سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۴۰۲

Fuck You 1402

 قرار بود دیروز آخرین روز کاری باشد، اما از آنجایی که ملت کون گشاد همه کارهایشان را می‌خواهند دقیقه ۹۰ انجام دهند، امروز از ساعت ۹ و نیم صبح موبایل من و احسان یک ریز داشتند زنگ می‌خوردند و مشتری‌ها گوشی می‌خواستند. از آن وضعیت‌هایی که نمی‌دانی باید خوشحال باشی یا نه. به خودمان گفتیم که می‌رویم دفتر و تا ۲ و ۳ بعد از ظهر همه گوشی‌ها را تحویل می‌دهیم و می‌رویم پی زندگی‌مان. موقع رفتن به مامان قول دادم که برای شام که سبزی پلو ماهی شب عید است حتما خانه خواهم بود.

حوالی ساعت ۸ و نیم دیدم که اگر همین الان از دفتر بیرون نزم، مادر گرامی باسنم را جر خواهد داد. پس فوری کارها را جمع کردم، احسان و بقیه بچه‌ها را بغل کردم و آرزوی سال خوب و اینها را کردیم و فلنگ را بستم به سمت خانه. وقتی رسیدم، مامان جون هم آمده بود. طبق معمول، فقط با سر به بابا سلام کردم. این اواخر وضعیت بین ما ۲ تا خیلی خیط شده، طوری که مواظبم تا با همدیگر چشم تو چشم نشویم و خرخره همدیگر را پاره نکنیم. روز به روز بیشتر حالم از خودش و جد و آباد مزخرفش به هم می‌خورد. بعد از شام دوباره شروع کرد به کس‌پرت گفتن و تا جایی که در توانم بود، دهانم را بسته نگه داشتم و به دور دست‌ها خیره شدم. بعدش به همه شب به خیر گفتم و راهم را کشیدم و آمدم بالا. تنها راه نجات این است که صحنه را ترک کنی و قیافه‌اش را نبینی.

چند دقیقه دیگر تا ۱ فروردین ۱۴۰۳ نمانده و هرچه زودتر باید دکمه سیو را بزنم. سال تحویل فکر کنم حوالی ۶ و نیم صبح باشد و حتما خواب خواهم بود. به احتمال زیاد همین یکی دو روز آینده می‌آیم و خلاصه ۱۴۰۲ را یادداشت می‌کنم.