یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

505

یه دوستی دارم که دانشگاه یزد داره فوق لیسانس میخونه. همین الان زنگ زد و یه ماجرایی رو برام گفت که دلم نیومد اینجا ننویسمش.

تعریف کرد:
سر ِ کلاس ِ روش تحقیق پیشرفته استاد داشت راجع به Grounded Theory * صحبت میکرد و توضیح میداد که چیه و از اینجور حرفها.

  • دوست من: پس یه چیزی شبیه به tag (برچسب) های توی بلاگر میمونه استاد نه؟
  • استاد: مگه بلاگ اسپات همچین قابلیتی هم داره؟ من خودم اونجا وبلاگ دارم ولی تا حالا ازش استفاده نکرده م. میشه نمونه ش رو نشون بدی؟
  • دوست من: بله استاد، اجازه بدید...
چلیک چلیک چلیک... تق (صدای کلید Enter )
... و اینگونه "اتاق شماره ی من" روی پرده ویدئو پرژکتور کلاس درس ظاهر میگردد تا گامی کوچک در جهت پیشرفت علم و دانش برداشته باشد!

* : روشی برای آنالیز داده های متنی.


پ.ن: اتاق شماره ی من هستم، اینجا دانشگاه یزده، دارم آنالیز داده های متنی درس میدم.
آی لاو یو پی ام سی!

شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

بترس از زن‏ها و دخترکانی که...

این روزا یکی دو تا پست توی گودر راجع به "مردهایی که ترس دارن" خیلی داره شر میشه، و یکی از همون نوشته ها منو به اینجا رسوند. و آخرش هم نویسنده ش از آقایون دعوت کرده که از خانم هایی که باید ازشون ترسید بنویسن.

بترس از زن هایی که:
  • چشم های گیرا و نگاه های شیطنت آمیز دارن
  • خرامان راه میرن
  • مثه گربه خودشون رو تو دلت جا میکنن
  • صدا، تکیه کلام ها و نوع حرف زدنشون شبیه هیچ کس دیگه ای نیست
  • اولین های با اونها بودن رو هرگز فراموش نمیکنی. اولین تلفن، ملاقات، sms، بوس، هدیه، شام..
  • بوی عطرشون تو رو فقط به یاد اونها میندازه
  • واقعا زن هستن، و خودشون هم اینو میدونن
  • هرجایی رو که نگاه میکنی یه اثری ازشون میبینی
  • تو بغلشون گریه کرده ای
  • قشنگ فحش میدن
  • تو رو واسه اون چیزی که هستی دوست دارن
  • وقتی کنارشون هستی، زمان و مکان برات STOP میشه
  • توی بیشتر رویاها و تصوراتت هستن
  • وقتی میخوان تو رو ببوسن روی پنجه پا بلند میشن
  • بارها FRIENDS دیده اند
  • میانه شان با تکنولوژی از تو بهتر است!!
  • قهوه بازهای حرفه ای هستن
  • وقتی با موهای پشت گردنت بازی میکنن کلا از دنیا میری
  • بلد باشن چطور دلت رو ببرن
  • خوب رانندگی میکنن
  • بیشتر وقت ها، خیلی ماهرانه یه بند انگشت از خط سینه شون از یقه لباسشون مشخصه، تا بهت یادآوری کنن تو عاشق اون دو تا هستی!
  • حتی وقت هایی که حسابی باهات دعوا کرده‌اند، اما شب لخت تو بغل همدیگه میخوابید
  • موهاشون رو توی صورتت میریزن
  • اسمشون رو مثه بقیه به زبون نمیاری
  • بهت امید میدن
  • دوری، یا نداشتن شون اشکت رو در میاره

پ.ن: البته قبلنا هم یه پست [+] شبیه به این نوشته بودم

      جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

      503

      فکر کنم اگه یکی دو نوبت دیگه مریض بشم، میتونم هرچی کتاب خونده نشده دارم رو با خیال راحت تمام کنم.
      اصولا از کارگر جماعت خیر بهتر از این نمیرسه!

      حال جسمیم که اصلا تعریف نداره، روحی هم ترجیح میدم تو فاز دپ باشم و همه ش اینو گوش کنم. ویدئو ش رو هم دوست دارم چون مگان فاکس داره!


      چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

      سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

      می شه؟ نمی شه!


      • وقتی میشینم نوشته های ملت توی گودر و وبلاگ ها و اینطرف اونطرف رو میخونم، یه جور حس امید به آینده و خوش بینی بهم دست میده. به خودم میگم درست میشه.

      • وقتی آدم های بیرون دنیای نت، از دکتر و مهندس گرفته تا عمله و بقال و چقال رو میبینم، وحشت میکنم. به خودم میگم این مملکت درست شدنی نیست.

      شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

      مامان همیشه میگه تو خیلی گندی!

      کمی از 6 گذشته که میرسم خونه.
      هیچ کس نیست.
      لباس هام رو عوض میکنم و از روی عادت پای تلویزیون روی کاناپه ولووو میشم.
      مزخرفات همیشگیش رو داره پخش میکنه.
      حس میکنم پلک هام سنگین شدن.
      یادم می افته چهار پنج روزه که قرار بوده واسه یه نفر چند تا فرم رو باید برم براش پرینت رنگی بگیرم.
      حال بیرون رفتن از خونه اصلا نیست ولی مجبورم.
      آلارم گوشیم رو تنظیم میکنم روی 7 و همونجا خوابم میره.
      آلارم صداش در میاد.
      بابا از سر کار برگشته، صداش میاد اما خودش رو نمیبینم!
      میام توی اتاقم و میشینم پشت کامپیوتر تا اون فایل های کوفتی رو بریزم روی فلش.
      خر میشم و mailbox م رو باز میکنم.
      یه کم ایمیل بازی.
      حماقت میکنم و گوگل ریدر رو باز میکنم.
      ...
      نمیدونم ساعت چنده اما مامان و شیوا هم برگشتن خونه، متوجه نشده م کِی اما الان صداشون رو میشنوم.
      بعد از یه مدت مامان میگه میای برات چای بریزم؟
      بدون اینکه بفهمم چی میگه جواب میدم آره.
      بعد از گذشت یه زمان نامعلومی باز میگه برات بیارم تو اتاقت؟
      و من فقط میگم نه الان خودم اومدم!
      چند بار دیگه این مکالمه تکرار میشه، جواب های من یکسان ولی لحن مامان شدیدتر.
      ....
      دوباره صدای مامانم میاد که داره داد میزنه اگه دوست داری بیا شام ولی فقط یک بار صدات میکنم.
      نمیدونم چرا لحنش اصلا خوب نیست!
      ساعت رو نگاه میکنم، 10 و 5 دقیقه.
      امشب هم نشد پرینت بگیرم.
      سر میز موعضه میکنن، گوش نمیکنم، جواب هم نمیدم، فقط تند تند میخورم که فوری برگردم اینجا.
      میشینم این چرت و پرت ها رو مینویسم.
      به خودم میگم 11 حتما میرم دوش بگیرم.
      احتمالا ساعت از 1 گذشته و وقتی همه خوابیدن و خونه ساکت شد تازه متوجه میشم که چه خبره.
      هول هولکی میرم دوش میگیرم و جفت پا میرم تو تختم.

      خواستم بگم یه همچین زندگی باحالی دارم من.

      پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

      قول بده مراقب دلم باشی

      میدونی
      این بهترین حس دنیاست که عاشق یه نفر باشی که در مقابلش بی دفاع باشی
      کسی که ازش بخوای مواظب قلبت باشه، مواظب احساساتت
      کسی که از تمام شدن رابطه ات باهاش بترسی، و بهش بگی نرو... هیچوقت نرو
      آخه درد داره... رفتنت درد داره... نبودنت درد داره لعنتی
      پس اگه یه روزی روزگاری اومدی
      قول بده مراقب دلم باشی
      و...
      قول بده که همیشه با این آهنگ با هم عشق/بازی کنیم

      پ.ن: موزیک و حال و هوای این پست از احسان بود، لایک هایش را برای او بزنید.

      دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

      497

      تقریبا یک هفته ای میشد که مامان مشغول تدارک درست کردن یه کتابخونه جدید وسط پذیرایی بود، تا اینکه بالاخره 2 شب پیش آقای شیشه بُر درب های شیشه ای رو نصب کرد و کتابخونه جدید رسما عضو جدید خانواده شد.
      اصولا به همون اندازه ای که من از دیدن جلد dvd هام توی قفسه های اتاقم لذت میبرم، مامان از دیدن کتاب هاش توی کتابخونه ش لذت می بره.
      درست بعد از بریدن روبان و افتتاح کتابخونه، مامان خانوم مشغول تمیز کاری شیشه ها و قفسه ها شد و چند ساعت بعد تقریبا همه ش پر از کتاب بود.
      به قول خودش توی این کتابخونه جدید میخواد "100 جلد کتابی که تا قبل از مردن حتما باید خوند" رو بچینه. (و بعید نیست ماها رو هم مجبور به خوندنشون بکنه)

      دیشب که داشتیم شام میخوردیم مامان هی سرش رو برمیگردوند سمت کتابخونه ش و با خوشحالی تمام رو به من میگفت "خیلی خوب شده سهیل نه؟" و منم با هیجان جواب میدادم "اوووف آره، خیلی عالی شده"
      اما الان میخوام اعتراف کنم که تا این لحظه، بنده بیشتر از 15 ثانیه این کتابخونه کذایی رو واقعا نگاه نکرده م. یعنی اصلا نمیدونم چه شکلیه!

      خواستم بگم یه همچین گل پسری داره مامانم! :دی

      یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

      496

      اگه بخوای بشماری من کلا 5 دست لباس مشکی (و حتی تیره رنگ) ندارم. دو سه تا تی شرت و یدونه سوئتر مشکی دارم و یدونه گرمکن سرمه ای، همین. اما تا دلت بخواد تی شرت و پیراهن رنگ و وارنگ و الاخصوص قرمز دارم!

      همیشه توی شهادت ها و عزاداری ها، و مخصوصا ماه عزیز محرم، از روی عمد هم که شده فقط لباس های قرمز و جانگولک میپوشم، هر روز صورتم رو اصلاح میکنم، صدای موزیکم توی ماشین و خونه از همیشه بلندتره.

      همیشه تلاشم این بوده که به اعتقادات و ایدئولوژی بقیه احترام بذارم و به خودم بگم خب طرف اینجوری حال میکنه دیگه... اما واقعا این مسخره بازی های محرم رو اعصابم راه میره
      • یعنی این ماشین هایی که روی شیشه و صندوق عقب میان کس شر مینویسن رو دلم میخواد با تانک از روشون رد بشم
      • اونایی که زنگ موبایلشون نوحه پخش میکنه رو میخوام خفه کنم
      • اونایی که یهو سراپا مشکی پوش میشن و ریش میذارن رو دلم میخواد آتیش بزنم
      • اون خونه هایی که 24 ساعته صدای عرعر روضه شون کون 7 تا محله رو پاره میکنه رو دلم میخواد با تی ان تی منفجر کنم
      نمیدونم این چه مرضیه که دارم اما واقعا این ادا و اصول مزخرف محرم منو تا سرحد مرگ اذیت میکنه.

      جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۸۹

      من الان اینو میخوام خب لامصب

      I want to sleep with you.
      I don't mean have sex.
      I mean sleep, together.
      under my blankets, in my bed.
      with my hand on your chest.
      and your arm around me.
      with the window cracked.
      so it's chilly and we have to cuddle closer.
      no talking.
      just sleepy, blissfully happy, silence...

      برای موزیک متن هم به این گوش کنید.

      سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

      شب / روز

      و من به غایت موجود دوگانه ای هستم. روز یک مدل دارم و شب یک مدل 180 درجه متفاوت با آن.
      همیشه از هر چیزی که تصور کنی 2 تا گزینه ی کاملا متفاوت نسبت به هم در ذهنم هست، و عجیب اینکه با هر کدام از آن آپشن های متفاوت میتوانم خودم را هماهنگ کنم. خواستن یا نخواستن... بودن یا نبودن... ماندن یا رفتن... و از این جور چیزها.
      بیشتر وقت ها دلم را به چیزهای در دسترسی که داشته ام خوش کرده ام تا آن چیزهایی که واقعا مایه دل خوشی ام بوده اند و هستند. یاد ندارم که برای چیزی پاهایم را توی یک کفش کرده باشم که فلان میخواهم و بهمان. تلاشم را کرده ام (و شاید نه خیلی زیاد) و وقتی که به نتیجه نرسیده بجای اینکه شرایط را برای رسیدن به آن عوض کنم، خودم را عوض کرده ام تا شاید دیگر افسوس اش را نخورم.

      صبح از خواب بیدار میشوم و وقتی که در جریان روزمره و عادی زندگی قرار میگیرم، تمام دوست داشتنی های شاید دور از دسترسم را فراموش میکنم و دلم را یه این خوش میکنم که مثلا تا سه چهار ماه دیگر ماشینم را عوض خواهم کرد... پس انداز میکنم تا سیستم صوتی اش را فلان کنم... رینگ و لاستیکش را بهمان کنم... فنربندی اش را چنان میکنم... شاید تا 6 ماه بعدش بتوانم خانه ای مستقل برای خودم دست و پا کنم... شاید فرصت شغلی جدیدی با درآمد بالاتری پیدا کنم و چه و چه و چه... و با همین چیزها راضی میشوم.
      شب، وقتی که از ماشین زندگی روزمره پیاده میشوم و با خودم تنها حرف میزنم، میبینم که هیچ کدام از آن روزانه ها را از ته دل نمیخواهم.
      و امروز باید اعتراف کنم که این تضادها و تناقضات دارند دیوانه م میکنند.
      خسته ام
      بی هدف ام
      و نگران از اینکه "من" چه میخواهم باشم... کجا باشم... چطور باشم...

      پ.ن: سینگل جدید Coldplay را از دست ندهید.

      دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

      یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

      نویسنده دایی جان ناپلئون می شود

      • از اولش هم تابلو بود میخوان "سروش" رو بیارن بالا !!!

      پ.ن: من دلم میخواست "فروغ" برنده بشه.


      در راستای برنامه آکادمی موسیقی گوگوش


      چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹