دوشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۳

بیا امشب شرابی دیگرم ده.. ز مینای حقیقت ساغرم ده

امروز صبح زود از شدت سردرد از خواب بیدار شدم. زود که میگویم حوالی ۶ اینها بود.
به نشیمنگاهم خیلی فشار آورده بود که دو ساعت دیگر تا در آمدن صدای آلارم لعنتی مانده است و من بیدار شده ام.
گوش هایم داشتند سوت میکشیدند. بدنم داغ شده بود.
رفتم آبی به صورتم بزنم تا شاید حالم سر جایش بیاید اما روی پا که ایستادم دیدم تعادل ندارم، چشم هایم درست جایی را نمیبینند.
پیش خودم فکر کردم مثل بیشتر وقت ها دلیلش این است که قند خونم کم شده، یا شاید فشارم پایین افتاده.
باز روی تخت افتادم و سعی کردم خودم را به خواب بزنم.. اما نمیشد.
سرم داشت منفجر میشد. رفتم اتاق مامان اینها تا دستگاه فشار را بردارم و ببینم چه مرگم شده. یواشکی و بی سر و صدا دستگاه را آوردم بیرون. فشارم ۱۹ روی ۸ بود. نمیدانستم چه کنم. گفتم بیخیال.. خودش خوب میشود.
باز آمدم روی تخت خوابیدم و خیره به سقف ماندم.
این روزها سقف اتاقم مثل پرده سینما شده. مدام دارد خاطره هایم را برایم بازپخش میکند. بی شرف فقط همان هایی را برایت میگذارد که فوری اشک آدم را در می آورند.
نمیدانم ساعت چند بود اما بعد از آن بود که آلارم گوشی صدایش در آمده بود و خاموشش کرده بودم.
یهو دیدم صورتم داغ شد. نیم خیز که شدم، خون از دماغم شروع به آمدن کرد.
آنقدر آمد که تیشرتم با خون یکی شد.
آنقدر آمد که همان موقع حس کردم حالم خوب شد.
بلند شدم تیشرتم را چماله کردم و انداختم توی سطل زباله.
لباس پوشیدم و رفتم پی کارم.
این روزها اگر توان داشتم، ۲۴ ساعت فقط کار میکردم.
حیف که ندارم.. حیف

دوشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۳

شل سیلور استاین می فرماید..

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که دوستمان نمیدارند، همانگونه که آدم هایی نیز یافت میشوند که دوستمان دارند اما ما دوستشان نداریم.
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر میخوریم و همواره بر میخوریم، اما آنانی را که دوست میداریم همواره گم میکنیم و هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمیخوریم!!
گاه ما برای یافتن گمشده خویش، خود را می آراییم، گاه برای یافتن ‬"او" به دنبال پول، علم، مقام، قدرت و همه چیز میرویم و همه چیز را به کف می آوریم اما "او" را از کف میدهیم.

گاهی اویی را که دوست میداری احتیاجی به تو ندارد زیرا تو او را کامل نمیکنی. تو قطعه گمشده او نیستی. تو قدرت تملک او را نداری.
گاه نیز چنین کسی تو را رها میکند و گاهی نیز چنین کسی به تو می آموزد که خود نیز کامل باشی، خود نیز بی نیاز از قطعه های گمشده.

او شاید به تو بیاموزد که خود به تنهایی سفر را آغاز کنی، راه بیوفتی، حرکت کنی.
او به تو می آموزد و تو را ترک میکند، اما پیش از خداحافظی میگوید: "شاید روزی به هم برسیم.." ، میگوید و میرود، و آغاز راه برایت دشوار است.
این آغاز، این زایش، برایت سخت و دردناک است.
بلوغ دردناک است، وداع با دوران کودکی دردناک است، کامل شدن دردناک است، اما گریزی نیست.
و تو آهسته آهسته بلند می شوی، و راه می افتی و میروی، و در این راه رفتن دست و بالت بارها زخمی میشود، اما آبدیده میشوی و می آموزی که از جاده های ناشناس نهراسی، از مقصد بی انتها نهراسی، از نرسیدن نهراسی و تنها بروی و بروی و بروی..