چهارشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۷

738

امروز صبح که صدای آلارم بلند شد، یک چشمی دکمه ساعت را فشار دادم و به خودم گفتم ۵ دقیقه دیگر خودم را از تخت جدا خواهم کرد.
هنوز سه چهار دقیقه نگذشته بود که احساس کردم نور اتاق زیادتر از همیشه است. ساعت را با نگرانی نگاه کردم و دیدم که هشت و نیم را رد کرد است!!
عین فشنگ از جا پریدم و نفهمیدم که چطور صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و زدم بیرون.
حدس می‌زنم از وقتی که دکتر داروهایم را عوض کرده حسابی مشنگ شده‌ام. حتی اگر ۲۴ ساعت خواب بوده باشم، باز هم از کوچکترین فرصت برای خوابیدن استفاده می‌کنم.

توی دفتر کسی متوجه دیر آمدنم نشد. همه آنقدر سرشان به کیون خودشان بود که اصلا نفهمیده بودند کی هست و کی نیست. آمدم بند و بساطم را روی میز پهن کردم و برای اینکه موتور مغزم روشن شود، رفتم سراغ قهوه جوش و به اندازه کل حجم کتری‌اش قهوه دم کردم.
به طرز مشکوکی هیچ ایمیل تازه‌ای نداشتم و هیچ پروژه جدیدی هم نبود که شروع کنم. فقط یک سری چیزهای معمولی که از دو سه روز پیش مانده بود و بعد از یک ساعت آنها را هم خلاص کردم.
بعد گفتم الان بهترین وقت برای این است که دست به کار خرده کاری‌های پروپوزال کوفتی‌ام بشوم.
با کمترین میزان صدا این آهنگ را پلی کردم و رفتم توی عالم خودم. تا الان دست کم ۳ ساعت هست که دارد برای خودش می‌خواند. من این عادت مسخره را دارم که می‌توانم ساعت‌ها و حتی روزها فقط و فقط به یک آهنگ گوش کنم و توی عالم خودم باشم و حالت تهوع پیدا نکنم.

خلاصه اینکه تا الان سه چهار تا لیوان قهوه و یک بسته ساقه طلایی خورده‌ام و حسابی با پایان نامه کوفتی‌ام سر و کله زده‌ام و آنقدر انرژی دارم که می‌توانم تا آخر هفته به همین وضعیت ادامه دهم.
امروز از آن روزهایی است که الکی سرخوش هستم و امیدوارم که تا چند روز آینده چیز کلفتی به باسنم وارد نشود و بتوانم چند روزی در این سرخوشی غوطه بخورم.

و من الله توفیق!!

چهارشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۷

737

هوس آن زمانی را کرده‌ام که از فرط سرخوشی و بی خیالی هر روز توی دفتر یادداشتم و توی همین وبلاگم از زمانی که از خواب بیدار می‌شدم را می‌نوشتم تا آخرین لحظه‌ای که می‌خواستم بخوابم!!
هیچ کار مهم یا هیچ اتفاق خاصی برای نوشتن نبود، اما همینکه سرخوش بودم و دنیا به هیچ جایم نبود باعث می‌شد تا بتوانم با میل و رغبت از هیچ بنویسم و از این کار خودم خوشحال هم باشم.

ولی الان که دارم با خودم اتفاق‌های روزانه‌ام را مرور می‌کنم، می‌بینم که هیچ چیزی که ارزش نوشتن داشته باشد ندارم.

صبح از خواب بیدار می‌شوم و قرص قبل از صبحانه‌ام را می‌خورم.
برای اینکه به خودم جایزه داده باشم، یک تایمر ۱۰ دقیقه‌ای روی ساعتم تنظیم می‌کنم و روی مبل لم می‌دهم و منتظر صدای آلارم می‌مانم.
ده دقیقه بعد، روبروی کابینت ایستاده‌ام و نون سنگک و پنیر را با کمک چای فرو می‌دهم پایین. لا به لای لقمه‌ها، یک دانه متفورمین ۵۰۰ را می‌بلعم و به خودم می‌گویم این یکی قرار است حسابی قند خونم را پایین بیاورد.
ده دقیقه بعد جلو آسانسور ایستاده‌ام تا بطور رسمی روز کاری جدیدی را شروع کنم.

وارد دفتر که می‌شوم، بعد از سلام و احوالپرسی همیشگی، نوت بوکم را باز می‌کنم و منتظر صدای رئیس می‌شوم که برنامه‌های امروز را برایمان مرور کند.
ده دقیقه بعد همگی سرمان توی نوتبوک است و فقط صدای کیبورد و ماوس می‌آید.
حوالی ساعت ده و نیم و یازده، کمرمان را صاف می‌کنیم و روی صندلی کش و قوس می‌آییم. باسنمان را از روی صندلی بلند می‌کنیم و توی آشپزخانه یک وجبی مان چایی می‌خوریم.
ده دقیقه بعد دوباره صدای کیبورد بلند می‌شود تا نزدیکی‌های ساعت ۲ که دوباره قبل از نهار متفورمین ۵۰۰ را بالا می‌اندازم و به جان مادرش قسم می‌دهم که اثر کند و این قند لعنتی را یک سر سوزن پایین بیاورد.
زنگ تفریح تا ساعت سه و نیم ادامه دارد.
بعد از نهار گاهی وقت‌ها برای یک سری از کارها باید برویم بیرون. هر جایی ممکن است باشد. این مدت هم که اوضاع کار حسابی لجن خورده درش، تا وقتی که چشم‌هایمان یاری کنند و انگشت‌هایمان روی کیبورد رقص بندری نکنند توی دفتر می‌مانیم.

حوالی هشت و نه دیگر رسیده‌ام خانه. کوله پشتی را دم در می‌اندازم زمین. روی کاناپه لم می‌دهم و ترانه با دو تا لیوان چایی می‌آید کنارم. تلویزیون دارد برای خودش سر و صدا میکند.
.. و این قصه هر روز است.