شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

سحر خیز!

حالم از این مرتیکه شب خیز به هم میخوره.
بعد از یه عمر تبلیغ شرت و سو*تین و روغن موتور آترود و دی تو دی و... حالا اومده کاسه گدایی گرفته دستش و تله تان راه انداخته.
واسه اون آدم هایی هم که با افتخار تلفن میزنن و بعد از 1 ساعت قربون صدقه رفتن و تعریف و تمجید از برنامه های خوبشون، پول بهش میدن متاسفم.

آهای شب خیز... در ِاون 3 تا تلویزیون دیگه ت رو تخته کن تا حداقل یکی از این شبکه های مسخره ت رو بتونی نگه داری عوضی!

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

هشت

88/8/8

امروز از اون روزهاییه که مثه ستاره دنباله دار هالی میمونه. در طول عمرت اگه خوش شانس یودی و دیدیش مطمئنا دفعه ی بعدی وجود نداره!

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

انحنا

امروز بعد از چیزی نزدیک به 2 سال رفتم دانشگاهمون تا مدرکم رو بگیرم و بذارمش در ِ کوزه و از آب ِ خنکش نوش جان کنم.
بجز اون دانشکده فنی که درست ترم بعد از تمام شدن درسم افتتاحش کرده بودن هیچ فرق خاصی نکرده بود. چرا، درب ورودی آموزش رو هم برقی کرده بودن!
اولین چیزی که در لحظه ی ورود به آموزش توجه م رو جلب کرد صدای کش دار و خسته ی کشیده شدن دمپایی های آبدارچی اونجا بود که طبق معمول از این اتاق به اون اتاق میرفت و سینی و استکان ها رو دستش بود. هیچ فرقی نکرده بود، حتی اون کُت سرمه ای رنگش!
وقتی دیدمش ناخوداگاه یاد پایان ترم ها افتادم که توی سالن واسه خودش میچرخید و احساس رییس بودن داشت. حتی گاهی وقتا میومد بالاسرت و طوری برگه امنتحانیت رو نگاه میکرد که انگار خودش جواب همه سوالات رو میدونه و در عین حال هرچی که روی برگه نوشتی اشتباهه!
بعد از اینکه چند ساعتی منتظر مسئول فارغ التحصیل ها بودم بالاخره خانوم تشریف آوردن و مدرک رو گذاشت کف دستم.
توی این مدت کلی واسه خودم پرسه زدم.

این بلوار روبروی دانشکده عمران بود و به قسمت ابتداییش میگفتیم "انحنا"
مثه اون قدیما چند دقیقه ای رفتم و نشستم اون لب. یه عالمه خاطره از جلو چشمم رد شد.
درست روبروی میدون اصلی دانشگاه بود و یکی از نقطه های مهم و حساس. سر قفلی اینجا به نام من و شهاب و امید بود.
چه روزهایی که تمام وقت اینجا مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم. توی سرما و گرما، آفتاب و برف و بارون. حتی از تریا چایی میخریدیم و همونجا میخوردیم.
به جرات میتونم بگم از کل مدت زمانی که من دانشگاه بودم، 50% ش در "انحنا" بوده!
امروز دلم واسه دانشگاه و زندگی دانشگاهی تنگ شد.

پ.ن: این عکس رو خودم نگرفتم.

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

319

گروه افسانه ای U2 هفته پیش توی کالیفرنیا یه کنسرت داشتن که توی این کنسرت 100 هزار نفری آهنگ Sunday Bloody Sunday (یکشنبه لعنتی) رو خوندن و همزمان با اجرای اون سرتاسر سالن با نور پردازی فوق العاده ای تماما به رنگ سبز در اومد.
"بونو" این آهنگ رو به همه ی ایرانی ها تقدیم کرد.

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

318

به تازگی به سرمان زده است که برویم و برای خودمان یک عدد Xbox 360 خریداری نماییم. البته ما play station 3 را بیشتر دوست میداریم اما چون بازی های آن هرکدامشان بالای 50 چوق میباشند بنابراین به جعبه ایکس 360 رضایت میدهیم.
البته بسیار حیف میباشد که با Xbox 360 نمیتوان God of War یا Gran Turismo بازی کرد. چون این بازی ها فقط در انحصار سونی میباشند.
خدا را چه دیدید، شاید در آینده بخاطر این 2 تا بازی PS3 هم خریداری نمودیم!

بعدا نوشت: از شانس من دیگه Xbox 360 premium تولید نمیشه. مدل elite ش هم از PS3 گرون تره!
امروز Gran Turismo 5 رو قیمت کردم 68 تومن بود. خدایی بازی های پی اس خیلی گرونه. ولی گذشته از شوخی ps3 یه چیز دیگه ست. یه کم بیشتر صبر میکنم ولی بخاطر god of war و GT5 میخرمش.

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

رستگاری در 10 و 20 دقیقه

هرگز به برنامه ریزی های دقیقی که کردی مطمئن نباش، چون همیشه یه احتمال خیلی کمی وجود داره که مثه آب ِ خوردن همه رشته هات رو پنبه کنه!
بنده امروز صبح در ساعت 10:20 به رستگاری رسیدم (هاهاهاها)

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

بررسی ریاضی

در کتاب معاد، نوشته آیت الله دستغیب شیرازی، ایشان از پیامبر اسلام نقل قول میکنند که رسول خدا فرمود:
هر مومن که شهید میشود در بهشت قصری انتظارش را میکشد که در آن قصر 70 حجره است و هر حجره دارای 70 تخت است و بر هر تختی 70 فرش گسترانده اند و بر هر فرشی 70 حوری نشسته و انتظار آن شهید کشته شده در راه اسلام را میکشد.

با بررسی این سخن و با یک ضرب ساده ریاضی میتوان به این نتیجه رسید که بر طبق سخنی که از رسول خدا نقل شده، 70 به توان 4 حوری یعنی رقمی معادل 24010000 (بیش از 24 میلیون) حوری بهشتی فقط در انتظار یک شهید اسلامی است! 

با فرض اينكه هر كدام از فرش ها 6 متر مربع باشند، مساحت كل فرش ها رقمی برابر با 2058000 مترمربع خواهد بود و با در نظر گرفتن 20% راهروها و راه پله و فضاهای بدون فرش، مساحت كاخ مورد نظر 2469600 متر مربع به دست خواهد آمد كه نتیجه آن ميشود عمارتی با زير بنای 200 متر در 200 متر و 62 طبقه به ارتفاع 186 متر که پُر از حوری است و همه فقط برای یک شهيد اسلامی!!! 
حال با فرض اينكه شهيد مورد نظر برای هر حوری فقط یک ساعت وقت بگذارد، بعد از 2740 سال نوبت به آخرين حوری ميرسد!

پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۸

315

ببین دیگه چقدر داغون شدم که شب ها میشینم پای فارسی1 و با ولع تمام سام سون تماشا میکنم!
نتیجه گیری اخلاقی: اگه تلویزیون خودمون یه بار دیگه جومونگ رو پخش میکرد احتمالا من هم یکی از تماشاگران میلیونی و 2 آتیشه ش میشدم!!!

بی ربط: خوشم میاد یدونه شبکه 2زاری با 4تا دونه دوبلر پایه خنده چنان بین مردم طرفدار پیدا کرده که دیگه کسی رغبت به تماشای شبکه های داخلی نداره. ولی انصافا دمشون گرم. خوب پشت صدا و سیما رو به خاک مالیدن.

پیشبینی: به زودی یه پسر دهاتی به خاطر اینکه باباش بهش پول نداده که بره خواستگاری کیم سام سون و باهاش ازدواج کنه دست به خودکشی خواهد زد!

تشکر: باید از تارا بخاطر راهنمایی های دقیقش برای فارسی کردن تاریخ بلاگر تشکر کنم. واقعا کمک بزرگی بود.

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

314

این لوپ تکرار تمومی نداره. هرچی بیشتر تلاش کنی که از توش بیرون بیای بدتر توش گیر میکنی. دقیقا مثه باتلاق میمونه که هرچی دست و پا بزنی سریع تر فرو میری. خیلی خسته م کرده. داره زجرم میده. با تمام وجود میخوام بگیرم بزنمش.

ای لعنت به این ممکلت ِ BEEEP که یدونه سوئیشرت که بتونی بهش نگاه کنی کمتر از 100 تومن پیدا نمیشه. نمیفهمم چرا همه چیز اینقدر BEEP گرونه. آخه من با چندرغاز چطوری باید زندگی کنم؟
الان هم که سن ِ خر ِ امامزاده داود رو دارم دیگه روم نمیشه همه ش دستم تو جیب پدر گرامی باشه.

خداوندا کمی پول برسانید که به شدت نیازمندیم.

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

اسباب کشی

این دفعه دومه که دارم اسباب کشی وبلاگی میکنم.
دفعه اول وقتی بود که اولین وبلاگم رو روی بلاگفا هک کردن و مجبور شدم onyx رو راه بندازم. تنها نکته ی مثبت اون کار فقط این بود که آدرسم رو نسبت به قبلی خیلی خیلی بیشتر دوست داشتم. هنوز هم اگه ازم بپرسی میگم هیچی مثه اون آدرس قبلیم نمیشه. و افسوس که onyx روی بلاگر رو یه احمقی فقط اشغالش کرده!
بار دوم اسباب کشی هم مربوط به الانه که کلا بلاگفا رو تحریم کردم و کوچ کردم به بلاگر. بلاگفا دیگه واقعا شورش رو در آورده. توی روزهای خاص سرویس کلا تعطیل میشه، گاهی وقتا آدم از اون چیزایی که مینویسه احساس امنیت نمیکنه، خیلی وقت ها بدون هیچ دلیلی صفحه ها بالا نمیان و الخ.

امیدوارم که این آخرین جابجایی وبلاگی من باشه و همینطور هم امیدوارم این آخرین باری باشه که ازتون خواهش میکنم تا لینک آدرسم رو توی وبلاگتون اصلاح کنید! (آیکون خجالت و شرمندگی)

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

از آکسفورد تا آکسفورد


سمت چپ: محمدرضا جلایی. پور نخبه علمی کشور، نفر اول کنکور سراسری انسانی و دانشجوی برجسته دکترای جامعه شناسی دانشگاه آکسفورد.
مکان: بند 209 *زندان* اوین*
از ابتدای بازداشت تاکنون رییس دانشگاه آکسفورد دو بار به مقامات ایرانی نامه نوشته و خواستار آزادی سریع وی شده است.

سمت راست: علی کردان. فوق دیپلم اما دارای مدرک دکتری، فوق لیسانس و لیسانس تقلبی از دانشگاه آکسفورد.
مکان: همه کاره اکثر وزارت خانه ها و نامزد اولیه تصدی 3 وزارت خانه.
دانشگاه آکسفورد طی نامه ای به مقامات ایرانی سوگند یاد کرد که کسی به اسم کردان را ندیده و نمی شناسند!

نکته اخلاقی: سعی کنید حتی المقدور نخبه نباشید و چیزی نفهمید!

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

یه روز تعطیل پاییزی

دلم میخواد تو هم کنارم باشی... همینطور که داریم جوجه ها رو کباب میکنیم لیوان های ویسکی هم دستمون باشه و مزه مزه همه ی کباب ها رو همونجا کنار منقل بخوریم، همه شون رو. بعدش هم دوتایی گیج شیم و زیر سایه آفتاب درختا کنار همدیگه لم بدیم و ولووو شیم...

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

ادعا

بعد از ظهر با یکی از رفقا رفته بودم تا یکی دو ساعتی با هم تنیس بازی کنیم. تقریبا 20 دقیقا از زمانمون مونده بود که 2 نفر دیگه اومدن و روی نیمکت ها نشستن و داشتن کم کم آماده میشدن که بعد از ما بیان تو زمین. یه نیم نگاهی هم به بازی ما داشتن.

من و دوستم نزدیک به 2 ساعت بازی کرده بودیم و حسابی خسته بودیم و هر از گاهی توپ های ساده رو هم تررر میزدیم. اینجا بود که خنده های تمسخر آمیز یکی از اون پسرا واقعا آزار دهنده بود. دیگه کم مونده بود که بیاد داد بزنه سرمون و ایراد بگیره.
وقتمون تمام شد و جمع کردیم اومدیم بالا و آروم آروم شروع کردیم به لباس پوشیدن و آماده شدن واسه رفتن.
سر و وضع و تجهیزات یارو رو که دیدم تو دلم گفتم طرف باید از اینا باشه که تخمش رو تو زمین تنس کاشتن، ته ِ حرفیه ایه!

روی همون نیمکت ها نشستیم تا یه ذره خستگی در کنیم و بعدش بریم. اتفاقا بدم هم نمیومد تا بازی اون پسره رو ببینم.
حالا اونا بازی میکردن و من تو دلم میخندیدم. باور کن هیچ کدومشون توپ رو 2 بار هم نمیتونستن برگشت بدن. اگه back hand میزد توپش میرفت تو آسمون. بازیشون بیشتر شبیه به بدمینتون بود تا تنیس.
حالا که نزدیک یه ربع از بازیشون گذشته بود معنی نگاهم رو خوب میفهمید. عصبی میزد. به زمین و توپ و راکت فحش میداد.
دوستم گفت بیا بریم، طرف الان دیگه قاطی میکنه!

یارو در نگاه اول نماد یه تنیسور واقعی بود، هیچی کم نداشت. ولی بیچاره نمیدونست اون کسی که باید بازی کنه خودشه، نه راکت بابولات 300 تومنیش و توپ های ویلسونش!

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

308

دوباره اون 6 ماه سال از راه رسید که بتونم کوله JanSport م رو بندازم رو دوشم، هدفون های iPod م رو بچپونم توی گوشم و ساعت ها واسه خودم راه برم...