یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۴۰۲

همین است که هست

 فکر می‌کنم که از ابتدای سال دوباره هوس نوشتن در من بیدار شده و دائم دلم می‌خواهد بیایم اینجا و برای خودم چیز میز بنویسم.

امشب از حدود ساعت ۱ که آمدم خانه، تا همین چند دقیقه پیش داشتم نوشته‌های قبلی خودم را می‌خواندم. نزدیک به ۱۶ سال شده که دارم هر چیزی که توی سرم هست را می‌نویسم. البته که سال به سال به محتویات سرم اضافه شد و از مقدار نوشتن کم. نه اینکه چیزی برای نوشتن نباشد.. خیلی چیزها بود (و هست) که ای کاش مثل همان ده پانزده سال پیش می‌توانستم بدون هیچ فکر و خیالی بنویسم‌شان. ای کاش که دغدغه‌ها همانقدر کوچک و قابل حل بودند.

اول فقط شروع کردم به خواندن اردیبهشت ماه هر سال. می‌خواستم ببینم در اردیبهشت سال‌های مختلف در چه حال و هوایی بودم و چه غلطی می‌کردم، اما بعد کم‌کم شروع کردم به خواندن همه پست‌های همان سال. بعد یک مرتبه دلم گرفت. صفحه را بستم و دست‌هایم را پشت سرم قلاب کردم و تکیه دادم به صندلی.

دلم برای قبل‌ترها تنگ شد. برای پسر بیست و پنج / شش ساله‌ای که کلی امید و آرزو داشت. فکر می‌کردم اگر هدف داشته باشم و تلاش کنم، به احتمال زیاد خواهم توانست گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. در عوض الان اینجا نشسته‌ام و در آستانه ۴۰ سالگی می‌بینم که فقط دست و پا زده‌ام. البته اگر همین دست و پای نصف و نیمه را هم نزده بودم احتمالا الان کلاهم پس معرکه بود، اما با این حال دلیل نمی‌شود که احساس سرخوردگی نداشته باشم.

نسل ما دهه ۶۰ ی ها نسل مزخرفی بود. برای بیشتر چیزها سگ‌دو زدیم و کمتر نتیجه گرفتیم و حدس می‌زنم این سگ‌دو زدن‌ها تا زمانی که زیر خاک نرویم تمامی نداشته باشد. به هر حال همین است که هست.

بعد از اینکه دکمه انتشار را کلیک کردم، می‌خواهم آخرین نخ سیگارم را روشن کنم و بروم نوشته‌های سال‌های قبل خودم را دوباره بخوانم. بدبختی اینجاست که این آخرین نخ است و ۵ صبح از کجا سیگار پیدا کنم؟

جمعه، اردیبهشت ۰۱، ۱۴۰۲

Keep Fucking Calm

فردا و پس فردا (یعنی شنبه و یکشنبه) تعطیل است. ماه مبارک تمام شد و مسلمانان عزیز کیلومتر حرامزادگی را صفر کرده‌اند و مثل همیشه خارکسده‌گی را از سر خواهند گرفت.
دیروز ظهر که داشتم از دفتر برمی‌گشتم، به این فکر می‌کردم که این ۳ روز تعطیلی تخمی را چطور توی خانه سر کنم، که ترانه زنگ زد و گفت که ساعت ۴ دارد با گروه کوهنوردی به کوه نمی‌دانم چی‌چی می‌رود و شنبه شب برمی‌گردند.
تلفن را قطع کردم و توی دلم گفتم خدایا شُکر.. معلوم نبود این ۳ روز خانه نشینی به چه زهر ماری تبدیل می‌شد!!
اصولا اگر اوضاع زندگی مشترک درست و درمان بود، این ۳ روز تعطیلی جور دیگری می‌گذشت. اما حالا یکی توی خانه با خیال راحت برای خودش لَش می‌کند و تا صبح پلی‌استیشن بازی می‌کند و از تنهایی خودش لذت می‌برد، آن یکی هم می‌رود که کون خودش را توی کوه و بیابان پاره کند و قیافه نحس این یکی را نبیند.
دوشنبه همین هفته از وکیل نوبت گرفته بودم که ۲ تایی با هم برویم بشینیم و ببینیم که چه غلطی باید بکنیم. درست حدس زده بودم و ترانه بهانه آورد که اول باید با هم حساب و کتاب کنیم و اینها و بعد برویم پیش وکیل و اینجوری فایده ندارد.
دارم تلاش می‌کنم تا زمانی که می‌خواهیم بشینیم و ۲ تایی با هم سنگ‌هایمان را وا بکنیم، خودم را آرام نگه دارم.
وا داده‌ام.. خسته شدم.. کلافه.. کلافه.. کلافه..

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۴۰۲

مثل خر توی گِل گیر کردم

 فقط ۲ روز دیگر باقی مانده تا روزه داران گرامی آنجایشان را از باسن بقیه بیرون بکشند.

دیروز عصر چند ساعتی را هدفون به گوش و با شلوارک توی خیابان چرخیدم. گرچه این کار برای من چیز جدیدی نبود. چون همیشه بجز پاییز و زمستان با شلوارک و سوار بر دوچرخه در تردد بوده‌ام. اما این بار فرق داشت. از وقتی که ج.ا هر روز دارد خانم‌ها را بخاطر رعایت نکردن حجاب اجباری تهدید می‌کند، حالا، شلوارک پوشیدن مردها ترند شده و کم‌کم توی اینستاگرم و توییتر می‌بینم که مردها هم کمی شجاعت به خرج داده‌اند و دارند شلوارک می‌پوشند. دو سه نفر می‌خواستند تذکر لسانی!! بدهند که بهشان گفتم اگر تمایل داشته باشند می‌توانند آنجایم را با زبان به راه راست هدایت کنند.

اوضاع اقتصادی ما تحت همه را پاره کرده است. دیشب حوالی ۸ و نیم بود که شاهین زنگ زد که کجایی و اگر وقت آزاد داری بیا سمت دفتر که با هم حرف بزنیم. رفتم سمت دفترش و با هم رفتیم و یک جایی نشستیم و حرف زدیم. می‌گفت خدا تومن از مشتری‌هایش طلب دارد اما هیچ کس پول نمی‌دهد و دارد به گای سگ می‌رود. کارش به جایی رسیده که زیر فشار قسط وام و اجاره دفتر و اجاره خانه و مخارج روزمره دارد زایمان می‌کند. می‌گفت این چند وقت گذشته ۲ بار تا حالا از شدت استرس و اینها کارش به بیمارستان و نوار قلب و اینها کشیده است. بهش گفتم همه‌مان زندگی‌هامان به فنا رفته و هیچ کاری هم از دستمان بر نمی‌آید. می‌گفت دارم از ۸ صبح تا ۱۰ شب نان استاپ کار می‌کنم اما انگار که هر روز دارم بیشتر عقب می‌افتم. گفتم من از تو بد ترم. بعد جفتمان ساکت شدیم و خیره به خیابان هی سیگار دود کردیم. دست آخر هم خسته شدیم و راه افتادیم. سر آخرین چهارراه فقط همدیگر را بغل کردیم و شاهین رفت سمت چپ و من راست.

کل امروز را داشتم به شاهین فکر می‌کردم. به خودم. به همه ماهایی که نه راه پیش داریم و نه پس.

پنجشنبه، فروردین ۱۷، ۱۴۰۲

مرتیکه کلاس ۶ امی

یادم هست که یک سال در دوره احمدی نژاد، هیئت دولت تصمیم گرفته بود که از ابتدای سال ساعت تابستانی را اجرا نکنند تا مسلمین بتوانند در ظهر شرعی نماز را به کمرشان بزنند. که البته در طول بهار و تابستان کمبود انرژی باسن‌شان را پاره کرد و سال بعد دیگر گه خوری نکردند.

حالا امسال هم رئیس جمهور انقلابی ۶ کلاس سواد داشته مان فرموده‌اند که ساعت تابستانی برای غرب است و امت مسلمان کاری به این مسخره بازی‌ها ندارد و ما خر خودمان را سوار هستیم و از این گل‌واژه‌ها.

الان که ۱۷ فروردین است، هنوز برای اینکه کمبود انرژی و برق خواهر و مادرشان را به هم پیوند بدهد کمی زود است، اما دیر یا زود ایشان هم با لوکوموتیر شاخ به شاخ خواهند شد و خواهند فهمید که از روی باد معده نمی‌شود تصمیم گرفت.

امروز صبح گرافیست‌مان آمد پیشم و گفت فوتوشاپ روی سیستمش کار نمی‌کند و ۱ ثانیه بعد از باز شدن، دوباره بسته می‌شود و اعصابش را مرغی کرده و دلش می‌خواهد سرش را به گوشه میز بکوبد.

پیش خودم گفتم لابد ایراد از سیستم عامل است یا شاید خود نرم افزار خراب شده و اینجور فکرها. سیستم را چند بار ری‌استارت کردم.. ورژن‌های مختلف را از سایت‌های مختلف هزار بار دانلود و نصب کردم و هر کس‌کلک بازی که بلد بودم را در آوردم اما هیچ فایده‌ای نداشت. هم من و هم تینا می‌خواستیم سرمان را به گوشه میز بکوبیم. در همین حال بودم که یکی دیگر از بچه‌ها گفت ساعت سیستم را یک ساعت عقب یا جلو کنید شاید درست شد!!

شانه‌ام را بالا انداختم و توی دلم گفتم آخر گوز چه ربطی به شقیقه دارد؟! اما مثل اینکه داشت!!

چون ساعت سیستم ۱ ساعت از بقیه دنیا عقب بود ظاهرا creative cloud اجازه نمی‌داده برنامه اجرا شود!

خواستم از همینجا توی جمجمه تک به تک‌تان برینم که ساده‌ترین مسائل زندگی را هم برایمان مثل جهنم کردید. یک خط در میان vpn خاموش و روشن کردن کم بود.. حالا عقب و جلو کردن ساعت گوشی و کامپیوتر هم بهش اضافه شد.