جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

قصه من و بابام

برای نهار کباب داشتیم.
مثل هر باری که کباب داریم، من و بابا می‌ریم و بساط ذغال و منقل و باقی چیزها رو آماده می‌کنیم.
آماده می‌کنیم بدون اینکه کلمه‌ای با هم حرف بزنیم.
من باد می‌زنم و اون هم سیخ‌ها رو می‌چرخونه.
و باز هم سکوت.
از روی عادت شاید یکی از سیخ‌ها رو بگیره جلو و بگه یه قلیه بکش ببین خوب شده یا نه؟ یا مثلا میگه اینجا رو بیشتر باد بزن. فقط همین.

اصولا رابطه من و بابام همیشه در همین حد بوده.
به جرات می‌تونم بگم بابام هیچی از من نمی‌دونه. اینکه مثلا کجا مدرسه می‌رفتم.. کی رفتم دانشگاه.. کی دانشگاه تمام شد.. الان دارم چیکار می‌کنم و اینها.
هیچ وقت یادم نمیاد که نشسته باشم و باهاش درد و دل کرده باشم، حرف زده باشم، شکایت کرده باشم، اعتراف کرده باشم و..، هیچی.
همیشه نسبت به هم خنثی بودیم.
و واقعا دلم می‌گیره وقتی می‌بینم تا این حد از همدیگه دور هستیم.

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

هجوم هوای تو

من اتاق خیلی مزخرفی دارم. اینجا را نمی‌گویم، منظورم اتاق واقعی‌ام است.
تابستان‌ها چند درجه از بیرون گرم‌تر است و زمستان‌ها به مراتب سرد تر.
دوست ندارم موقع خواب زیاد لباس بپوشم، یعنی اصلا چیزی جز شُرت نمی‌پوشم. هوا هم که سرد شد با شلوارک می‌خوابم.

شب، وقتی که می‌خواهم به داخل تخت بِخزم، دوست دارم سرمای تُشک پوستم را قلقلک بدهد و وقتی که دستم را تا آرنج زیر بالش می‌برم خنکی‌اش را حس کنم.
دوست دارم توی خواب انگشت‌های پاهایم بیرون از پتو جا بمانند و هر موقع که یخ شدند دوباره بیارمشان آن زیر.

دیشب خسته بودم، خیلی.
نسبت به روتین همیشگی زودتر چراغ‌ها را خاموش کردم و فوری خوابم برد.
نمی‌دانم چه ساعتی بود، هوا هنوز روشن نشده بود.
وقتی انگشت‌های یخ کرده پاهایم را آوردم زیر پتو، یکهو دلم خواست که تو پیشم بودی.. دلم خواست پتو را کنار زده باشی و آرام آمده باشی کنارم.. و من از هجوم هوای خنک، خودم را توی بغلت جمع کنم، یک نفس عمیق بکشم و بخوابم..

پ.ن: با اینکه هنوز زمستان نیامده اما این آهنگ می‌چسبد.

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

477

+ فریم عینک هایم را عوض کرده ام. یک عدد Emporio Armani گرفته ام و خودمان خیلی دوستش داریم اما توی خانه همه اَه و تف میکنند. حالم را به هم زده اند از بس که در باب اینکه چه مدل عینکی به صورتم می آید و چه مدلی می رود سخن رانی کرده اند.
از قرار معلوم به نظر میرسد مادر خانمی تصمیم دارند برایم عینکی دیگر خریداری کنند که به جمال زیبایمان بیاید!
از طرف دیگر هر کدام از دوستان که ما را با عینک جدید رویت میکنند جملگی تایید مینمایند که انتخاب شایسته ای داشته ایم، مخصوصا اینکه با مدل جدید گیسوان کوتاهمان هماهنگ می باشد.

+ راهی پیدا نموده ایم که از iTunes هی فرت و فرت بازی و آهنگ و رینگ تون و خرت و پرت های دیگر را بصورت قانونی برای آیفون مان خریداری مینماییم. طی دیروز و امروز فقط 10 دلار در حسابمان باقی گذاشته ایم و یحتمل فردا 25 دلار دیگر شارژ مینماییم. قید حقوق این ماه را زده ایم، باشد که رستگار شویم!

+ پروردگارا... اگر روزی ما هم صاحب خانه و خانواده و زندگی شدیم و سن و سالمان بالا رفت، و اگر کمی تا قسمتی شروع به چیز خل بازی در آوردیم و باعث شکنجه های روحی به برگ گل و فرزندمان (ما 1 فرزند بیشتر نمیخواهیم) شدیم ما را در اسرع وقت مرحوم بفرمایید تا ایشان را بیش از این زجر ندهیم.
خودمان میدانیم و اعتقاد داریم که مردها تاریخ مصرف دارند. بعد از اینکه تاریخشان اِکسپایر شد همه جا را به گند میکشند.

476

از سر کار برگشته م. فقط لباس هام رو در میارم و می افتم روی تخت. یادم میاد که چند روز پیش "امید" واسه مهمونی امشب دعوتم کرده بود. حدود 3 سالی میشه که با "برگ گل" ش ازدواج کرده. با امید از دوم راهنمایی همکلاسی و هم دانشگاهی بودم. پسر فوق العاده ایه. نمیدونم کیا بودن. حوصله نداشتم. تلاشم برای کنده شدن از تخت بی فایده ست.

میام میشینم پشت کامپیوتر و طبق معمول گودر و ایمیل و ...
کامنت های جدیدم رو میخونم. یلدا برام نوشته: دلم لک زده واسه " برگ گل " نویسی هات.
و بلافاصله بعدش فکرها، خیال ها، حرف ها، سوال ها... هجوم میارن تو سرم...

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

چراغ خاموش

اصلا روز خوبی نداشتم، در واقع اصلا جمعه ی خوبی نبود. اصلا مگه جمعه میتونه خوب هم باشه؟
یادم نیست دقیقا چه سالی بود اما فکر کنم ترم ۹ یا ۱۰ بودم. پاییز بود. یه خونه دانشجویی بزرگ و یه آدم تنها، یدونه رادیو ترانزیستوری و یدونه موبایل که بزرگترین سرگرمیم بود.
نمیدونم بخاطر چی یا کی بود، اما یه مدت زیادی بود که دپرشن‌ام حسابی عود کرده بود.
یه آهنگ توی 3650 ام داشت هی ریپیت میشد..
با یه ماژیک همه تکست آهنگ رو روی دیوار اتاقم نوشتم..

الان هم خیلی دلم میخواد اون کار رو دوباره تکرار کنم.

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

این عمرانی های دوست داشتنی!

تقریبا میشه گفت صنف "عمران" و بقیه ی مشاغل وابسته، مجموعه ای از افرادی بد دهن، کله خر، و با اعصابی خط خطی هستن.
تجربه نشون داده حتی اگه یک عدد انسان پاستوریزه وارد این مجموعه بشه، در مدت زمان معین و بسته به غلظت محیط تبدیل به یک موجود غیر اهلی خواهد شد!
***
توی کارگاه یدونه پیکان وانت درب و داغون مدل ۷۶ داریم که تقریبا همه کاری باهاش میکنیم.
امروز بنده از اول صبح تا ۶ و نیم عصر افتخار رانندگی با این اتومبیل زحمت کش رو داشتم و از مسیرهای شمال به جنوب / شرق به غرب مشغول حمل انواع کارگر، یخچال، گچ قرمز، موتور بالابر، سیمان سفید، دریل هیلتی، کپسول ایران گاز، ۵۰ متر لوله ۳۲، ۱۲ شاخه لوله ۵ متری ۴۰، لوله پلیکا ۱۲۰ و ۹۰، کابل برق، لوله داربست، چارچوب فلزی و.. بودم.
احتیاجی به توضیح نداره که حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر به یکی از همون انسان های متمدن تبدیل شده بودم!
این وانت همه کاره وقتی سنگین میشه موتورش فقط زوزه میکشه و نهایتا با ۲۰ کیلومتر در ساعت حرکت میکنه.
توی یه سربالایی ملایم یه آقای زانتیا پشت سر من خفت میشه، احتمالا اولش شروع کرده بوده به نور بالا دادن ولی با توجه به حجم زیاد آت و اشغال های اون پشت بنده نه تنها چراغ هاش رو نمیتونستم ببینم، بلکه خودش رو هم نمیدیدم.
تنها چیزی که میدیدم ماشین هایی بودن که خیلی سریع و محترمانه از بغلم سبقت میگرفتن و میرفتن. (که ظاهرا به آقای زانتیا هم راه نمیدادن)
پشت اولین چراغ خطر، آقای زانتیای مهربون به هر مکافاتی بود خودش رو کنار من جا کرد و شیشه سمت شاگرد رو پایین داد و چند کلمه محبت آمیز تحویلم داد.
در اینجا بود که به عنوان یک مهندس عمران واقعی دهان مبارک رو تا سبز شدن چراغ باز کردم..
همه ی ماشین ها تا شعاع ۵۰ متری مثل سوسک فرار کردن.
برای خودم هم عجیب بود که چطور این همه کلمه و جمله BEEEEP دار و غیر تکراری رو پشت سر هم ردیف کردم!!

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

473

همه چیز از اینجا شروع شد.
اون اوایل زیاد سر و کله ش پیدا نمیشد و شاید بیشتر از 12-10 بار در ماه نمیدیدمش، اما توی این یکی دو ماه اخیر دیوونه م کرده. هر شب به زور خودشو میندازه تو بغلم و نمیذاره راحت بخوابم. واقعیتش اینه که اصلا نمیذاره بخوابم!
بدبختانه بیشتر وقت ها دیگه بی/کی/نی هم تنش نیست.
اعصاب و روانم رو به فاک داده :دی

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

472

روزها و هفته ها به شکل مسخره ای دارن تند تند میگذرن. سرعتش اینقدر زیاده که فکر میکنم دیروز شنبه بوده!
راستش رو بخوای اصلا برام فرقی هم نمیکنه که امروز چند شنبه ست، چون از شنبه تا جمعه عین یه track آهنگ که گذاشته باشنش روی repeat ، فقط دارم یه سری کارها رو تکرار میکنم.
وقتایی که خونه ام باز هم وقت کم میارم. فکر کنم همه ی آدم هایی که منو میشناختن سیزن 6 لاست رو ازم گرفتن و دیدن اما خودم هنوز تمامش نکرده ام و نمیدونم آخرش چی شد... یه گونی فیلم و سریال خریده ام (و باز هم میخرم) که بشینم و ببینم اما روز به روز ستون dvd های ندیده ام داره بالاتر میره... بعد از چند ماه هنوز "کافکا در کرانه" رو تمام نکرده ام... دیگه حوصله و انرژی برای وقت گذروندن با آدم هایی که دوستشون دارم رو هم ندازم... تنها چیزی که لازم دارم استراحته!
دارم تبدیل به یه آدم روزمره میشم...
و این مدل زندگی تصویر اون آینده ای نیست که چند سال پیش داشتم...

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

471

یکی از بدترین چیزایی که هر روز صبح میتونه واسه آدم پیش بیاد اینه که چند دقیقه قبل از بلند شدن صدای آلارم ساعت (و ایضا گوشی موبایل)، خودت از خواب بیدار بشی و ساعتت رو چک کنی و حساب کنی چقدر دیگه وقت داری!

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

پاییز + جمعه + موزیک

در اینجا فهرستی از "10 آهنگی که مردان را به گریه می اندازد" منتشر شده.

آهنگ های غمگین زیادی میشناسم که ممکنه از این 10 تا تاثیر گذارتر باشن، اما دوست داشتم در این جمعه ی پاییزی اونهایی از این فهرست رو که خودم داشتمشون رو باهاتون شریک بشم.

لذت ببرید
  1. آهنگ Everybody Hurts از گروه REM
  2. آهنگ Tears In Heaven از Eric Clapton
  3. آهنگ Hallelujah از Leonard Cohen
  4. آهنگ Nothing Compares To You از Sinead O'Connor
  5. آهنگ Streets of Philadelphia از Bruce Springsteen
  6. آهنگ With Or Without You از گروه U2
  7. ندارم
  8. ندارم
  9. آهنگ Angels از Robbie Williams
  10. ندارم

امشب

تشنه ام، میرم در یخچال رو باز میکنم و چشمم به بطری نیمه پر کوکاکولای یک ونیم لیتری می افته، با خودم میارمش تو اتاقم، یه قلپ ازش میخورم، اونقدر خنکه که حباب های گازکربنیک ش رو میتونم زیر دندونم حس کنم.
در طول هفته تنها شبی که میتونم تا دیروقت بیدار بمونم همین 5 شنبه ست.
خواب از سرم پریده.
هدفون های آیپادم رو میذارم تو گوشم.
از بین 20 و خورده ای گیگ موزیک هیچی نمیتونم انتخاب کنم، میذارم شافل پخش کنه، هیچ کدوم رو دوست ندارم!
گوشواره ی سیاه فسقلی ش رو که توی تختم پیدا کردم رو برمیدارم و نگاه ش میکنم. دوباره میذارمش رو میزم که فردا یادم باشه بهش بدمش.
به دیوار ِ کنار تختم تکیه میدم و یه جای نامشخصی رو نگاه میکنم.
با هرکدوم از آهنگ ها یدونه "ابر" بالای سرم درست میشه و هزار جور فکر و خیال میریزه توش.
خسته شده م از بس که فکرم داره توی گذشته و حال و آینده پرواز میکنه
بین این چیزی که الان هستم و اون چیزی که میخوام باشم گیر کرده م...
صادقانه بگم، راهی که دارم میرم رو دوست ندارم و بدبختانه هنوز نمیدونم دقیقا چی میخوام!