یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

505

یه دوستی دارم که دانشگاه یزد داره فوق لیسانس میخونه. همین الان زنگ زد و یه ماجرایی رو برام گفت که دلم نیومد اینجا ننویسمش.

تعریف کرد:
سر ِ کلاس ِ روش تحقیق پیشرفته استاد داشت راجع به Grounded Theory * صحبت میکرد و توضیح میداد که چیه و از اینجور حرفها.

  • دوست من: پس یه چیزی شبیه به tag (برچسب) های توی بلاگر میمونه استاد نه؟
  • استاد: مگه بلاگ اسپات همچین قابلیتی هم داره؟ من خودم اونجا وبلاگ دارم ولی تا حالا ازش استفاده نکرده م. میشه نمونه ش رو نشون بدی؟
  • دوست من: بله استاد، اجازه بدید...
چلیک چلیک چلیک... تق (صدای کلید Enter )
... و اینگونه "اتاق شماره ی من" روی پرده ویدئو پرژکتور کلاس درس ظاهر میگردد تا گامی کوچک در جهت پیشرفت علم و دانش برداشته باشد!

* : روشی برای آنالیز داده های متنی.


پ.ن: اتاق شماره ی من هستم، اینجا دانشگاه یزده، دارم آنالیز داده های متنی درس میدم.
آی لاو یو پی ام سی!

شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

بترس از زن‏ها و دخترکانی که...

این روزا یکی دو تا پست توی گودر راجع به "مردهایی که ترس دارن" خیلی داره شر میشه، و یکی از همون نوشته ها منو به اینجا رسوند. و آخرش هم نویسنده ش از آقایون دعوت کرده که از خانم هایی که باید ازشون ترسید بنویسن.

بترس از زن هایی که:
  • چشم های گیرا و نگاه های شیطنت آمیز دارن
  • خرامان راه میرن
  • مثه گربه خودشون رو تو دلت جا میکنن
  • صدا، تکیه کلام ها و نوع حرف زدنشون شبیه هیچ کس دیگه ای نیست
  • اولین های با اونها بودن رو هرگز فراموش نمیکنی. اولین تلفن، ملاقات، sms، بوس، هدیه، شام..
  • بوی عطرشون تو رو فقط به یاد اونها میندازه
  • واقعا زن هستن، و خودشون هم اینو میدونن
  • هرجایی رو که نگاه میکنی یه اثری ازشون میبینی
  • تو بغلشون گریه کرده ای
  • قشنگ فحش میدن
  • تو رو واسه اون چیزی که هستی دوست دارن
  • وقتی کنارشون هستی، زمان و مکان برات STOP میشه
  • توی بیشتر رویاها و تصوراتت هستن
  • وقتی میخوان تو رو ببوسن روی پنجه پا بلند میشن
  • بارها FRIENDS دیده اند
  • میانه شان با تکنولوژی از تو بهتر است!!
  • قهوه بازهای حرفه ای هستن
  • وقتی با موهای پشت گردنت بازی میکنن کلا از دنیا میری
  • بلد باشن چطور دلت رو ببرن
  • خوب رانندگی میکنن
  • بیشتر وقت ها، خیلی ماهرانه یه بند انگشت از خط سینه شون از یقه لباسشون مشخصه، تا بهت یادآوری کنن تو عاشق اون دو تا هستی!
  • حتی وقت هایی که حسابی باهات دعوا کرده‌اند، اما شب لخت تو بغل همدیگه میخوابید
  • موهاشون رو توی صورتت میریزن
  • اسمشون رو مثه بقیه به زبون نمیاری
  • بهت امید میدن
  • دوری، یا نداشتن شون اشکت رو در میاره

پ.ن: البته قبلنا هم یه پست [+] شبیه به این نوشته بودم

      جمعه، دی ۰۳، ۱۳۸۹

      503

      فکر کنم اگه یکی دو نوبت دیگه مریض بشم، میتونم هرچی کتاب خونده نشده دارم رو با خیال راحت تمام کنم.
      اصولا از کارگر جماعت خیر بهتر از این نمیرسه!

      حال جسمیم که اصلا تعریف نداره، روحی هم ترجیح میدم تو فاز دپ باشم و همه ش اینو گوش کنم. ویدئو ش رو هم دوست دارم چون مگان فاکس داره!


      چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

      سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

      می شه؟ نمی شه!


      • وقتی میشینم نوشته های ملت توی گودر و وبلاگ ها و اینطرف اونطرف رو میخونم، یه جور حس امید به آینده و خوش بینی بهم دست میده. به خودم میگم درست میشه.

      • وقتی آدم های بیرون دنیای نت، از دکتر و مهندس گرفته تا عمله و بقال و چقال رو میبینم، وحشت میکنم. به خودم میگم این مملکت درست شدنی نیست.

      شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

      مامان همیشه میگه تو خیلی گندی!

      کمی از 6 گذشته که میرسم خونه.
      هیچ کس نیست.
      لباس هام رو عوض میکنم و از روی عادت پای تلویزیون روی کاناپه ولووو میشم.
      مزخرفات همیشگیش رو داره پخش میکنه.
      حس میکنم پلک هام سنگین شدن.
      یادم می افته چهار پنج روزه که قرار بوده واسه یه نفر چند تا فرم رو باید برم براش پرینت رنگی بگیرم.
      حال بیرون رفتن از خونه اصلا نیست ولی مجبورم.
      آلارم گوشیم رو تنظیم میکنم روی 7 و همونجا خوابم میره.
      آلارم صداش در میاد.
      بابا از سر کار برگشته، صداش میاد اما خودش رو نمیبینم!
      میام توی اتاقم و میشینم پشت کامپیوتر تا اون فایل های کوفتی رو بریزم روی فلش.
      خر میشم و mailbox م رو باز میکنم.
      یه کم ایمیل بازی.
      حماقت میکنم و گوگل ریدر رو باز میکنم.
      ...
      نمیدونم ساعت چنده اما مامان و شیوا هم برگشتن خونه، متوجه نشده م کِی اما الان صداشون رو میشنوم.
      بعد از یه مدت مامان میگه میای برات چای بریزم؟
      بدون اینکه بفهمم چی میگه جواب میدم آره.
      بعد از گذشت یه زمان نامعلومی باز میگه برات بیارم تو اتاقت؟
      و من فقط میگم نه الان خودم اومدم!
      چند بار دیگه این مکالمه تکرار میشه، جواب های من یکسان ولی لحن مامان شدیدتر.
      ....
      دوباره صدای مامانم میاد که داره داد میزنه اگه دوست داری بیا شام ولی فقط یک بار صدات میکنم.
      نمیدونم چرا لحنش اصلا خوب نیست!
      ساعت رو نگاه میکنم، 10 و 5 دقیقه.
      امشب هم نشد پرینت بگیرم.
      سر میز موعضه میکنن، گوش نمیکنم، جواب هم نمیدم، فقط تند تند میخورم که فوری برگردم اینجا.
      میشینم این چرت و پرت ها رو مینویسم.
      به خودم میگم 11 حتما میرم دوش بگیرم.
      احتمالا ساعت از 1 گذشته و وقتی همه خوابیدن و خونه ساکت شد تازه متوجه میشم که چه خبره.
      هول هولکی میرم دوش میگیرم و جفت پا میرم تو تختم.

      خواستم بگم یه همچین زندگی باحالی دارم من.

      پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۹

      قول بده مراقب دلم باشی

      میدونی
      این بهترین حس دنیاست که عاشق یه نفر باشی که در مقابلش بی دفاع باشی
      کسی که ازش بخوای مواظب قلبت باشه، مواظب احساساتت
      کسی که از تمام شدن رابطه ات باهاش بترسی، و بهش بگی نرو... هیچوقت نرو
      آخه درد داره... رفتنت درد داره... نبودنت درد داره لعنتی
      پس اگه یه روزی روزگاری اومدی
      قول بده مراقب دلم باشی
      و...
      قول بده که همیشه با این آهنگ با هم عشق/بازی کنیم

      پ.ن: موزیک و حال و هوای این پست از احسان بود، لایک هایش را برای او بزنید.

      دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

      497

      تقریبا یک هفته ای میشد که مامان مشغول تدارک درست کردن یه کتابخونه جدید وسط پذیرایی بود، تا اینکه بالاخره 2 شب پیش آقای شیشه بُر درب های شیشه ای رو نصب کرد و کتابخونه جدید رسما عضو جدید خانواده شد.
      اصولا به همون اندازه ای که من از دیدن جلد dvd هام توی قفسه های اتاقم لذت میبرم، مامان از دیدن کتاب هاش توی کتابخونه ش لذت می بره.
      درست بعد از بریدن روبان و افتتاح کتابخونه، مامان خانوم مشغول تمیز کاری شیشه ها و قفسه ها شد و چند ساعت بعد تقریبا همه ش پر از کتاب بود.
      به قول خودش توی این کتابخونه جدید میخواد "100 جلد کتابی که تا قبل از مردن حتما باید خوند" رو بچینه. (و بعید نیست ماها رو هم مجبور به خوندنشون بکنه)

      دیشب که داشتیم شام میخوردیم مامان هی سرش رو برمیگردوند سمت کتابخونه ش و با خوشحالی تمام رو به من میگفت "خیلی خوب شده سهیل نه؟" و منم با هیجان جواب میدادم "اوووف آره، خیلی عالی شده"
      اما الان میخوام اعتراف کنم که تا این لحظه، بنده بیشتر از 15 ثانیه این کتابخونه کذایی رو واقعا نگاه نکرده م. یعنی اصلا نمیدونم چه شکلیه!

      خواستم بگم یه همچین گل پسری داره مامانم! :دی

      یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

      496

      اگه بخوای بشماری من کلا 5 دست لباس مشکی (و حتی تیره رنگ) ندارم. دو سه تا تی شرت و یدونه سوئتر مشکی دارم و یدونه گرمکن سرمه ای، همین. اما تا دلت بخواد تی شرت و پیراهن رنگ و وارنگ و الاخصوص قرمز دارم!

      همیشه توی شهادت ها و عزاداری ها، و مخصوصا ماه عزیز محرم، از روی عمد هم که شده فقط لباس های قرمز و جانگولک میپوشم، هر روز صورتم رو اصلاح میکنم، صدای موزیکم توی ماشین و خونه از همیشه بلندتره.

      همیشه تلاشم این بوده که به اعتقادات و ایدئولوژی بقیه احترام بذارم و به خودم بگم خب طرف اینجوری حال میکنه دیگه... اما واقعا این مسخره بازی های محرم رو اعصابم راه میره
      • یعنی این ماشین هایی که روی شیشه و صندوق عقب میان کس شر مینویسن رو دلم میخواد با تانک از روشون رد بشم
      • اونایی که زنگ موبایلشون نوحه پخش میکنه رو میخوام خفه کنم
      • اونایی که یهو سراپا مشکی پوش میشن و ریش میذارن رو دلم میخواد آتیش بزنم
      • اون خونه هایی که 24 ساعته صدای عرعر روضه شون کون 7 تا محله رو پاره میکنه رو دلم میخواد با تی ان تی منفجر کنم
      نمیدونم این چه مرضیه که دارم اما واقعا این ادا و اصول مزخرف محرم منو تا سرحد مرگ اذیت میکنه.

      جمعه، آذر ۱۹، ۱۳۸۹

      من الان اینو میخوام خب لامصب

      I want to sleep with you.
      I don't mean have sex.
      I mean sleep, together.
      under my blankets, in my bed.
      with my hand on your chest.
      and your arm around me.
      with the window cracked.
      so it's chilly and we have to cuddle closer.
      no talking.
      just sleepy, blissfully happy, silence...

      برای موزیک متن هم به این گوش کنید.

      سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

      شب / روز

      و من به غایت موجود دوگانه ای هستم. روز یک مدل دارم و شب یک مدل 180 درجه متفاوت با آن.
      همیشه از هر چیزی که تصور کنی 2 تا گزینه ی کاملا متفاوت نسبت به هم در ذهنم هست، و عجیب اینکه با هر کدام از آن آپشن های متفاوت میتوانم خودم را هماهنگ کنم. خواستن یا نخواستن... بودن یا نبودن... ماندن یا رفتن... و از این جور چیزها.
      بیشتر وقت ها دلم را به چیزهای در دسترسی که داشته ام خوش کرده ام تا آن چیزهایی که واقعا مایه دل خوشی ام بوده اند و هستند. یاد ندارم که برای چیزی پاهایم را توی یک کفش کرده باشم که فلان میخواهم و بهمان. تلاشم را کرده ام (و شاید نه خیلی زیاد) و وقتی که به نتیجه نرسیده بجای اینکه شرایط را برای رسیدن به آن عوض کنم، خودم را عوض کرده ام تا شاید دیگر افسوس اش را نخورم.

      صبح از خواب بیدار میشوم و وقتی که در جریان روزمره و عادی زندگی قرار میگیرم، تمام دوست داشتنی های شاید دور از دسترسم را فراموش میکنم و دلم را یه این خوش میکنم که مثلا تا سه چهار ماه دیگر ماشینم را عوض خواهم کرد... پس انداز میکنم تا سیستم صوتی اش را فلان کنم... رینگ و لاستیکش را بهمان کنم... فنربندی اش را چنان میکنم... شاید تا 6 ماه بعدش بتوانم خانه ای مستقل برای خودم دست و پا کنم... شاید فرصت شغلی جدیدی با درآمد بالاتری پیدا کنم و چه و چه و چه... و با همین چیزها راضی میشوم.
      شب، وقتی که از ماشین زندگی روزمره پیاده میشوم و با خودم تنها حرف میزنم، میبینم که هیچ کدام از آن روزانه ها را از ته دل نمیخواهم.
      و امروز باید اعتراف کنم که این تضادها و تناقضات دارند دیوانه م میکنند.
      خسته ام
      بی هدف ام
      و نگران از اینکه "من" چه میخواهم باشم... کجا باشم... چطور باشم...

      پ.ن: سینگل جدید Coldplay را از دست ندهید.

      دوشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۹

      یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

      نویسنده دایی جان ناپلئون می شود

      • از اولش هم تابلو بود میخوان "سروش" رو بیارن بالا !!!

      پ.ن: من دلم میخواست "فروغ" برنده بشه.


      در راستای برنامه آکادمی موسیقی گوگوش


      چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

      دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۹

      رو نوشت به خودم

      تو یه عوضی ِ کثافت ِ به تمام معنا هستی

      پی نوشت

      در راستای پست قبلی
      • @ یک عدد دختر: لینک ویدئو هیلتر نیست. ببینی متوجه منظورم میشی. به عنوان یه پسر حتی حاضرم با اون پسره ی توی کلیپ رابطه داشته باشم!
      • @ پوریا و شادی: من که نگفتم میخوام ورزش فکری بکنم. گفتم میخوام بشینم و فکر کنم که دارم ورزش میکنم!
      • @ مینا و بقیه: طرح و رنگ ِ جدید چشم رو موقع خوندن اذیت میکنه؟

      یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

      487

      یه چند وقتی میشه رفته رو مخم که حتما برم باشگاه و هیکل رو مثه این پسره بیارم رو فرم. ولی از اونجایی که نه پایه دارم و نه دل و دماق کافی واسه تنهایی باشگاه رفتن، بنابراین فقط با قدرت ِ فکر ورزش بدنی میکنم... باشد که رستگار شوم!

      در ابن لحظه توجه شما را به نوا ی روح بخش آقای گیلمور دعوت مینمایم، باشد که شما هم رستگار شوید.

      جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

      486

      امروز از اون جمعه ها بود که هیچی ازش نفهمیدم.
      تقریبا میشه گفت که همه ی قسمت های مزخرفش رو خواب بودم!

      دوشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۹

      mission to mars

      از اینجا و خیلی جاهای دیگه خوندم که ناسا برای پروژه مریخ داره کارمند استخدام میکنه.
      فقط یه شرط خیلی ساده داره: باید بری که دیگه برنگردی!

      پ.ن: کسی میدونه فرم ثبت نام رو چطوری میتونم پیدا کنم؟ میخوام برم به بشریت خدمت کنم.

      یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۹

      484

      چند وقته که همه ش خواب ِ آدم هایی که از وبلاگستان و گودر میشناسم رو میبینم. آدم هایی که میشناسم ولی هیچ وقت ندیده م.
      حالا هم میخوام یه خواهش ازتون بکنم، میشه لطفا از خواب های من بیرون برید؟

      جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

      چگونه آخر هفته خود را به گند بکشیم

      مواد لازم:
      یک عدد پنجشنبه جمعه ی پاییزی + یک نفر با مقادیری افکار افسرده، به هم ریخته، خسته، پوسیده و تخمی + کسالت به مقدار لازم

      طرز تهیه:
      ترجیحا بعد از ظهر که از سر کار به خانه برگشتید کسی خانه نباشد تا "مواد لازم" حسابی عمل بیایند و برای پخت آماده شوند.
      اول کمی پای tv بنشینید و همه ی کانال های موجود در رسیور را زیر و رو کنید. توجه داشته باشید که فارسی ۱ دقیقا مثل ماکروویو عمل میکند. زمان ماکروویو را تا موقعی که حالتان حسابی به هم بخورد زیاد کنید.
      اکنون به سراغ یخچال رفته و از روی گشادی مفرط مقداری شیر در کاسه ریخته و به میزان دلخواه کورن فلکس شکلاتی به آن اضافه کرده و در حالی که گودر میخوانید نوش جان کنید.
      نمیدانید ساعت چند است که اهل بیت مراجعت مینمایند. حرف میزنند، سر و صدا میکنند، شلوغ میکنند و شما دیوانه میشوید.
      لباس میپوشید و iPod تان را برمیدارید و تا میتوانید در خیابان ها راه میروید. برای تاثیر بیشتر توصیه میشود تا playlist ی به نام walking when I'm dep را که از قبل آماده کرده اید مرور کنید.
      ساعت ۱ و نیم بامداد به خانه برگردید.
      تا هر موقع که احساس کردید خواب دارد چشمانتان را میگیرد گودر بازی کنید.
      جمعه ترجیحا بعد از اذان ظهر بیدار شوید.
      در اتاق خود بمانید و از معاشرت با سایر اهل خانه اکیدا خودداری کرده و روزه ی سکوت بگیرید.
      از ساعت ۱۱ شب به بعد میتوانید آلارم گوشی را برای فردا صبح روشن کنید.
      بهتر است تا قبل از ساعت ۱ خواب باشید.

      نتیجه گیری اخلاقی:
      با این روش شرط میبندم فردا هفته خوبی را آغاز خواهید کرد!

      سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

      مذهب چیست

      يک فيلسوف تابحال يک روحانی را نکشته است، در حاليکه روحانيون فلاسفه زيادی را کشته‌اند.
      " دنيس ديروت "

      وقتی که مردم بيشتر آگاه مي‌شوند، کمتر به روحانی و بيشتر به معلم توجه می‌کنند.
      " رابرت گرين اينگر سول "

      دين بهترين وسيله برای ساکت نگه داشتن عوام است.
      " ناپلئون بناپارت "

      وقتی مروجين مذهبی به سرزمين ما آمدند در دست شان کتاب مقدس داشتند و ما در دست مان زمين هايمان را داشتيم. پنجاه سال بعد ما در دست کتاب مقدس داشتيم و آنها زمين‌های ما را.
      " جومو کيانتا "

      روحانی نسبت به برهنگی و رابطه طبيعی دو جنس حساسيت دارد، اما از کنار فقر و فلاکت به راحتی می‌گذرد.
      " سوزان ارتس "

      قسمت‌هايى از انجيل را که نمی‌فهمم ناراحتم نمی‌کنند، ولی قسمت‌هايی از آن را که می‌فهمم معذبم می‌کنند.
      " مارک تواين "

      به من بگو قبل از تولد کجا بوده‌ای تا به تو بگويم پس از مرگ کجا خواهی رفت.
      " نيچه "

      مذهب مردم را متقاعد كرده كه: مردی نامرئی در آسمانها زندگی می‌كند كه تمام رفتارهای تو را زير نظر دارد، لحظه به لحظه آن را. و اين مرد نامرئی ليستی دارد از تمام كارهايی كه تو نبايد آنها را انجام دهی، و اگر یکی از اين كارها را انجام دهی او تو را به جايي می‌فرستد كه پر از آتش و دود و سوختن و شكنجه شدن و ناراحتی است که بايد تا ابد در آنجا زندگی كنی، رنج بكشی، بسوزی و فرياد و ناله كنی. ولی او تو را دوست دارد!!
      " جورج كارلين "

      يكی از بزرگترين تراژدی‌های بشريت اين است كه اخلاقيات به وسيله دين دزديده شده است.
      " آرتور سی كلارک "

      آنجا كه علم پايان مييابد، مذهب آغاز می‌گردد.
      " بنجامين ديزرائيلی "

      دين افساری است که به گردن تان می‌اندازند تا خوب سواری دهيد، و هرگز پياده نمی‌شوند. باشد که رستگار شويد..
      " کائوچيو "

      اولين روحانی جهان اولین شيادی بود که به اولین ابله رسيد!
      " ولتر "

      شنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۹

      یکی از همین خوشبوها...

      روزی که اولین پستم رو اینجا نوشتم تصمیم گرفته بودم تا هیچ کدوم از آدم های دنیای واقعی، وبلاگم رو نخونن. لااقل نمیخواستم تعدادشون زیاد باشه. اما نشد!
      وقتی بدونی که خیلی از دوستان ِ دور و نزدیک، بعضی از بچه های فامیل، و حتی مادرت گاهی وبلاگت رو میخونن یه جورایی ترس برت میداره.
      اون اوایل هر موقع که چیزهای بو دار* میخواستم بنویسم ناخوداگاه صورت همه ی آدم های آشنایی که حدس میزدم ممکنه منو بخونن دورم جمع میشدن و از بالا به من و مانیتور نگاه میکردن.
      کم کم ترسم ریخت و این قضیه برام عادی شد و هر مطلب بو دار*ی که دلم خواست نوشتم.

      ده دوازده روز پیش یکی از همین بو دار*ها نوشتم و بعد بنا به دلایلی حذفش کردم و فقط گذاشتم توی گودر بمونه. اما لامصب سر از جاهایی در آورد که به هیچ وجه فکرش رو هم نمیکردم.
      و بعدش هم یه مقادیری گند زده شد به همه ی اون روابط. روابطی که دوستشون داشتم و شاید حالا حالاها میتونستن ادامه داشته باشن.

      حالا همه ی اینا رو نوشتم واسه اینکه بگم
      آهای... ای همه ی اونایی که منو کم و بیش میشناسین...
      هر چیزی که اینجا میام مینویسم رو فورا نذارید توی اون فرمتی که از من سراغ دارید. شخصیت بیرونی ام رو اجازه بدید بیرونی بمونه. هر آدمی واسه خودش یه سری نگفتی داره، راز داره، درد و دل داره، حرف هایی داره که دلش میخواد بگه اما هیچ کس نشنوه. شاید حرف هایی باشن که باید به زبون بیاره تا از شر سنگینی چند ساله اش خلاص بشه. همین.

      * : یعنی نوشته ای که بیش از حد شخصی باشه. یا ممکنه یه نفر با خوندش اون موضوع رو به خودش بگیره. از این جور چیزها کلا.

      چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

      480

      همه ی ما وبلاگی ها، گودری ها و فیس بوکی ها دردهای مشترکی داریم. دردهایی که ما رو از دنیای واقعی به گودر و توییتر و... فراری میدن تا به دنیای خیالی مون پناه ببریم.
      هرقدر بیشتر دوست مجازی داشته باشیم و لایک خورمون بیشتر باشه معنیش اینه که تنها تریم، بیشتر از بقیه مشکل داریم، غم داریم، عقده های فرو خورده داریم، خشم داریم، حرف داریم...

      جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

      قصه من و بابام

      برای نهار کباب داشتیم.
      مثل هر باری که کباب داریم، من و بابا می‌ریم و بساط ذغال و منقل و باقی چیزها رو آماده می‌کنیم.
      آماده می‌کنیم بدون اینکه کلمه‌ای با هم حرف بزنیم.
      من باد می‌زنم و اون هم سیخ‌ها رو می‌چرخونه.
      و باز هم سکوت.
      از روی عادت شاید یکی از سیخ‌ها رو بگیره جلو و بگه یه قلیه بکش ببین خوب شده یا نه؟ یا مثلا میگه اینجا رو بیشتر باد بزن. فقط همین.

      اصولا رابطه من و بابام همیشه در همین حد بوده.
      به جرات می‌تونم بگم بابام هیچی از من نمی‌دونه. اینکه مثلا کجا مدرسه می‌رفتم.. کی رفتم دانشگاه.. کی دانشگاه تمام شد.. الان دارم چیکار می‌کنم و اینها.
      هیچ وقت یادم نمیاد که نشسته باشم و باهاش درد و دل کرده باشم، حرف زده باشم، شکایت کرده باشم، اعتراف کرده باشم و..، هیچی.
      همیشه نسبت به هم خنثی بودیم.
      و واقعا دلم می‌گیره وقتی می‌بینم تا این حد از همدیگه دور هستیم.

      چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

      هجوم هوای تو

      من اتاق خیلی مزخرفی دارم. اینجا را نمی‌گویم، منظورم اتاق واقعی‌ام است.
      تابستان‌ها چند درجه از بیرون گرم‌تر است و زمستان‌ها به مراتب سرد تر.
      دوست ندارم موقع خواب زیاد لباس بپوشم، یعنی اصلا چیزی جز شُرت نمی‌پوشم. هوا هم که سرد شد با شلوارک می‌خوابم.

      شب، وقتی که می‌خواهم به داخل تخت بِخزم، دوست دارم سرمای تُشک پوستم را قلقلک بدهد و وقتی که دستم را تا آرنج زیر بالش می‌برم خنکی‌اش را حس کنم.
      دوست دارم توی خواب انگشت‌های پاهایم بیرون از پتو جا بمانند و هر موقع که یخ شدند دوباره بیارمشان آن زیر.

      دیشب خسته بودم، خیلی.
      نسبت به روتین همیشگی زودتر چراغ‌ها را خاموش کردم و فوری خوابم برد.
      نمی‌دانم چه ساعتی بود، هوا هنوز روشن نشده بود.
      وقتی انگشت‌های یخ کرده پاهایم را آوردم زیر پتو، یکهو دلم خواست که تو پیشم بودی.. دلم خواست پتو را کنار زده باشی و آرام آمده باشی کنارم.. و من از هجوم هوای خنک، خودم را توی بغلت جمع کنم، یک نفس عمیق بکشم و بخوابم..

      پ.ن: با اینکه هنوز زمستان نیامده اما این آهنگ می‌چسبد.

      جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

      477

      + فریم عینک هایم را عوض کرده ام. یک عدد Emporio Armani گرفته ام و خودمان خیلی دوستش داریم اما توی خانه همه اَه و تف میکنند. حالم را به هم زده اند از بس که در باب اینکه چه مدل عینکی به صورتم می آید و چه مدلی می رود سخن رانی کرده اند.
      از قرار معلوم به نظر میرسد مادر خانمی تصمیم دارند برایم عینکی دیگر خریداری کنند که به جمال زیبایمان بیاید!
      از طرف دیگر هر کدام از دوستان که ما را با عینک جدید رویت میکنند جملگی تایید مینمایند که انتخاب شایسته ای داشته ایم، مخصوصا اینکه با مدل جدید گیسوان کوتاهمان هماهنگ می باشد.

      + راهی پیدا نموده ایم که از iTunes هی فرت و فرت بازی و آهنگ و رینگ تون و خرت و پرت های دیگر را بصورت قانونی برای آیفون مان خریداری مینماییم. طی دیروز و امروز فقط 10 دلار در حسابمان باقی گذاشته ایم و یحتمل فردا 25 دلار دیگر شارژ مینماییم. قید حقوق این ماه را زده ایم، باشد که رستگار شویم!

      + پروردگارا... اگر روزی ما هم صاحب خانه و خانواده و زندگی شدیم و سن و سالمان بالا رفت، و اگر کمی تا قسمتی شروع به چیز خل بازی در آوردیم و باعث شکنجه های روحی به برگ گل و فرزندمان (ما 1 فرزند بیشتر نمیخواهیم) شدیم ما را در اسرع وقت مرحوم بفرمایید تا ایشان را بیش از این زجر ندهیم.
      خودمان میدانیم و اعتقاد داریم که مردها تاریخ مصرف دارند. بعد از اینکه تاریخشان اِکسپایر شد همه جا را به گند میکشند.

      476

      از سر کار برگشته م. فقط لباس هام رو در میارم و می افتم روی تخت. یادم میاد که چند روز پیش "امید" واسه مهمونی امشب دعوتم کرده بود. حدود 3 سالی میشه که با "برگ گل" ش ازدواج کرده. با امید از دوم راهنمایی همکلاسی و هم دانشگاهی بودم. پسر فوق العاده ایه. نمیدونم کیا بودن. حوصله نداشتم. تلاشم برای کنده شدن از تخت بی فایده ست.

      میام میشینم پشت کامپیوتر و طبق معمول گودر و ایمیل و ...
      کامنت های جدیدم رو میخونم. یلدا برام نوشته: دلم لک زده واسه " برگ گل " نویسی هات.
      و بلافاصله بعدش فکرها، خیال ها، حرف ها، سوال ها... هجوم میارن تو سرم...

      جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

      چراغ خاموش

      اصلا روز خوبی نداشتم، در واقع اصلا جمعه ی خوبی نبود. اصلا مگه جمعه میتونه خوب هم باشه؟
      یادم نیست دقیقا چه سالی بود اما فکر کنم ترم ۹ یا ۱۰ بودم. پاییز بود. یه خونه دانشجویی بزرگ و یه آدم تنها، یدونه رادیو ترانزیستوری و یدونه موبایل که بزرگترین سرگرمیم بود.
      نمیدونم بخاطر چی یا کی بود، اما یه مدت زیادی بود که دپرشن‌ام حسابی عود کرده بود.
      یه آهنگ توی 3650 ام داشت هی ریپیت میشد..
      با یه ماژیک همه تکست آهنگ رو روی دیوار اتاقم نوشتم..

      الان هم خیلی دلم میخواد اون کار رو دوباره تکرار کنم.

      شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۹

      این عمرانی های دوست داشتنی!

      تقریبا میشه گفت صنف "عمران" و بقیه ی مشاغل وابسته، مجموعه ای از افرادی بد دهن، کله خر، و با اعصابی خط خطی هستن.
      تجربه نشون داده حتی اگه یک عدد انسان پاستوریزه وارد این مجموعه بشه، در مدت زمان معین و بسته به غلظت محیط تبدیل به یک موجود غیر اهلی خواهد شد!
      ***
      توی کارگاه یدونه پیکان وانت درب و داغون مدل ۷۶ داریم که تقریبا همه کاری باهاش میکنیم.
      امروز بنده از اول صبح تا ۶ و نیم عصر افتخار رانندگی با این اتومبیل زحمت کش رو داشتم و از مسیرهای شمال به جنوب / شرق به غرب مشغول حمل انواع کارگر، یخچال، گچ قرمز، موتور بالابر، سیمان سفید، دریل هیلتی، کپسول ایران گاز، ۵۰ متر لوله ۳۲، ۱۲ شاخه لوله ۵ متری ۴۰، لوله پلیکا ۱۲۰ و ۹۰، کابل برق، لوله داربست، چارچوب فلزی و.. بودم.
      احتیاجی به توضیح نداره که حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر به یکی از همون انسان های متمدن تبدیل شده بودم!
      این وانت همه کاره وقتی سنگین میشه موتورش فقط زوزه میکشه و نهایتا با ۲۰ کیلومتر در ساعت حرکت میکنه.
      توی یه سربالایی ملایم یه آقای زانتیا پشت سر من خفت میشه، احتمالا اولش شروع کرده بوده به نور بالا دادن ولی با توجه به حجم زیاد آت و اشغال های اون پشت بنده نه تنها چراغ هاش رو نمیتونستم ببینم، بلکه خودش رو هم نمیدیدم.
      تنها چیزی که میدیدم ماشین هایی بودن که خیلی سریع و محترمانه از بغلم سبقت میگرفتن و میرفتن. (که ظاهرا به آقای زانتیا هم راه نمیدادن)
      پشت اولین چراغ خطر، آقای زانتیای مهربون به هر مکافاتی بود خودش رو کنار من جا کرد و شیشه سمت شاگرد رو پایین داد و چند کلمه محبت آمیز تحویلم داد.
      در اینجا بود که به عنوان یک مهندس عمران واقعی دهان مبارک رو تا سبز شدن چراغ باز کردم..
      همه ی ماشین ها تا شعاع ۵۰ متری مثل سوسک فرار کردن.
      برای خودم هم عجیب بود که چطور این همه کلمه و جمله BEEEEP دار و غیر تکراری رو پشت سر هم ردیف کردم!!

      جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

      473

      همه چیز از اینجا شروع شد.
      اون اوایل زیاد سر و کله ش پیدا نمیشد و شاید بیشتر از 12-10 بار در ماه نمیدیدمش، اما توی این یکی دو ماه اخیر دیوونه م کرده. هر شب به زور خودشو میندازه تو بغلم و نمیذاره راحت بخوابم. واقعیتش اینه که اصلا نمیذاره بخوابم!
      بدبختانه بیشتر وقت ها دیگه بی/کی/نی هم تنش نیست.
      اعصاب و روانم رو به فاک داده :دی

      چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

      472

      روزها و هفته ها به شکل مسخره ای دارن تند تند میگذرن. سرعتش اینقدر زیاده که فکر میکنم دیروز شنبه بوده!
      راستش رو بخوای اصلا برام فرقی هم نمیکنه که امروز چند شنبه ست، چون از شنبه تا جمعه عین یه track آهنگ که گذاشته باشنش روی repeat ، فقط دارم یه سری کارها رو تکرار میکنم.
      وقتایی که خونه ام باز هم وقت کم میارم. فکر کنم همه ی آدم هایی که منو میشناختن سیزن 6 لاست رو ازم گرفتن و دیدن اما خودم هنوز تمامش نکرده ام و نمیدونم آخرش چی شد... یه گونی فیلم و سریال خریده ام (و باز هم میخرم) که بشینم و ببینم اما روز به روز ستون dvd های ندیده ام داره بالاتر میره... بعد از چند ماه هنوز "کافکا در کرانه" رو تمام نکرده ام... دیگه حوصله و انرژی برای وقت گذروندن با آدم هایی که دوستشون دارم رو هم ندازم... تنها چیزی که لازم دارم استراحته!
      دارم تبدیل به یه آدم روزمره میشم...
      و این مدل زندگی تصویر اون آینده ای نیست که چند سال پیش داشتم...

      سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

      471

      یکی از بدترین چیزایی که هر روز صبح میتونه واسه آدم پیش بیاد اینه که چند دقیقه قبل از بلند شدن صدای آلارم ساعت (و ایضا گوشی موبایل)، خودت از خواب بیدار بشی و ساعتت رو چک کنی و حساب کنی چقدر دیگه وقت داری!

      جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

      پاییز + جمعه + موزیک

      در اینجا فهرستی از "10 آهنگی که مردان را به گریه می اندازد" منتشر شده.

      آهنگ های غمگین زیادی میشناسم که ممکنه از این 10 تا تاثیر گذارتر باشن، اما دوست داشتم در این جمعه ی پاییزی اونهایی از این فهرست رو که خودم داشتمشون رو باهاتون شریک بشم.

      لذت ببرید
      1. آهنگ Everybody Hurts از گروه REM
      2. آهنگ Tears In Heaven از Eric Clapton
      3. آهنگ Hallelujah از Leonard Cohen
      4. آهنگ Nothing Compares To You از Sinead O'Connor
      5. آهنگ Streets of Philadelphia از Bruce Springsteen
      6. آهنگ With Or Without You از گروه U2
      7. ندارم
      8. ندارم
      9. آهنگ Angels از Robbie Williams
      10. ندارم

      امشب

      تشنه ام، میرم در یخچال رو باز میکنم و چشمم به بطری نیمه پر کوکاکولای یک ونیم لیتری می افته، با خودم میارمش تو اتاقم، یه قلپ ازش میخورم، اونقدر خنکه که حباب های گازکربنیک ش رو میتونم زیر دندونم حس کنم.
      در طول هفته تنها شبی که میتونم تا دیروقت بیدار بمونم همین 5 شنبه ست.
      خواب از سرم پریده.
      هدفون های آیپادم رو میذارم تو گوشم.
      از بین 20 و خورده ای گیگ موزیک هیچی نمیتونم انتخاب کنم، میذارم شافل پخش کنه، هیچ کدوم رو دوست ندارم!
      گوشواره ی سیاه فسقلی ش رو که توی تختم پیدا کردم رو برمیدارم و نگاه ش میکنم. دوباره میذارمش رو میزم که فردا یادم باشه بهش بدمش.
      به دیوار ِ کنار تختم تکیه میدم و یه جای نامشخصی رو نگاه میکنم.
      با هرکدوم از آهنگ ها یدونه "ابر" بالای سرم درست میشه و هزار جور فکر و خیال میریزه توش.
      خسته شده م از بس که فکرم داره توی گذشته و حال و آینده پرواز میکنه
      بین این چیزی که الان هستم و اون چیزی که میخوام باشم گیر کرده م...
      صادقانه بگم، راهی که دارم میرم رو دوست ندارم و بدبختانه هنوز نمیدونم دقیقا چی میخوام!

      دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

      468

      یک ساعت میری تو کافه میشینی، وقتی میای بیرون همه ی لباس هات بوی گه سیگار گرفته... مملکته داریم؟

      یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

      جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۸۹

      شب های پاییز

      از وقتی که ساعت ها عقب کشیده شده ن و هوا زود تاریک میشه، به نظرم شب ها به قدری کِش دار شده ن که انگار تموم نمیشن. باور کن همه ش وقت اضافه میارم!

      چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

      سوسیس در ۳ دقیقه

      اول دبیرستان بودم، سال ۷۵ بود فکر کنم. اوایل پاییز بود و خوب یادمه که پنج شنبه بود و من بعد از زنگ ورزش جیم زده بودم و اومده بودم خونه!
      هنوز مامان از سر کار برنگشته بود و شیوا هم مدرسه بود.
      داشتم با سگا mortal combat بازی میکردم که دیدم سر و کله بابام پیدا شد و دستش یه جعبه نسبتا بزرگ بود. از قیافه ش مشخص بود که خیلی هیجان داره.
      بازی رو بیخیال شدم و راه افتادم دنبالش تا ببینم چیه.
      از خیلی وقت پیش بابام زمزمه می‌کرد که تو ایران هم ماکروویو آوردن و حتما باید یدونه بگیریم، و در تقطه مقابل مامان مخالفت میکرد، بابام میگفت زمان دانشجوییش تو آمریکا هم ماکروویو داشته و هیچ ضرری نداره، اما مامان میگفت نمیتونه غذایی که با اشعه! پخته میشه رو به خورد ماها بده.
      ظاهرا ۱ سال قبل تر بابام توی نمایشگاه بین المملی "لوازم خانگی" و دور از چشم مامان یدونه ماکروویو بوتان پیش خرید کرده بوده. شرکت بوتان اون سال برای اولین بار میخواسته برند AEG رو با مارک خودش موتاژ کنه و توی نمایشگاه پیش فروش میکرده. (فقط واسه ماشین های سایپا و ایران خودرو نباید ثبت نام کرد و منتظر موند، شاید واسه ماکروویو هم مجبور باشی ثبت نام کنی!)
      خلاصه اینجوری شد که ما صاحب ماکروویو شدیم، بماند که اون روز مامان چقدر حرص خورد و هیچکس گوشش بدهکار نبود!
      راستی، این ماکروویوه حکم پراید های مدل ۷۶ رو داشت که سری اولِ مونتاژ ایران بودن و همه چیزشون کره ای بود. بابام تا مدت ها به همه تاکید میکرد این سری اوله، فقط مارکش بوتانه و مونتاژ شده، در اصل همه قطعاتش ماله AEG ست و آلمانیه! (اینجا جهان سوم است)

      اولین خوراکی که واسه امتحان باهاش درست کردیم یدونه سوسیس بود!
      تا چند وقت به هر کدوم از دوستان و آشنایان که میخواستیم این وسیله اعجاب انگیز رو معرفی کنیم، demo ی پخت سوسیس در ۳ دقیقه رو نمایش میدادیم.
      واسه کلاس های فوق برنامه ی مدرسه، همیشه نهار من هات داگ بود.
      هر موقع توی خونه احساس تنهایی میکردم فورا یدونه سوسیس میزدم تو رگ.
      اون اواخر مامان اینا تهدیدم کرده بودن که دیگه حق ندارم در جواب سوال دوست و فامیل و آشنا که میپرسه "چطوری غذا رو میپزه؟"، فورا یدونه سوسیس از توی فریزر در بیارم و عملا نشون بدم!

      همه این چرت و پرت ها رو واسه این تعریف کردم که بگم امشب واسه شام با همون پراید مدل ۷۶ یدونه کراکف پنیری درست کردم اندازه کیر خر، با سس خردل، کاهو و نونِ همبرگر!!

      دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

      اوستا حسین

      امروز اتفاقی فهمیدم که یکی از شاگرد سنگ کارهای  ِ کارگاه، بیشتر از 8 ماهه که مسیحی شده.
      پسره وقتی دید کلی واسه خودم ذوق کرده م گفت "مهندس، اوستا حسین که 3 ساله ایمان آورده و مسیحی شده!"
      کلی با این حرکتشون حال کردم.
      ازش پرسیدم چی شد که رفتی مسیحی شدی؟
      گفت: آخه از اسلام هیچی ندیدم، باطن ِ دین ِ ما چیزی توش نیست. می گفت "نماز و روزه م ترک نمیشد اما عرق میخوردم، هر از گاهی شیطنت هم میکردم، محرم سیاه میپوشیدم و... دست آخر هم توبه میکردم و خیال میکردم که گناهانم پاک شده و بعدش روز از نو و روزی از نو. اما الان با اینکه هیچ کدوم از اون کارها رو نمیکنم ولی توی زندگیم احساس آرامش و رضایت میکنم"

      من اصلا کاری به دین و مذهب و این چیزا ندارم، اما میدونی چیه این ماجرا خیلی خوشحالم میکنه؟
      اینکه کم کم تعصبات دینی داره تو قشر کارگری هم از بین میره، و این خیلی خوبه.

      جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

      NY

      یا عیسی مسیح، میشه یدونه بلیط یک طرفه به مقصد New York واسه من بگیری؟
      • من بالاخره هرطور شده میرم، حالا ببین کِی بود گفتم!

      سه‌شنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

      دوشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۹

      اینو راست میگم به خدا

      هرجا گفتیم عاشقیم و این حرفها دروغ گفته ایم، آه دروغ میگوییم عین راست، هرگز به من اعتماد نکنید، دارم زیر آب خودم را هم میزنم. این نشان میدهد که چه آدم باحالی هستم و شما هم باید مثل من شوید. **

      **: قسمتی از نوشته دانای کل که انگاری از زبون من هم بود!

      یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

      مکالمه

      اون: یعنی نمیخوای؟ دیگه راجع بهش باهات حرف نزنم؟
      من: چرا، خب منم میخوام... اما بد میره رو مخم... بعد شب تا صب فقط خوابشو میبینم... بعد صب بیدار میشم اخلاقم مثه سگ میشه
      اون: آره خب، حق داری!

      پ.ن: هنوز هم نمیدونم چرا حق دارم!

      شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

      این شنبه ی دل انگیز

      اصولا صبح شنبه از خواب بیدار شدن کار سختیه، چه برسه به اینکه یه هفته شنبه روز تعطیل از آب در بیاد و مجبور باشی بری سر کار

      پ.ن: لطفا همه تون نیاید بگید ما هم تعطیل نبودیم

      جمعه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۹

      458

      پنجره اتاقم رو تا آخر باز میکنم و بدون لباس ولو میشم رو تختم و منتظر نسیم میمونم تا یواشکی بیاد پیشم و بغلش کنم و بخوابم.

      پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

      دوشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۹

      456

      یکی از مرض هایی که تازه پیدا کرده م اینه که شب ها توی خواب به این فکر میکنم که فردا توی وبلاگ (یا گوگل ریدر) چه مزخرفی بنویسم.
      حالا قسمت جالبش اینه که صبح هیچی از اون ایده یادم نیست!!!

      یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

      شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۹

      امشب درد دارم...

      اینقدر رُمنس خونم زده بالا که دلم میخواد با خود ِ "کتی پری" و این آهنگ ش هم/آغوشی کنم!
      با اینکه ریتم آهنگ خیلی شاده و ترانه ی خوشحالی داره... اما من باهاش دلم میگیره
      بیشتر یاد عقده (و ایضا خر بازی) های رمانتیکی م می افتم...
      ... یاد اینکه یه نفر به تو Hummingbird Heartbeat میداده ولی تو به اون نه
      ... یاد اینکه تو به یه نفر Hummingbird Heartbeat میدادی ولی اون به تو نه
      ... یاد اینکه هر 2 تا تون به هم Hummingbird Heartbeat میدادین اما خودت میزنی و همه چیز رو خراب میکنی!

      پ.ن: ایضا این آهنگ ش هم، همون خصوصیات بالا رو تشدید میکنه!

      چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

      سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

      توجه .. توجه

      یک عدد جلد عینک آفتابی Prada توی داشبورد ماشینم پیدا شده.
      خودم هرچی فکر کردم نتونستم حدس بزنم کی، کجا و کِی اینو توی داشبورد جا گذاشته.
      از اندازه ش به نظر میاد زنونه باشه.
      هرکی گم کرده بیاد عینک رو نشون بده تا جلد رو بهش تحویل بدم.

      پ.ن: اگه جلدش رو نمیخوای لااقل خود ِ عینک رو بده که عینک و جلدش پیش خودم باشه! :دی

      دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

      451

      • متنفرم از اینکه صبح اول وقت فیوز یکی از تابلو برق های کارگاه بپره و مجبور باشی با یدونه فازمتر زپرتی و یدونه چسب برق بخوای نقش آقای ادیسون رو بازی کنی
      • منتفرم از اینکه در همون روز دل انگیز، هر 3 تا بالابر کارگاه مسخره بازی در بیارن و مجبور باشی با همون فازمتر و چسب برق، سوییچ عوض کنی، موتور پایین بذاری، و کابل سیم سیار تعمیر کنی
      من میدونم، آخرش این برق منو میکشه. ببین کی بود گفتم! :دی

      جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

      من خیلی خر ام!

      مثه این خودشیفته ها اومده م وبلاگ خودمو لینکش رو گذاشته م توی گودر و نشسته م دونه دونه پست هام رو چک میکنم ببینم کدومشون Like خورده که ذوق کنم!!!

      449

      امشب شدیدا لازم داشتم که یه پیاده روی جانانه برم، موزیک گوش کنم و با خودم حرف بزنم
      دلم میخواست توی مسیر یه بار یا یه کافه ی باحال هم بود که برم و یدونه آب/جوی خنک ازش بگیرم

      البته اعتراف میکنم که برنامه adidas miCoach هم نقش کاتالیزور داشت
      برنامه فوق العاده جالبیه. همه ی مشخصاتت (حتی کفش و لباس و...) رو بهش معرفی میکنی و شروع میکنی به راه رفتن یا دویدن. در نهایت برنامه بهت میگه که سرعتت چقدر بوده، چه مسافتی رو طی کردی، چند کالری انرژی مصرف کردی و...
      حتی مسیر حرکتت رو هم روی نقشه نشون میده!
      آیفون و بلکبری بازها مجانی میتونن ازش لذت ببرن

      جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

      448

      خسته م، خیلی
      چند وقته که بدن دردهای شدید دارم، خستگی فیزیکیم تمام شدنی نیست
      کف گیرم به ته دیگ خوره
      تقریبا 3 ماه میشه حقوق نگرفته م
      دقیقا 1 هفته ست که پشت کامپیوتر ننشسته بودم
      آیتم های خونده نشده گوگل ریدرم از 1500 رد شده
      اتاقم رو گند گرفته
      کلی فیلم ندیده دارم
      کلی دلم اوقات فراغت میخواد
      صمیمی ترین، قدیمی ترین و یکی از بهترین دوستام هم رفت. دیشب بلیط داشت واسه رُم. تقریبا پاییز پارسال بود که 2 تایی با هم شروع کردیم واسه خوندن ایتالیایی و چند وقت بعدش من شدیدا درگیر کار شدم و ازش عقب افتادم. فکر نمیکردم اینقدر راحت باشه. اگه جدی ادامه داده بودم شاید الان با هم میرفتیم.
      خداحافظی باهاش خیلی سخت بود، خیلی
      ...
      عاشق Katy Perry م
      شاید دلیلش اینه که هنوز هم منو یاد اون کله پوکی میندازه که دیوانه وار دوستش داشتم
      آلبوم جدیدش 24 آگوست ریلیز میشه.





      بعدا نوشت: میدونین که من استاد غلط املایی م! :دی

      جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

      447

      هفته ی گُهی بود
      اوایل هفته که زدم خودمو ناکار کردم، بعدش هم که یکی از بستگان نزدیک فوت کرد
      هنوز هم شوکه م
      نمیدونم چرا اینقدر دلم برای خودش که اینقدر مفت رفت، سوخت
      برای زنش که تک و تنها شد
      برای اون 2 تا پسرش که به تمام معنا "بابایی" بودن

      پیش از ظهر مراسم خاک سپاریش بود. نمیدونی این آدم چقدر باحال بود.
      همه مون اینقدر عر زدیم که چشمامون مثه قورباغه شده.
      ای تف به این زندگی

      جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

      iOS 4

      گذاشته ام iOS 4 دانلود بشه و بعد نصبش کنم.
      خدا به خیر بگذرونه... یه حسی بهم میگه همه چیز درب و داغون میشه!

      چهارشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۹

      445

      امروز پشت چراغ خطر پیش خودم داشتم به این فکر میکردم که چند سال باید پس انداز کنم تا بتونم یه ماشینی بجز پراید و 206 و سمند و پرشیا (و بقیه لگن های ایرانی) سوار بشم.
      حساب کردم با وضعیت فعلی مثلا اگه بخوام یه کُره ای 40 - 30 تومنی بخرم، دست کم باید 80 ماه!!! (بیشتر از 6 سال) فقط و فقط پس انداز کنم.
      یعنی واسه صاحب شدن یدونه MOHAVE ی ناقابل باید 11 سال تو کف بمونم.

      الان یه احساس سرخوردگی گهی دارم
      روزی 11 ساعت کار میکنم
      حقوق 2 ماه کارم میشه یدونه iPhone 3Gs (آیفون 4 هم نه! :دی)
      خیلی مسخره ست...

      پ.ن: واقعا اگه قرار بود مستقل زندگی کنم چه خاکی باید تو سرم میریختم؟

      سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

      $$$

      یارو 1 ماه هم بیشتره رفته 120 تومن داده ماشین خریده اما دلش نمیاد این فوم های آبی رنگ رو از لبه های در ِ ماشینش بکنه.
      خدایا این پول ها رو به کی میدی آخه؟!

      جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

      443

      آهای آقا / خانم "روان پریش" عزیز
      با اینکه من همه آیتم های شیر شده ت رو خونده م اما شماره شون صفر نمیشه!
      یکی دو هفته ست جلو اسمت (1) مونده و اعصاب و روانم رو به هم ریخته
      تو رو به جون هرکی دوست داری یه نگاهی به شیر آیتم هات بنداز بین ایرادش چیه
      دیوونه میشم وقتی که شماره آیتم های خونده نشده ی گوگل ریدرم صفر نیست!!!
      خیر از جوویت ببینی

      سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

      442

      جدیدترین شیرین کاری ام اینه که یک بطری کامل ِ 1 و نیمی آب رو در 2 نفس بالا میرم!

      پ.ن: دلم میخواد الان اینو با هم گوش کنیم...

      یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

      441

      لامصب هوا اینقدر داغ شده که صبح اول وقت با اینکه تازه دوش گرفتی، بدنت خیس ِ آب میشه.
      از ساعت 2 به بعد هم باید گشاد گشاد توی سایت راه بری.
      بعد از ظهر هم وقتی میری زیر دوش انگار که 2 حبه ذغال (زغال؟ ) گذاشتن اونجات!

      دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

      440

      از من به شما نصیحت که هرگز ماشین تون رو توی پارکینگی که باید سوییچ رو هم روی ماشین بذارید، پارک نکنید.
      چون ممکنه اون آقا کس/خله به سرش بزنه ماشین رو برداره ببره یه پارکینگ دیگه که نزدیک همون پارکینگه و به هیچ کدوم از کارکنان پارکینگ هم خبر نداده باشه که یه همچین شاهکاری کرده.
      بعد ممکنه شما که برگشتی، کل ِ 6 طبقه رو 2 ساعت ِ تمام زیر و رو کنی و در نهایت به این نتیجه برسی که ماشین رو دزد برده!
      گفتم در جریان باشی اگه یه همچین اتفاقی افتاد سکته نزنی :دی

      سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

      اندر حکایات من و گودر بازی

      یه زمانی یادمه که وقتی بروزرم رو باز میکردم، بعدش اتوماتیک صفحه ی gmail م باز میشد، از بس که دوستش داشتم، از بس که عاشقش بودم، یه جورایی حکم زنم رو داشت.
      اما از یه مدتی (که دقیقا یادم نیست از کِی) به این طرف، اولین صفحه ای که باز میکنم گوگل ریدره، تمام مدت چشمم به این subscriptions هاست تا ببینم کدومشون زرد میشن که من مثه جانی ها بپرم باز کنم بخونمش!
      همه ش هیجان این رو دارم که ببینم چندتا آیتم خونده نشده دارم!
      فید هر چیزی که تونسته ام رو چپونده ام اونجا و دنیا رو از سوراخ گوگل ریدر میبینم!
      اینقدر تنبل شده م که همه وبلاگ ها رو از همونجا میخونم، حتی ممکنه وبلاگ ِ خودم رو هم بیخیال بشم و بجاش از توی گوگل ریدر بنویسم!

      نتیجه گیری اخلاقی: کلا گوگل ریدر و گودر بازی انسان را ک/ون گشاد مینماید، و ایضا معتاد!

      یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

      me, myself & anena

      من و "anena"  هوس کرده ایم 2 تایی با هم مهاجرت کنیم.
      anena همان "برگ گل" م است، اسم مستعارش. این اسمش را برای این دوست دارم که 2 طرفه است. چپ و راست ندارد، خوانده میشود.
      با آننا برویم یک جای سرد سیر که بالای آمریکاست، 2 تا آپارتمان فسقلی ِ دیوار به دیوار کرایه کنیم. اگر درهای ورودی رو به رو باشند چه بهتر.
      باید خانه جدا داشته باشیم برای آن وقت هایی که حوصله کسی را نداریم، برای وقت هایی که باید تنها بگذرانیم. اما باید با هم باشیم و با هم زندگی کنیم، و بعد ها اگر همه چیز خوب پیش رفت move together کنیم.

      نزدیک خانه کافه ای دنج هست که بعدها تبدیل به پاتوق ما میشود. که بعدترها مک بوکم را بردارم و وبلاگم را از همانجا آپدیت کنم. کافه ای که در ابتدای ورود به مملکت خارجه بتوانم در آن کاری دست و پا کنم و قسمتی از امورات روزها و ماه های اولیه را بگذرانم. آننا هم باید فکری به حال خودش کند، گرچه اوضاعش آنقدر خوب هست که نیازی به اینجور کارها ندارد!

      کم کم که وضعمان بهتر شد و برای خودمان دوستانی دست و پا کردیم، هر از گاهی با رفقا دور هم جمع شویم و مهمانی بگیریم.
      باکس های 6 تایی آب/جو بگیریم، با بر و بچ بشینیم و بازی های NHL تماشا کنیم و تیم محبوبمان را تشویق کنیم.
      یا مثلا غذای چینی سفارش بدهیم و در کنارش یک عدد پیتزای کینگ سایز، و همه یا هم شام بخوریم.





      در آن زمان هم که هنوز دوست ِ درست و حسابی پیدا نکرده ایم، با آننا میشینیم و 2 تایی است/ریپ پو/کر بازی میکنیم. سعی میکنم برنده باشم و همه ی چیپس ها را ببرم و در نهایت La  Senza یش را هم از تنش در بیاورم...
      ...و آخر ِ بازی هم که روشن است، تا فردا صبح جانانه از هم تشکر میکنیم!!!







      نزدیک خانه ایستگاه مترو داریم.
      گاهی وقت ها که دیر از خواب بیدار شده ایم، از همان کافه پاتوقمان 2 لیوان قهوه take away میگیریم، مافین شکالاتی هم ایضا، و صبحانه را در مترو میخوریم.
      هر از گاهی هوس میکنیم برویم سینما و 2 تایی یک پاکت بزرگ پاپ کورن را روی دسته صندلی مان بگذاریم و 2 ساعت بعد ببینیم که نیمی از ذرت بو داده ها روی لباس هایمان است!

      شنبه شب ها تا صبح بیرون باشیم و خوش بگذرانیم، چهارشنبه ها برویم خرید، پنج شنبه شب ها وقتی خسته از سر کار برگشته ایم 2 تایی روی کاناپه لم بدهیم و تلویزیون تماشا کنیم و موزیکی گوش کنیم، یکشنبه ها ظرف های کثیف طول هفته را بشوریم و لباس چرک ها را ببریم رخت شور خونه، دوشنبه ها بریم جیم، جمعه ها مهمانی بدهیم و بگیریم، سه شنبه ها هم روز استقلال، هر کاری که دلمان خواست میکنیم!

      اینها که نوشتم قسمتی از فانتزی خارجی ام است که همیشه دوست داشته ام داشته باشم!
      واسه تنوع بیا زمین صافه گوش کنیم
      پ.ن: برای بزرگتر دیدن عکس ها روی آنها کلیک کنید. با تشکر :دی

      شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹

      رابطه ی من و مگس!

      هوا به حدی داغ شده که بعد از ظهرها تو دفتر، وقتی دارم لباس کارم رو عوض میکنم مگس ها از سر و کله م بالا میرن!

      جمعه، تیر ۱۱، ۱۳۸۹

      436

      باز دوباره افتاده م روی اون مود ِ چس ناله های بی سر و ته که خودم هم نمیفهمم مرگم چیه.

      پ.ن: لامصب دلم براش تنگ شده قد خر. اینقده که میخوام زمین رو گاز بگیرم ):

      سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

      بغض

      بعضی وقتا، حتی توی خونه، آدم اونقدر زیر منگنه میره که فقط زیر دوش حمام میتونه احساس امنیت داشته باشه که بره واسه دل ِ خودش هق هق گریه کنه.

      یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

      434

      فاجعه یعنی اینکه وقتی صبح ساعت 5 از خواب بیدار شدی تا بری سر ِ کار، ببینی مامان بابات از 1 ساعت قبل نشسته ن تا فارسی/1 رو بدون پارا/زیت تماشا کنن!

      پ.ن: دستگاه ما فلش نمیخوره که برنامه ها رو ضبط کنن!
      پ.ن: انگلیس خذف شد... یعنی الان بدتر از سگ پاچه میگیرم

      جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۸۹

      رفتن یا نرفتن، مساله این است

      باز از اون فکرها اومده تو سرم که مصمم بشم و برم دنبال رفتن از این مملکت.
      دوباره از اون خیال ها زده به سرم که مثلا "دلم میخواد وبلاگم رو از خارجه آپ کنم" !!!

      وقتی هر از گاهی یه نفر که منو میبینه فوری بهم میگه تو چرا هنوز اینجایی؟ بزن برو بیرون از ایران، بعدش یه احساس سردرگمی بدی بهم دست میده. احساس میکنم اشتباه کرده م که تا حالا مونده م.
      بعدش به این فکر میکنم که خارج زندگی کردن ممکنه به اون خوبی که همه ی داخل نشین ها دارن ازش تعریف میکنن نباشه. نمیشه منکر این شد که یه سری خوبی هایی داره که توی ایران هرگز بهشون نمیشه رسید، اما خب یه سری در به دری های مخصوص خودش رو هم داره که گاهی وقتا زیرشون زایمان میکنی!
      به دور و برم که نگاه میکنم میینم تقریبا همه ی اونهایی که میتونستن برن، در اولین فرصت رفته ن.
      ...و من هنوز سر این 2 راهی موندم که واقعا میخوام برم یا نه!!!
      اگه راستش رو بخوای یه ذره میترسم که ریسک کنم. وضع زندگی الانم معمولیه متمایل به خوبه، آنچنانی نیست اما زیاد هم ازش ناراضی نیستم.
      میدونی، از این میترسم که برم و بعد از یه مدت دست از پا درازتر برگردم، هم اونجا رو خراب کرده باشم و هم اینجا رو از دست داده باشم.
      دلم یه مشاوره میخواد. نه با این وکیل های مهاجرتی که فقط فکر جیب خودشون هستن و همه ش از گل و بلبل بودن اون طرف حرف میزنن. دلم حرف زدن با یکی رو میخواد که از سختی هاش، از بدی هاش و مشکلاتش برام بگه. یه توضیح واقعی از زندگی روزمره دنیای بیرون میخوام تا شاید بهتر بتونم تصمیم بگیرم.

      اصلا بیخیال همه این حرفا، فعلا بیا به این گوش بدیم.

      پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

      5 شنبه ی دلتنگ

      یه 2 ساعتی میشه که اومدم خونه.
      پنکه رو صاف گذاشته م جلوم، تقریبا لخ/تم.
      با auto cad دارم با 2 تا نقشه ی مزخرف کلنجار میرم.
      به این هم دارم گوش میکنم.
      خسته م، خیلی.
      کلی به دلم صابون زده بودم که شنبه تعطیل م، ولی پوف...
      دلم براش تنگ شده.

      چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۹

      431

      به لطف فوتبال ها، بعد از 6-5 سال دارم تلویزیون دولتی رو نگاه میکنم.
      چیزی که این وسط رو مخم رفته تبلیغات تلویزیونیه.
      به جرات میتونم بگم بجز تبلیغ بانک، پفک و چیپس و شامپو هیچی دیگه ندیدم. قبلنا ماکارونی هم تو بورس بود ولی الان مثه اینکه دیگه خبری ازش نیست!
      تازه، توی این تبلیغات متنوع فقط آقا و بچه میبینی.
      مثلا آقاهه با پیراهن سفید میره زیر دوش و با شامپو صحت کله ی مبارک رو میشوره

      پ.ن: این جمله هم که دیگه آخرشه:
      بانک ملی، بزرگترین بانک جهان اسلام

      یکی نیست بگه جهان اسلام خودش چه گ$$ی هست که دیگه بزرگترین بانکش باشه!
      مشخصه روی تبلیغ ها چت کردم، نه؟! :دی

      شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

      430

      شروع کرده م به دیدن how i met your mother
      فعلا تا سیزن 4 ش رو گرفتم.
      حس میکنم این سریال میتونه رقیب خیلی جدی برای Friends باشه.
      نمی دونی چقدر این نوع زندگی ها رو دوست دارم.
      واسه ساده بودن ها، واسه واقعی بودن ها، واسه خالص بودن ها...
      فکر کنم واسه قضاوت یه ذره زود باشه اما از همینجا میخوام بگم:

      قبل از مُردنت اول فرندز ببین، بعدش این سریال رو هم ببین!

      پ.ن: بدم نمیاد منم یه کتابچه درست کنم و اسمش رو بذارم "چطوری با مامانت آشنا شدم"

      سه‌شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

      429

      این روزها همه "فی.لتر" می شوند، شما چطور؟

      پ.ن: در راستای فی.لتر شدن همه چیز و همه کس، بدون دلیل و منطق!

      تشکر

      از همه ی تماس ها، sms ها، گودرها، ایمیل ها و کارت تبریک هاتون ممنونم.
      مرسی که 25 خرداد به یادم بودید.
      امروز همه ش انرژی +++ داشتم :پی

      دوشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۹

      427

      در راستای کامنت ِ تارا واسه پست قبل، جمله آخرش رو باید قاب بگیرم بزنم به دیوار اتاقم!

       + راستشو بخوای معتقدم سیستم "فقط کار" خیلی بهتر از سیستم "بی کار" ی هستش.. اما خب عیب ها و کمبود های خاص خودش رو هم داره. ولی قبول کن ما gemini ها حد وسط نداریم. کار... خوشی... تفریح... یا خیلی هست یا اصلا نیست!!!

      پروردگارا، در شروع 27 سالگی بیا و کمی همکاری کن تا این پسرک به بخشی از آرزوهای بزرگ و کوچک و البته بی پایان خود برسد، باشد که رستگار گردد!
      آمین :دی

      یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

      426

      شروع شدن جام جهانی همیشه برای من همراه با خاطره های خوب بوده.
      تمام شدن امتحان های مدرسه و شروع تعطیلات تابستون، تا دیروقت بیدار موندن و تماشای بازی ها، تداخل بازی های مهم با پایان ترم های حساس دانشگاه و در نهایت بیخیال ِ درس خوندن و نشستن پای فوتبال!
      در کل جام جهانی (و البته جام ملت های اروپا) همیشه برای من سمبل شروع یه تابستون دلچسب بوده.

      اما امسال داستان نسبت به قبل فرق کرده.
      شیرینی مزه ی تابستون رو حس میکنم، اما اجازه ی لذت بردن ازش رو ندارم.
      توی مسیری افتاده م که همیشه منکرش بودم!
      از این ناراحتم که هیچ حق انتخابی واسه چیزهایی که دوست دارم نیست.

      دیشب تا 1 صبح و بیدار موندم و از بازی انگلیس - آمریکا لذت بردم. گرچه نتیجه ش رو دوست نداشتم، اما خوب بود. باعث شد که حس کنم هنوز زنده م.
      و البته یه اعتراف هم باید بکنم، به 5 صبح بیدار شدن و تمام روز خمیازه کشیدن و مست ِ خواب بودن نمی ارزید.
      پس بازی های ساعت 11 رو دیگه نمیتونم ببینم.

      از وضعی که شغلم برام درست کرده کلافه م. با کار کردن هیچ مشکلی ندارم اما من آدم ِ این نوع سیستم "فقط کار" نیستم.
      من باید حق انتخاب داشته باشم.
      الان هم مجبورم که برم و بخوابم.

      شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

      سلام

      سلام به اون کشتی کذایی که همیشه در روزهای خاص سر و کله اش توی خلیج فارس پیدا میشه و اشتباهی میزنه فیبر نوری منطقه رو قطع میکنه تا یه دلیل موجهی واسه حلزونی شدن سرعت اینترنت داشته باشیم.
      سلام به شرکت مخابرات که چند روز قبل و بعد از همین روزهای خاص میزنه شبکه رو مختل و sms ها رو قطع میکنه.
      سلام به پارا.زیت های عزیز که ساده ترین دلخوشی و معمولی ترین تفریح ملت رو نابود میکنن.
      سلام به مامورها و ماشین های چراغ گردون داری که همه جا از دیدنشون لذت میبری.
      سلام به کشوری که باعث میشه فراموش کنی تو هم آدمی.

      جمعه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۹

      424

      زندگیم شده فقط سگ دو زدنی که هیچ مقصدی نداره و تنها نتیجه ی این دست و پا زدن های بی فایده باعث فاصله گیری ام از زندگی واقعی شده.
      متنفرم از اینکه آزادانه واسه دل خودم وقت نداشته باشم.
      بیشترین معاشرتم با آدم هایی که دوستشون دارم، فقط محدود به مادرم شده، کمی هم با خواهرم و چند ثانیه ای با پدر!
      مدت هاست که دوست های چندین و چند ساله م رو ندیده م. هفته هاست که حتی تلفنی هم باهاشون حرف نزده م.
      تنها دل خوشی روزمره م اینه که گوگل ریدرم رو زیر و رو کنم، ایمیل هام رو چک کنم و بعدش هم بخوابم!
      این روزها "او" تنها انگیزه ی منه، به اینکه به آینده امیدوار باشم، به اینکه میتونم اونجوری که دلم میخواد بسازمش.

      پ.ن: مژده به اکسپلورری هایی که حاضر نبودن بروزر گازوییلی شون رو عوض کنن. اینجا رو با اون بروزر عقب افتاده هم میتونید بدون ایرادهای فنی بخونید! :دی

      سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

      423

      شنبه بازی های جام و جهانی شروع میشه و نمیدونم چه خاکی باید تو سرم بریزم که حتی شبکه های نکبت سراسری رو هم نداریم!
      باید برم از این آنتن مقوایی ها بگیرم شاید فرجی بشه :دی
      تنها شبکه ای که روش پاراtiz نداریم دبی اسپورته. الان به چندتا زنگ زدم میگم کارتش رو میخوام، میگن عمرا گیر نمیاد الان.
      بین خودمون بمونه، اما بعید میدونم اگه کارت هم گیر بیارم دستگاه زغالی مون ساپورتش کنه!!!
      خدایا... یه کاری کن فرکا.نس ZDF و ARD از لیست قرمز این عوضی ها خارج بشه.

      پ.ن: iPhone 4 هم به بازار اومد، یعنی برو بمیر :پی

      یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

      Hug


      وقتی خسته ای... وقتی دلت براش تنگ شده... وقتی دلت میخواد زمان و مکان stop بشن... وقتی آرامش میخوای...
      • تنها راه حل اینه که بغلش کنی اون لامصب رو!
      پ.ن: بد نیست به این هم گوش کنی. می نماید آدم را :پی

      جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

      فضای امن سایبری

      یه نگاه به اینجا بنداز
      ***
      نویسنده محترم :
      در پی اجرای طرح فضای امن سایبری و بررسی پایگاه های فارسی زبان، پایگاه شما به عنوان منبعی که به نشر مطالب غیر اخلاقی که خلاف قوانین رایانه ای جمهوری اسلامی ایران می باشد شناخته شده است.
      لذا تقاضا می شود هر چه سریعتر نسبت به حذف این پایگاه اقدام نمایید.
      شایان ذکر است نام و همچنین تمامی مطالب پایگاه شما در سیستم ما ثبت گردبده و در صورت تکرار isp شما توسط واحد کنترل شبکه مرکز بررسی جرایم سایبری مورد شناسایی قرار می گیرد و شما تحت پیگرد قانونی قرار خواهید گرفت.
      از همکاری شما سپاسگذاریم.
      مرکز بررسی جرایم سایبری
      ***
      به این میگن فضای امن، درست مثه امنیتی که توی خیابون ها درست شده!
      فضای امنی که مثه آب خوردن تهدید میشی. با قلدری میگن ما همه ی نوشته هات رو ثبت کردیم، حرف زیادی بزنی شناسایی میشی، بعدش ما میاییم پوستت رو میکنیم. به همین راحتی.
      خودسانسوری کافی نبوده، فیل خیس کردن کافی نیست، حالا دیگه مستقیما face to face میشن باهات.
      ای تف به این سرویس دهنده های وبلاگ فارسی که کاربرانشون رو مفت و مجانی میفروشن.

      اگه واسه خودتون ارزش قائل هستید از سرویس های مزخرف وبلاگ های ایرانی بزنید بیرون. مخصوصا این بلاگفا ی آدم فروش.

      توضیح نوشت: روی سرویس های خارجی اگه مشخصات دقیقی (مثه اسم و فامیل، لینک پروفایل فیس*بوک، مشخصات واقعی گوگل ریدر و اینجور چیزها) از خودتون بجا نذارید به این راحتی ها نمیتونن پیداتون بکنن و نهایتا آدرس وبلاگتون رو فیل خیس میکنن. تا جایی که من میدونم پیدا کردن ip صاحب وبلاگ روی سرویس های خارجی خیلی خیلی سخته.
      این نوشته را برای بلاگفایی ها بفرستید!

      سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

      جرات

      "ببین، من آن وقت همه ش از خودم میپرسیدم چرا آنقدر احمقم. اگر دیگران نفهم هستند و من یقین دارم که نفهمند، پس چرا خودم نمیخواهم عاقلتر شوم؟ بعد فهمیدم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است... بعد فهمیدم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد، و ارزش ندارد که انسان سعی بیهوده کند. این قانون آنهاست... قانون است. و من میدانم کسی که عقلا و روحا قوی باشد، آن کس بر آنها مسلط خواهد بود. کسی که جسارت زیاد داشته باشد. آن کس در نظر آنها حق خواهد داشت. آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد، او قانونگذار آنهاست. کسی که بیشتر از همه جرات کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد!
      تا به حال چنین بوده و بعدها نیز چنین خواهد بود. باید کور بود که اینها را ندید!"

      جنایت و مکافات - صفحه 597

      419

      دوست دارم من درخت باشم و تو هم کوآلا
      تا همیشه به من بچسبی

      دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

      آجر چینی

      صبح داشتم صبحانه میخوردم که یهو آقای "د" اومده تو اتاق و میگه:

      - هنوز آجر چینی داری؟
      + آره... داریم آجر چینی دیوارهای پست برق و پمپ خونه رو انجام میدیم، چطور؟
      - نه... اون آجر چینی که رو موبایلت داشتی
      + آجر چینی؟!
      - ای بابا، همون بازیه که چند وقت پیش برام فرستادی رو میگم. گوشیم فرمت شد حالا میخوام دوباره نصبش کنم
      (پابان مکالمه)
      یه کلمه هایی هستن که بهتره ترجمه نشن، Tetris از همون نمونه هاست.

      یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

      417

      من زندگی ای را خواسته ام که کسی نتواند آن را خلاصه کند. زندگی ای مثل موسیقی، نه مثل سنگ مرمر یا کاغذ.
      دیوانه بازی - کریستین بوبن

      جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

      پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

      ای تو اون روحت آقای پارا TIZ

      از وقتی که این پارا TIZ های لعنتی رو شدیدتر کردن و فارسی وان کلا به فاک رفته، یه سرگرمی تازه هم واسه من درست شده!
      شرح سرگرمی:
      چندتا از رفقا هستن که هنوز میتونن فارسی وان رو بگیرن. بعد من هر روز باید یه flash بهشون بدم تا اینا از ساعت 7 تا 10 رو -بدون توقف- ضبط کنن. بعد روز بعد میرم سریال ها رو میگیرم و یدونه فلش دیگه بهشون میدم. و این فرایند مبادله هی ادامه پیدا میکنه...
      البته چون بابام علاقه ی عجیبی به این مرتیکه سالوادور داره، خودش هم از یکی از همکارهاش هر روز قسمت روز قبل رو میاره خونه که خدا نکرده عقب نمونه. اگه از من بپرسی مسعود سالوادور رو بیشتر واسه در و داف توی فیلم نگاه میکنه!!!
      و از اونجایی که هیچ کدوم از رسانه های صوتی و تصویری خونه مون با فلش مموری آشنایی ندارن، بنده باید بشینم دونه دونه این سریال ها رو decode کنم، بزنم روی dvd تا حضرات بشینن سالوادور و چین چون چانگ تماشا کنن.
      خدا کنه این 3 تا سریال که اینا دارن دنبال میکنن زودتر تمام بشه تا من هم از این مسخره بازی خلاص بشم.

      پ.ن: امروز 3 سانت دیگه ماشین رو پایین تر آوردم. بسی کیف میکنیم :دی

      سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

      جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۹

      when Kurt gonna "F You See Key" me

      مهمترین برنامه این آخر هفته م این بوده که اتاق ِ شلخته م رو مرتب کنم.
      دیروز لباس ها و آت و آشغال های 2 هفته ی اخیر رو جمع و جور کردم و امروز صبح قرار بوده که همه جا رو دستمال بکشم تا دیگه نتونم روی میز و آینه و دکور نقاشی بکشم!
      طبق عادت همیشگی، چشم بسته یه آلبوم بیرون کشیدم و گذاشتم واسه خودش بخونه... و از صبح تا حالا این آهنگ عوض نشده!
      نمیدونم چرا این احساس بهم دست داده که کِرت کوبین الان تو اتاقم اومده و داریم با هم میخونیم!
      وسط اتاق ایستاده م، لوکیشن عوض میشه... توی کنسرت Rock am Ring م و نیروانا اجرا داره... منم مثه جمعیت با ریتم آهنگ دارم و هد میزنم و با بقیه داد میزنم:

      pick me, pick me, yeah

      مامانم از اون پایین داد میزنه که خفه کنم این آهنگو. فک کنم حال اهل بیت به هم خورد از بس که تکرار شده.
      دارم میرم که هدفون های iPod م رو بچپونم تو گوشم و دوباره توی جمعیت گم بشم.
      امروز خجسته م!!!

      سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

      412

      تو این هوای داغ روزی صد هزار بار خدا رو شکر میکنم که مجبور نیستم مانتو و روسری بپوشم!

      پ.ن: بیخود نیست میگن زن ها تحملشون خـیــــــــــــلی بالاست :پی

      یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۸۹

      my Dream job

      گذشته از رشته ای که توش درس خوندم و نوع شغلی که الان دارم و احتمالا از این به بعد هم خواهم داشت، یکی از شغل های رویایی من این بوده که که یدونه کافه به سبک ِ خودم داشته باشم یا یدونه بوتیک ِ یه برند ِ معروف!

      اگه این مملکت در و پیکر درست و حسابی داشت، بدون شک میرفتم و نمایندگی intimissimi رو میگرفتم.
      چند روزه به این نتیجه رسیده م که نمایندگی La Senza خیلی باحالتره! :دی

      پ.ن: حالا بماند که la senza رو از کجا کشف کردم :پی

      جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

      410

      وقتی تو حمام با خودت حرف بزنی و فکر کنی نتیجه ش این میشه که کله ت رو با شامپو بدن میشوری!

      جمعه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۹

      409

      از من به شما نصیحت که نکنه یهو مثه من خر بشید و GPRS موبایل های دولتیتون رو فعال کنید!
      اولش از اینکه گوشیت به اینترنت وصل میشه خیلی خوشحالی، سرعتش نسبتا خوبه و راضیت میکنه.
      بنابراین در طول روز چند بار ایمیل هات رو چک میکنی، 3 صبح هوس میکنی از توی کیسه خواب بلاگ بنویسی، هر جایی که باشی به محض اینکه حوصله ت سر میره فوری میشینی و با دوستهات چت میکنی، دم به دقیقه فید های مورد علاقه ت رو میخونی و از این جانگولک بازی ها...

      همین چند دقیقه پیش از اینجا قبض میان دوره م رو چک کردم و برق 3 فاز از نشیمنگاهم پرید.
      بی شرف خیلی گرونه... خیلی

      پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

      |-:

      اصلا از این چیزایی که میگم خوشحال نیستم.
      همیشه تلاش کرده م در مورد کسی که درست نمیشناسمش پیش داوری و قضاوت نکنم.
      پس خواهش میکنم در مورد من هم الکی قضاوت نکنید و حرف نزنید.

      چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

      شیر محمد

      (برای بزرگ تر دیدن عکس روی آن کلیک کنید)

      • شیر ممد یکی از کارگرهای مورد علاقه من است
      • شیر ممد یک لُر 8 سیلندر است
      • شیر ممد سیبیل دارد
      • شیر ممد فقط در مواقع ضروری حرف میزند
      • شیر ممد اهل عمل است
      • شیر ممد اول دست به کار میشود و فردا راجع به آن فکر میکند
      • شیر ممد مثل قطار دودی سیگار میکشد
      • شیر ممد ظریف ترین کارها را با بیل، و به نحو احسن انجام میدهد
      • شیر ممد فقط فحش میدهد
      • شیر ممد اصلا شوخی ندارد
      • شیر ممد در سرما و گرما فقط همین لباس را میپوشد
      • شیر ممد خیلی باحال حرف میزند
      • شیر ممد هیکل بسیار توپی دارد
      پ.ن: قصد توهین و یا مسخره کردن ندارم. فقط خواستم یه کم توصیفش کرده باشم. جدا" شیر ممد پسر مورد علاقه ی منه.
      (این عکس رو فکر کنم اواخر اسفند ماه گرفتم. اینجا قراره ساختمان فضای سبز کارخونه بشه)

      سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

      406

      • من عرضه ی خودکشی کردن ندارم، بنابراین هویت مجازیم زنده میمونه.
      • قالب جدیدم رو دوست دارم، کسی حق انتقاد نداره!
      • بیا با هم اینو گوش کنیم
      پ.ن: این قالب از هر نظر تست شده، اگه مشکلی دارین از اون اینترنت اکسپلورر (ورژن 8 به پایین) مسخره است.

      دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

      405

      دچار کم خوابی مفرط شده م. در روز بیشتر از 6-5 ساعت خواب ندارم. یعنی نمیتونم داشته باشم.
      وقتی خونه میام تقریبا میشه گفت رمقی واسه هیچ کاری ندارم.
      ساعت هم که مثه فرفره میچرخه... تو یه چشم به هم زدن میبینی شده 12 و وقت لالا!
      ***
      چند بار تا حالا به سرم زده یه خودکشی اینترنتی جانانه بکنم، اما بعید میدونم شهامتش رو داشته باشم.
      میدونی... یه جورایی از این هویت مجازیم لجم گرفته. با اینکه خود ِ خودم هستم اما فکر میکنم دیگه بهتره نباشه.
      ***
      عاشق این theme های هوشمند جیمیل م که وقتی صدا و بوی بارون از پنجره اتاقت میاد، توی mailbox ت هم بارون میگیره :دی

      جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

      404

      برای مقابله با حال و هوای گند جمعه، امروز همه ش یه بسته Ritter Sport گذاشتم کنار دستم و تا تونستم "جنایت و مکافات" خوندم و خوردم!

      سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

      403

      ...و خدا بلاگر را آزاد کرد!
      ***
      متنفرم از اینکه بعضی ها، بجای اینکه اسم ت رو صدا کنن، بهت میگن مهندس!
      آقاجان، دلیلی نداره موقع حرف زدن یه خط در میون از کلمه "مهندس" استفاده کنی، من هم اسم دارم و هم فامیل.
      حالا توی محیط کار میگم به درک، اما تو تاکسی، فروشگاه، مهمونی و... دیگه چه دلیلی داره که این مدلی صدا میزنی آدم رو؟!
      توی دانشگاه، طرف از ترم 4 به بعد همه ی همکلاسی هاش رو "مهندس" صدا میکنه!!!
      به خدا این نشونه ی احترام و یا هیچ مزخرف دیگه ای نیست.
      تازه، این قضیه واسه دکترها شدیدتره
      حالا خنده دار تر میدونی چیه؟
      طرف شوهرش دکتر/مهندسه اونوقت بقیه صداش میکنن خانوم دکتر/مهندس
      واقعا از این موضوع لجم میگیره

      یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

      402

      و در چنین روزی بود که Blogger هم فیل خیس شد!
      همین الان به اون آدرس ِ شکایاتشون ایمیل زدم
      میدونی چی شد؟
      نامه م برگشت خورد!!!

      نکته: برای مقابله با این مشکل، از تنظیمات بلاگر به قسمت ایمیل و موبایل برید و در قسمت گزینه های ارسال یدونه آدرس محرمانه برای حسابتون بسازید و به راحتی، از جیمیل وبلاگتون رو به روز کنید :دی
      (من با همین روش این پست رو نوشتم)

      شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

      perfume

      خسته و کوفته از سر کار میرسی خونه
      میری توی اتاقت و تا میتونی نفس عمیق میکشی
      بوی عطرش همه جا هست
      انگار همین چند دقیقه پیش اینجا بوده
      یهو دلت براش تنگ میشه

      جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

      400

      11 دقیقه مونده به وقت خواب من برای شروع یدونه شنبه ی کسل کننده ی دیگه.
      صبح های شنبه، وقتی از در خونه میزنم بیرون با یه لحن نا امیدانه و قیافه ای خواب آلود، کجکی آسمون رو نگاه میکنم و بلند بلند میگم:
      خدایا... هرطوری که خودت میدونی امروز رو مثه برق و باد تمام کن بره پی ِ کارش!
      واقعا نمیدونم چرا "شنبه" اینقدر برام زجر آوره

      چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۹

      آپارتمان ِ من

      امروز مرخصی گرفتم. خیلی حال داد.
      دیشب داشتم اینو گوش میکردم که یاد F.R.I.E.N.D.S افتادم و بعدش دلم براشون تنگ شد.
      رفتم سراغ سیزن 3 و the one where Ross and Rachel take a break رو گذاشتم. دقیقه ی 19:49 ش همین آهنگه شروع میشه.
      بعدش دیدم که چقدر دلم یدونه آپارتمان ِ نقلی ِ فسقلی واسه خودم میخواد.
      یدونه آپارتمان که پر از خرت و پرت های بامزه باشه، یه آپارتمان که هر جاش یه رنگ ِ زنده داشته باشه، که روی درب خروجی یدونه وایت بورد کوچولو (مثه وایت بورد چندلر و جویی) بذارم و وقت هایی که خونه نیستم روش واسه برگ گلم یادداشت بذارم که هر موقع اومد بخوندشون. (سالی: هی گلی، بستنی کارامل خریدم، از توی فریزر بردار بخور... گلی: نهارت توی ماکروویو آماده ست، گرم کن بخور... و الخ)
      دلم یدونه مبل IKEA ی اِل قرمز میخواد که شب ها با گلی 2 تایی روش لم بدیم و فرندز رو برای بار 1000 ام ببینیم... همونجا هله هوله بخوریم... پلی استیشن بازی کنیم... تو بغل همدیگه خوابمون ببره...

      پ.ن: برام دعا کنید هرچه زودتر برنامه هام ردیف بشه

      شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

      398

      تا جایی که خودم میدونم، اگه یه چیزی بطور جدی بره توی مخم، دیگه منتفی شدنش تقریبا محاله...
      و الان من احساس خطر میکنم، خیلی زیاد
      چرا؟
      واسه اینکه یه اسباب بازی جدید منو دعوت به بازی کرده!!!
      دیگه بیشتر از این راجع بهش توضیح نمیدم :دی

      این روزها کمی تا قسمتی خر کیف میباشیم. دلیلش رو هم خودمان میدانیم فقط و بس.

      لطفا یه کمی این رفیق تازه وارد ما رو تحویل بگیرید. با کلی امید و آرزو وارد دنیای نت شده. (ببین چیکار کردم که یه بنده خدایی که به عمرش 1 ساعت هم آنلاین نبوده الان داره بلاگ مینویسه!!!)

      پ.ن: بابا... من نگفتم iPhone خریدم که میاید میگید مبارک باشه. فعلا دارم با خودم مبارزه میکنم که 1 میلیون و نیم رو به گند نکشم (ولی بالاخره این گنده کاری رو میکنم!)

      چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

      397

      همه جای دنیا مامان ها از دختر شون لباس کِش میرن، اما خونه ما برعکسه. مامانم فقط به تی شرت های من دست برد میزنه!
      ***
      عشقولانه ی خونم با این آهنگ زده بالا اساس... این یکی هم محشره

      یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۹

      ت مثل تو

      آهای...
      میدونستی عاشق ِ تیپ ِ لباس پوشیدنت م؟
      میدونستی یه وقتایی که دلم برات تنگ میشه، به دیوار خیره میشم و با تو و لباس های توی کمدت یه فشن شو راه میندازم؟
      یه شو که تنها مانکنی که برام cat walk میره تویی
      ولی حیف که یه ایرادی داره، اصلا نمیدونم توی اون لباس های رنگ و وارنگ چه شکلی میشی!

      پ.ن: توی فشن شو این آهنگ پخش میشه :پی

      جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۹

      کتاب بازی


      آره... خیلی وقت بود که کتاب درست و حسابی نخونده بودم. آخرین چیزی که خوندم و دوسش داشتم "بادبادک باز" بود، پارسال.
      دیروز با احسان رفته بودم شهر کتاب، فقط بخاطر اینکه "جنایت و مکافات" رو بگیرم، فقط واسه اینکه مثه یلدا کتاب رو بذارم توی ماهی تابه و بخونمش.
      و 3 تا دیگه هم احسان گذاشت رو دستم.

      سه‌شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۹

      393

      همت مضاعف ، کار مضاعف
      سوال:
      • حقوق ها هم مضاعف میشن؟
      • فرصت های شغلی هم مضاعف میشن؟
      • امنیت شغلی هم مضاعف میشه؟
      • رفاه، امنیت، آسایش و دل خوشی هم مضاعف میشه؟
      مملکته داریم؟
        پ.ن: امروز 31 نفر از کارگرهای کارخونه رو بخاطر تعدیل نیرو اخراج کردن!

        شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

        392

        یعنی مرد میخوام بیاد دوباره به قالب من گیر بده ها...

        اون قالب قبلی رو خیلی دوسش داشتم اما یکی میاد میگه با IE درست نشون داده نمیشه، یکی دیگه میگه کامنت ها باز نمیشه، یکی دیگه میگه صفحه خیلی طول میکشه تا لود بشه...

        حالم از این قالبا به هم میخوره اصلا!

        جمعه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۹

        پنجشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۹

        فانتزی قمقمه وار

        اول از همه بگم دارم بالای 18 مینویسم. دیگه خود دانی :دی

        از دیشب که اومدم، عین این روانی های حریص فقط دارم گوگل ریدر و وبلاگ های همیشگی م رو بالا پایین میکنم.
        دلم واسه نوشته های قمقمه تنگ شده بود. نوشته هاشو دوست دارم چون اصل ِ احساساتش رو بدون فکر کردن بهشون مینویسه. مختصر و مفید.
        حس میکنم فانتزی های عجیب و غریب همیشگی ِ خونم اساسی زده بود بالا. هوس کرده م یه پست قمقمه وار بنویسم.
        البته اوج این احساسات دیشب بود که دیگه خواب مجال نداد.

        "دلم یدونه سوئیت توی سواحل آفتابی مدیترانه میخواد. ماله خودمون هم نباشه، آخه دوست دارم هر بار یه جای دنیا بریم و چون مولتی بیلیونر نیستیم بنابراین نمیتونیم همه جا ویلا داشته باشیم!
        دیشب با هم عش.ق بازی کرده ایم به حد اعلا. تا صبح بیدار بودیم و در ِ گوش هم پچ پچ کرده ایم. 4 بار از شدت ا.ر.گا...م از حال رفته و از این بابت خوشحالم!
        صبح من زودتر بیدار میشم. براش یه صبحانه ی مفصل آماده میکنم و توی سینی میچنیم. ساعت از 11 و نیم گذشته. هنوز خوابه. مثه پروانه لابلای ملافه های سفید قایم شده. یکی از اون پا.های خوش تراشش بیرونه. کنارش میخزم و از انگشت کوچیکش میبو.سم و میام بالا. دستمو میکنم لای موهاش و لاله ی گوشش رو با دندون میگیرم. بهش میگم پاشو پاشو کوچولو...
        مثه گربه ها کــِــــــش میاد. عاشق این کارشم.
        بالش ها رو تکیه میدم به پشت تخت و دوتایی با هم صبحانه میخوریم.
        بعدش دستمو میندازم زیر زانوش و با اون یکی دستم بلندش میکنم. میبرمش حمام. وان رو قبلا آماده کرده م. سر حوصله میشورمش. عاشق اینم که مثه یه گربه حمامش کنم. یه گیلاس شر.اب قرمز هم میخوریم.
        میندازمش رو ت.خت. خودشو جمع و جور میکنه و حوله رو مثه یه لباس دکو.لته به تنش میپیچه. خط سی.نهاش حواسمو پرت میکنه.
        از زیر در ِ اتاق یدونه روزنامه میندازن تو. روزنامه رو میدم دستش و مشغول میشم. از روی پا.هاش شروع میکنم به لوسیون زدن. میلیمتر به میلیمتر بدن.شو ماساژ میدم و کِرِم میزنم...
        توی بالکن نشسته م و دارم نگاهش میکنم. نمیدونم چقدر گذشته اما بلند میشه و میگه به نظرت لاک چه رنگی بزنم؟
        میگم قرمز... نه صورتی، آخه با رژ کالباسی خیلی 3.کسی میشی. لطفا لباس هم نپوش، هنوز از تماشات سیر نشدم.
        اون داره لاک میزنه و من مست شده م.
        پیش خودم فکر میکنم چقدر شبیه مجسمه های بر.هنه ی رم و فلورانس و آتن میمونه. چرا اینقدر جذابه؟ خدایا این چیه که آفریدی؟
        دلم میخواد برم دوربینمو بیارم و وقتی حواسش نیست ازش عکس بگیرم.
        جلوم ایستاده... یه تا.پ صورتی با به یه برمودای سفید پوشیده. داد میزنه کجایی بابا؟! حواست کجاست؟ من گشنمه. بیا بیریم پایین یه چیزی بخوریم...

        پ.ن: اگه قیل.تر نشدم ممکنه در آینده ادامه هم داشته باشه، و البته با جزییات بیشتر. واسه این پست زیاد دقیق ننوشتم!
        پ.ن: دعا کنید سرما نخورده باشم. مثه سگ دارم میلرزم
        پ.ن: شما هم اگه دوست داشتید قمقمه وار بنویسید. از هرچی که دلتون میخواد. این یه دعوته.

        از اینترنت اکسپلورر متنفرم

        • بالاخره دیشب برگشتیم. خیلی خسته م. برعکس پارسال، امسال اصلا دلم نمیخواست تعطیلات تمام بشه.
        • ای لعنت به internet explorer که هرچی میکشیم از دست این بروزر مسخره ست. یه قالب مامانی واسه خودم درست کردم اما فقط با IE جور در نمیاد. با فایرفاکس، اُپرا، سافاری و گوگل کروم هیچ ایرادی نداره اما اینترنت اکسپلورر موقع لود کردن دچار زایش میشه. خدا رو شکر همه هم فقط IE دارن، اون هم ورژن 6 (آیکن عصبانی)

        چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

        386

        میدانی افسردگی یعنی چه؟
        تا به حال کسوف دیده ای؟
        این هم مثل آن است. ماه جلو قلب می آید و قلب دیگر نوری از خودش نمی پراکند.
        روز ِ روشن تبدیل به شب تاریک میشود.
        افسردگی هم ملایم است و هم ظلمانی.
        عشق هم مثل افسردگی میماند، با این تفاوت که دیگر ظلمانی نیست، فقط ملایم است. یک چیزی شبیه به گُر گرفتگی و ملایمت ناب.

        میدانی کوچولو، شیرینی پزی و عشق مثل هم اند.
        پای طراوت در میان است و همه ی مواد آن، حتی تلخ ترینشان هم به شیرینی ِ دلپذیری تبدیل میشوند.

        • دیوانه بازی - کریستین بوبن

        i'm so Barney

        دیشب یکی از آشناها خونه مون بودن. با هم داشتیم گپ میزدیم. نمیدونم چطور شد بحث به اینجا کشید که من از نظر اخلاقی خیلی شبیه به Barney Stinson م.
        از این موضوع ناراحت که نیستم هیچ، خوشحال هم هستم. تا قبل از این حرفا خودم هم میدونستم و این آدم رو خیلی دوسش دارم!
        کلی راجع به این قضیه حرف زدیم. به قول ایوب، "بارنی" اصلا نرمال نیست و بخاطر یه سری از مسائل یه همچین کاراکتری داره و الخ...
        (یا مثلا یکی دو نفر دیگه هم قبلنا میگفتن من اونا رو یاد Joey Tribbiani میندازم)

        حالا از دیشب تا الان همه ش دارم به این فکر میکنم که من چرا باید در محدوده ی unnormal ها قرار بگیرم؟! هان؟!

        پ.ن: به این سوال حتما جواب بدین (اسپیکر هم روشن باشه :دی)

        دوشنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۹

        384

        تا حالا توی عمرم نتونستم درست در همون لحظه تحویل سال، به آرزوهام فکر کنم.
        همیشه از یکی دو دقیقه مونده به شمارش معکوس تصمیم میگیرم که به خواسته هام توی سال جدید فکر کنم ولی هرچی بیشتر تلاش میکنم تا فکرم رو متمرکز کنم، کمتر به نتیجه میرسم!
        امسال هم مثه سال های قبل فقط به شماره ها نگاه کردم
        3 ... 2 ... 1... ---> بوووم! (سال نو مبارک)

        پ.ن: امروز به صورت انتحاری همه ی مراسم عید دیدنی های اجباری رو اجرا کردم و قال قضیه رو کندم :دی
        پ.ن: بنده در اینجا انزجار خودم رو از این رو بوسی های عیدانه ای که شخص بوس کننده 3 بار (و ایضا آبدار) مورد عنایت قرارت میده  اعلام میکنم :پی

        شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

        نوروز مبارک

        پروردگارا...
        در فصل شکفتن، مذهب ِ بی عوام، ایمان ِ بی ریا، خوبی ِ بی نمود، گستاخی ِ بی حامی، مناعت ِ بی غرور، عشق ِ بی هوس، تنهایی در انبوه جمعیت و دوست داشتن بی آنکه دوست بداند را روزی کن

        نوروز همه مبارک

        از صمیم قلبم آرزو میکنم سالی پر از شادی و تندرستی در پیش داشته باشید.

        جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

        هزار و سیصد و 88

        توی یه چشم به هم زدن 88 هم تمام شد. نمیدونم چرا اینقدر زود گذشت.
        امشب دفتر یادداشتم رو باز کردم و همه ی نوشته های امسالم رو خوندم. بیشترشون چس ناله و غر زدن های تکراری بود.

        2 ام اردیبهشت بود که بعد از سگ دو زدن های زیاد بالاخره کارت معافیتم اومد و از فرداش به طور جدی افتادم دنبال کار.
        خرداد ماه و جو گیری های انت*خابات
        تابستون و افسردگی، بیکاری، بی هدفی، پوچ
        مهر ماه ِ داغون، بیکار، dep، هوس درس خوندن واسه فوق لیسانس، فکر و خیال واسه مهاجرت و اینجور چیزا
        آبان ماه ِ کلافه، در به در دنبال کار، lonely
        آذر ماه بعد از هزار جور مصاحبه و رزومه و کوفت و زهر مار بالاخره یکی پیدا شد که با ماهی 300 تومن منو بذاره سر ِ کار!!!
        زمستونی با روزهای متفاوت ولی کاملا کلیشه ای و تکراری. از شنبه تا 4 شنبه فقط منتظر 5 شنبه ها بودم.

        در کل سال ِ بدی نبود برام.
        نمیدونم چقدر اشتباه کاری کردم اما تنها موردی که خودمو سرزنش میکنم اینه که 2 نفر رو از خودم بدجوری رنجوندم. میدونم که حسابی ناراحتشون کردم اما واقعا چاره ای نداشتم. هنوز هم فکر میکنم بهترین کاری که میتونستم انجام بدم همین بود.

        و اما خدا جونم، واسه 89 این چیزا رو میخوام، دیگه خودت میدونی :
        • یه کاری که از انجامش لذت ببرم و در عین حال پولش هم خوب باشه. نمیگم خیلی میخوام پول در بیارم، فقط به اندازه ای که لیاقتش رو دارم باشه. اونقدری که بتونم باهاش خوب زندگی کنم.
        • یه relationship جدی میخوام. احساس میکنم از این تیین اِیجر بودنی که با همه هستم و با هیچکسی هم نیستم باید بیرون بیام. واقعا از این مدل خسته شدم.
        • یدونه ماشین هاچ بک هم میخوام. حالا میخواد 206 قرمز باشه، میخواد Golf GT زرد. فقط هاچ بک باشه. 330 convertable هم باشه واسه سال دیگه!
        • بدم نمیاد که بتونم واسه خودم یه خونه 60-50 متری داشته باشم و مستقل زندگی کنم.
        • سلامتی و دل ِ خوش. اگه کل دنیا رو داشته باشی و این 2 تا پارامتر نباشه به هیچ دردی نمیخوره. دلم میخواد حسابی خوش بگذرونم از زندگیم لذت ببرم
        آروزهای بعدی هم متعاقبا اعلام میگردد :دی

        چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

        381

        اول از همه دلم میخواد یه کم داد بزنم و تا جایی که میتونم فحش بدم!
        بعدش 2 تا لیوان ویس*کی برم بالا و گیج بشم
        اونوقت Good Charlotte - Elevator رو با صدای بلند گوش کنم
        بعد از اینکه حسابی خُل بازی در آوردم برم توی بغلش، برم تو دلش قایم بشم. حال و حوصله ی سوال جواب کردن باهاش ندارم. فقط میخوام تو بغلش باشم. به موقع ش حرفهام خودشون میریزن بیرون...