یکشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۳

من از زیر آوار مینویسم

از امروز (در واقع امشب) تصمیم گرفتم که از زیر آن همه آوار هرطور که شده زنده بیرون بیایم. خودم را که بیرون کشیدم همه ی خستگی ها و غم و غصه ها را بتکانم و دوباره سرپا بایستم. میخواهم همه ی چیزهای خوب و بدی که برایم اتفاق افتاده را پشت سرم رها کنم و فقط به آینده فکر کنم.
فهمیدم تنها چیزی که توی زندگی اهمیت دارد فقط و فقط خود آدم است.
میخواهم مهمترین آدم زندگی خودم باشم.
آدم برای اینکه بتواند چیزی یا کسی را دوست داشته باشد، اول باید خودش را دوست داشته باشد.

پنجشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۳

Let Her Go

رابطه بیشتر اوقات مثل کلید نیست که دکمه روشن و خاموش داشته باشد. بیشتر اوقات کش می آید و باریک و باریکتر میشود ولی پاره نمیشود. هنوز نگاهی، لبخندی، حرفی چیزی میتواند به سرعت تو را به احساسات اولیه نسبت به آدمی که قرار است برود برگرداند.
اینطور وقت ها یک قیچی لازم است تا همه ی آن بندها پاره شود و آن آدم دور شود. آنقدر دور شود که خودت هم باور نکنی.
آنجا که میرسد و اتفاق که می افتد انگار باری از روی سینه ات برداشته میشود. انگار نگاهت دوباره دنبال نگاهی است که دلت را بلرزاند. دوباره عطش ِ گرفتن دستی و در آغوش کشیدن تنی جدید در تو بیدار میشود.
آن اتفاق هر قدر سهمگین تر باشد اثرش قوی تر است.
اتفاقی که در لحظه ویرانت میکند. آوار میشود روی سرت و نمیفهمی که داری چه کار میکنی. اما کم کم زمان که میگذرد از آرامش نفسهایت میفهمی که این هم تمام شد.
آدمی که زمانی دوستش داشتی دیگر سوم شخص مفرد است و دیگر قرار نیست مخاطب خاص باشد.
دیگر قرار نیست توی خیابان دنبال 206 خاکستری اش بگردی.
دیگر وقتی که از نزدیک خانه شان یا محل کارش رد میشوی چشمهایت میان آدم ها دنبال "او" نمیگردند.
دیگر با 60D هوس عکاسی با او به سرت نمیزند.
دیگر با صدها آهنگی که با هم خاطره دارید، یادش نمی افتی.
دیگر نباید با شنیدن اسمش یا دیدن عکس هایش قلبت توی دهانت بزند.
به هر ضرب و زوری که باشد سعی میکنی که به راهت ادامه بدهی و بروی..
مزه ی همه ی روزهای خوب را تا ابد برای خودت نگه میداری

و به این گوش میکنی و برای خودت در خیالات شنا میکنی

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۹۳

این خوب بودن را باید بُرید و انداخت جلوی سگ

از خوب بودن بدم آمده.
از اینکه بعضی ها می آیند و به آدم میگویند که هی فلانی، تو خیلی خوبی، مهربانی، و کوفت و زهر مار.. حالم به هم میخورد. احساس میکنم که همه شان چرند میگویند. انگار که میخواهند سرم را شیره بمالند و با این حرف شان خوشحالم کنند.
نمیدانم چرا حتی همانهایی که به گوش آدم میخوانند که تو آدم خوبی هستی، هیچ کدام واقعا دوستم ندارند. برایشان بود و نبودم فرقی ندارد. همه چیز فقط در حد حرف است.
آخر آن خوب بودنی که حتی به درد صاحبش هم نخورد که دیگر خوب بودن نیست.
آن خوب بودنی که هیچ کس آن را نخواهد که دیگر خوب بودن نیست.
وقتی که از بعد از ظهر جمعه دلت گرفته باشد و حتی از یک نفر تکست نداشته باشی که دلش خواسته باشد یک کلمه با تو حرف بزند که دیگر خوب بودن نیست..

از ظهر تا الان چشمم فقط به صفحه ی گوشی بوده.
به گمانم همه اینها به این معنی باشند که در این دنیا هیچ کس نیست که دلش بخواهد حتی چند دقیقه با من وقت بگذراند.
به این معنی است که هیچ کس را ندارم.
و خب البته انتظار بی جایی دارم که کسی بخواهد با یک آدم تنهای حوصله سر بر وقتش را پر کند.
من باید بروم صبح تا شب فقط کار کنم و بعدش هم بروم گوشه ی خلوت خودم آرام بگیرم تا فردا صبح شود و باز این حلقه تکرار مسخره را از اول شروع کنم.
باید بفهمم که این حرف های خوب بودن واقعی نیست.. به درد بخور نیست..
باید یادم بماند که من فقط خودم را دارم و خودم..
و خودم دیگر خودم را هم دوست ندارم