دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۴۰۲

اعتیاد به گوشی

 بعد از کلی این در و آن در زدن، دیشب موفق شدم دوباره گوشی بخرم.

اعتراف می‌کنم تا وقتی که آدم اسباب بازی جادویی‌اش را از دست نداده باشد، متوجه خیلی از چیزها نمی‌شود. مثلا در این چهل پنجاه روز بدون گوشی، مجبور بودم تا ساده‌ترین کارهای روزمره را هم با کامپیوتر انجام بدهم و توی خانه هم دیگر حوصله پشت کامپیوتر نشستن نداشتم.

اولین اتفاق این بود که رابطه‌ام با همه سوشال مدیاها قطع شد و اگر قرار بود به کسی پیام بدهم، تنها راه فقط sms بود.. و البته که دائم کلی پیام خوانده نشده روی واتس‌اپ و تلگرام و آی‌مسیج و اینها بود که نمی‌توانستم بخوانمشان. گرچه روی کامپیوتر دفتر و خانه، تلگرام و iMessage داشتم اما خب دست کم با ۱ روز تاخیر جواب می‌دادم و برای همه باید هزار بار تکرار می‌کردم که چرا دیر جواب می‌دهم.

بدبختی بعدی وقتی بود که مجبور بودم یه فایل کوفتی را فوری به دست یک نفر برسانم یا مثلا لوکیشن برایشان بفرستم. خدا را شکر که همه هم کون گشاد شده‌اند و حتی نمی‌دانند ایمیل دارند یا نه. این آدم‌های بدون ایمیل را دلم می‌خواهد خفه کنم.

وقتی‌هایی که با تاکسی توی ترافیک گیر کرده باشی یا مثلا منتظر نوبت هستی و در کل می‌خواهی وقت کُشی کنی، نداشتن گوشی با جهنم هیچ فرقی ندارد. هر ۱ دقیقه به اندازه هزار سال کِش می‌آید.

و از همه بدتر کوتاه بودن دستم از موزیک بود. تنها چیزی که می‌توانستم باهاش آهنگ گوش کنم همین گوشی لامصب بود که دق مرگ شدم از بی آهنگی.

اما این ماجرا یک خوبی هم داشت. شب‌ها برای اینکه حوصله‌ام سر نرود هی سرانه مطالعه را بالا بردم و تا این لحظه بیشتر از ۹۰۰ صفحه کتاب خوانده‌ام و امیدوار به این زودی دوباره تا دم صبح به صفحه گوشی خیره نمانم!!

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۴۰۲

من از دستم خودم هم خسته شدم

 تقریبا این ۱ ماه که گوشی ندارم، همه روتین زندگی به هم ریخته و مثلا حتی برای گرفتن یک اسنپ ساده هم باید خایه مالی این و آن را بکنم. بدترین قسمت ماجرا اینجاست که همان اندک درآمدی که می‌توانستم با ترید کردن داشته باشم را هم از دست داده‌ام.

تقریبا ۱۰ روز دیگر می‌شود ۴ ماه که حقوق نگرفته‌ام و متعجب که تا الان چطور دوام آورده‌ام. و البته که از جاهایی پول به دستم رسیده که حتی تصورش را هم نمی‌کردم.

یک ماه پیش وارد ۴۰ سالگی شدم. شب تولدم ماندم خانه و تا صبح فقط FIFA23 بازی کردم. به این فکر کردم که چقدر زود آدم ۴۰ سالش می‌شود. همین ده پانزده سال پیش فکر می‌کردم که اوووه.. حالا خیلی وقت دارم و کو تا بخواهم به ۴۰ برسم، اما خب توی یک چشم به هم زدن رسیدم. خیال می‌کردم وقتی به این نقطه برسم لابد برای خودم کسی هستم و فلان و بهان، اما متاسفانه هیچ عن خاصی نشدم. در عوض تبدیل شدم به یک آدم روزمره که دائم در حال دست و پا زدن و تقلا کردن و درجا زدن است و مهم‌ترین دستاوردش فقط ادامه دادن بوده و بس.