سه‌شنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۶

712

دیروز بعد از ظهر همانطور که پشت میز فروشگاه نشسته بودم ناگهان یادم به دو تا مقاله‌ای افتاد که باید برای یکی از درس‌هایی که این ترم دارم (و نمی‌دانم اسمش چیست) ترجمه کنم. به خیال خودم فکر کردم هنوز وقت کافی برای ترجمه‌اش هست اما بعد با یک حساب سر انگشتی دوزاری‌ام افتاد که هفته آینده باید پاور پوینت را سر کلاس ارائه بدهم!
تا حوالی ساعت ۶ حتی یک پاراگراف هم ترجمه نشده بود. دیدم هرچه دست روی دست بگذارم اوضاع بدتر می‌شود. بار و بندیلم را جمع کردم و راه خانه را در پیش گرفتم. تا سه و نیم صبح سرم توی مانیتور و دیکشنری بود و تازه صفحه دوم تمام شد.
آلارم را روی هشت و نیم صبح تنظیم کردم و نفهمیدم چطور غش کردم. قبل از اینکه آلارم زنگ بزند خودم بیدار شدم و رفتم سراغ درس و مشق. حوالی ۱۰ بقیه اهل خانه بیدار شدند و هی تلفن زنگ می‌زد و یکی تلویزیون تماشا می‌کرد و آن یکی هم هی حرف می‌زد و نمی‌گذاشتند آدم به کارش برسد. لجم گرفته بود. نوتبوک و دفتر و قلم و کاغذ را گذاشتم زیر بغلم و رفته طبقه سوم و کف زمین پهن شدم..

الان یازده و نیم شب است و تقریبا نیم ساعتی می‌شود که از خستگی مغزم قفل شده. به گمانم برای امروز کافی است دیگر. از طبقه پایین صدای مهمان‌ها را می‌شنوم که همه‌شان همزمان دارند با هم حرف می‌زنند و قاه قاه می‌خندند. روی این آهنگ چِت-مُخ کرده‌ام و خیلی خوشحال خواهم شد اگر هنوز توی کشوی میزم سیگار داشته باشم و بروم توی بالکن و یکی دو نخ دود کنم و برای خودم ادای آدم‌های سرخوش را در بیاورم.

پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۵

classic

خوبی اینترنت این است که در هر زمان و مکان که باشی، می‌شود حسابی وقت کُشی کرد. برای خانه هنوز اینترنت نگرفته‌ام و چون گوشی هم ندارم آخر شب‌ها آدم حسابی کلافه می‌شود تا خواب به سرش بزند. حال و حوصله کتاب خواندن ندارم. توی نوت بوک هم چیزی نیست که بشود سرگرم شد. گرچه کلی فیلم و سریال دارم که باید ببینمشان اما یک حس مسخره‌ای اجازه نمی‌دهد که مشغول آنها شوم. فقط هدفون و موزیک به درد آن موقع از شب می‌خورد.
از زمانی که نوکیا چراغ قوه‌ای گرفته‌ام، علاوه بر دردسرهای روزمره تلفنی که باهاش دارم، دچار فقر موسیقیایی هم  شده‌ام. فقر موسیقیایی یکی توی ماشین و یکی هم در مواقع تنهایی خیلی به ماتحت آدم فشار می‌آورد. آهنگ‌های فلش مموری ماشین را تقریبا دو سال است که دارم بی وقفه گوش میکنم و نمی‌دانم چه طلسمی است که همت به روز کردن آهنگ‌های داخلش را ندارم!!

دیشب مثل بیشتر شب‌ها با آنکه با جسد متحرک خیلی تفاوت نداشتم، اما نمی‌توانستم بخوابم. نوت بوکم را روشن کردم و آهنگ‌هایی که هوس کرده بودم را به صف کردم و گذاشتم به ترتیب برای خودشان پخش شوند.
همانطور که به پشت خوابیده بودم و با بدنه نوت بوک روی شکمم ریتم گرفته بودم، انگار که جبرییل پیام وحی آورده باشد یادم به آیپاد کلاسیکم افتاد. نزدیک ۱۰ سال از عمرش می‌گذرد و بهترین دوست سال آخر دانشگاهم بود. تا آخر سیزن ۵ سریال Family Guy را توی صفحه ۲ و نیم اینچی‌اش تماشا کردم. لامصب ۱۲۰ گیگ فضا داشت و هیچ محدودیتی برای موزیک و ویئو و عکس نداشت. برای آن دوران دستگاه فوق العاده‌ای بود.. و هنوز هم هست.
عین فنر از جا پریدم و همه جا را زیر و رو کردم. خیلی با وقار مثل زیبای خفته توی جعبه اش آرمیده بود. عین همان روزی که خریدمش ذوق داشتم. به برق وصلش کردم و چند دقیقه بعد روشن شد.
ظاهرا آخرین باری که ازش استفاده کرده بودم مال اوایل این لاو بودنم با X بوده. چون آن موقع‌ها عادت داشتم که همه جا عکس‌هایش را با خودم داشته باشم و از دیدنش نیشم تا بناگوش باز شود.
کمتر از یک ساعت باتری‌اش را شارژ کردم و حوالی ۳ صبح هدفون به گوش رفتم توی بالکن نشستم و هی عکس‌ها را دوباره و دوباره مرور کردم و هی سیگار دود کردم و هی آهنگ گوش کردم و هی لبخند خوشالونکی زدم. مدل خوشالونکی بودنم فرق داشت البته اما حال و هوای آن دوران خودم را خیلی دوست دارم. لامصب آنقدر دوستش داشتم که مزه‌اش هیچوقت تمام نمی‌شود.
خلاصه اینکه موزیک آفریده شده تا حال آدم را خوب کند.