دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۴۰۳

من که تقریبا از ۴ فروردین به روتین برگشته بودم اما حال و هوای ملت و شهر در هالیدی بود و خدا را شکر که تعطیلات نوروز تمام شد و از فردا زندگی به روتین تخمی‌اش بر خواهد گشت. این ۲ هفته گذشته همه‌اش به بی خوابی گذشت. شب‌ها تا ۶ و ۷ صبح بیدار و ساعت ۱۱ و ۱۲ به زور بیدارن شدن و این داستان‌ها.

امسال برای من هم خوب بود و هم بد. تجربه و تصمیم‌های جدیدی که باید می‌گرفتم‌شان. شکست‌هایی که باید می‌خوردم‌شان.

می‌دانم که در سال جدید قرار نیست همه چیز گل و بلبل باشد و هر طور که می‌خواهم زندگی کنم و اینها.. اتفاقا می‌دانم که روزهای سخت‌تری در پیش خواهم داشت باید برای هر چیزی آماده باشم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۴۰۲

Fuck You 1402

 قرار بود دیروز آخرین روز کاری باشد، اما از آنجایی که ملت کون گشاد همه کارهایشان را می‌خواهند دقیقه ۹۰ انجام دهند، امروز از ساعت ۹ و نیم صبح موبایل من و احسان یک ریز داشتند زنگ می‌خوردند و مشتری‌ها گوشی می‌خواستند. از آن وضعیت‌هایی که نمی‌دانی باید خوشحال باشی یا نه. به خودمان گفتیم که می‌رویم دفتر و تا ۲ و ۳ بعد از ظهر همه گوشی‌ها را تحویل می‌دهیم و می‌رویم پی زندگی‌مان. موقع رفتن به مامان قول دادم که برای شام که سبزی پلو ماهی شب عید است حتما خانه خواهم بود.

حوالی ساعت ۸ و نیم دیدم که اگر همین الان از دفتر بیرون نزم، مادر گرامی باسنم را جر خواهد داد. پس فوری کارها را جمع کردم، احسان و بقیه بچه‌ها را بغل کردم و آرزوی سال خوب و اینها را کردیم و فلنگ را بستم به سمت خانه. وقتی رسیدم، مامان جون هم آمده بود. طبق معمول، فقط با سر به بابا سلام کردم. این اواخر وضعیت بین ما ۲ تا خیلی خیط شده، طوری که مواظبم تا با همدیگر چشم تو چشم نشویم و خرخره همدیگر را پاره نکنیم. روز به روز بیشتر حالم از خودش و جد و آباد مزخرفش به هم می‌خورد. بعد از شام دوباره شروع کرد به کس‌پرت گفتن و تا جایی که در توانم بود، دهانم را بسته نگه داشتم و به دور دست‌ها خیره شدم. بعدش به همه شب به خیر گفتم و راهم را کشیدم و آمدم بالا. تنها راه نجات این است که صحنه را ترک کنی و قیافه‌اش را نبینی.

چند دقیقه دیگر تا ۱ فروردین ۱۴۰۳ نمانده و هرچه زودتر باید دکمه سیو را بزنم. سال تحویل فکر کنم حوالی ۶ و نیم صبح باشد و حتما خواب خواهم بود. به احتمال زیاد همین یکی دو روز آینده می‌آیم و خلاصه ۱۴۰۲ را یادداشت می‌کنم.

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۴۰۲

an asshole father

راستش را بخواهید، هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتم. در طول کل زندگی‌ام تا همین دیروز همیشه سعی کرده بودم خودم را نشان دهم، ثابت کنم و یا حتی تحت تاثیرش قرار دهم. سعی کرده بودم که پسر خوبی برایش باشم اما انگار که من از اول بزرگترین دشمنش بوده‌ام. انگار که موجودی اضافه بودم. یاد ندارم که حتی برای یک بار هم که شده من را واقعا دوست داشته باشد.

دیروز از صبح تصمیم گرفته بود پاچه یکی را بگیرد. اول به مامان گیر داد اما اصل کاری را گذاشت برای من. خیلی اوضاع کثافتی شد. حتی فکر کردن بهش هم حالم را به هم می‌زند، چه برسد به اینکه بخواهم بنویسم!!

فقط خواستم یادداشت کنم که برای دفعه نمی‌دانم چندم با حرف‌های مزخرفش حالم را خراب کرد. اما از این به بعد خبر ندارد که دیگر به هیچ جایم نیست. گذاشتمش کنار.. برای همیشه.

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۴۰۲

Game of Tag

تازگی‌ها نمی‌توانم منظورم را به درستی بیان کنم. الان یک مدت است که اینطوری شده‌ام. سعی می‌کنم چیزی بگویم، اما فقط کلمات اشتباه را بیان می‌کنم، کلماتی اشتباه و دقیقا برعکس منظورم!! سعی می‌کنم حرفم را اصلاح کنم و این همه چیز را بدتر می‌کند. یادم می‌رود در ابتدا سعی داشتم چه بگویم. انگار دو قسمت شده‌ام و دارم با خودم گرگم به هوا بازی می‌کنم. یه نیمه‌ام به دنبال نیمه دیگر می‌گردد. کلمات درست توی دست دیگر من است، اما این من، نمی‌تواند آنها را بگیرد.


جنگل نروژی / هاروکی موراکامی