیلم هایی که چند وقت پیش گرفته بودم و هنوز ندیده بودمشون Seven Pounds رو انداختم توی dvd player و لم دادم رو کاناپه.
دقیقا 2 ساعت بعد، و در آخرین سکانس های فیلم، وقتی که اشک های "اِمیلی" سرازیر بودن، در حالی که روی کاناپه زانوهام رو بغل کرده بودم اشک های منم راه افتادن. وقتی رفته بود روی تیتراژ دیگه رسما های-های گریه میکردم.
تنها فیلمی این شکلی اشکم رو در آورده بود Gladiator بود. هنوز هم وقتی میبینمش اشکم در میاد.
خلاصه اینکه کلی تخلیه ی روحی شدم.
توصیه میکنم Seven Pounds رو از دست ندین.

*: دعا کن به 325 م برسم!

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۸

کیهان بچه ها - 1369


امشب توی خرت و پرت های زیر زمین نمیدونم دنبال چی داشتم میگشتم که داخل یکی از پوشه ها چشمم به یدونه کیهان بچه های زرد و نسبتا پوسیده افتاد.
سعی کردم یادم بیاد که چی باعث شده تا این شماره که ماله 19 سال پیش و به قیمت 50 ریال بوده رو نگه دارم.
فکر کردم لابد یه داستانی چیزی توش نوشته بوده که اون موقع ازش خوشم اومده بوده و نگهش داشتم.
خوش خوشک مشغول ورق زدن شدم و همه ی نوشته ها رو به امید اینکه چیزی رو یادم بندازه خوندم، ولی هیچ نوشته ای جلب توجه نکرد.
بیخیال داشتم بچه شاگرد اول هایی که عکسشون رو توی مجله چاپ کرده بودن رو میدیدم و پیش خودم میگفتم خدا میدونه هرکدومشون الان کجان و دارن چیکار میکنن.
تو همین حال و هوا بودم که یهو توی صفحه 58 چشمم به خودم افتاد!


تازه فهمیدم چرا این شماره رو نگه داشته بودم.
رسما هنگ کرده بودم. فریز شده بودم. توی یه لحظه به همون زمان شوت شدم.
یادمه بعد از امتحان های ثلث سوم کارنامه و عکسم رو با دست خط خودم فرستاده بودم تا عکسم رو چاپ کنن و تقریبا بعد از 6 ماه، وقتی که کلاس دوم بودم چاپ شد!
الان هم یه احساس عجیبی دارم. یه جورایی دلم واسه بچگی تنگ شده...
... واسه اون موقع ها که عاشق مداد سیاه سوسماری بودم و اون مداد قرمزها که یه نوار سفید دورشون بود و وقتی نوکشون رو با آب دهنت خیس میکردی به اندازه یه سطل رنگ میداد!
... واسه اون جامدادی دکمه ای ها که هشت - نه تا دکمه داشتن و یکی از دکمه ها رو که میزدی، دماسنج از یه جایی میزد بیرون... و چون گرون بودن (دقیقا یادمه 740 تومن بود) هیچ وقت مامان اجازه خریدش رو صادر نکرد، میگفت همکلاسی هات هم میبینن و دلشون میخواد، جامدادی تو هم باید مثه بقیه باشه.

یادش بخیر

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸

323

چند روزی است که پشت این پنجره ها ایستاده ام و خیره مانده ام به رهگذران ِ خوشحال و خوشبخت این کوچه...
آنها که می خندند و غمی ندارند و دل به فرار نبسته اند...
چند روزی است که از اوج انحطاط و زوال و سقوط، نای حرف زدن هم برایم نمانده
ولی امشب دلم میخواست حرف بزنم و بگویم که تا چه اندازه غمگین و آزرده ام
دلم یک دوست میخواهد
دلم یک دوست میخواهد که بیاورمش اینسوی پنجره و سرش داد بکشم که ببیین!
زندگی این طرف تب کرده!
زندگی این طرف درد دارد!
زندگی این طرف خسته است از زنده بودن!
چرا نمیگذاری یک دل سیر در آغوشت گریه کنم؟
باور کن دیگر هیچ آرزویی ندارم، حرف نزن، فقط بگذار گریه کنم.
امشب حاضرم در آغوش یک دوست بمیرم.
بدجوری تنها افتاده ام و آرزوی تو را می کشم.
آخر بی انصاف، اگر امشب نیایی پس کی میخواهی بیایی؟
دلم یک دوست میخواهد که بوی گلهای جامانده در وسط نامه ها را بدهد.
که رنگ عقیق تسبیح جانماز مادربزرگ را داشته باشد.
نمی توانم درست نفس بکشم، دلم یک دوست میخواهد که به جایم نفس بکشد...
چند روزی است که پشت این پنجره ها ایستاده ام و هیچ دوستی ندارم که با من تب کند...
چند روزی است که مرده ام ولی حتی یک دوست نداشته ام که حالم را بپرسد...
چند روزی است که دلم یک دوست میخواهد و تب کرده ام...

پ.ن: این نوشته ی یه دوسته که ازم خواست اینجا بنویسمش