جمعه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۱

609

تنها منبع نورانی، همین صفحه مانیتور است و صفحه موبایلم که هر از گاهی برایش تکست می آید و فوری برش میدارم و جواب میدهم و دوباره چند کلمه ای اینجا تایپ میکنم.
بعد سرم را بالا میگیرم و به فضای تاریک بین خودم و سقف خیره میشوم. کم کم یک ابر آن وسط ها درست میشود و میتوانم تصورات و خیالاتم را به شکل تصویری ببینم. سعی میکنم چیزهایی که دوست دارم را داشته باشم. به شکل احمقانه ای به خودم میگویم که منطقی باشم و خواسته های عجیب و غریب نداشته باشم. سعی میکنم تا جای ممکن تخیلاتم واقعی باشند.
راستش را بخواهید خیلی وقت ها این کار را میکنم. یعنی هر موقع که بتوانم از فکرها و درگیری های روزمره فرار کنم، فوری به این دنیای جدیدم وارد میشوم و شروع میکنم به نقشه کشیدن برای رسیدن به خیال پردازی هایم.
و دست آخر به این نتیجه میرسم که بزرگترین دغدغه ی فکری ام، شرایط اقتصادی ام است.
تقریبا همه ی خواسته هایم یک جوری به پول بستگی دارند.
بیشترین نگرانی ام راجع به این است که آیا در مسیر خوبی هستم یا نه.
در کل فکرم بد جور مشغول است.
دلم میخواست کسی پیدا میشد و میگفت: پسر.. فلان راه را بگیر و ادامه بده.

پنجشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۱

...

دو سه روزی میشود که رفته مسافرت.
دو سه روزی میشود که درست و درمان نشده باهاش حرف بزنم.
دو سه روزی میشود که مثل دو سه هفته طولانی بوده برایم.
دو سه هفته ی دیگر میشود پنجاه و دو هفته.