دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۶

722

اوایل هفته دوم مهر ماه بود که فهمیدم چشم‌هایم درست نمی‌بینند. درست که چه عرض کنم.. یعنی با اینکه عینک روی چشمم بود اما در واقع هیچ چیز را واضح نمی‌دیدم. یک شبه چشم‌هایم تصمیم گرفته بودند که بروند پی استراحت.

یکی دو روز بعد اوضاع بدتر شد. کورمال کورمال خودم را به چشم پزشکی رساندم و دکتر پیشنهاد داد که قبل از تعویض شیشه‌های عینک بهتر است آزمایش قند خون بدهم.

فردا صبح اول وقت رفتم برای آزمایش و بعد از ظهر که جواب را گرفتم برق از سرم پرید. قند خون نرمال که باید بین ۷۰ تا ۱۰۰ باشد، مال من ۵۲۸ بود!!

به واسطه یکی از بستگان توانستم از یکی از متخصص‌های خوب غدد نوبت اورژانسی بگیرم.
از فردای آن شب صاحب یکی از این دستگاه‌های اندازه‌گیری قند خون شدم و هر روز صبح و ظهر و شب باید ببینم نمایشگر آن چه عددی را نشان می‌دهد. موقع‌هایی که قند با دارو پایین نیامده باشد باید انسولین تزریق کنم تا اوضاع از این که هست افتضاح تر نشود.

خنده دار اینجاست که در درون از شیرینی زیاد دارم بگا می‌روم و در بیرون از تلخی زیاد. دنیا همین است دیگر.. هیچ وقت چیزها آنطور که می‌خواهی پیش نمی‌روند.

پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۶

command + delete

دقیقا نمی‌دانم کِی این اتفاق افتاده، اما حتما نوت بوکم سر جای همیشگی‌اش بوده است. اصولا اهل رمز گذاشتن و این مسخره بازی‌ها هم نیستم. لابد کاری داشته و بعد از آن از روی کنجکاوی آمده بوده تا سر از خرت و پرت‌های توی کامپیوترم در بیاورد. نمی‌دانم. من که هیچ وقت خودم را در یک همچین موقعیت‌هایی نمی‌گذارم که حتی یک در صد بخواهم وسوسه بشوم و بروم سر از چیز میزهای خصوصی آدم‌ها در بیاورم. آدم‌ها که می‌گویم حالا نه همه آدم‌ها.. منظورم آنهایی ست که نزدیک هستند. آنهایی که بیشتر از بقیه اهمیت دارند. از پدر و مادر و خواهر و برادر بگیر تا زن و شوهر و دوست و رفیق.

همین چند دقیقه پیش بطور اتفاقی فهمیدم که کلی از یادداشت‌ها و عکس‌ها و فایل‌هایی که فقط مربوط به خود "من" بوده‌اند، دیگر وجود خارجی ندارند و به دیار باقی شتافته‌اند. نمی‌توانم درک کنم که چه فعل و انفعالاتی در مغز یک نفر می‌افتد که یکباره تصمیم به حذف قسمت‌هایی از خاطره و حافظه آدم می‌گیرد؟ شما را به تمام مقدسات قسم که با اطرافیانتان از این کارها نکنید.. آن کلیدهای لعنتی را فشار ندهید

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۶

720

در این دو و ماه چندی که گذشت اسنپ تنها منبع درآمد برایم بوده است. راستش، به عنوان یک شغل تمام وقت به آن آسانی که فکرش را می‌کردم نیست اما خب در شرایط فعلی چاره بهتری ندارم.
حتی توضیح اینکه تا چه اندازه در مخمصه هستم چهار ستون بدنم را می‌لرزاند. تقریبا هر شب یکی دو بار از خواب می‌پرم و توی خواب از بس که عرق می‌کنم بالش آنقدر خیس می‌شود که انگار یک پارچ آب رویش خالی کرده باشی.
نمی‌دانم کی و کجا مرتکب چه گناهی شده‌ام که هر روز یک آلت جدید برایم راست می‌شود!!

دوشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۶

719

امروز یکی از آنهایی که بهشان بدهکار هستم زنگ زد و هرچه که در توانش بود را نثارم کرد. بنده خدا حق دارد ولی خب از یک آدم ورشکسته چه انتظاری می‌شود داشت؟

یکشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۶

پلاستیک

به شکل فلاکت باری در باتلاق مشکلات در حال دست و پا زدم هستم. از در و دیوار پشت سر هم دارد می‌آید. دلم می‌خواست که می‌توانستم با گفتن "لابد حکمتی دارد" به خودم دلداری بدهم ولی حیف که تنها حکمتش زنجیره‌ای از خریت‌های خودم است. بعضی‌هاشان مستقیما به خودم برمی‌گردد و بعضی‌هاشان هم شاید بشود اسمشان را بد بیاری گذاشت. در هر صورت کار از این حرفها گذشته است.

آن موقع که دانشجو بودم یک درسی داشتیم به اسم مقاومت مصالح که یکی از سرفصل‌هایش در مورد تنش تسلیم فولاد و از اینجور مزخرفات بود. زمانی که فولاد تحت کشش قرار بگیرد از یک جایی به بعد از حالت الاستیک خارج می‌شود و رفتار پلاستیک پیدا می‌کند. یعنی اینکه دیگر به حالت اول بر نمی‌گردد. اگر کشش باز هم ادامه داشته باشد گسیختگی بوجود می‌آید و کلا بگا می‌رود.
حالا من هم تسلیم شده‌ام و دارم وارد مرحله پلاستیک می‌شوم. در واقع خیلی زودتر از اینها باید تسلیم می‌شدم اما همان زنجیره که نمی‌دانم اسمش چیست باعث می‌شد مقاموت کنم و امید داشته باشم که از زیر این فشارها می‌توانم خارج شوم. الان دیگر کار از مقاومت گذشته.. باید تسلیم شد. شاید تنها راهی که بشود جلوی گسیختگی را گرفت همین باشد.. خدا کند همین باشد

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۶

717

امشب هم بی خوابی به سرم زده و ارتش فکرها هستند که توی تک تک سلول‌های سرم دارند رژه می‌روند. پاک روانی شده‌ام. تمرکزم روی هر چیزی را تقریبا از دست داده‌ام و اگر همین فرمان پیش برود تا چند ماه دیگر باید تیمارستان بستری‌ام کنند!!

پنجشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۶

Arqavan

به لطف یکی از دوستانم بالاخره امتحان‌های این ترم هم به خیر و خوشی تمام شد. اگر کمک هایش نبود من از همان ترم اول لنگ می‌زدم و الان به ترم چهار نرسیده بودم. راستش را بخواهید این فوق لیسانس را کلا از همین دوستم دارم. از همان موقعی که برای کنکور ارشد ثبت نامم کرد و بعد کتاب تست سالهای قبل را برایم خرید و فوت فن راندو زدن یادم داد و باقی ماجرا. تازه.. از این به بعد هم می‌خواهم بروم توی دفتر کارش تا اسکچ آپ یاد بگیرم.

من اصولا خواب نمی‌بینم و یا اگر هم ببینم در بیداری یادم نمی‌آید. دیشب اما خواب دیدم که ارغوان تلفن زد و گفت که کارهایش راست و ریست شده که برود آلمان و برای همین قرار است که دوست‌هایش را دعوت کند و مهمانی خداحافظی بگیرد. ارغوان از آن مدل دخترهایی است که کمتر کسی ممکن است دوستش نداشته باشد. یک دوست مشترک دختر داریم که می‌گفت اگر خودش پسر بود حتما عاشق ارغوان می‌شد.

از مهمانی و اینها چیزی یادم نیست اما رفته بودیم فرودگاه امام. تعدادمان زیاد نبود. من و نیلو و یاسی و مامان بابای ارغوان و یک پسر دیگری که فامیلش محسنی بود. این آقای محسنی را در عالم واقعیت هم فقط فامیلش را می‌دانم اما به نظرم می‌آید که پسر خیلی خوبی باشد.
آنجا که پاسپورت ها را کنترل می‌کنند و بیشتر از آن نمی‌شود جلو رفت، یادم هست که رفتم جلو و دو دستی صورت ارغوان را گرفتم و بوسیدمش. جوری که انگار هزار سال بوده که عاشقش بودم. بعد هم یادم است که سرم را انداختم پایین و راهم را کشیدم و رفتم. ارغوان از آن طرف رفت و من از آن طرف.

صبح که از خواب بیدار شدم حس می‌کردم که ارغوان واقعا رفته است. به عنوان کسی که عشقش را همین چند ساعت پیش از دست داده کشتی کروز مجلل و افسانه‌ای ام در اقیانوس غرق شده بود. تمام آن روز حال و هوایم همین بود.
راستش را بخواهید خیلی وقت است که ارغوان‌هایم دارند یکی یکی می‌روند و کشتی‌هایم یکی بعد از دیگری غرق می‌شوند. هر روز صبح که بیدار می‌شوم غم از دست دادن ارغوان دارم..

چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۶

715

همه زندگی‌ام به معنی کلمه "قفل" شده است. به هر دری هم که می‌زنم تا بلکه وضع بهتر شود درست برعکس از آب در می‌آید. از استرس آنچه که قرار است بر سرم بیاید دارم می‌میرم. واقعا نمی‌دانم دیگر..

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۶

ما به عقب بر نمی‌گردیم

تا پس فردا این موقع خدا می‌داند حالمان چطور است. هرچه به جمعه شب نزدیکتر می‌شود بیشتر توی دلم رخت می‌شورند. همه‌اش یاد آن شبی می‌افتم که تا صبح چشممان به توییتر و فیسبوک و زیرنویس‌های شبکه‌های خبری بود و هرچه به صبح نزدیکتر می‌شدیم بیشتر در بُهت فرو می‌رفتیم. از فردایش هم که درگیری‌ها و بگیر و ببند و بزن بزن..

در طول این ده دوازده روز گذشته هرچه دوست و آشنا و غریبه و مشتری هست را بهشان التماس می‌کنم که رای بدهند. فردا هم تصمیم دارم همه آنهایی را که بهشان مشکوک هستم را خودم شخصا تا پای صندوق رای مشایعت کنم.
یک گروه هستند که مصمم به روحانی رای خواهند داد. یک گروه دیگر هم هستند که بنا به استدلال خودشان اعتقاد دارند با روی کار آمدن رئیسی وضع بهتر خواهد شد. با این گروه هم به اندازه‌ای که توان داشته‌ام و به شعورم توهین نشد سعی کرده‌ام به دور از تعصب حرف بزنم و برایشان دلایل عقلانی بیاورم. یک گروه سوم منفعل "من رای نمی‌دهم" هم هست که بیشتر از هر چیزی مرا می‌ترسانند. آنهایی که از همه چیز شکایت دارند و نارضایتی از وضع موجود را با بی تفاوتی می‌خواهند بدهند. آنهایی که می‌خواهند شناسنامه‌شان پاک بماند. آنهایی که مشروعیت نظام را می‌خواند زیر سوال ببرند!!

فراموش کار بودن این گروه سوم را هیچ نمی‌فهمم.. هیچ نمی‌فهمم که چطور می‌توانند ۸ سال از تک تک روزهای دوره قبل از روحانی را فراموش کرده باشند و از تک تک روزهای ۸ سال آینده ترس نداشته باشند.
خلاصه اینکه جان مادرتان.. جمعه را فراموش نکنید. دست هر کسی را هم که می‌شناسید بگیرید و با خودتان ببرید

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۹۶

713

چند ماه پیش از طرف یک دوست معرکه هدیه‌ای به دستم رسید که دو تا کتاب هم شاملش می‌شد. روز سیزده به در، بعد از اینکه از شر آن ترجمه‌های کوفتی خلاص شدم برای اینکه دچار افسردگی روز تعطیل نشوم، رفتم سراغ "بچه رزمری" و روی تخت ولو شدم.
ماجرای خیلی گیرایی داشت. لااقل برای من که خیلی جذاب بود. فردا شبش که خانه آمدم فوری شام خوردم و رفتم بالا و تا نمی‌دانم ساعت چند بود که تمامش کردم.
توی مقدمه کتاب نوشته بود که در سال ۱۹۶۸ رومن پولانسکی فیلمی را به همین نام کارگردانی کرده است و یکی از بهترین فیلم‌های این ژانر محسوب می‌شود. برای همین دیروز گشتم و فیلمش را پیدا کردم و سر کار با اینکه نمی‌شود عین آدم فیلم تماشا کرد دیدمش. راستش را بخواهی به خوبی کتابش نبود اما باعث شد که تصویر بهتری از کتاب توی ذهنم بسازم.

دیشب هم از آن شب‌هایی بود که نمی‌توانستم بخوابم و مغزم خاموش نمی‌شد. یادم به آن یکی کتابی افتاد. ضخامتش زیاد نبود و از این مدل داستان‌هایی بود که آدم را دنبال خودش می‌کشد. تا به خودم آمدم ساعت از ۴ صبح هم گذشته بود. تمامش کردم. رفتم توی بالکن نشستم و یک نخ سیگار دود کردم. از شدت خستگی خوابم نمی‌برد. حواسم از بدهکاری و قسط و بدبختی‌هایم پرت شده بود اما باز هم نمی‌توانستم بخوابم. تقریبا تا وقتی که صدای آلارم گوشی بلند شد خواب و بیدار بودم. صبح به زحمت از تخت کنده شدم و دوش گرفتم و باز دوباره برگشتم به همین روال نکبت همیشگی.


از صبح تا حالا هم هیچ خبری نیست و من از استرس چک‌ و بدهی‌های عقب افتاده سکته می‌کنم.

سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۶

712

دیروز بعد از ظهر همانطور که پشت میز فروشگاه نشسته بودم ناگهان یادم به دو تا مقاله‌ای افتاد که باید برای یکی از درس‌هایی که این ترم دارم (و نمی‌دانم اسمش چیست) ترجمه کنم. به خیال خودم فکر کردم هنوز وقت کافی برای ترجمه‌اش هست اما بعد با یک حساب سر انگشتی دوزاری‌ام افتاد که هفته آینده باید پاور پوینت را سر کلاس ارائه بدهم!
تا حوالی ساعت ۶ حتی یک پاراگراف هم ترجمه نشده بود. دیدم هرچه دست روی دست بگذارم اوضاع بدتر می‌شود. بار و بندیلم را جمع کردم و راه خانه را در پیش گرفتم. تا سه و نیم صبح سرم توی مانیتور و دیکشنری بود و تازه صفحه دوم تمام شد.
آلارم را روی هشت و نیم صبح تنظیم کردم و نفهمیدم چطور غش کردم. قبل از اینکه آلارم زنگ بزند خودم بیدار شدم و رفتم سراغ درس و مشق. حوالی ۱۰ بقیه اهل خانه بیدار شدند و هی تلفن زنگ می‌زد و یکی تلویزیون تماشا می‌کرد و آن یکی هم هی حرف می‌زد و نمی‌گذاشتند آدم به کارش برسد. لجم گرفته بود. نوتبوک و دفتر و قلم و کاغذ را گذاشتم زیر بغلم و رفته طبقه سوم و کف زمین پهن شدم..

الان یازده و نیم شب است و تقریبا نیم ساعتی می‌شود که از خستگی مغزم قفل شده. به گمانم برای امروز کافی است دیگر. از طبقه پایین صدای مهمان‌ها را می‌شنوم که همه‌شان همزمان دارند با هم حرف می‌زنند و قاه قاه می‌خندند. روی این آهنگ چِت-مُخ کرده‌ام و خیلی خوشحال خواهم شد اگر هنوز توی کشوی میزم سیگار داشته باشم و بروم توی بالکن و یکی دو نخ دود کنم و برای خودم ادای آدم‌های سرخوش را در بیاورم.

پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۵

classic

خوبی اینترنت این است که در هر زمان و مکان که باشی، می‌شود حسابی وقت کُشی کرد. برای خانه هنوز اینترنت نگرفته‌ام و چون گوشی هم ندارم آخر شب‌ها آدم حسابی کلافه می‌شود تا خواب به سرش بزند. حال و حوصله کتاب خواندن ندارم. توی نوت بوک هم چیزی نیست که بشود سرگرم شد. گرچه کلی فیلم و سریال دارم که باید ببینمشان اما یک حس مسخره‌ای اجازه نمی‌دهد که مشغول آنها شوم. فقط هدفون و موزیک به درد آن موقع از شب می‌خورد.
از زمانی که نوکیا چراغ قوه‌ای گرفته‌ام، علاوه بر دردسرهای روزمره تلفنی که باهاش دارم، دچار فقر موسیقیایی هم  شده‌ام. فقر موسیقیایی یکی توی ماشین و یکی هم در مواقع تنهایی خیلی به ماتحت آدم فشار می‌آورد. آهنگ‌های فلش مموری ماشین را تقریبا دو سال است که دارم بی وقفه گوش میکنم و نمی‌دانم چه طلسمی است که همت به روز کردن آهنگ‌های داخلش را ندارم!!

دیشب مثل بیشتر شب‌ها با آنکه با جسد متحرک خیلی تفاوت نداشتم، اما نمی‌توانستم بخوابم. نوت بوکم را روشن کردم و آهنگ‌هایی که هوس کرده بودم را به صف کردم و گذاشتم به ترتیب برای خودشان پخش شوند.
همانطور که به پشت خوابیده بودم و با بدنه نوت بوک روی شکمم ریتم گرفته بودم، انگار که جبرییل پیام وحی آورده باشد یادم به آیپاد کلاسیکم افتاد. نزدیک ۱۰ سال از عمرش می‌گذرد و بهترین دوست سال آخر دانشگاهم بود. تا آخر سیزن ۵ سریال Family Guy را توی صفحه ۲ و نیم اینچی‌اش تماشا کردم. لامصب ۱۲۰ گیگ فضا داشت و هیچ محدودیتی برای موزیک و ویئو و عکس نداشت. برای آن دوران دستگاه فوق العاده‌ای بود.. و هنوز هم هست.
عین فنر از جا پریدم و همه جا را زیر و رو کردم. خیلی با وقار مثل زیبای خفته توی جعبه اش آرمیده بود. عین همان روزی که خریدمش ذوق داشتم. به برق وصلش کردم و چند دقیقه بعد روشن شد.
ظاهرا آخرین باری که ازش استفاده کرده بودم مال اوایل این لاو بودنم با X بوده. چون آن موقع‌ها عادت داشتم که همه جا عکس‌هایش را با خودم داشته باشم و از دیدنش نیشم تا بناگوش باز شود.
کمتر از یک ساعت باتری‌اش را شارژ کردم و حوالی ۳ صبح هدفون به گوش رفتم توی بالکن نشستم و هی عکس‌ها را دوباره و دوباره مرور کردم و هی سیگار دود کردم و هی آهنگ گوش کردم و هی لبخند خوشالونکی زدم. مدل خوشالونکی بودنم فرق داشت البته اما حال و هوای آن دوران خودم را خیلی دوست دارم. لامصب آنقدر دوستش داشتم که مزه‌اش هیچوقت تمام نمی‌شود.
خلاصه اینکه موزیک آفریده شده تا حال آدم را خوب کند.

پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۵

710

دقیقا یک هفته است که درست و حسابی نخوابیده‌ام. خواهر و مادر مغزم گاییده شده از بس که هی فکر و خیال‌های تخمی و درب و داغان کردم و به هیچ جواب درست درمانی هم نرسیدم. هی تلاش میکنم تا به فیلان سمت چپم دایورت کنم اما نمی‌توانم.

برای این ترم ۱۱ واحد انتخاب کردم و از همین الان می‌دانم که روش تحقیق و طرح (۱) دهانم را سرویس خواهند کرد. اگر همه چیز به خوبی و خوشی بگذرد، ترم بعد طرح ۲ و ۳ را با هم برمی‌دارم و ترم بعدتر فقط پایان نامه می‌ماند.

چند روزی هست که دستم به دکتر و آزمایش و اینجور کوفت و زهرمارها بند شده است. اوضاع آنزیم‌های کبد به شدت قر و قاطی شده و باید حواسم را جمع کنم. دور غذای بیرون و ساندویچ و پیتزا و عرق سگی را هم باید خط قرمز بکشم. فشار خونم پایین افتاده و یک جورهایی می‌شود گفت که ضربان ندارم. با یک ریتم خیلی ملو کلا دارم به فنا می‌روم.

برای اینکه همه‌اش هم چس ناله نباشم تک آهنگ جدید Coldplay را گوش کنید و حالش را ببرید

جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۵

709

بیشتر از ده دوازده روزی می‌شود که صورتم را اصلاح نکرده‌ام. اصولا حال و هوایم رابطه مستقیمی با زدن یا نزدن ریش دارد. دچار یک جور استرس و نگرانی مالیخولیایی شده‌ام که نمی‌توانم از سرم بیرونش کنم و عین خوره دارد جانم را می‌گیرد.

تقریبا یک ماه شده است که دفتر نرفته‌ام و همه‌اش نگران این هستم که نکند آنجا را از دست بدهم. لحظه شماری میکنم که کارها راست و ریست شوند و عین آدم بروم بچسبم به کار.

هفته پیش رفتم دانشگاه و برای ترم جدید ثبت نام کردم. پرداخت ماه به ماه شهریه به بقیه بی پولی‌هایم اضافه شد. واقعا نمی‌دانم از کجا قرار است هزینه‌هایم را تامین کنم.

امروز عصر اصلا دل و دماغ بازی کردن نداشتم. بی هدف توپ میزدم فقط. آمدم یک دستی بک‌هند بزنم.. مچ دستم بگا رفت.

خودمان توی این مملکت تخماتیک کم بدبختی داشتیم، این ترامپ عوضی هم آمد به دغدغه‌هایمان اضافه کرد. هر روز صبح که تیتر خبرها را می‌خوانم بیشتر مطمئن می‌شوم که این مردک عقل توی سرش نیست. کل دنیا را آشوب می‌کند.

شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۵

708

تقریبا دو هفته‌ای می‌شود که آیفونم را فروختم و بجایش یکی از این نوکیا چراغ قوه دار ها خریدم و خب، گفتن ندارد که به پول کثیفی که از فروش گوشی‌ام دستگیرم می‌شد چقدر نیاز داشتم. (حتی اگر می‌توانستم همین نوت بوک و یک سری چیزهای دیگر را هم نقد می‌کردم.) یکی دو روز اول زندگی روزمره‌ام کاملا قفل شده بود. هر کسی که تماس می‌گرفت یا تکست می‌فرستاد برایم ناآشنا بود، هی باید سوال و جواب می‌کردم تا بلکه یادم بیاید طرف پشت خط کیست.. شماره حساب و کارت‌هایی که بهشان نیاز دارم همه توی نوت گوشی‌ام بودند.. هزار و یک جور خرت و پرتی که لازمشان دارم و به این راحتی‌ها دستم بهشان نمی‌رسد دیگر.. از همه مهمتر شاید تلگرام و واتس‌اپ بودند که یکی از ملزومات شغلی‌ام محسوب می‌شوند/می‌شدند. صادقانه بخواهم بگویم یک جورهایی بد نیست که از شر هر دو تا شان خلاص شدم.. شب‌ها موقع خواب تنها گزینه‌ای که دارم این است که آلارم را روشن کنم و یک گوشه‌ای به حال خودش رهایش کنم.. لامصب استقامت باور نکردنی‌ای در تمام نشدن باتری دارد. تا پیش از این همیشه یکی از مشکلات زندگی تمام شدن باتری گوشی بود که خدا را شکر حل شد!

هفته پیش کلا خیلی مزخرف بود. اول که با پهلو، روی پله‌ها زمین خوردم و کمرم به گا رفت. پنج شنبه هم فشارم پایین آمده بود و پخش زمین شدم. البته زمین خوردن از ویژگی‌های بارز بنده است و چیز جدیدی به حساب نمی‌آید. چند وقت دیگر هم یک زمین خوردن درست حسابی در پیش دارم که فکر کنم کل استخوان‌بندی‌ام را خرد و خمیر کند.

الان هم چیز دیگری به ذهنم نمی‌آید که بنویسم. نقطه. پایان پیام