نیمه دوم بازی هلند - کاستاریکا را بیخیال شدم. تلویزیون را خاموش کردم و آمدم توی اتاقم.
میدانید، صبح ها که با مکافات از خواب بیدار میشوم تا نیم ساعت فقط دارم به خودم قول میدهم که از امشب دیگر تا ۲ و نیم صبح پای فوتبال ننشینم.
دیروز (در واقع جمعه) بقیه ی خرت و پرت هایی که از اسباب کشی هنوز وسط اتاقم پهن بودند را مرتب کردم. نمیدانم چرا من اینقدر آت و آشغال دارم. حداقل یک سوم چیز میزهایم را همان موقع که داشتیم جابجا میشدیم را دور ریختم اما باز هم خنزر پنزر دارم. خیلی چیزها هست که آدم نمیتواند دور بیندازد.
بین همه آنها، یک چراغ مطالعه فسقلی پیدا کردم که حتی یادم نیست کی و کجا خریده بودمش. یک پایه دارد که به هر جایی میشود چسباندش. البته چسبش دیگر هنری ندارد و فقط جنبه دکوری دارد. میله چراغش هم به هر شکل و قیافه ای که دلت بخواهد در میاید. با کلی چسب پنج سانتی، به گوشه ی بالای تختم چسباندمش. قیافه اش خیلی مسخره است اما خوشم آمده ازش.
اصلا یک جورهایی تخت خوابم تیریپ روشنفکری پیدا کرده که نگو!!
دیشب از ذوق چراغ مطالعه روشنفکرانه ام رفتم سراغ آن کتاب هایی که خیلی وقت از خریدشان میگذرد اما حتی یک خطشان را هم نخوانده ام.
اول از همه میخواهم "خداحافظ گری کوپر" را تمام کنم.
عادت دارم صفحه اول همه ی کتاب هایم بنویسم که کِی و کجا و با چه کسی (و حتی چرا) آن کتاب را خریده ام.
بهمن ۱۳۹۰ با احسان رفته بودیم شهر کتاب. آن موقع ها توی "گوگل ریدر" یک دوستی داشتم که اسمش نگین بود. عاشق "رومن گری" بود و محال ممکن بود که روزی یکی دو بار به نوشته های او اقتدا نکند. خوب یادم است که چند بار گفته بود دست آخر یک روز خودش هم مثل رومن گری خودکشی خواهد کرد.. و بالاخره یک روز واقعا خودکشی کرد. از نوع مجازی البته، و همه ی حساب های اینترنتی و پروفایل و ایمیل و وبلاگ هایش را بست!!
و حالا کلی آسمان ریسمان بافتم که بگویم الان زیر نور چراغ مطالعه روشنفکرانه ام دارم اینها را مینویسم و بعدش میخواهم تا وقتی که چشم هایم مجال دهند کتاب بخوانم.
میدانید، صبح ها که با مکافات از خواب بیدار میشوم تا نیم ساعت فقط دارم به خودم قول میدهم که از امشب دیگر تا ۲ و نیم صبح پای فوتبال ننشینم.
دیروز (در واقع جمعه) بقیه ی خرت و پرت هایی که از اسباب کشی هنوز وسط اتاقم پهن بودند را مرتب کردم. نمیدانم چرا من اینقدر آت و آشغال دارم. حداقل یک سوم چیز میزهایم را همان موقع که داشتیم جابجا میشدیم را دور ریختم اما باز هم خنزر پنزر دارم. خیلی چیزها هست که آدم نمیتواند دور بیندازد.
بین همه آنها، یک چراغ مطالعه فسقلی پیدا کردم که حتی یادم نیست کی و کجا خریده بودمش. یک پایه دارد که به هر جایی میشود چسباندش. البته چسبش دیگر هنری ندارد و فقط جنبه دکوری دارد. میله چراغش هم به هر شکل و قیافه ای که دلت بخواهد در میاید. با کلی چسب پنج سانتی، به گوشه ی بالای تختم چسباندمش. قیافه اش خیلی مسخره است اما خوشم آمده ازش.
اصلا یک جورهایی تخت خوابم تیریپ روشنفکری پیدا کرده که نگو!!
دیشب از ذوق چراغ مطالعه روشنفکرانه ام رفتم سراغ آن کتاب هایی که خیلی وقت از خریدشان میگذرد اما حتی یک خطشان را هم نخوانده ام.
اول از همه میخواهم "خداحافظ گری کوپر" را تمام کنم.
عادت دارم صفحه اول همه ی کتاب هایم بنویسم که کِی و کجا و با چه کسی (و حتی چرا) آن کتاب را خریده ام.
بهمن ۱۳۹۰ با احسان رفته بودیم شهر کتاب. آن موقع ها توی "گوگل ریدر" یک دوستی داشتم که اسمش نگین بود. عاشق "رومن گری" بود و محال ممکن بود که روزی یکی دو بار به نوشته های او اقتدا نکند. خوب یادم است که چند بار گفته بود دست آخر یک روز خودش هم مثل رومن گری خودکشی خواهد کرد.. و بالاخره یک روز واقعا خودکشی کرد. از نوع مجازی البته، و همه ی حساب های اینترنتی و پروفایل و ایمیل و وبلاگ هایش را بست!!
و حالا کلی آسمان ریسمان بافتم که بگویم الان زیر نور چراغ مطالعه روشنفکرانه ام دارم اینها را مینویسم و بعدش میخواهم تا وقتی که چشم هایم مجال دهند کتاب بخوانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر