‏نمایش پست‌ها با برچسب زیر خاکی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب زیر خاکی. نمایش همه پست‌ها

یکشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۷

Workers & Trucks

دیشب به بهانه تبریک تولد یکی از دوست‌های صمیمی‌ام داشتم برایش روی واتساپ پیام می‌دادم که چند دقیقه بعد آنلاین شد و شروع کردیم به خوش و بش و گپ زدن.
آخرین بار که علی را دیده بودم حدود ۲ سال پیش بود، شاید هم بیشتر.
یک روز صبح که تازه کرکره فروشگاه را بالا داده بودم و داشتم خرت و پرت‌های شب قبل را توی کیسه زباله می‌انداختم از پشت سرم صدای آشنایی سلام کرد. باور نمی‌کردم خودش باشد.
حدود پنج شش سال پیش (شاید هم بیشتر) مهاجرت کرد و رفت آمریکا و تگزاسی شد.

نمی‌دانم سر چی شد که به علی گفتم "آدم می‌تونه توی آمریکا باشه و تراک نداشته باشه؟ من که اگه یه روز پام به آمریکا رسید، اولین کاری که می‌کنم، می‌رم یه تراک خفن برا خودم می‌خرم و حسابی باهاش کیف می‌کنم"
و بعد ازش پرسیدم تو هم تراک داری؟

به قول خودش چون از بچگی در کنار پدرش بوده و اجرای هزار جور ساختمان متفاوت را از نزدیک دیده بود، همه درس‌هایی که ما برای پاس کردن‌شان جانمان بالا می‌آمد را علی عین آب خوردن با نمره بالا پاس می‌کرد. مسائل اجرایی را به مراتب از بیشتر استادها بهتر می‌دانست و دانشگاه و درس خواندن برایش بیشتر جنبه تفریح داشت. سال ۸۳ یا ۸۴ که ترم ۶ و ۷ بودیم، دوتایی با هم یک کار واقعی گرفتیم و از صفر تا صد را خودمان انجام دادیم. راستش را بخواهید علی همه کاره بود و من بیشتر سعی می‌کردم چیزهایی که توی کتاب‌ها خوانده بودیم را در عمل ببینم. در واقع تازه داشتم می‌فهمیدم چی به چی است.

علی خندید و گفت اینجا خیلی‌ها روانی تراک هستن. خدایی خیلی باحاله اما من نه، ندارم. با اینکه مصرفش بالاست اما خیلی حال می‌ده. اون اوایل خیلی وسوسه شدم بگیرم اما خانومم دوست نداره و نگرفتم.
تعریف کرد که یکی از دوست‌هاش یدونه FORD F250 super duty داره و وقتی که توش می‌شینی انگار که توی طبقه دوم یه آپارتمان کوچیک با کلی امکانات نشستی. نرم و فوق العاده پر شتاب.
با خنده تعریف کرد که وقتی برای اولین بار پشت فرمون تراک می‌شینی اولین حسی که به آدم دست می‌ده اینه که چرا نفر کناری اینقدر ازت فاصله داره!!

بعد من گفتم که عاشق Ford Raptor زرد هستم و اگر روزی به آمریکا رسیدم، اولین ماشینم بدون شک همین خواهد بود. فقط تو هم قول بده من را توی شرکتت استخدام کنی تا هر روز بروم سر فلکه و کارگرها را بریزم عقب تراک و بیاورم سر ساختمان و عصر هم ببرمشان همانجا پیاده شان کنم.
دیدم دارد قاه قاه می‌خندد.
گفت: اینجا همه کارگرها از داغون گرفته تا درست حسابی‌هاشون تراک دارن خودشون..

حرف‌هایمان که ته کشید، شب/روز بخیر کردیم. من رفتم که بخوابم و علی هم رفت که از روز تعطیلش لذت ببرد.

دیشب خواب می‌دیدم صاحب همین تراک زرد شده‌ام و با علی داریم ساختمان ولیعصر را می‌سازیم.

پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۵

classic

خوبی اینترنت این است که در هر زمان و مکان که باشی، می‌شود حسابی وقت کُشی کرد. برای خانه هنوز اینترنت نگرفته‌ام و چون گوشی هم ندارم آخر شب‌ها آدم حسابی کلافه می‌شود تا خواب به سرش بزند. حال و حوصله کتاب خواندن ندارم. توی نوت بوک هم چیزی نیست که بشود سرگرم شد. گرچه کلی فیلم و سریال دارم که باید ببینمشان اما یک حس مسخره‌ای اجازه نمی‌دهد که مشغول آنها شوم. فقط هدفون و موزیک به درد آن موقع از شب می‌خورد.
از زمانی که نوکیا چراغ قوه‌ای گرفته‌ام، علاوه بر دردسرهای روزمره تلفنی که باهاش دارم، دچار فقر موسیقیایی هم  شده‌ام. فقر موسیقیایی یکی توی ماشین و یکی هم در مواقع تنهایی خیلی به ماتحت آدم فشار می‌آورد. آهنگ‌های فلش مموری ماشین را تقریبا دو سال است که دارم بی وقفه گوش میکنم و نمی‌دانم چه طلسمی است که همت به روز کردن آهنگ‌های داخلش را ندارم!!

دیشب مثل بیشتر شب‌ها با آنکه با جسد متحرک خیلی تفاوت نداشتم، اما نمی‌توانستم بخوابم. نوت بوکم را روشن کردم و آهنگ‌هایی که هوس کرده بودم را به صف کردم و گذاشتم به ترتیب برای خودشان پخش شوند.
همانطور که به پشت خوابیده بودم و با بدنه نوت بوک روی شکمم ریتم گرفته بودم، انگار که جبرییل پیام وحی آورده باشد یادم به آیپاد کلاسیکم افتاد. نزدیک ۱۰ سال از عمرش می‌گذرد و بهترین دوست سال آخر دانشگاهم بود. تا آخر سیزن ۵ سریال Family Guy را توی صفحه ۲ و نیم اینچی‌اش تماشا کردم. لامصب ۱۲۰ گیگ فضا داشت و هیچ محدودیتی برای موزیک و ویئو و عکس نداشت. برای آن دوران دستگاه فوق العاده‌ای بود.. و هنوز هم هست.
عین فنر از جا پریدم و همه جا را زیر و رو کردم. خیلی با وقار مثل زیبای خفته توی جعبه اش آرمیده بود. عین همان روزی که خریدمش ذوق داشتم. به برق وصلش کردم و چند دقیقه بعد روشن شد.
ظاهرا آخرین باری که ازش استفاده کرده بودم مال اوایل این لاو بودنم با X بوده. چون آن موقع‌ها عادت داشتم که همه جا عکس‌هایش را با خودم داشته باشم و از دیدنش نیشم تا بناگوش باز شود.
کمتر از یک ساعت باتری‌اش را شارژ کردم و حوالی ۳ صبح هدفون به گوش رفتم توی بالکن نشستم و هی عکس‌ها را دوباره و دوباره مرور کردم و هی سیگار دود کردم و هی آهنگ گوش کردم و هی لبخند خوشالونکی زدم. مدل خوشالونکی بودنم فرق داشت البته اما حال و هوای آن دوران خودم را خیلی دوست دارم. لامصب آنقدر دوستش داشتم که مزه‌اش هیچوقت تمام نمی‌شود.
خلاصه اینکه موزیک آفریده شده تا حال آدم را خوب کند.

جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۵

Booxon *

ده دوازده روز پیش احسان برایم ایمیل زده بود که دارد به ایران می‌آید و قرار است مراسم ازدواجش را اینجا برگزار کند. پایین نامه هم عکس کارت دعوت را ضمیمه کرده بود و نوشته بود که خیلی خوشحال می‌شود که من هم بهشان ملحق شوم.

همانطور که هول هولکی صبحانه می‌خوردم برایش نوشتم که حتما می‌آیم و شماره موبایلم را هم اضافه کردم که بتوانیم با هم در تماس باشیم.

پنج شنبه شب وارد باغ که شدم هیچ کدام از آن چند نفری که به استقبال آمدند را نمی‌شناختم و طبیعتا آنها هم همینطور. میان یکی از آنها پدر احسان را شناختم. بعد از دوازده سال نمی‌شد انتظار داشت که من را یادش باشد. خودم را معرفی کردم و بعد از سلام احوالپرسی و تبریک و این چیزها گفتم که بقیه ی دوستهای احسان کجا هستند؟ پدر مادر عروس و داماد خندیدند و به گوشه ای از باغ اشاره کردند.

سر میز که رسیدم یهو همه ساکت شدند و یک لحظه بعد همه زدیم به خنده. بعد از ده دوازده سال هم نیمکتی‌های دوران دبیرستان را می‌دیدم. نیما به نسبت آن دوران کلی لاغر شده بود اما ظاهرش هیچ فرقی نکرده بود. چند سالی هست که ازدواج کرده و لهجه فارسی مسخره‌ای داشت. نیکروز هم همان نیکروز، با این تفاوت که کله اش را کامل تراشیده بودند. او هم چهار پنج سالی از ازدواجش می‌گذرد. کم و بیش از فیسبوک و اینستاگرم با هم در تماس بودیم اما خب کلی وقت بود که از نزدیک ندیده بودمشان.
اوایل سالهای هشتاد نیما و نیکروز رفتند سوئیس و احسان هم رفت استرالیا. بعد احسان رفت کانادا و یکی دو سال پیش نیما هم رفت پیش احسان.

برای مشاهده روی تصویر کلیک کنید
ما چهار نفر تقریبا همه جا و همه وقت با هم بودیم. بخش بزرگی از خاطرات خوش آن روزها را مدیون نیما و نیکروز و احسان هستم. محمدرضا آذر هم عین برادرم بود ولی چون فامیلش با "آ" شروع می‌شد توی یک کلاس دیگر بود. بعد از اینکه دانشگاهمان تمام شد رفت ایتالیا.

خلاصه اینکه دیشب کلی زدیم رقصیدیم و گفتیم و خندیدیم. از آن موقع تا الان هم عین مازوخیست‌ها نشسته ام به آن موقع‌ها فکر میکنم و هر از گاهی یک "هی" کشدار میگویم.
ای کاش می‌شد با یک تله پورت برمی‌گشتم به همان روزهای خوش بیخیالی و بی تکلیفی.


پ.ن: پارسال احسان برای روز تولدم این برگه را اسکن کرده بود و ایمیل زده بود:

Payinesh 15 sale pish neveshte bodi FORGET ME NOT EHSAN! ...and we didn't :)


خوب یادم هست که آخرین روزهای مدرسه بود و برای اینکه یادگاری از من داشته باشد سر کلاس پرورشی نشسته بودم اینها را کشیده بودم. هیچ گفتن هم ندارد که همه ی این آهنگ‌ها را تحت تاثیر viva و MTV و vh1 و onyx بوده‌ام.



* : بوکسون (Booxon) اسم مستعار احسان بود که از فامیلش ساخته بودم.

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۹۴

690

چند شب پیش یک کتاب جدید از توی کتابخانه ام برداشتم که شروع کنم به خواندن. عادت همیشه ام بوده که صفحه اول کتاب‌ها تاریخ خریدش را بزنم و اگر کسی آن را به من توصیه کرده بوده، بنویسم به سفارش فلانی
چشمم به "خاطرات پس از مرگ براس کوباس" افتاد

شهر کتاب - به سفارش احسان - فروردین هشتاد و نه

آمدم ولو شدم روی تخت و هنوز یک پاراگراف نخوانده بودم که حواسم رفت به خودم و احسان و آن سال ها.
به اینکه آن موقع ها توی شرکت اوپال کار می‌کردم و صبح ساعت هفت و نیم توی کارگاه حاضر بودم تا پنج و شش بعد از ظهر. ماهی پانصد هزار تومان حقوق می‌گرفتم و ماشینم (که پراید ۱۱۱ بود) را فروخته بودم و یک 206 تیپ پنج ثبت نام کرده بودم که قرار بود سال آینده تحویل بگیرم و وسیله نقلیه ام پیکان وانت درب و داغان شرکت بود. سال قبلش چهار ماه حقوقم را دست نزده بودم و مکبوک پرو خریده بودم. زندگی ام به نسبت راضی کننده بود.
از اواخر همان سال کم کم با احسان داشتیم به این فکر میکردیم که برای ادامه تحصیل بشینیم حسابی زبان بخوانیم و کارهایمان را راست و ریست کنیم که از ایران برویم.
شهریور ۹۰ از شرکت اوپال استعفا دادم و دوتایی مشغول شدیم و تقریبا چهار ماه بعد آماده بودیم. در همین حالی که به دنبال پذیرش و اینجور چیزها بودیم، نمی‌دانم از کجا این ایده به ذهنمان آمد که در این فاصله ای که منتظر جواب دانشگاه هستیم بهتر است یک کار موقت برای خودمان دست و پا کنیم تا هم سرگرم باشیم و هم پولی پس انداز کنیم.
بعد از یکی دو روز فکر بالاخره تصمیم گرفتیم که برویم توی یکی از موبایل فروشی ها و یک میز کرایه کنیم و کارهای نرم افزاری انجام دهیم. دلیل مان هم این بود که خودمان به iOS و android وارد هستیم و ملت برای این کارها خوب پول می‌دهند!!

و همین ایده، جرقه ای شد برای اینکه من و احسان به شکلی جدی وارد این حرفه بشویم و ناخواسته مسیر زندگی مان را عوض کنیم. آن کار پاره وقت بطور ناگهانی تبدیل شد به اولویت تمام وقت زندگی مان. شیوه زندگی‌ای که دائم در استرس و فشار روحی و کشمکش های تمام نشدنی تنیده شده است.
الان که دارم فکرش را می‌کنم می‌بینم بعد از نزدیک به پنج سال نه تنها شیوه زندگی و کار و درآمد و اینها، بلکه اخلاق و تا حدی شخصیت گذشته مان هم تغییر کرد. تبدیل به آدم‌هایی شدیم که هرگز خیالش را هم نمی‌کردیم، لااقل من که چنین تصوری نداشتم.

هدفم از گفتن اینها مقایسه بهتر یا بدتر شدن آن چیزی که الان هستیم نیست، اما قسمت غم انگیز ماجرا این است که شاید دیگر خود واقعی مان نیستیم. آن آدم‌های ساده و زود باوری که به عالم و عادم اعتماد داشتند، نیستیم. کمتر پیش می‌آید که دلمان برای کسی بسوزد. سرمان توی حساب و کتاب (هم مادی و هم معنوی) آمده و قسمت بزرگی از دنیای اطرافمان را از همین دریچه نگاه میکنیم. بیشتر آدم‌های اطرافمان افرادی هستند که در ابعاد خودشان آدم‌های بزرگی هستند، و الی آخر. خودتان تا آخر خط بروید که منظورم چیست.
خلاصه کلام اینکه، الان که دارم اینها را تایپ می‌کنم حس میکنم آن چیزی را که یک زمانی به دنبالش بودیم را گم کردیم. حتی در مورد همین لحظه ای هم جریان دارد نمی‌دانیم قرار است به کجا برویم.
به قول احسان، انگار که خانه روی آب شده ایم.

پنجشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۳

کاش فقط جای نیمکت مان خالی بود

دقیقا سه سال پیش، ۲۷ شهریور ۱۳۹۰ بود که برای اولین بار دستش را گرفته بودم.
رفته بودیم کوه. آن بالاها که رسیدیم خسته شده بودیم و یک صندلی پیدا کردیم و نشستیم و با هم از هرچه که بگویی حرف زدیم و از آن شب به بعد تصمیم گرفتیم که این صندلی خودمان باشد.
آن شب موقع برگشتن Katy Perry برایمان Teenage Dream را می‌خواند. به جرات می‌توانم بگویم که خوشحال ترین آدم روی زمین بودم. ساعت از ۱۲ گذشته بود که رساندمش دم خانه شان. برای اولین بار آن لب بالای شیرین کجکی اش را بوسیدم.

یک سال گذشت و برای سالگرد صندلی مان رفتیم همانجا. یک سورپرایز خنده دار هم برایش آماده کرده بودم. چقدر خندیدیم و بهمان خوش گذشت. فقط خدا می‌داند که چقدر برای این دختر ذوق داشتم. آن موقع ها فکر می‌کردم که تا ابد می‌توانیم روز صندلی‌دار شدن‌مان را با هم جشن بگیریم.

چند ماه بعدتر که رفته بودیم آن بالا، نمی‌دانم چرا صندلی مان را از آنجا برداشته بودند. از آن موقع به بعد هر از گاهی می‌رفتیم روی چمن‌ها، جای همان نیمکت سابق می‌نشستیم و بعد دوباره برمی‌گشتیم پایین.

دو سال گذشت و فقط جای نیمکتمان خالی بود..

ولی امروز، در آستانه سه سالگی
جای نیمکت مان خالی‌ست..
جای کیتی پری که برایمان آهنگ بخواند خالی‌ست..
از همه بدتر
جای من و تو کنار هم خالی‌ست..

جای تو همیشه کنار من خالی می‌ماند لعنتی

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۹۲

648

همین یکی دو ساعت پیش "عادل" آمده بود پیشم و میگفت چند وقت است که چیزی ننوشتی، امشب باید بری و بنویسی.. چیزهای خوب هم بنویسی.

عادت دارم هربار که ایمیلم را چک میکنم، بعدش با feedly فیدهای همیشگی را که از زمان گوگل ریدر مرحوم دنبال میکنم را بخوانم. همینطور که داشتم میخواندم رسیدم به این نوشته ی کامران و پشت بندش هم از این پست یلدا سر در آوردم.

دیگر یادم رفت که چه میخواستم بنویسم.
تا ساعت هفت و نیم سر کار بودم. خواهر و مادر و پدر رفته اند مهمانی ای جایی که چهارشنبه سوری را خوش بگذرانند.
از بیرون صدای ترقه و موزیک و سر و صدا می آید.

ناخداگاه یاد پارسال می افتم. با دوستان صمیمی از غروب خانه رییس بزرگ دعوت بودیم. یکی از معدود چهارشنبه سوری هایی بود که خوش گذشت. یکی از دلایلش این بود که "او" هم کنارم بود.
یادم است که قبل از تاریک شدن هوا خودم را مثل برق و باد رساندم دم خانه شان و تا آمد به خودش بجنبد نیم ساعتی طول کشید و بعد، از توی آن ترافیک و ازدحام و دیوانه بازی خودمان را رساندیم خانه رییس.
آن موقع که داشتم به بقیه معرفی اش میکردم به واقع یکی از شیرین ترین لحظه های زندگی ام بود. شیرینی اش را با هیچ کلمه و جمله ای نمیتوانم تعریف کنم. از آن مزه هایی ست که شاید یکبار در زندگی هر کسی اتفاق بیوفتد.
.. و امروز بعد از یکسال، روی تخت لم داده ام و سعی میکنم سر خودم را شیره بمالم و فکر کنم همه آن چیزهایی که یادم میاید را خواب دیده ام.

کاش سال ۹۲ زودتر تمام شود

جمعه، آبان ۰۳، ۱۳۹۲

638

با هزار مکافات توانستم بلاگر را باز کنم. نمی دانم چرا در این یک ماه گذشته هر سایت فیلتری را میتوانستم باز کنم بجز این بلاگر را.

اولین ماه پاییز زودتر از آن چیزی که فکرش را میکردم تمام شد. در مقابل سرد شدن هوا دیگر نمیشود مقاومت کرد. مجبوری روی تیشرت هایی که هرروز به تن میکنی چیزی دیگر بپوشی. روزها به شدت کوتاه شده اند و دلگیر.. و بلندی شب ها انگار که تمامی ندارند.
البته وقتی که ۲ روز تعطیلی داشته باشی بلندی شب چندان هم بد نیست. میتوانی چندتایی فیلم ببینی و حتی نیمی از یک سیزن سریال تماشا کنی و برای خودت قهوه درست کنی و چند صفحه ای کتاب بخوانی.

تا همین چند دقیقه پیش داشتم سی دی های آهنگ های قدیمی ام را روی هارد اکسترنال کپی میکردم تا شاید از بیشتر داغان شدنشان جلوگیری کنم. هر کدام از دیسک ها را که باز میکردم و خرت و پرت های داخلش را گوش میکردم کلی خاطره های جالب برایم زنده میشدند. از زمان سوم راهنمایی که تازه سی دی به ایران آمده بود و آن روزها Sandra و C.C.Catch و Modern Talking خیلی توی بورس بودند. بعدترها Ace of Base و Dj Bobo و Aqua برایمان خیلی جذاب بود.
بهترین چیزی که میانشان پیدا کردم یکی از آلبوم های pet shop boys بود که مال زمانی بود که پنجم دبستان بودم و آن پراید نقره ای هاچ بک را تازه خریده بودیم و سال ۷۲ پراید داشتن مثل این بود که امروز آلفا رومئویی چیزی داشته باشی.
البته آن زمان ضبط ماشین ها سی دی نمیخوردند و مجبور بودم با آن ضبط AKAEI مان آهنگ ها را روی نوار کاست ضبط کنم.
آهان.. آلبوم اول اسپایس گرلز را هم وقتی دیدم ناگهان نیشم تا بناگوش باز شد. خوب یادم است که اول دبیرستان بودم و اسپایس گرلز مثل بمب سر و صدا کرده بودند. بعد یادم است که پدر و مادر "نیما" میخواستند برای سفر بروند مالزی و من کلی از نیما خواهش کرده بودم که برایم آلبوم اصلی شان را بخرند. و آن آلبوم برایم ۹۰۰۰ تومان آب خورد!!
بک استریت بویز و وست لایف و ان سینک هم که دیگر جای خود دارند. اواخر دهه نود جاستین و بریتنی و کریستینا و ریکی مارتین خواننده های محبوبمان بودند.
نوشته های روی سی دی ها کمرنگ و محو شده اند. هر کدامشان دست کم دوازده سیزده سال از عمرشان گذشته. آدم اصلا باورش نمیشود موزیک هایی که کلی باهاشون خاطره داری و همه چیز عین فیلم جلو چشمت است مال ۱۵ سال پیش باشند. بعد وقتی که دقت میکنی و سالها را با انگشتهای دستت میشماری متوجه میشی که بیش از نیمی از ۳۰ سالگی را هم پشت سر گذاشته ای و خودت خبر نداری.

هیچ وقت فکر نمیکردم از بالا رفتن سن ناراحت بشم. همیشه در این توهم بوده ام که نهایتا بیست و هفت هشت سال بیشتر ندارم و قرار نیست این شماره زیاد شود.
اعتراف میکنم که روحیه ام را به کل از دست داده ام!!

شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۲

داستان پنکه و چیزهای دیگر

ساعت از یک و نیم صبح گذشته و من آمده ام ولو شده ام روی تخت و پاهایم را دراز کرده ام و نوت بوکم را گذاشته ام روی پاهایم. لعنتی نمیدانم چرا تازگی ها خیلی داغ میکند. با اینکه کولر هم روشن است اما باز گرمم شده. دستم را دراز میکنم به سمت میز تحریر پشت سرم و سعی میکنم از میان تمام آت و آشغال های روی میزی که دیگر برای تحریر نیست ریموت کنترل پنکه را پیدا کنم. تلاشم فایده ندارد، چون میان همه ی خرت و پرت هایی که شاید یک سال است همینطور آنجا روی میز دارند خاک میخورند نمیتوانم ریموت پنکه را پیدا کنم. بلند میشوم و روشنش میکنم. راستش را بخواهید به نظرم پنکه از کولر بهتر است، چون آدم را بهتر خنک میکند.

بیشتر وقت ها - حتا نیمه های شب که از گرما کلافه میشوم - این پنکه را که روشن میکنم یاد احسان می افتم و توی دلم میگویم خدا خیرش بدهد که این پنکه را به من هدیه داد. اصلا بگذارید داستانش را خلاصه برایتان تعریف کنم.
فکر کنم چهار پنج سال پیش اوایل تابستان بود که نمیدانم برای چه احسان آمده بود خانه ما و کل روز را مجبور بودیم توی اتاق من پشت کامپیوتر باشیم. داشتیم یه کارهایی میکردیم که همه اش مجبور بودیم تایپ کنیم. یکی مان از روی کاغذ میخواند و دیگری تایپ میکرد. بعد برای آنکه خسته نشویم جا عوضی میکردیم. البته سرعت تایپ فارسی من خیلی بیشتر از احسان بود. بعد خوب یادم است که از گرمای هوا داشتیم عق میزدیم دیگر، از بس که هوای اتاق من داغ بود. آن موقع ها نوت بوک نداشتم و فقط یک دسک تاپ فکسنی داشتم که البته هنوز هم روی یک میز تحریر دیگر جا خشک کرده برای خودش. خلاصه اینکه آن روز به هر مکافاتی که بود کارمان را انجام دادیم و تمام شد رفت پی کارش.
چند شب بعد از آن پروژه کذایی مان، آخرهای شب دیدم احسان به موبایلم زنگ زد و پرسید خانه هستم یا نه. طبیعتا گفتم خانه ام و او گفت تا چند دقیقه دیگر میرسد دم خانه مان. چند دقیقه بعد زنگ در را زدند و میدانستم که احسان است. رفتم دم در و دیدم که با خواهرش دارند یک جعبه ی نسبتا بزرگ را از صندلی عقب ماشین بیرون می آورند. نمیداستم که ماجرا از چه قرار است. جعبه را بیرون آوردند و آمدند گذاشتندش وسط حیاط. رویش هم یک یادداشت گذاشته بودند که تولدت مبارک و اینها. البته تولد من ۲۵ خرداد است و آن موقع شاید هفته ی اول تیر ماه بود.
خواهر احسان میخندید و میگفت آن روز احسان از بس که گرمش شده بود وقتی به خانه آمد گفت که حتما باید برای "سالی" -یعنی من- یکی از همین پنکه ها که خودمان داریم بخریم.. بنده خدا توی آن اتاق از گرما حتما خواهد مرد!!
و اینگونه بود که من از آن روز به بعد هر بار که پنکه ی ریموت کنترل دارم را روشن میکنم یاد احسان می افتم و از گرما واقعا نجات پیدا میکنم.

ساعت چند دقیقه مانده به ۲ صبح است و من یادم نمی آید که میخواستم چه چیزهای دیگری بنویسم. فقط میدانم که روزهای سختی در این یک ماه گذشته داشتم. شاید بعدا اگر دوباره یادم آمدند بیایم و بنویسمشان.
فعلن شب بخیر

چهارشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۰

شما یادتون نمیاد

اوایل سال های 2-1991 بود انگاری که یه سری میتسوبیشی لنسر وارد کرده بودن، بعد چراغ استوپ شون توی باله ی عقب جاسازی شده بود. هرموقع ترمز میگرفتی این چراغه یهو میومد بیرون. (و قاعدتا وقتی هم که یارو پاشو از رو ترمز بر میداشت چراغه غیب میشد)
هر موقع تو خیابون یکی از این لنسرها میدیدیم، به هر قیمتی بود باباهه رو خفت میکردیم که بره دنبالش به هوای اینکه یارو تو ترافیک ترمز بگیره و ما این چراغ ترمزش رو نگاه کنیم و حسرت بخوریم که چرا ماشین ما از این قرتی بازی ها نداره.
یادمه به بابام میگفتم واسه ماشین خودمون از این باله ها بگیره. اون زمان رنو 5 داشتیم. واسه اینکه از خر شیطون پیاده ام کنه میگفت چراغه از بس که بالا پایین میره زود خراب میشه. منم وسواسی.. سریعا بیخیالش شدم!!

امروز تو خیابون یدونه از همون لنسرها رو دیدم. یه ربع بی هدف داشتم پشت سرش میرفتم

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

سوسیس در ۳ دقیقه

اول دبیرستان بودم، سال ۷۵ بود فکر کنم. اوایل پاییز بود و خوب یادمه که پنج شنبه بود و من بعد از زنگ ورزش جیم زده بودم و اومده بودم خونه!
هنوز مامان از سر کار برنگشته بود و شیوا هم مدرسه بود.
داشتم با سگا mortal combat بازی میکردم که دیدم سر و کله بابام پیدا شد و دستش یه جعبه نسبتا بزرگ بود. از قیافه ش مشخص بود که خیلی هیجان داره.
بازی رو بیخیال شدم و راه افتادم دنبالش تا ببینم چیه.
از خیلی وقت پیش بابام زمزمه می‌کرد که تو ایران هم ماکروویو آوردن و حتما باید یدونه بگیریم، و در تقطه مقابل مامان مخالفت میکرد، بابام میگفت زمان دانشجوییش تو آمریکا هم ماکروویو داشته و هیچ ضرری نداره، اما مامان میگفت نمیتونه غذایی که با اشعه! پخته میشه رو به خورد ماها بده.
ظاهرا ۱ سال قبل تر بابام توی نمایشگاه بین المملی "لوازم خانگی" و دور از چشم مامان یدونه ماکروویو بوتان پیش خرید کرده بوده. شرکت بوتان اون سال برای اولین بار میخواسته برند AEG رو با مارک خودش موتاژ کنه و توی نمایشگاه پیش فروش میکرده. (فقط واسه ماشین های سایپا و ایران خودرو نباید ثبت نام کرد و منتظر موند، شاید واسه ماکروویو هم مجبور باشی ثبت نام کنی!)
خلاصه اینجوری شد که ما صاحب ماکروویو شدیم، بماند که اون روز مامان چقدر حرص خورد و هیچکس گوشش بدهکار نبود!
راستی، این ماکروویوه حکم پراید های مدل ۷۶ رو داشت که سری اولِ مونتاژ ایران بودن و همه چیزشون کره ای بود. بابام تا مدت ها به همه تاکید میکرد این سری اوله، فقط مارکش بوتانه و مونتاژ شده، در اصل همه قطعاتش ماله AEG ست و آلمانیه! (اینجا جهان سوم است)

اولین خوراکی که واسه امتحان باهاش درست کردیم یدونه سوسیس بود!
تا چند وقت به هر کدوم از دوستان و آشنایان که میخواستیم این وسیله اعجاب انگیز رو معرفی کنیم، demo ی پخت سوسیس در ۳ دقیقه رو نمایش میدادیم.
واسه کلاس های فوق برنامه ی مدرسه، همیشه نهار من هات داگ بود.
هر موقع توی خونه احساس تنهایی میکردم فورا یدونه سوسیس میزدم تو رگ.
اون اواخر مامان اینا تهدیدم کرده بودن که دیگه حق ندارم در جواب سوال دوست و فامیل و آشنا که میپرسه "چطوری غذا رو میپزه؟"، فورا یدونه سوسیس از توی فریزر در بیارم و عملا نشون بدم!

همه این چرت و پرت ها رو واسه این تعریف کردم که بگم امشب واسه شام با همون پراید مدل ۷۶ یدونه کراکف پنیری درست کردم اندازه کیر خر، با سس خردل، کاهو و نونِ همبرگر!!

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

جزیره آدمخوارها

توی دانشگاه به ندرت سر کلاس‌های عمومی می‌رفتم و هرگز حاضر نبودم کتاب تاریخ اسلام و معارف و این جور خزعبلات رو بخرم. موقع پایان ترم هم که می‌شد از یکی که ترم‌های قبلی همون درس رو داشته کتابش رو گیر می‌آوردم و می‌خوندم و بعدش هم می‌دادمش به یکی دیگه و خدا می‌دونه که اون کتاب چند دست می‌گشت.

یکی از ترم‌ها، معارف ۲ داشتم که کلاسش توی یه دانشکده دیگه بود و از شانس من همه شون دختر بودن. پنجاه شصت نفر. من که کلا محض رضای خدا ۴ جلسه سر کلاس نرفتم هم نرفتم، چون به محض اینکه وارد کلاس می‌شدم اول یه سکوت مرگباری همه جا رو می‌گرفت.. و بعدش هم فقط صدای پچ پچ های نامفهوم می‌اومد. من مثل یه ویروس تک سلولی بودم که افتاده باشه وسط ارتش پنیسیلین. تمام وقت حس یه آدم فلک زده‌ای رو داشتم که انگار اشتباهی با چتر وسط جزیره آدم‌خوارها فرود اومده بود!!

بگذریم، اون کلاس تخمی یکی دو جلسه زودتر تمام شده بود و من خبر نداشتم. یه روز یکی از دخترهای همون کلاس توی دانشگاه من رو دید و گفت که استاد یه سری نمونه سوال واسه پایان ترم داده و برو همون‌ها رو بخون. بهش گفتم اگر ایراد نداره یکی دو روز مونده به امتحان میام ازت می‌گیرم سوال‌ها رو. گفت باشه.

چند روز قبل از امتحان بهش زنگ زدم و یه جایی باهاش قرار گذاشتم و برگه سوال‌ها رو ازش گرفتم و همون موقع شستم خبردار شد که با این ۴ تا سوال نمیشه این درس رو پاس کرد. انداختمش توی داشبورد و فکر کنم تا چند ماه همونجا بودن. بعد بهش گفتم احیانا کتاب اضافه نداری که برم بخونم؟ گفت واسه یکی از دوستام هست که ترم قبل پاس کرده، می‌رم ازش می‌گیرم و به دستت می‌رسونم. و فردا دوباره یه جایی با هم قرار گذاشتیم و کتاب رو ازش گرفتم.

خلاصه.. چون می‌دونستم کتاب واسه یه دختر بوده و حتما ۶۰ بار دوره کرده و نکات مهم امتحانی رو هایلایت کرده، شب قبل از امتحان کتاب رو برداشتم و با خیال راحت فقط همون چیزهایی رو که زیرشون خط کشیده بود رو حفظ کردم و اتفاقا با نمره خوبی هم پاس شد.

اتفاقی امشب همون خانم رو دیدم و کلی با هم گپ زدیم، از جمله همون کلاس کذایی. بعد اعتراف کرد که اون کتاب رو همون روز خودش رفته از یه کتابفروشی خریده و به صورت کاملا حرفه‌ای ظاهر کتاب رو داغون کرده که کهنه به نظر بیاد، و در نهایت برای اینکه همه چیز واقعی باشه در عرض ۲ دقیقه و کاملا تصادفی زیر مطالب مهم رو خط می‌کشه و هایلات می‌کنه که من همون‌ها رو بخونم!!

وقتی داشت این‌ها رو برام تعریف می‌کرد، از خنده داشتم غلت می‌زدم و متعجب از اینکه چطوری من این درس کوفتی رو پاس کردم!!

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

359

دقیق یادم نیست چه سالی بود اما توی تعطیلات نوروز اون سالی بود که تازه ویدوئوی T7 رو فروخته بودیم و بجاش یدونه sharp نوار بزرگ خریده بودیم و باهاش کلی به مهمون ها پز میدادیم!
یکی از دوستای بابام که فروشنده ی فیلم های ویدئویی بود و توی ذهن من نمادی از یه قاچاقچی ِ مخوف بود، از نمیدونم کجا یه شو خارجی گیر آورده بود که ادعا میکرد از روی نسخه ی اصلی (که از آلمان اومده بوده!) کپی کرده و بر طبق نظرش یه همچین گنجی رو نباید از دست میدادیم.
موزیک ویدئوهای اون زمان ِ Sandra رو به قیمت خون باباش خریدیم و توی هر دید و بازدیدی یه دور از اول تا آخرش رو به عنوان عیدی به خورد ملت دادیم و هر بار دسته جمعی با مهمون ها میخکوب تماشا میکردیم.
جوون های فامیل همه عاشق ساندرا شده بودن!
توی 14 روز تعطیلات 1400 تا کپی ازش گرفتیم.
ساندرا تبدیل به ملکه زیبایی شده بود.
چند ماه بعدش هم آهنگ هاش روی نوار کاست اومد و هر جا که میرفتی فقط ساندرا بود.

الان که ویدئو یکی از آهنگ هاش که عاشقش بودم رو میبینم از خودم میپرسم چطور اون زمان فکر میکردیم "ساندرا" خوشگل ترین موجود ِ روی زمینه؟!
آهنگش رو هم میتونید دانلود کنید.

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

هندوانه

درست یادم نیست چند سالم بود ولی مطمئنم که قبل از سال هفتاد و یک بود، چون اون پیکان سبزه رو داشتیم. یه عصر دل انگیز تابستون بود که بابام و داییم میخواستن واسه یه کاری برن بیرون، منم دنبالشون راه افتادم.

توی پارکینگ خونه میخواستیم سوار ماشین بشیم که "اون آقاهه" رو دیدیم، و اون هم به جمع ما ۳ تا اضافه شد. موقع برگشتن از یه بقالی توی پاسداران همگی بستنی چوبی "کیم" خریدیم، و از میوه فروشی کناریش هم یه سری میوه گرفتیم، از جمله یدونه هندوانه.

بابا اینا همه ی پاکت ها رو چیدن روی صندلی عقب بین من و داییم. بابام پشت رُل بود و "اون آقاهه" هم کنارش، دستش رو گذاشته بود پشت صندلی راننده و به در تکیه داده بود. من هم پشت سر بابام بودم. سه تایی داشتن با هم حرف میزدن. چند ثانیه سکوت شد. اون آقاهه برگشت و به من گفت: سهیل جون، اون هندوانه رو بذار پایین، اینطوری که بغلش کردی خسته میشی عمو

گفتم: نه.. راحتم، دوست دارم اگه یه چیزی رو پام باشه!!

و اینجا بود که داییم منفجر شد. اون زمان همسن و سال های الان ِ من بود. و پشت سرش خنده های بابام و "اون آقاهه" شروع شد. تا چند دقیقه اونا میخندیدن و من مبهوت نگاهشون میکردم. تلاشم برای فهمیدن این خنده زجرآور بی نتیجه بود.

بابام از توی آینه میپرسید: آره بابا؟.. و ادامه ی خنده ها

خفه خون گرفته بودم. حتی شهامت پرسیدن یه "چرا"ی ساده رو هم نداشتم. آخرین تصویری که یادم میاد اینه که "اون آقاهه" کاملا برگشت به طرفم، یه لبخندی زد و بعد از بالای عینکش یه نگاه معنا داری بهم انداخت و برگشت.

بعد از اون دیگه هیچی یادم نمیاد. سال ها بعد، روزی که یه چیزای جدیدی در مورد بدنم کشف کردم، دلیل خنده های اون عصر تابستونی رو هم فهمیدم.

دیشب گوشی تلفن رو که برداشتم پشت خط بود. "اون آقاهه" با همون نگاه و لبخندش اومد جلو چشمم، با همون سبیل‌های پُر پشت سیاهی که الان دیگه خاکستری شدن، با همون صدا و لحن صحبت کردنش که هرگز عوض نمیشه.

وقتی اسمش میاد، یا صداش رو میشنوم یا حتی میبینمش، اولین چیزی که تو ذهنم میاد همون صحنه ست.

این "اون آقاهه" یکی از بهترین دوستان خانوادگی مونه و در اولین فرصتی که ببینمش این داستان رو براش تعریف میکنم. وقتی یادم به معنی لبخند "اون آقاهه" می افته اول میخندم، و بعدش خجالت میکشم

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

جوجه ی سبز و کلاغ

اون موقع ها که 6-5 سال بیشتر نداشتم نمیدونم چرا تابستون ها میرفتم خونه مامان بزرگم و یکی دو هفته همونجا میموندم. البته این مراسم سال ها ادامه داشت و هنوز هم گاهی وقتا میرم پیششون میمونم.
اون زمان مامان جونم اینا خونه ی قدیمی خیلی بزرگی داشتن و طبیعتا حیاطش هم بزرگ بود و پر از درخت و گل و گیاه.
توی اون بازه زمانی بیشتر بچه ها همه شون جوجه داشتن و توی یکی از همین اقامت های هفتگی، یه روز به این نتیجه رسیدم که الان وقت مناسبیه که من هم جوجه داشته باشم. خلاصه اینکه رفتیم و یدونه جوجه فسقلی سبز خریدم و برای اولین بار صاحب جوجه شدم.
نمیدونی چه عشقی باهاش میکردم...
هفت هشت ده روزی نگذشته بود که یه روز بچه م رو که دیگه رنگ سبزش تقریبا رفته بود و متمایل به زرد شده بود، واسه گردش صبحگاهی برده بودم تو حیاط و دوتایی با هم صفا میکردیم.
یدونه میخ بلند داشتم که باهاش کِرم خاکی شکار میکردم و به عنوان اسپاگتی به بچه جانم میدادم. سرگرم پختن اسپاگتی بودم که یهو دیدم یه کلاغ مثه شاهین اومد و جوجه م رو که چند متر اونطرفتر بود شکار کرد و با خودش برد.
منو میگی... داشتم پس می افتادم. به عمرا تا حالا همچین صحنه ی فجیعی ندیده بودم. یکی دور روز زار و زنبل داشتیم.
هنوز هم صدای جیررررر جیررررر کردنش وقتی که کلاغه داشت میبردش تو گوشم مونده.
از اون موقع به بعد از همه ی کلاغ ها متنفر شدم و از ترسم دیگه هیچ وقت جوجه نخریدم. بعد از این قضیه تا مدت ها تفگ بادی داییم رو که قاطی خرت و پرت هاش که خونه مامان بزرگم بود رو برمیداشتم و میرفتم طبقه دوم و از پشت یکی از پنجره ها مثه یه تک تیرانداز حرفه ای ساعت ها کمین میگرفتم تا کلاغه رو ترور کنم. والبته هرگز موفق نشدم!

پ.ن: امروز داشتم با یکی از دوستام گپ میزدم، بحث کشید به جوجه و این حرفا، یادم به جوجه ی مرحوم افتاد و هوس کردم این خزعبلات رو اینجا هم ثبت کنم.

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۸

موتور حساب

بابام یه کُمد داره که توش خرت و پرت های جالبی میشه پیدا کرد.
نکته ی این کمد اینه که هرگز چیزی ازش کم نمیشه ولی به مرور زمان به آت و آشغال های توش مدام اضافه میشه.

یکی از چیزهای داخل اون کمد که از زمان بچگی همیشه آرزو داشتم تا یه روزی صاحبش بشم، یدونه ماشین حساب HP - 41C بود که بابام مثه داستان های شاهنامه از قابلیت هاش تعریف میکرد و حسابی عطش داشتنش رو برام بیشتر و بیشتر میکرد.

بیشتر از 8-7 سال نداشتم که دور از چشم مسعود میرفتم سراغش و ساعت ها باهاش بازی میکردم. وانمود میکردم که دانشجوی هاروارد یا MIT یا آکسفوردی جایی هستم و به کمک این ماشین حساب دارم سخت ترین مشکلات بشری رو حل میکنم!

گذشت و کم کم hp رو فراموشش کردم تا اینکه سال 1380 شد و دانشجوی! ترم دوم عمران شدم.
یه روز زمستونی دیدم که بابا اومد تو اتاقم و جعبه hp هم توی دستش بود. نشست روی تختم و منم رفتم کنارش. رفتارش دقیقا طوری بود که انگار میخواد یه عتیقه ی با ارزشی رو به من که وارث باشم تحویل بده!
خلاصه، گفت حالا که دانشجوی مهندسی شدم دیگه وقتش رسیده که از این ماشین حساب پیشرفته! استفاده کنم و حسابی باهاش درس بخونم. انصافا کلی خوشحال شدم و یاد اون موقع ها افتادم که آرزوی داشتنش رو داشتم.
این جناب hp به اندازه ی کل واحدهای اون ترم دفترچه راهنما داشت. تصمیم گرفته بودم که ازش حرفه ای استفاده کنم.
تمام تعطیلات عید نوروز 81 رو صرف خوندن راهنماهاش کردم. بعد از اون همه وقت تازه یاد گرفته بودم که یه سری کارهای ساده باهاش انجام بدم. کلا منطق احمقانه ای داشت ولی باز هم ادامه دادم.
اون ترم تمام شد. واسه اولین بار مشروط شدم. hp رو دوباره گذاشتمش توی جعبه ش و گذاشتمش توی جایگاه ابدیش.

تابستون همون سال، چون ریاضی 1 و فیزیک 1 رو افتاده بودم توی یه دانشگاه دیگه ترم تابستونه گرفتم و رفتم یدونه ماشین حساب کاسیو الجبرا خریدم و خودم رو راحت کردم.
...
چند روز پیش صبح ساعت 7.5 دیدم بابام روی موبایلم زنگ میزنه. منگ ِ خواب بودم. با لحن تحکم آمیزی گفت در اولین فرصت برم و برای hp جان باطری بخرم، چون پدر گرامی هوس کردن که ازش استفاده کنن.
توی این 3-2 روزه کل شهر رو زیر و رو کردم. نمونه باطریش رو به هرکی که نشون دادم گفتن نسل این باطری ها رفته پیش دایناسورها.
امروز ظهر که بابام از سر کار برگشت خونه جریان باطری رو براش تعریف کردم. ماشین حساب کاسیو fx-5500 خودم رو بهش دادم و گفتم شرط میبندم این فسقلی از اون اسباب بازی قدیمیت بیشتر میتونه کمکت کنه!

حالا من "موتور حساب" hp رو با تمام یال و کوپالش، به عنوان یه وسیله ی تزئینی گذاشتم توی کتابخونه م تا بقیه عمرش رو اینجا خاک بخوره.
فاکتور فروشش رو امروز توی یه پاکت و بین یکی از صفحات دفترچه گارانتیش پیدا کردم. 4 فوریه 1982 :دی
(برای بزرگتر دیدن عکس ها میتوانید روی آن کلیک کنید)

پ.ن: میگم با (ت ط) ری رو با "ت" مینویسن یا "ط" ؟!

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۸

کیهان بچه ها - 1369


امشب توی خرت و پرت های زیر زمین نمیدونم دنبال چی داشتم میگشتم که داخل یکی از پوشه ها چشمم به یدونه کیهان بچه های زرد و نسبتا پوسیده افتاد.
سعی کردم یادم بیاد که چی باعث شده تا این شماره که ماله 19 سال پیش و به قیمت 50 ریال بوده رو نگه دارم.
فکر کردم لابد یه داستانی چیزی توش نوشته بوده که اون موقع ازش خوشم اومده بوده و نگهش داشتم.
خوش خوشک مشغول ورق زدن شدم و همه ی نوشته ها رو به امید اینکه چیزی رو یادم بندازه خوندم، ولی هیچ نوشته ای جلب توجه نکرد.
بیخیال داشتم بچه شاگرد اول هایی که عکسشون رو توی مجله چاپ کرده بودن رو میدیدم و پیش خودم میگفتم خدا میدونه هرکدومشون الان کجان و دارن چیکار میکنن.
تو همین حال و هوا بودم که یهو توی صفحه 58 چشمم به خودم افتاد!


تازه فهمیدم چرا این شماره رو نگه داشته بودم.
رسما هنگ کرده بودم. فریز شده بودم. توی یه لحظه به همون زمان شوت شدم.
یادمه بعد از امتحان های ثلث سوم کارنامه و عکسم رو با دست خط خودم فرستاده بودم تا عکسم رو چاپ کنن و تقریبا بعد از 6 ماه، وقتی که کلاس دوم بودم چاپ شد!
الان هم یه احساس عجیبی دارم. یه جورایی دلم واسه بچگی تنگ شده...
... واسه اون موقع ها که عاشق مداد سیاه سوسماری بودم و اون مداد قرمزها که یه نوار سفید دورشون بود و وقتی نوکشون رو با آب دهنت خیس میکردی به اندازه یه سطل رنگ میداد!
... واسه اون جامدادی دکمه ای ها که هشت - نه تا دکمه داشتن و یکی از دکمه ها رو که میزدی، دماسنج از یه جایی میزد بیرون... و چون گرون بودن (دقیقا یادمه 740 تومن بود) هیچ وقت مامان اجازه خریدش رو صادر نکرد، میگفت همکلاسی هات هم میبینن و دلشون میخواد، جامدادی تو هم باید مثه بقیه باشه.

یادش بخیر

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

انحنا

امروز بعد از چیزی نزدیک به 2 سال رفتم دانشگاهمون تا مدرکم رو بگیرم و بذارمش در ِ کوزه و از آب ِ خنکش نوش جان کنم.
بجز اون دانشکده فنی که درست ترم بعد از تمام شدن درسم افتتاحش کرده بودن هیچ فرق خاصی نکرده بود. چرا، درب ورودی آموزش رو هم برقی کرده بودن!
اولین چیزی که در لحظه ی ورود به آموزش توجه م رو جلب کرد صدای کش دار و خسته ی کشیده شدن دمپایی های آبدارچی اونجا بود که طبق معمول از این اتاق به اون اتاق میرفت و سینی و استکان ها رو دستش بود. هیچ فرقی نکرده بود، حتی اون کُت سرمه ای رنگش!
وقتی دیدمش ناخوداگاه یاد پایان ترم ها افتادم که توی سالن واسه خودش میچرخید و احساس رییس بودن داشت. حتی گاهی وقتا میومد بالاسرت و طوری برگه امنتحانیت رو نگاه میکرد که انگار خودش جواب همه سوالات رو میدونه و در عین حال هرچی که روی برگه نوشتی اشتباهه!
بعد از اینکه چند ساعتی منتظر مسئول فارغ التحصیل ها بودم بالاخره خانوم تشریف آوردن و مدرک رو گذاشت کف دستم.
توی این مدت کلی واسه خودم پرسه زدم.

این بلوار روبروی دانشکده عمران بود و به قسمت ابتداییش میگفتیم "انحنا"
مثه اون قدیما چند دقیقه ای رفتم و نشستم اون لب. یه عالمه خاطره از جلو چشمم رد شد.
درست روبروی میدون اصلی دانشگاه بود و یکی از نقطه های مهم و حساس. سر قفلی اینجا به نام من و شهاب و امید بود.
چه روزهایی که تمام وقت اینجا مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم. توی سرما و گرما، آفتاب و برف و بارون. حتی از تریا چایی میخریدیم و همونجا میخوردیم.
به جرات میتونم بگم از کل مدت زمانی که من دانشگاه بودم، 50% ش در "انحنا" بوده!
امروز دلم واسه دانشگاه و زندگی دانشگاهی تنگ شد.

پ.ن: این عکس رو خودم نگرفتم.

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

کادوی شب عید

شدیدا حس نوشتن دارم اما به همون اندازه هم نمیدونم چی میخوام بنویسم. اعتراف میکنم که اصلا و ابدا آمادگی سال جدید رو ندارم. گرچه از نظر من قرار نیست اتفاق خاصی بیوفته و اول فروردین همونقدر میتونه جذاب باشه که اول خرداد جذابه، اما واقعیتش اینه که دلم نمیخواد سال نو بیاد. این چیزا همه ش قراردادهاییه که خودمون واسه خودمون گذاشتیم.

راستش رو بخوای دلم واسه شب عیدهای زمان بچگیم خیلی وحشتناک تنگ شده. اون موقع ها خیلی چیزا فرق میکردن. از زمانی که یاد دارم همیشه صبح ۱ فروردین که از خواب بیدار میشدم بالای تختم یدونه هدیه از طرف عمو نوروز داشتم. عمو نوروز واسه من یه چیزی تو مایه های بابانوئل بود که شب عید به خونه های همه سر میزنه و واسه بچه ها، بالای تخت خوابشون -و خیلی وقت ها یه جایی دیگه از خونه، واسه مامان بچه ها- کادو می بره.

شب هایی که قرار بود عمو نوروز بیاد از شدت هیجان سکته میکردم، یکی واسه اینکه نمیدونستم چی برام تدارک دیده و یکی هم واسه اینکه دلم میخواست خودشو ببینم. هر سال در شب موعود تصمیم میگرفتم تا بیدار بمونم و از نزدیک ببینمش اما خواب مجال نمیداد. و صبح از بابا مامانم میپرسیدم شما دیدین کی اومد؟ و اونا هم میخندیدین و میگفتن صبح زود اومد و بهت سلام رسوند!!!

هیچ وقت هدیه هایی رو که عمو نوروز برام آورده بود رو نمیتونم فراموش کنم. اون دوربین عکاسی قرمزه... موتورسیکلت لگو... قطار برقی (که چند دقیقه بعد از باز کردنش بمباران شروع شد)... ساعت مچی آلارم دار... آتاری... یه جفت کفش نایکی که هیچ وقت فراموششون نمیکنم. دقیقا مثه اون مدل که توی فیلم فارست گامپ، جینی به فارست هدیه داد. هفته ها قبل، واسه عید اون کفش ها رو توی پاساژ کویتی ها دیده بودم و به هیچی جز اونا رضایت نمیدادم. بابام چیزی حدود هشت - نه هزار تومن حقوقش بود و اون کفش ها ۳۲۰۰ تومن قیمت داشتن. خودم هم میدونستم که خیلی گرونن ولی هر کاری کردم تا مامانم رو راضیش کنم که اونا رو برام بخره نشد. قول داده بودم که کل عیدی هایی رو در میارم + پول تو جیبی هام رو تا آخر تابستون خرج نکنم ولی اون کفش ها رو داشته باشم ولی فایده نداشت...

حالا خودت ببین وقتی صبح از خواب بیدار بشی و ببینی که عمو نوروز همون کفش ها رو برات آورده در چه حدی دیوانه میشی. اولین صبح روز مدرسه بعد از عید رو هم که باهاشون رفتم مدرسه دیدنی بود. دوم دبستان بودم. همه ی بچه های کلاس یه دور پوشیدنشون!!!

اول - دوم راهنمایی بودم که عمو نوروز برام یدونه Micro Genius مشکی با دسته ها بیسیم آورده بود... روانی شده بودم. یکی دو سال بعدش برام SEGA آورد.

از زمانی که فهمیدم عمو نوروز همین "مسعود" خودمونه دیگه اون شور و هیجان تا حدی از بین رفت. ولی خب باز هم واسه هدیه ای که در راه بود دلم قیلی-بیلی میرفت. آخرین باری هم که با اون روش هدیه گرفتم عید سال ۷۷ بود. شب قبلش پیتزا داشتیم. صبح که بیدار شدم بالای سرم یه جعبه پیتزای تقریبا له شده بود. وقتی بازش کردم توش یه عالمه کاغذ باطله چپونده شده بود و بین همه اون آت و آشغالا یه خیار!!! بود (فکر بد نکنین) که دورش یه کاغذ نسبتا سفید پیچیده شده بود. بازش کردم و دیدم واقعا خیاره. همونجا روی تختم یه گاز بهش زدم و رفتم پایین و با یه قیافه ی شکست خورده گفتم شوخی بی نمکی بود. بابام (عمو نوروز سابق) خندید و گفت: اون کاغذ کادوی خیاره رو که دور ننداختی؟! گفتم چطور مگه؟ گفت: برو به نگاه بهش بنداز... و اینجا بود که دیدم روی همون کاغذ باطله ۲۰ ساعت اینترنت برام گرفته. و در اون لحظه بود که برای اولین بار با ویندوز ۹۵ به اینترنت وصل شدم!!!

دلم میخواست دوباره ۱۰ ساله بودم و صبح قبل از اینکه چشم هام رو باز کنم دستم رو بالای تختم تکون بدم تا ببینم چیزی هست یا نه...

***

دلم نیومد تا قشنگ ترین تبریک sms ی که به دستم رسیده رو براتون ننویسم:

سال نو را پیشاپیش، پس و پیش، پیش و پس، از راست به چپ، از چپ به راست، بالا به پایین، پایین به بالا، تبریک عرض، طول و ارتفاع آن را حساب کنید!!!

چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۷

پیک بهاران

میدونی الان یاد چی افتادم؟ یاد اون موقع ها که وقتی مدرسه میرفتیم همین موقع ها که میشد وسط یکی از زنگ ها، آقای مدیر یا ناظم با ۴۰ - ۳۰ تا پیک بهاران میدومد توی کلاس و به هر نفر یدونه پیک میداد و معنیش این بود که حالا که پیک رو گرفتی میتونی دیگه از فردا مدرسه نیای، و این واسه من یکی از لحظه هایی بود که هیچ وقت فراموش نمیکنم، نه واسه اینکه مدرسه نمیرم... واسه اینکه یه مزه ی شیرین داشت. یه مزه ای که نمیتونم توصیفش کنم.
بعدها توی مدرسه راهنمایی هم که بودم پیک داشتیم اما به دلچسبی دبستان نبود. دبیرستان هم که هیچی، هر معلمی واسه خودش پیک میداد!

هنوز هم میتونم زبری کاغذهای سیاه و سفیدش رو زیر انگشتم حس کنم، بوی جوهر چاپ هنوز توی دماغمه، هنوز هم میتونم به جُک (لطیفه) های بی مزه ش بخندم، هنوز هم دوست دارم از سر شوق مدادرنگی هام رو بردارم و صفحه هاش رو رنگی کنم، هنوز هم از تکلیف های روز ۱۲ فروردین متنفرم!

هر سال که میگذره، به همون نسبت شور و اشتیاقم رو نسبت به عید بیشتر از دست میدم. واقعا دلم واسه اون حال و هوای بچگیم تنگ شده. واسه اون بیخیال بودن، واسه اون ساده بودن، واسه خیلی چیزا...

فکر کنم الان آهنگ کودکانه ی فرهاد مهراد (ترانه سرا شهیار قنبری ، آهنگ و تنظیم اسفندیار منفرد زاده) که اکثرا اونو به اسم بوی عیدی میشناسن، واقعا میچسبه.

دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶

یخ می زنیم

سلام به دنیای یخ زده...
بابا چرا اینقدر هوا سرد شده؟! این دیگه چه وضعیه؟! دلم میخواد بدونم الان توی قطب چه خبره؟
فیلم The Day After Tomorrow (یا یه چیزی تو همین مایه ها) رو دیدین؟ همه جای دنیا یخ زد. فکر کنم ما قراره عملا تجربه کنیم.
دیروز تولد محمدرضا (Baje) بود. از بد شانسی فرصت نکرده بودم که یه چیزی براش بگیرم. امروز صبح یه سری کار بانکی داشتم. راستش من یه cap قرمز نایکی دارم که حدودا ۲ سال هست که دارمش. maNoN همیشه وقتی میدیدش میگفت این کلاهت خیلی باحاله. بعد از اینکه کارم تمام شد و داشتم برمیگشتم خونه، توی آینه ماشین چشمم افتاد به کلاهم...
پیش خودم گفتم چی بهتر از یه کلاه؟ تصمیم گرفتم لنگه کلاه خودم رو پیدا کنم براش.
پسر این شهر رو زیر و رو کردم... هرچی nike shop سراغ داشتم رو سر زدم... هرچی فروشگاه مارک باز میشناختم... اما نووووپ. همه میگفتن این 2005 رو دیگه عمرا گیر نیاری.
توی نایک مرکزی بودم اما با هیچ کدوم از کلاه هاش حال نکردم. طبقه پایین همون مغازه نمایندگی Columbia هم هست. اونجا هم رفتم و خدایی cap های خوبی داشت. خلاصه اینکه بالاخره یکی پسندیدم. وقتی اومدم طبقه بالا داشتم واسه خودم گشت میزدم که یهو چشمم به یه کلاه زمستونی نایکی افتاد... دیگه خودتون میدونید که چه اتفاقی افتاد . با style ش خیلی حال نمودیم. یه نقاب خیلی کوچیک داره و خیلی خوش فرم روی کله آدم میایسته.
بعد از ظهر هم رفتم کتاب خونه و تا ۸ حسابی خر زدم. واسه برگشتن هم با اینکه هوا در حد مرگ سرد بود و سگ توی پیاده روها نبود اما خیلی از مسیر رو پیاده اومدم. وقتی کلاه نو خریدی و آهنگ هم گوش میکنی دیگه سرما اثر نداره!!!
توی راه هم شهریار بهم زنگ زد و خبرهای جالبی داد. میگفت phalls فیلتر شده!!!
یه چیز جالب بهتون بگم. چند روز پیش توی پی هالز داشتم گشت میزدم که یه دفعه یدونه PM برام اومد... حدس بزن از کی؟... از تارا بود. خیلی برام جالب بود که اون هم پی هالزی شده بود و جالب تر اینکه ID من رو پیدا کرده بود. تو هم که زبلخان شدی دختر.
خیلی دلم میخواست که همین امشب برم پیش محمدرضا اما واقعا خسته بودم، یخ هم کرده بودم. میزارم واسه فردا.
از موزیک امشب هم خبری نیست چون امروز شهریار حسابی شیرین کار کرده. بجای ۱ دونه ۲ تا آپ زده.(برای دیدن لینک ها به کامنت های پست قبلی مراجعه فرمایید)
یه لحظه ازش غافل بشی همینه دیگه، شیما آهنگ رو به من سفارش میده اونوقت یهو سر و کله شهریار پیدا میشه و ۲تا ۲تا آهنگ میذاره! اما جدا از شوخی هر موقع هر آهنگی که خواستین به ما ۲تا که بگین سوت ثانیه براتون ردیف میکنیم. من و شهریار هیچ فرقی نداره. نمیخوام پز بدم اما آرشیومون حرف نداره. یادش بخیر تابستون امسال این آلبوم رو توی تیپ ۵ شهریار گوش میکردیم. تازه... آلبوم های کاملا جدید و خف تو راه داره میاد. منتظر باشین!
شب همه خوش
حسابی بپوشید که یخ نزید
شب بخیر

پ.ن: امروز که کامنت ها رو میدیدیم دلم نیومد این عکس ها رو نذارم. مرسی شهریار بابت عکس ها. با اجازه یه خورده کوچیکشون کردم تا اینجا جاشون بشه. ۲تا عکس هم خودم اضافه کردم.



اینجا خونه شهریاره. فکر میکنم پنجره توی سالن باشه. توی اون قطبی که ما زندگی میکردیم شب ها موقعی که قرار بود برف بیاد آسمون این رنگی میشد. نمیدونم دلیلش چیه اما همه جا نارنجی میشد. بعدش هم نمایش شروع میشد. برف... برف... برف...



باز هم خونه شهریار. به این میگن یخ منجمد معلق در هوا. صبح اول وقت (که با ۱۲ ظهر هم هیچ فرقی نمیکنه). توی این هوا وقتی نفس میکشیدی مثه این بود که داری توی ریه هات رو تیغ میکشی. بخاری که از دماغت بیرون میاد همون لحظه منجمد میشه و مثه برف میاد روی زمین. یادش بخیر اون آهن فروشی روبه روی خونه.



۲۳ ژانویه ۲۰۰۷ ساعت ۱۱:۲۰
صبح ساعت ۸ که امتحان داشتم هوا ابری بود اما وقتی از جلسه بیرون اومدم یدفه اینجوری شده بود. نمیدونی چه برفی داشت میومد. انجا تقریبا دم در سالن امتحاناس. هیچی از دانشگاه پیدا نیست. اون پیاده روی که شهریار گفت تقریبا ۳ برابر این مسیری هست که مشخصه!!!



16 ژانویه پارسال. اوج امتحانات. پارکینگ خونه من. این هم اسب ملی که زیر برف داشت دفن میشد. به جرئت میتونم بگم که هنوز نیم ساعت از شروع برف نگذشته بود. تا ۲ روز بعدش ماشین رو نتونستم بیرون بیارم!

شاد باشید