یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۶

اندر مزایای RSS

این RSS هم عجب چیز جالبیه، من تازه کشفش کردم. به هر جایی که لینکش کنی می‌تونی به محض اینکه اون صفحه مورد نظرت آپدیت شد با خبر بشی، جالبه‌ها مگه نه؟ مثلا من به بلاگ اولین دوست بلاگی ام (شیما) وصلش کردم تا در اولین فرصتی که آپدیت کرد خبردار بشم و بهش سر بزنم. آخه همیشه اولین کامنت‌های من ماله شیما هستن، می‌خوام ببینم می‌تونم واسه یک بار هم که شده من اولین کامنت رو براش بگذارم یا نه. ( البته این رو هم باید اضافه کنم که یه نفر اول دیگه ای هم وجود داره که اسمش عاطفه هست و اولین کسی بود که لینک بلاگ من رو داشت. و شیما هم اولین دوست وبلاگ نویس من هست)

بگذریم. امروز حذف و اضافه بود. من یه درس تداخلی داشتم و چون با اینترنت نمی‌شد که اون واحد رو بگیرم باید میرفتم دانشگاه تا با کلی کاغذ بازی و امضاء و هزار تا اعتراف و نامه از آموزش (که اینجانب ترم آخر هستم و فقط همین ۱۰ واحد برام مونده) اون درس مسخره رو بگیرم.
با اینکه دیشب تا ۳ بیدار بودم اما در نهایت تعجب ساعت ۶ خیلی راحت از خواب بیدار شدم و خلاصه رفتم دانشگاه و همه چیز با موفقیت انجام شد و ساعت ۳ دیگه خونه بودم.
یه چرتی زدم و ۵ بیدار شدم. فوری دوش گرفتم و آماده شدم و رفتم دنبال دوستم افشین تا ۲ تایی بریم کلاس مثنوی. خیلی خوب بود.
راستی یه خبر دیگه، امروز تولد افشین هم بود. بعد از کلاس به دعوت افشین با چند تا از بچه‌ها رفتیم پیتزا خوردیم. راستش هنوز فرصت نکردم تا براش چیزی بخرم.
حدود ۱۱ خونه بودم. باز هم طبق معمول می‌خوام بشینم پای Friends. نمی‌دونی این سریال رو چقدر دوست دارم. (از پایین میشنوم که برنامه شباهنگ داره راجع به آلبوم جدید Nickel Back حرف میزنه. فردا از این گروه خوب کانادایی براتون آپ میکنم)

یه آهنگ هم از Limp Bizkit براتون گذاشتم. امیدوارم که خوشتون بیاد.

شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۶

بلاگفا خر است

این بلاگفا چرا اینجوری شده؟ ۱۰۰ بار تا حالا پست دادم اما هر بار که ثبت میکنم پیغام میده "برای سایت مشکل بوجود آمده است، لطفا بعدا مراجعه فرمایید" بعدش هم اون پست لعنتی منو می‌خوره!
خسته شدم از بس که نوشتم. نمیدونم چرا به این عقل ناقص من نمی‌رسید که قبل از ثبت کردن یه کپی از نوشته بگیرم؟! این دفعه ۴ ام که دارم می‌نویسم و تازه درک کردم که باید کپی می‌گرفتم و چون دیگه حوصله ندارم که از اول بنویسم بنابراین بیخیال می‌شم!

امروز هم هیچ خبر خاصی نبود.. مثه همیشه.. بعد از ظهر هومن اومد پیشم و تا حدود ۱۱ و نیم اینجا بود. کلی کاور واسه DVD هامون درست کردیم.

یه آهنگ از Papa Roach براتون آپلود کردم. راستش من پاپا روچ زیاد گوش می‌کنم و این آهنگ یکی از مورد علاقه‌های منه.

جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۸۶

و باز هم جمعه

امروز یه فکر جدید به ذهنم رسید. توی پست قبلی دوست خوبم شیما برام کامت گذاشته بود که اون هم مثه من خوره موزیکه و هم سلیقه هستیم.
تصمیم گرفتم تا جایی که میشه توی هر پست یه آهنگ هم به سلیقه خودم آپلود کنم تا شماها هم ازش لذت ببرید. اصلا می‌تونم هر آهنگی رو که دوست دارید (یا اینکه دنبالش هستید) رو بگذارم. فکر می‌کنم تنوع جالبی باشه. اول می‌خواستم اون آهنگی رو که آپلود می‌کنم توی بلاگ پخش کنم اما پیش خودم گفتم شاید اونایی که با dial up کانکت میشن از این موضوع زیاد خوششون نیاد، چون لود شودن صفحه خیلی براشون طول می‌کشه.
بگذریم.. اولین جمعه پاییز هم اومد.
دیشب تا نزدیک ۴ صبح بیدار بودم. multivision یه فیلم ترسناک گذاشته بود به اسم Wolf Creek. داستانش واقعی بود. ماجرای واقعی یه قاتل زنجیره‌ای. شبیه فیلم House of WAX بود. با این تفاوت که آقای قاتل محترم همه قربانیان رو بجر ۱ نفر تیکه تیکه کرد و تا آخر فیلم هم کاملا صحیح و سالم باقی موند! احتمالا باید منتظر قسمت دوم این فیلم هم باشیم.
اتفاقا چند هفته پیش هم فیلم Zodiac آخرین فیلم دیوید فینچر رو دیدم که داستان واقعی یه قاتل زنجیره ای اواخر دهه ۶۰ میلادی توی آمریکا بود که هرگز نتونستن قاتل رو پیدا کنن. فیلم طولانی بود ولی حرف نداشت. توصیه می‌کنم حتما ببینید.
حالا که اینها رو گفتم فیلم se7en رو هم ببینید. فوق العاده‌اس این فیلم. باز هم ماله فینچر. ۱۰۰ بار تا حالا بیشتر این فیلم رو دیدم.

اما از امروز بگم. ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدم. یه چیزی خورم و رفتم دنبال موزاییک برای حیاط. برای فردا باید بگیرم. چندتا کارگاه رفتم اما اون مدل‌هایی رو که خوشم اومد رو برای فردا آماده نداشتن. ساعت ۱ و نیم دست از پا درازتر برگشتم. دوباره ساعت ۴ رفتم تا ببینم چیزی گیر میارم یا نه. البته هر طور که شده باید امروز جورش کنم.
هرچی کارگاه موزاییک سازی سراغ داشتم رو سر زدم اما همه تعطیل بودن.
حدود ۷ و نیم خسته و کوفته رسیدم خونه. حالا فردا صبح اول وقت باید برم. تازه فردا حذف و اضافه هم باید بکنم.
طبق معمول نشستم پای Friends و ۴ قسمت از season 4 رو دیدم. دیگه حوصله هیچی دیگه هم ندارم.

برای حسن ختام برنامه هم یه آهنگ بی‌نهایت زیبا از Schiller براتون گذاشتم و امیدوارم که ازش لذت ببرید. من می‌تونم تمام طول روز گوشش کنم.

پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۶

تاخیر

می‌دونی امروز ساعت چند بیدار شدم؟ البته خودم هم بیدار نشدم، مامانم ساعت ۹ و نیم بیدارم کرد!!
اومده بود بالای سرم و می‌پرسید: من میخوام برم خرید، تو تا یک ساعت دیگه ماشین رو نمی‌خوای؟
وقتی دیدم ساعت چنده برق از وجودم پرید. بیچاره مامانم. فقط دید که من مثه دیوونه ها دارم لباس می‌پوشم.
خدا می‌دونه چند بار ممکنه زنگ ساعت موبایلم رو snooze کرده باشم. خودم هنوز تو کف موندم که آخه چطوری خواب موندم؟! آخه همیشه مواقعی که خودم احتمال میدم که ممکنه زنگ رو خاموش کنم و بخوابم، موبایلم رو ۱۰۰ کیلومتر دورتر از خودم (یا حتی زیر تخت) می‌گذارم تا مجبور باشم بلند بشم و خاموشش کنم.
البته دست به خواب موندن من خیلی خوبه. یه بار ترم ۴ یا ۶ بودم که برای امتحان ریاضی۲ خواب موندم و به امتحان نرسیدم!!
بگذریم.. گوله کردم به طرف اداره آب. توی راه به معمار زنگ زدم. گفت یه زمانی نامی اومد واسه بازدید. دیگه بدتر از این نمی‌شد. خودش رفته بود. زنگ زدم بهش و کلی عذرخواهی کردم. مرده بود از خنده وقتی بهش گفتم خواب موندم.
امروز کلی کار داشتم که انجام بدم.. ساعت ۴ که داشتم خونه می‌اومدم این چراغ بنزین واقعا توی مخم بود. ۲۸ لیتر هم بنزین آزاد زدم شد ۸۴۰۰ تومن.
نزدیک ۴ و نیم نهار خوردم و با ذوق تمام نشستم پشت کامپیوتر عزیزم. آلبوم جدید ATB رو دانلود کردم. حرف نداره. فعلا که آهنگ Justify رفته توی مخم. در تمام این مدت که دارم مینویسم ۱۰۰ بار تکرار شده!
دلم نیومد شما هم گوش نکنین. اینجا براتون آپلود کردم.

چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۶

آقای آب و گلاب

آه ه ه ه که چه روز خسته کننده ای بود.
صبح زود (منظورم ساعت ۷ و نیم) بیدار شدم و از خونه زدم بیرون. باید میرفتم اداره " آب و گلاب" تا برای بازدید و وصل فاضلاب ساختمان نوبت بگیرم. حالا بماند از اینکه چقدر فک زدم و انعام و... به این و اون دادم تا اینکه تونستم واسه فردا نوبت بازدید بگیرم و قرار شد فردا ساعت ۷ و نیم برم دنبال آقای زمانی که مسئول بازدید توی منطقه ما هست.
تا حدود ساعت ۱۰ و نیم اونجا علاف بودم. بعدش هم رفتم سراغ ساختمان. خر حمالی‌های اونجا هم بماند.
تا ساعت ۱ و نیم دیگه نئشه شده بودم. خدایی این ترافیک از همه چیز خسته کننده تره. موقع برگشتن به خونه رفتم یه سری به آقای نصیری زدم تا ببینم DVD جدید چیزی آورده یا نه.
فیلم جدید که ندیده باشم نبود. فقط ۲ تا DVD که چند روز پیش تلفنی سفارش داده بودم رو گرفتم. یکی Transformers و یکی هم Wild Hogs که جان تراولتا و تیم آلن و مارتین لارنس و ویلیام می‌سی بازی کردن و یکی دو ماه پیش اکران شده بود و شنیده بودم که کمدی جالبیه.
اومدم خونه و بعد از نهار نشستم که Wild Hogs رو ببینم. مامانم داشت میرفت بیرون خرید کنه. آخه شب مهمون داشتیم. به محض اینکه چشمش به تراولتا افتاد جیغ زد و هورا کشید و گفت: این همون فیلم جدیده که بازی کرده؟
منم گفتم آره. (نمی‌دونه که Hair Spray هم اومده وگرنه همین الان خودش میره از نصیری میگیره DVDش رو)
سوت ثانیه ضبط و تلویزیون رو خاموش کرد و جوری که معلوم بود اصلا شوخی نداره گفت بعدا با هم از اول میبینیم. بعدش هم دستور دادن که تا قبل از ساعت ۷ بنده باید دوش گرفته باشم و اصلاح هم کرده باشم. نکته مهم اینکه اتاقم هم باید کاملا مرتب باشه. (چون دخترهای این مهمون‌مون که دوست مامان هستش ۱۰۰٪ با شیوا میان توی اتاق من و می‌شینن پای کامپیوتر بدبخت من!)
من هم از اونجایی که حوصله دردسر ندارم اطاعت کردم!!
خلاصه اینکه مهمونا اومدن و تا حدود ۲ شب نشسته بودن. یه چیز جالب اینکه حدود ساعت ۱۰ شب بود که متوجه شدم بابام نیستش! وقتی سوال کردم کجا غیبش زده بیشتر متوجه شدم، ظاهرا همه خبر داشتن که مسعود ماموریت داشته و الان هم توی هواپیماست، بجز من!!!
خلاصه.. وقتی رفتن یه خرده جمع و جور کردیم و چون صبح ساعت ۷ و نیم باید برم دنبال اون یارو، میخوام زود کپه رو بگذارم!

سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶

روز مدرسه

سلام
به نکبت ساعت ۷ و بیست دقیقه بیدار شدم. نمی‌دونی چند بار زنگ ساعت رو snooze کردم. جدا یه فکری برای تنظیم خواب باید بکنم. توی این تابستون من تبدیل به جغد شدم. شب بیدارم و روز خواب. (در طول روز از نظر جسمی بیدارم اما مغزم کلا خاموشه!)
یه چایی درست کردم و فوری با ۲ تا کلوچه خوردم و زدم بیرون. آخه دیروز با امیر و مهران قرار گذاشتیم تا بریم دانشگاه. (البته کلاس نداشتیم و اگه هم داشتیم عمرا نمی‌رفتیم. آخه امروز آخرین مهلت واسه ریختن پول به دانشگاه بود). قرار بود که یک ربع به ۸ امیر بیاد دنبال من و بعدش هم بریم مهران رو بندازیم بالا. ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه بود. نفهمیدم که چی پوشیدم... فقط رفتم. به موقع خودم رو گذاشتم سر قرار.
۸ ... ۸ و ۱۰ دقیقه ... نع. خبری از امیر نیست. موبایلش هم جواب نمی‌ده. دو زاری‌ام افتاد که خواب مونده. زنگ زدم به مهران. اونم گیج خواب بود ولی اومده بود بیرون. گفتم کجایی؟ گفت استقلال. گفتم صبر کن که اومدم.
دو دقیقه بعد پیشش بودم. حال و احوال کردیم و دیدیم بد نیست که تا موقعی که امیر میرسه یه شیر کاکائو بخوریم.
خلاصه، ما ۲ تا مثل درخت ایستاده بودیم تا اینکه ۸ و ۴۰ دقیقه امیر زنگ زد و گفت کدوم گوری هستی پس؟ گفتم من رفتم. کلی بد و بیراه گفت و قطع کرد. ۱ دقیقه بعد موبایل مهران صداش در اومد. امیر بود، رفته بود دم خونه مهران و می‌گفت که بیا بیرون. مهران هم ضایعش کرد و گفت سر و ته کن بیا اول استقلال.
سوت ثانیه اومد پایین. محمد هم بودش. تا ما رو دید همه زدیم زیر خنده و کلی بد و بیراه بار هم کردیم و راه افتادیم.
واسه رفتن به دانشگاه حدود ۱۰۰ کیلومتر باید رانندگی کنیم. تقریبا ساعت ۱۰ دانشگاه بودیم. توی این ۲ ماه و نیم کلی عوض شده بود. ورودی جدیدها هم کلی واسه خودشون ویراژ می‌دادن و حال می‌کردن. همه متولد ۶۸، خوشحال... (مسخره نمی‌کنم اما ماها بعد از ۱۳ ترم دیگه تبدیل به دایناسور شدیم)
جالب اینکه دیگه از دانشجوها هیچ کسی رو نمی‌شناسیم، یعنی خیلی کم... یه جورایی ما هم ورودی جدید حساب می‌شیم!
خلاصه اینکه تا ساعت ۲ طول کشید این ثبت مالی. چقدر هم شلوغ بود.
توی بانک وقتی داشتم تند تند واسه خودم و مهران فیش بانکی پُر می‌کردم یه دختری با چندتا از دوستاش که معلوم بود ترم یکی هستن اومد پیشم و گفت شماره حساب شهریه و وام و خوابگاه چنده؟
- گفتم بهش
فیش‌های خودم رو که نوشتم دیدم هنوز دارن دور خودشون می‌چرخن. گفتم چرا منو نگاه میکنی؟ صف رو نمی‌بینی؟ بجنب دیگه، تا فردا که نمی‌خوای اینجا بمونی؟
خندید و باز هم زل زد بهم. منم خنده‌ام گرفت، گفتم بده من فیش‌هات رو ... شروع کردم به نوشتن. معماری بودن. ( رقم‌ها رو که می‌نوشتم دلم به حالشون سوخت. از این ورودی جدیدها خیلی شهریه می‌گیرن. واقعا گرون شده)
داشتم می‌نوشتم که ازم پرسید شما هم ترم یک هستی؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم: بله، فقط یدونه ۳ هم به یکان اضافه کن، میشه ۱۳
چشم‌های همشون گرد شد و زدن به خنده.
یکیشون گفت اخراجتون نمی‌کنن؟
گفتم: چرا، این ترم اگر فارغ تحصیل شدیم دیگه اخراجیم!
مهران که توی صف ایستاده بود یه لحظه اومد در گوشم گفت "کوفتت بشه. قانون ۳ یادت نره" و دوباره رفت توی صف.
اصلا حوصله ژانگولر بازی نداشتم ولی قانون قانونه دیگه. خلاصه اینکه برای همشون کارهای بانکی رو انجام دادیم. از بانک که بیرون اومدیم دعا می‌کردم خدافظی کنن برن اما نرفتن.
همگی با هم رفتیم سراغ امیر و محمد تا بریم ثبت مالی. وقتی ما رو با اونها دیدن دیگه نیششون بسته نمی‌شد!
دیگه لزومی نداره تعریف کنم دقیقا چی شد (همه می‌دونن)، فقط اینو بگم که من با خانم شیوا (با اینکه اُکازیون بود) هیچ تیریپی نزدم.
موقع برگشتن توی ماشین همه شاد و شنگول بودن. نهار هم پیک منو حساب کردن. تازه امیر از کارت سوخت من بنزین نزد!! اما تا خود خونه هرچی از دهنشون بیرون می‌اومد گفتن، که چرا شیوا رو پیچوندم. (خدایی حرف نداشت اما حوصله نداشتم)
تقریبا ۵ خونه بودم. یه کم هله هوله خوردم و پای تلویزیون ولو شدم و طبق معمول Friends گذاشتم.
مامان اینا رفتن بیرون... حوصله نداشتم... اومدم پای کامپیوتر و بلاگ رو آپدیت کردم.
امشب دیگه میخوام زود بخوابم. فردا کلی کار دارم که باید صبح زود بیدار بشم.

پ.ن: دلم نیومد دوباره Login نکنم و اینو ننویسم.
الان داشتم از CNN حرف‌های "احمدی نژاد" رو توی دانشگاه کلمبیا گوش می‌کردم. فردا اگه حوصله کردم مفصل راجع به این موضوع می‌نویسم اما فعلا اینو بگم که خنده دار تر از این نمی‌شه... گوزپیچ شده بود... نمی‌فهمید که چی داره می‌گه و چی دارن بهش می‌گن!
کاشکی همه می‌تونستن صحبت‌های رئیس دانشگاه کلمبیا به احمدی رو گوش کنن. دیگه بیشتر از این نمی‌شد کسی رو سبک کرد.. نمی‌دونی چقدر دلم خنک شد

دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۶

قاطی پاتی

سلام به همگی
امروز هم طبق معمول ساعت ۹ از خواب بیدار شدم. زود یه چیزی خوردم و زدم بیرون.
راستش امروز خیلی قاطی پاتی بود، همه چیز حل شد اما با زور!
مثه سگ دویدم. حدود ۲ برگشتم خونه و ساعت ۴ داشتم لباس عوض می‌کردم که موبایلم دوباره صداش در اومد. یکی از دوستام بود. یک ساعت و ۵۸ دقیقه حرف زدیم... گوشم آتیش گرفته بود.
هر موقع که زیاد با موبایل حرف می‌زنم گوشم مثه لبو قرمز می‌شه. خلاصه اینکه بعد از حرف زدن یادم افتاد که هنوز نهار هم نخوردم. تازه ساعت ۴ نهار کوفت کردم. بعدش هم خیلی زود اومدم اینجا و چند خطی نوشتم تا ساعت ۵ و نیم پای تلویزون چرت زدم.
حدود ۶ و نیم بود که با مامان و شیوا رفتیم بیرون. خواهرم خرید داشت. چند وقتی بود که تصمیم گرفته بودم تا برای مامانم یه عینک آفتابی بگیرم. دیدم که انگار امروز جورش داره جور میشه.
خلاصه رو مخش راه رفتم تا اینکه راضی شد بریم آلمان اپتیک و یه عینک PUMA براش گرفتم ۱۴۰ هزار تومن. یه خرده فشار بهم آورد ولی ارزشش رو داشت. (الان ۱۵ تومن بیشتر تو کارتم نیست!)
ساعت ۱۰ بود که اومدیم خونه. بد جوری هوس هات داگ داشتم. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، زنگ زدم که بیاره.. شیوا هم که همیشه پایه ثابته.
خلاصه جاتون خالی، چسبید. فردا صبح زود با چندتا از بچه ها می‌خوایم بریم دانشگاه یه سری بزنیم.

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶

N95

سلام
اول مهر هم اومد... بوی گند ماه مدرسه!
اما از امروز... اصلا جالب نبود. دیشب خونه مامان بزرگم موندم. تا ۱ و نیم داشتم از eurosport مسابقات قهرمانی SkateBoard می‌دیدم. واقعا دیدنی بود. کاشکی vhs داشتم و ضبط می‌کردم. خلاصه که واقعا حال کردم. باید می‌دیدی این Tony Hawk چطوری بازی می‌کنه.
هنوز ساعت ۸ نشده بود که با صدای زنگ این موبایل لعنتی از خواب پریدم. هوایی بود و می‌گفت که کلید رو جا گذاشته و الان پشت در ساختمان هستن. منم پا شدم و رفتم سر ساختمان. گیج خواب بودم.
اونجا یه کارگر داریم به اسم "ابوذر" که ۲۰ سال هم سن نداره ولی وقتی می‌بینیش فکر می‌کنی که حداقل ۲۷ و ۲۸ رو داره. می‌گه اهل یکی از روستاهای یاسوج و خیلی پسر خوبیه، واقعا زحمت می‌کشه.
حدود ۱ ماه بود که سیم کارت خریده بود اما هنوز گوشی نداشت. خودش می‌گفت می‌خواد N95 بخره و من هم فکر می‌کردم شوخی می‌کنه. تا اینکه امروز صبح وقتی رفتم سراغشون تا در رو باز کنم قبل از اینکه لباس هاشون رو عوض کنن و مشغول کار بشن دیدم که ابوذر خوشحال اومد پیشم و گفت: آقای مهندس موبایل خریدم... خیلی خوشحال بود.
منم خندیدم و گفتم نکنه واقعا N95 گرفتی؟ می‌خندید و با سر اشاره کرد آره.
خندیدم و داد زدم بیار ببینمش دیوونه... یه روز باید گوشیت رو به من قرض بدی تا باهاش پیش دوستام پز بدم.
ابوذر هم خوشحال رفت طرف وسایلش تا موبایل رو بیاره. گذاشته بودش توی یه جلد چرمی بزرگ. وقتی از توی جلد آوردمش بیرون داشتم شاخ در میاوردم... بهش گفتم اینو چند خریدی؟ گفت ۴۸۰ تومن.
گفتم از کی خریدی اینو؟ این که اصلا N95 نیست.. اصلا NOKIA نیست!!
گفت از یه آشنا خریده و به خیال خودش هم قیمت رو خوب باهاش حساب کرده!!
بهش انداخته بودن. گوشی مارکش nokla (نوکلا) بود و با وقاحت تمام از N95 کپی شده بود و تازه صفحه کلید دوم مدل واقعی رو هم نداشت. امان از دست این چین که به هیچی رحم نمی‌کنه... همه چیز کپی.
از حال ابوذر نگو که اگه کارد بهش می‌زدی خونش در نمی‌اومد.
خیلی دلم براش سوخت. بهش گفتم همین الان پاشو بریم به طرف پسش بدیم.
گفت دیگه نمی‌شه.
گفتم واسه چی؟ خوب الان یک راست میریم مغازه طرف.
گفت من از مغازه نخریدم. هیچ مدرکی هم ندارم.
چند نفر از دوستاش بهش گفته بودن که یه بابایی یه دونه N95 داره و قیمتش رو خیلی مناسب میده و خلاصه اینکه خرش کرده بودن. این هم مثل گاو رفته بود اون اسباب بازی رو گرفته بود و اومده خونه. به همین راحتی!
بهش گفتم آخه مرد حسابی تو با N95 چه غلطی می‌خواستی بکنی؟ اصلا تا حالا دیده بودی چیه؟ ۲ ماه پیش اگه بهت می‌گفتن نمیدونستی خوراکیه... پوشیدنیه... جونوره... آخه یه گوشی خفن به چه دردت می‌خورد؟ مثلا برات ملات درست میکرد؟ گونی سیمان برات جابجا می‌کنه؟ چای دم می‌کنه برات؟ می‌خواستی شافتت کنی؟ این دوستات هم دیدن سیم کارت خریدی زارتی برات نقشه کشیدن و ۵۰۰ هزار تومن پول بی زبون رو که با جون کندن در میاری رو کشیدن بالا، به همین راحتی.
واقعا حرصم گرفته بود. دلم می‌خواست خفه‌اش کنم... بخاطر حماقتش. بهش گفتم کسخل، آخه وقتی ۵۰۰ هزار تومن می‌خوای پول بدی گوشی بخری لااقل دست یکی رو بگیر ببر بگو می‌خوام همچین گهی بخورم. بعدش هم این همه مغازه رو ول کردی رفتی از اون عوضی گرفتی؟ بدبخت، می‌رفتی پشت ویترین یه مغازه میدیدی N95 رو که حداقل بدونی چه شکلیه. سوم، تو که آخر هر هفته وقتی بهت دست مزد میدم روی ۶۰ تا ورق تاریخ می‌زنی و امضا می‌کنی که مثلا اینقدر پول گرفتی حالا نباید از طرف یه برگه به عنوان فاکتور بگیری؟ (واقعا قاطی کرده بودم!!)
بعد بهش گفتم: ببین، هر طور که شده میری طرف رو پیداش می‌کنی و میگی که به پولت احتیاج داری. بگو منصرف شدم. اگر ۸۰ هزار تومن هم خواست کم کنه به درک، فقط بقیه پولت رو پس بگیر ازش. اون دیگه حرفی نزد. منم دیگه نتونستم چیزی بگم ولی واقعا ناراحت و عصبی شده بودم. آخه چطوری دلشون اومده تا پول این بنده خدا رو هاپولی کنن؟!
ظهر نزدیک ساعت ۲ اومدم خونه. بعد از نهار هوس Friends کردم. نشستم و ۲ قسمت اول season 4 رو دیدیم. تا ۴ و نیم یه چرتی زدم و بعدش رفتم یه دوش گرفتم. ساعت ۶ تا ۷ و نیم کلاس مثنوی داشتم. بعد از کلاس هم با یکی از دوستام شام رفتیم بیرون چلو کباب خوردیم. از اونجا تا خونه رو هم پیاده اومدم. نزدیکای خونه که رسیدم طبق معمول مهران و رفقا رو با ماشین در حال گشت زنی دیدم. نیم ساعتی هم با اونا بودم.دیگه ۱۱ خونه بودم. خسته ی خسته.

شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶

خداحافظ تابستان

سلام
آخ خ خ خ که تابستون تمام شد و این پاییز لعنتی اومد. حیف شد. کاشکی زمانش رو زیاد میکردن! اگه می‌تونستم کلا پاییز رو حذف می‌کردم و بجاش ۱ ماه به بهار، ۱ماه به تابستون و ۱ ماه هم به زمستون اضافه می‌کردم.
همیشه از اول مهر متنفر بودم. شاید باور نکنی اما تا زمانی که یادم میاد ۳۱ شهریور من از شدت ناراحتی مریض می‌شدم و همیشه اول مهر غایب بودم. نمی‌تونستم برم مدرسه... میدونم داری می‌خندی اما هنوز هم همون احساس زمان بچگی رو دارم.
ولی چه میشه کرد؟ این ساعت عمرت داره تند تند می‌چرخه و می‌ره... چه خوب و چه بد
اما از دیروز...
ساعت ۷ بود که واقعا کلافه بودم. خودمونیم اما این بعد از ظهر جمعه هم عجب تایم مزخرفیه... به هیچ دردی نمی‌خوره. کسل کننده ترین زمانی که خدا آفریده
با ماشین زدم از خونه بیرون. یه زنگ به مهران زدم گفت فعلا حوصله ندارم. خودم تنهایی یه گشتی زدم اما ۲۰ دقیقه بعد فرار کردم باز اومدم خونه. هیچ خبری نبود.
دوباره ولو شدم پای تلویزیون. ساعت ۸ مهران زنگ زد آماده باش میام دنبالت. حدود ۸ و نیم توی ماشین بودیم و واسه خودمون می‌تابیدیم. طبق قانون همیشگی رفتیم دم خونه مهران اینا ایستادیم. حاضری اول مال خودمون بود. همینجوری دم ماشین ایستاده بودیم و حرف میزدیم و ملت رو نگاه می‌کردیم و منتظر که ببینیم کدوم از بچه ها بهمون ملحق می‌شه.
این رو هم بگم که خونه مهران اینا واقعا اینجایی نیست که همیشه با Gang دور هم جمع می‌شیم. یه خیابون فاصله داره. دلیل اینکه اینجا تبدیل به محل اجتماع ما شد اینه که هم موقعیت خیلی خوبی داره و هم اینکه همیشه جای پارک واسه ۳-۲ تا ماشین هست و چون مهران اینجا رو کشف کرد دیگه به اسم خودش ثبت شد.
بالاخره ۲ تا از رفقا با ماشین و با سر و صدای همیشگی پیداشون شد. دوباره مثل همیشه شروع کردیم به وراجی و تکرار همه اون مزخرفاتی که مدام به همدیگه تحویل میدیم! دیگه شلوغ شده بود. در و داف هم با ماشین زده بودن بیرون. تا دلتون هم بخواد ماشین جدید و مدل بالا بود که افتاده بودن دنبالشون. ما هم ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. بازار داغ بود. هر از گاهی هم دنبال یکی می‌کردیم و دوباره برمی‌گشتیم سر جامون!
همه چیز تکراری... حتی آدما... حدود ۱۰ بود که طبق معمول چندتا از برادرای محترم بسیجی سوار بر موتور حضورشون رو اعلام کردن. با اینکه دیگه ما رو میشناسن و میدونن که مال همین محل هستیم ولی یک راست بیسیم به دست اومدن سراغمون که نباید اینجا بایستین و از این حرفا. ما هم باهاشون خداحاظی کردیم و رفتیم. از اون دور هم سر و کله ماشین گشت پیدا شد. سوت ثانیه همه در رفتن و پر و پخش شدن! (اما ۲۰ دقیقه بعد دوباره همه چیز به حال اولش برمی‌گرده) ما هم یه تابی زدیم و باز دوباره اومدیم دم خونه مهران اینا. خبر خاصی نبود. ساعت ۱۱ بود که یادم افتاد امشب قراره MTV France و MTV idol مثلا MTV awards 2007 رو زنده پخش کنن!!! البته می‌دونستم که برنامه ۵-۴ روز پیش اجرا شده بود و Live بودن برنامه بیشتر مثه جُکه. با بچه ها خدافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. (خونه ما هم از خونه مهران اینا فاصله‌ای نداره) کلید نداشتم. کسی هم خونه نبود. رفتم خونه مامان بزرگم (چندتا پلاک اون طرف تر). مامان اینا هم اونجا بودن و خلاصه اینکه تا ساعت ۱۲ و نیم MTV awards دیدم. بدکی نبود. دوبله فرانسه هم واقعا شکنجه میداد و خیلی بی شرمانه پز میدادن که دارن زنده پخش میکنن!!!
صبح ساعت ۹ بیدار شدم و زود یه چیزی خوردم و رفتم سر ساختمان. همه چیز طبق معمول بود. ساعت ۱۲ و نیم اومدم خونه. ساعت ۳ هم با آقای کاظمی (نقاش باشی) وعده داشتم. بعد از نهار فوری یه چرتی زدم و دوباره ساعت ۳ خودم رو گذاشتم سر ساختمان و خلاصه قرار شد که از فردا کار رو شروع کنه. امروز حوصله بیرون رفتن ندارم... شاید برم یه سری به مامان بزرگم بزنم، شاید که نه الان دارم میرم اونجا. خونه مامان جونم فاز میده واسه کتاب خودن، کسی کاری یه کارت نداره. اصلا شب میخوابم همونجا. تا قبل از ۵ مهر هم یه سری باید به دانشگاه بزنم ببینم چه خبره.
خدافظ تابستون

جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶

شروع

سلام به همه
من سلمان هستم
۲۴ سالمه
ترم ۱۳ عمران هستم و این ترم فقط ۸ واحد برام مونده
خیلی وقت بود که دوباره تصمیم گرفته بودم تا یه وبلاگ تازه راه بندازم
راستش رو بخوای نزدیک به ۱.۵ سال توی پرشین بلاگ مینوشتم و یهو جو گیر شدم و درش رو بستم. اما الان دیگه تصمیم ندارم مثل قبل بنویسم.
فعلا میخوام چیزایی رو که روزمره باهاش درگیر هستم رو اینجا بنویسم ... میخوام خودمو سرگرم کنم
خوب...
امروز حدود ۱۰ از خواب بیدار شدم. آخه دیشب تا ۴ بیدار بودم
پا شدم و یه چیزی خوردم و بعد مثل همیشه نشستم پشت کامپیوتر
یکدفعه یادم اومد که 2 روز پیش فیلم The Bourne ultimatum رو گرفتم اما هنوز ندیدمش!!!
الان بهترین فرصت بود.
دیدمش.
خوب بود. ادامه ۲ قسمت قبلی...
بالاخره jason کارش رو تمام کرد و دیگه فکر نمیکنم چیزی واسه ادامه دادن ماجرا باقی مونده باشه!
فیلم جالبی بود البته به شرطی که 2 قسمت قبلی رو هم دیده باشی
میخوام کتاب "خانوم" رو شروع کنم. ماله "مسعود بهنود"
چند روز پیش هم "چراغ ها رو من خاموش میکنم" رو تمام کردم. خیلی معمولی بود. تعجب میکنم چطوری به چاپ ۲۶ رسیده؟!
واسه بعد از ظهر برنامه ای ندارم
از بعد از ظهرهای جمعه متنفرم... مخصوصا آخرین جمعه تابستون...کاشکی بجای پاییز یهو زمستون میومد!