‏نمایش پست‌ها با برچسب زرت و پرت. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب زرت و پرت. نمایش همه پست‌ها

شنبه، مهر ۱۵، ۱۴۰۲

waiting for 5

 با اینکه دیشب نسبتا خوب خوابیدم، اما از وقتی که آلارم گوشی صدایش در آمد، تا همین الان که دارم اینها را تایپ می‌کنم، در حال تسلیم جان به جان آفرین هستم. امروز فقط پشت مانیتور مخفی بودم و سعی کردم با هر مکافاتی که شده، کارهای ساده‌تر را انجام بدهم.

حالا که ساعت از ۴ و نیم رد شده، دیگر دل توی دلم نیست که ساعت ۵ بشود و فلنگ را ببندم به سمت خانه. احتمالا پیاده و هدفون به گوش برگردم و دوباره تا صبح بی‌خواب باشم و همین چرخه کوفتی را تا آخر هفته ادامه دهم!!

نمی‌دانم این چه مکافاتی است که با وجود خستگی، شب‌ها نمی‌توانم بخوابم و در طول روز باید زمین و زمان را گاز بگیرم.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۴۰۲

I'm not you bitch, BITCH

توی دفتر ۷ نفر هستیم که داخل یکی از اتاق‌ها، مستطیل وار نشسته‌ایم و کار می‌کنیم. کارمان هم طوری است که کم و بیش به همدیگر وابسته هستیم و بیشتر کارها به شکل تیمی انجام می‌شود. البته که همه کارها، هم زمان به هر ۷ نفر مربوط نیست اما به هر حال همه باید با هم در تعامل باشیم.

تقریبا ۲ هفته است که یکی از همکاران (که البته همه کاره دفتر هم هست) رفته است روی اعصاب و روانم. از این بابت روی اعصاب و روان است، به خاطر اینکه نمی‌دانم دقیقا چه مرگش شده که دارد اینجوری می‌کند. مثلا صبح که می‌آیم و به همه سلام می‌کنم، ایشان به مانیتور خیره است و انگار که حواسش نیست. موقع خداحافظی هم همینطور. اگر مجبور باشم که چیزی ازش بپرسم، به هر جایی جز من نگاه می‌کند و با اکراه جواب می‌دهد. با بقیه بچه‌ها بیشتر از قبل گرم می‌گیرد و جوری وانمود می‌کند که خیلی آدم کول و باحالی است. انگار که با تظاهر به کول بودنش می‌خواهد بیشتر حال من را بگیرد. از طرف دیگر، دیده‌ام که توی اتاق رئیس در حال گلایه است که فلانی (یعنی من) کار نمی‌کنم و دائم از برنامه‌ها عقب هستم و دائم سرم توی گوشی است و اینجور حرف‌ها.

و خب البته من هم به تخمم گرفته‌ام. اعتنایی به مدل رفتارش ندارم. سرم به کار خودم است. اما خب باید صادقانه بگویم که از این داستانی که درست شده حس خوبی ندارم. بقیه بچه‌ها هم متوجه این داستان شده‌اند و از نگاه و قیافه‌شان که به من با حالت علامت سوال نگاه می‌کنند، مشخص است.

آخر این ماجرا به کجا می‌رسد را نمی‌دانم، اما اگر قرار است دشمن باشی، سعی کن دشمن عاقلی باشی.

سه‌شنبه، آذر ۰۲، ۱۴۰۰

مرگ من این ۲ تا دوربین را بخرید

 پیرو پست قبلی آن شنبه کذایی آمد و رفتم آزمایشگاه و روز بعد روی تلفنم لینک جواب آزمایش آمد و فقط در همین حد بگویم که افتضاح بود.

بعد از فروش پلی‌استیشن و مکبوک، هنوز هیچ الاغی پیدا نشده که برای D90 و GoPro پول بدهد. هر هفته دارم اینها را توی دیوار فروش فوری و نردبان می‌کنم بلکه زودتر صاحب‌های جدیدشان پیدا شوند ولی انگار که نه انگار.

اوضاع کار خوب و است شکایتی ندارم. تنها نکته بد ماجرا این است که به اندازه کافی پول در نمی‌آورم.

هر روز به خودم یادآوری می‌کنم که هرچه زودتر امضاهای پایان‌نامه را بگیرم و قال قضیه را بکنم، ولی لامصب طلسم شده انگار. در کل تاریخ تحصیلی این مرز و بوم بعید می‌دانم که کسی به اندازه من پایان‌نامه‌اش داستان شده باشد.

فعلا از باقی قسمت‌های زندگی شکایت خاصی ندارم و دارم باهاشان هر طور شده کنار می‌آیم.

پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۹

اون دکمه "تایید" لعنتی را بزن لامصب

 باور می‌کنید اگر بگوییم که کماکان مدیر گروه عزیزم رضایت نداده که این پروپوزال کوفتی‌ام را تایید کند و خودش و خودم را از این عذاب بی پایان خلاص کند؟!

دیشب برای دفعه چهارم ادیت کردم و برایش فرستادم و منتظرم تا ببینم اینبار با چی مشکل دارد. چیزی که خیلی روی اعصابم رفته این است که همه ایرادها را یکجا تحویلم نمی‌دهد. روش قطره چکانی در پیش گرفته و بد جوری کفری‌ام کرده است. اگر اینبار وا ندهد و دکمه تایید را توی سامانه فشار ندهد، فردای آن روز اول وقت می‌روم دانشگاه و انصراف می‌دهم!!

این یک ماه گذشته از همه جهات یک سیخی به باسنم فرو رفت. اینقدر زیاد بودند که کاملا کرخت شده‌ام. انگار که دیگر درد را حس نمی‌کنم. خستگی مفرط دارم. اصلا نمی‌دانم که دارم چه غلطی می‌کنم.

"هیچ می‌دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟
زانکه بر این پرده تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه می‌خواهم نمی‌بینم
و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم"

                                    محمدرضا شفیعی کدکنی

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۸

Browser

به یک مرض جدید به اسم "از کدوم بروزر استفاده کنم؟!" مبتلا شدم.
یعنی زمان زیادی از وقت آزادی که پشت کامپیوتر هستم را صرف چرخیدن توی اینترنت و سرچ کردن درباره بروزرها می‌کنم و دائم دارم از کروم به فایرفاکس و اپرا و مایکروسافت اج و بریو و سافاری و کوفت زهر مار اسباب کشی می‌کنم و بعد از یک مدت دست از پا درازتر برمی‌گردم به کروم.
این مرض از آنجا شروع شد که یک روز ناگهانی و به شکل عجیبی از خود گوگل و به طبع، کروم متنفر شدم و شروع کردم به پیدا کردن یک جایگزین مناسب.
در قدم اول سعی کردم جست و جوها را با Bing انجام بدهم ولی از آنجاییکه نتیجه‌ها از زمین تا آسمان با آن چیزی که از گوگل می‌گیری متفاوت بود، بنابراین تسلیم شدم و موتور جست و جوی دیفالت را دوباره روی گوگل تنظیم کردم.
توی جنگ بروزرها ولی اوضاع داغان‌تر از این حرف‌هاست. هفت تا بروزر (Safari, Chrome, Firefox, Opera, Edge, Brave, Vivaldi) روی داک پشت سر هم قطار کرده‌ام و اولین مصیبت صبح این است که از کدام یکی استفاده کنم؟ و بدبختانه بعد از هر تلاشی بیشتر به این نتیجه رسیدم که بهتر از کروم واقعا نداریم. حتی فکر می‌کنم خود گوگل هم اگر دوباره بخواهد بروزر دیگری بسازد عمرا به خوبی کروم نمی‌شود!!
اکوسیستم گوگل چنان به زندگی آدم رخنه کرده که جدا شدن از این لامصب عملی نیست.
جان کلام اینکه زده به سرم و خدا می‌داند که تا کی به این مسخره بازی ادامه خواهم داد.

چهارشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۷

738

امروز صبح که صدای آلارم بلند شد، یک چشمی دکمه ساعت را فشار دادم و به خودم گفتم ۵ دقیقه دیگر خودم را از تخت جدا خواهم کرد.
هنوز سه چهار دقیقه نگذشته بود که احساس کردم نور اتاق زیادتر از همیشه است. ساعت را با نگرانی نگاه کردم و دیدم که هشت و نیم را رد کرد است!!
عین فشنگ از جا پریدم و نفهمیدم که چطور صبحانه خوردم و لباس پوشیدم و زدم بیرون.
حدس می‌زنم از وقتی که دکتر داروهایم را عوض کرده حسابی مشنگ شده‌ام. حتی اگر ۲۴ ساعت خواب بوده باشم، باز هم از کوچکترین فرصت برای خوابیدن استفاده می‌کنم.

توی دفتر کسی متوجه دیر آمدنم نشد. همه آنقدر سرشان به کیون خودشان بود که اصلا نفهمیده بودند کی هست و کی نیست. آمدم بند و بساطم را روی میز پهن کردم و برای اینکه موتور مغزم روشن شود، رفتم سراغ قهوه جوش و به اندازه کل حجم کتری‌اش قهوه دم کردم.
به طرز مشکوکی هیچ ایمیل تازه‌ای نداشتم و هیچ پروژه جدیدی هم نبود که شروع کنم. فقط یک سری چیزهای معمولی که از دو سه روز پیش مانده بود و بعد از یک ساعت آنها را هم خلاص کردم.
بعد گفتم الان بهترین وقت برای این است که دست به کار خرده کاری‌های پروپوزال کوفتی‌ام بشوم.
با کمترین میزان صدا این آهنگ را پلی کردم و رفتم توی عالم خودم. تا الان دست کم ۳ ساعت هست که دارد برای خودش می‌خواند. من این عادت مسخره را دارم که می‌توانم ساعت‌ها و حتی روزها فقط و فقط به یک آهنگ گوش کنم و توی عالم خودم باشم و حالت تهوع پیدا نکنم.

خلاصه اینکه تا الان سه چهار تا لیوان قهوه و یک بسته ساقه طلایی خورده‌ام و حسابی با پایان نامه کوفتی‌ام سر و کله زده‌ام و آنقدر انرژی دارم که می‌توانم تا آخر هفته به همین وضعیت ادامه دهم.
امروز از آن روزهایی است که الکی سرخوش هستم و امیدوارم که تا چند روز آینده چیز کلفتی به باسنم وارد نشود و بتوانم چند روزی در این سرخوشی غوطه بخورم.

و من الله توفیق!!

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۵

صدف طاهریان و قُلی های کامنتی*

فکر کنم اواسط پاییز بود که توی فیدهای اخبار بی بی سی یک مطلبی خواندم که نوشته بود فلان بازیگر ایرانی به دلیل اینکه عکس‌های بدون حجاب توی صفحه شخصی‌اش روی فیسبوک و اینستاگرم پست کرده، ممنوع تصویر شده است و دیگر حق آمدن به ایران ندارد و از این داستان‌ها.

تا آن روز من اسم صدف طاهریان را هرگز نشنیده بودم. البته آخرین باری که به سینما رفته‌ام بیشتر از ۱۰ سال پیش بوده و شبکه‌های داخلی را هم که کلا فراموش کرده‌ام ولی با یک جستوجوی ساده می‌شد فهمید که این خانم جز هنرپیشه‌های رده بالای سینما و تلویزیون نیست. در طول همان هفته از جاهای مختلف این خبر و حواشی آن به چشمم می‌خورد و من هم می‌خواندم.
بعد از این ماجرا از روی کنجکاوی رفتم و صفحه اینستاگرم ش را دنبال کردم. یادم است که چهل / پنجاه هزار فالوئر داشت و عکس‌هایش هزار و اندی لایک می‌خورد و کلی کامنت هم پای عکس‌ها بود. خلاصه اینکه هر از گاهی عکس‌هایش را توی استریم اینستاگرم می‌دیدم.
چند روز پیش عکس جدیدی پست کرده بود و بیشتر از پنجاه هزار لایک خورده بود و نزدیک به سه هزار کامنت داشت!!
راستش را بخواهید از تعداد کامنت‌ها تعجب کردم. فوری رفتم و صفحه‌اش را باز کردم تا ببینم چند نفر فالوئر دارد. هشتصد هزار نفر (که البته روز به روز بیشتر هم می‌شود). باز دوبار برگشتم به همان عکس آخری و از روی فضولی شروع کردم به خواندن کامنت‌ها..
الان که دارم فکرش را می‌کنم هیچ کلمه یا جمله‌ای برای توصیف آن چیزی که در کامنت‌ها در جریان بود/هست را ندارم. تا جایی که نگاه کردم عکس‌های قبلی هم به همین منوال بودند. واقعا یک فاجعه خنده دار و غم‌انگیز است. اصلا نمی‌توانم درک کنم که چطور این همه آدم به صورت مداوم و پیگیر و با پشتکار می‌آیند و لایک میکنند و شروع می‌کنند به نظر دادن راجع به اینکه چرا مانکن شده است و عفت و آبروی ایرانی را برده است و فلان و بهمان و بعدش هم شروع می‌کنند با بقیه کامنت گذارها به بحث و مشاجره و فحاشی!!
من فکر می‌کنم صدف طاهریان برای زندگی‌اش برنامه داشته. رفته کلی زحمت کشیده و وقت صرف کرده و با ورزش و رژیم غذایی و هزار جور مکافات دیگر بدنش را به وضعیتی رسانده که بتواند مانکن شود و از این به بعد هم باید کلی در تلاش باشد تا بدنش را روی فرم نگه دارد. الان هم دارد کاری که دوست داشته را انجام می‌دهد و خب طبیعی است که صدها هزار طرفدار و فالوئر داشته باشد.
ولی نکته‌ قابل توجه آن تعداد زیاد آدم‌های حساسی هستند که دین و ایمانشان با بیکینی پوشیدن یا به تفسیر خودشان، لخت شدن یک نفر دیگر دچار زلزله می‌شود، یا آنهایی که غرور ملی شان لکه دار می‌شود و خون آریایی‌شان به جوش می‌آید. یک دسته دیگر هم بیمارهای جنسی هستند که تکلیفشان روشن است.
خب لامصب‌ها.. دنبال نکنید، لایک نکنید، نگاه نکنید..
چه اصراری دارید که حتما همه مثل شما باشند؟! مگر کسی شما را مجبور کرده که فلان عقیده را داشته باشید؟! خواسته خودتان بوده لابد. خب حالا یکی هم دلش خواسته مدل باشد. طرف جنایت که نکرده؟ مدل بودن یعنی همین. از یک مدل کسی انتظار چادر و مقنعه که ندارد!!
و از همه جالبتر وقتی است که این آدم‌ها توی کامنت‌ها به جان هم می‌افتند.

از صدف طاهریان که بگذریم، مرگ من بیایید و نگاهی به صفحه وحید خزایی و دنیا جهانبخت و تتلو بیاندازید و کامنت‌های ملت همیشه در صحنه را بخوانید و رستگار شوید.



*: قُلی یکی از انیمیشن‌های جدید سوریلند است که می‌توانید ویدئوی آن را از اینجا تماشا کنید.

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۵

Game Of Bloggers

چند سالی بود/هست که دیگر خبری از بازی‌های وبلاگی نبود/نیست، اما به تازگی بازی جدیدی از اینجا شروع شده است و من هم از طرف نازنین دعوت شده‌ام. قرار است یک لیستی از کارهایی که در تابستان انجام می‌دهیم را بنویسیم و به خواننده‌ها معرفی کنیم. چیزهایی هم که معرفی می‌کنیم باید راجع به بازی‌های موبایل، فیلم و سریال و کتاب و موسیقی و اینجور چیزها باشد.

مدت‌هاست که نتوانسته‌ام آنطور که دلم می‌خواهد فیلم ببینم اما چندتایی از آخرین فیلم‌هایی که خوشم آمده اینها هستند:
 در مورد کتاب که حرفش را نزنید.. جانم بالا آمد تا سه چهارتا کتاب را در طول یک سال تمام کردم. "دیوانه بازی - کریستین بوبن" را در آن چند شبی که بیمارستان بودم خواندم. "خاطرات پس از مرگ براس کوباس - ماشادو د آسیس" را هم چند ماهه خواندم. "مسخ" را نصفه نیمه رهایش کردم. "چاقوی شکاری - هاروکی موراکامی" را هم خیلی خوشم نیامد.

از بازی‌های موبایل تازگی به King of Thieves معتاد شده‌ام. Dragon Hills هم باحال بود اما دیگر برایم جذاب نیست. Jetpack Joyride هم یکی از آن دوست داشتنی‌های قدیمی است. خیلی دوست دارم Pokémon GO را هم امتحان کنم اما موفق نشده‌ام. در نهایت همانطور که روی تخت برای خوابیدن دارم تقلا می‌کنم Crossy Road آخرین کاری است که با گوشی‌ام می‌کنم.

بطور خلاصه راجع به موسیقی باید بگویم که خیلی آپدیت نیستم. همان قدیمی ترهایی که همیشه گوش می‌کرده‌ام را گوش می‌کنم و هنوز هم دوستشان دارم. آلبوم جدید Coldplay را به اندازه آلبوم قبلی شان دوست نداشتم. Snow Patrol را عاشقشان هستم. بقیه چیزهایی هم که گوش می‌کنم توی همین مایه‌ها هستند و دیگر حوصله‌ام نمی‌شود بنویسم.

کل داستان همین بود. تمام وقت بکار هستم و مهمترین تفریحم خوابیدن است. لابه‌لای کار و مشغولیات سعی می‌کنم این مدل تفریحات سالم را هم داشته باشم.

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۴

686

خیلی دارم تلاش میکنم تا از کاری که میخواهم انجام دهم استرس نگیرم، اما خب نمیشود لعنتی
هرچه به موعدش نزدیکتر میشود، انگار که بیشتر دارم عمق فاجعه را درک میکنم
راستش را بخواهید اصلا نمیشود توضیح داد که به چه وضعی دارند توی دلم رخت میشورند
در واقع اتفاق خیلی خاصی هم قرار نیست بیوفتد، اما یک جور هایی هول توی دلم افتاده
اگر کمی تخم داشتم، همین الان جفتک می انداختم زیر همه چیز
خلاصه اینکه برایم آرزوی موفقیت کنید

جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۹۳

spam

دیروز پیش توی پوشه ی اسپم از طرف یک آقایی برایم ایمیلی با این مضمون آمده بود:

سلام
احوال شما؟
من یکی از خوانندگان وبلاگ شما هستم و معمولا ماهی یک یا دو بار به وبلاگ شما سر میزنم و مطالبتان را دنبال میکنم ولی هیچوقت فرصتی پیش نیامد تا با شما در ارتباط باشم.
اما مدتی است که فعالیتتان در وبلاگ خیلی کم شده است.
ممنون می شوم اگر وبلاگ دیگری دارید و مطالبتان را در آنجا قرار می دهید آدرس وبلاگ جدیدتان را در اختیار من قرار دهید و یا اگر مطالبتان را در فیس بوک منتشر می کنید در صورت تمایل آدرس پروفایل فیس بوکتان را برایم ارسال نمایید.

موفق باشید.


و من هم بدون اینکه به آدرس فرستنده توجه کنم و یا حتی به این فکر کنم که چرا این ایمیل به پوشه ی اسپم آمده، شروع کردم به نوشتن راجع به اینکه اصولا من آدم چس ناله ای هستم و دلم میخواهد ناشناس باشم و وبلاگ دیگری هم ندارم و روی فیسبوک هم اهل چیز نوشتن نیستم و از این چرت و پرت ها. آخر کار هم از آقای فرستنده تشکر کردم که اینجا را میخواند و دکمه ی ارسال را زدم.

راستش را بخواهید کلی ذوق مرگ شده بودم از اینکه یک ناشناس که نوشته های من را میخواند، به خودش زحمت داده که برایم ایمیل بزند. در واقع هیچ اتفاق مهمی نبود که آدم بخواهد به آن حتی فکر کند، اما خب برای یک وبلاگ نویس بینوا مثل من، همین چند خط میتواند یک روز کامل باعث شود که آدم حس مهم بودن داشته باشد.

از آنجا که دامنه ی ایمیل کمی عجیب غریب بود، نام دامنه اش را سرچ کردم و به هیچ چیزی به درد بخوری نرسیدم. کمی شک کرده بودم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که یکی دو خط از متن نامه را سرچ کنم.
دیگر گفتن ندارد که چند صد نتیجه ی مشابه پیدا کردم و مطمئن شدم که جیمیل بی دلیل آن را اسپم نکرده بود.

جمعه، دی ۲۶، ۱۳۹۳

676

تازگی نمیدانم چه مرگم شده که مدام چیزهایم را یا گم میکنم، یا اینطرف و آنطرف جا میگذارم. بعد هرچقدر هم که فکر میکنم که کی و کجا گوشی را یا کیف پول و کوله پشتی و الخ را یادم رفته اصلا فایده ندارد.

چند شب پیش رفته بودم کافه و کوله ام را کنار میز گذاشته بودم روی زمین و بعد راهم را کشیده بودم و رفته بودم. فردا صبح دنبال هارد اکسترنالم میگشتم که یادم آمد توی کوله بوده. همه ی اتاقم را زیر و رو کردم، توی ماشین، همه جا را گشتم. نبود که نبود. بیخیال شدم. پیش خودم گفتم خودش پیدا میشود.
دیروز دم ظهر که داشتم برمیگشتم خانه از جلو کافه ای که معمولا میروم آنجا رد شدم و یکهو یادم آمد که عه.. شاید اینجا باشد، و بود.
یا مثلا همین دیشب که ماشین را توی پارکینگ پیدا نمیکردم. نیم ساعت دو طبقه را بالا پایین کردم تا آخر پیدایش کردم.
الان هم کیف پولم را پیدا نمیکنم. یکی از کارتهای بانکی ام را لازم دارم که توی کیف پول لعنتی ام است و نمیدانم کدام گوری غیب شده که هرچه میگردم نیست که نیست..

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۹۲

643

دیشب همین موقع ها بود که رسیدم خانه. میدانستم که همه شان رفته اند مهمانی و قاعدتا نباید شام داشته باشیم.
فروشگاه را که بستم، گازش را گرفتم و رفتم سراغ احسان و با دو تا از بچه های آنجا رفتیم از یکی از همین سگ پز های همان حوالی ساندویچ کثیف خریدیم و زدیم به بدن.
دیروز کلا روز کلافه کننده و مزخرفی بود. شب وقتی رسیدم آنقدر خسته بودم که تا زمانی که مامان اینها برگشتند خانه، من جلو بخاری روی زمین پهن شده بودم.
دلم چایی میخواست، اما گشادی ام می آمد. در نهایت تسلیم شدم. نیروی اهورایی ام را جمع کردم و دست به کار شدم.
چون دیر وقت بود با خودم فکر کردم که بهتر است چای سبز درست کنم که هم خستگی ام در برود و هم اینکه بی خوابی به سرم نزند.
جایتان خالی.. لیوان اول را که خوردم خیعلی چسبید. آنقدر خوب بود که لیوان دوم را هم سر کشیدم!!
ساعت چهار و نیم صبح بود و من به شکل مذبوحانه ای برای خواب تلاش میکردم.
داشتم روانی میشدم. هوشیاری ام صد برابر شده بود. ضعیف ترین صداها را تا شعاع یک کیلومتری به وضوح میشنیدم. تک تک آهنگ هایی که در تمام عمرم شنیده بودم همه شان را یک دور توی مغزم خواندم. لعنتی نمیشد صداهای داخل مغزم را خاموش کرد. ناگهان یادم افتاد که برم از توی کابینت آشپزخانه قرص پروپانول بخورم بلکه سه چهار ساعتی خوابم برود.
و باید اعتراف کنم که ساعت ۷ و ۱۰ دقیقه ی صبح را هم یادم است!!
طبق معمول صدای منحوس آلارم گوشی ام ساعت هشت و نیم بلند شد و به هر جان کندنی که بود از تخت کنده شدم و رفتم پی کار و زندگی ام و تا همین لحظه ای که دارم این مزخرفات را تایپ میکنم لحظه ای چشم هایم را نبسته ام.

امروز (فردا؟) ولنتاین است.
یادت هست؟
پارسال همین موقع من و " تو " اینجا بودیم..
امسال من اینجا هستم و تو دیگر نیستی..

دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۲

زامبی های شهر من

ساعت از ۱۲ هم گذشته بود که رسیدم خانه. مسیر همیشگی برگشت را که آن موقع شب ( ساعت ۱۱) نهایتا ۲۰ دقیقه زمان میگرفت را یک ساعت و اندی در راه بودم.
امشب بار سوم بود که در این یک هفته ی گذشته توی ترافیک گیر کرده بودم و از همه ی آن آدم های تپیده شده توی ماشین هایشان و موتور سوارها و.. سرگیجه گرفته بودم.
بار اول بعد از اعلام نتایج انتخابات بود.. بار دوم هم بعد برنده شدن تیم فوتبال ایران و سومی اش هم امشب یا برای پیروزی تیم والیبال بود یا برای میلاد امام غایب!!

تمام مسیر را داشتم به این فکر میکردم که چرا باید شادی و ابراز خوشحالی مان از چیزی را با هرج و مرج و دیوانه بازی نشان دهیم؟
آخر چه دلیلی دارد که یک مرد گنده، در حالی که زن و بچه اش توی ماشین نشسته اند و دارند برایش کف میزنند وسط خیابان ناگهان از پشت فرمان بیرون بپرد و شروع به قر دادن کند.. و بعد از سی چهل ثانیه دوباره روی صندلی بشیند و برای ماشین جلویی بوق بزند که جلو برود؟
چه میشود که همه ی موتورسیکلت های شهر عین مور و ملخ بیرون میریزند و از در و دیوار بالا میروند و عربده کشان به همه چیز و همه کس گند میزنند؟
برایم قابل درک نیست که چرا ماشین ها خیابان یک طرفه را خلاف میروند.. چراغ قرمز را رد میکنند و بعد که همه شان وسط چهار راه به هم گره خوردند، الفاظ ک دار است که نثار هم میکنند.. پیاده ها عین زامبی ها روی هم لول میخورند و به جون ماشین های گیر کرده در خیابان می افتند و دیوانه وار تکانشان میدهند.

حداقل سی چهل سال است که نه تنها اخلاق یاد نگرفته ایم، بلکه همان چیزهایی را هم که بلد بوده ایم از یادمان رفته. حتی نمیدانیم که چطور باید خوشحال باشیم. مرز بین خوشی و ناخوشی مان از تار مو هم باریکتر است.
داشتم به این فکر میکردم که بی خود امیدوار شده ایم (شده ام) که اوضاع خوب میشود. حال و روزمان خراب تر از این حرف هاست. به فرض که از همین فردا صبح شرایط شروع به بهتر شدن کند، دست کم یک نسل بعد از ما باید بیاید و برود تا شاید نسل بعدی اش زامبی نباشد.

دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۰

از ۵ عصر تا ۱۲ شب

  • دوباره لیوان استارباکس کذایی ام رو گذاشته ام جلو ام. تا خرخره پرش کردم از قهوه ی تلخ. به تجربه فهمیده ام که هر وقت افکارم شروع به پرواز کنند من هم همین ژست روشنفکری مسخره رو به خودم میگیرم. گرچه اصن نمیدونم ژست روشن فکری چی هست.
  • تقریبا یک ساعتی هست که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که برای کلاس رایتینگ یک صفحه مقاله راجع به گازهای گلخانه ای و اینجور چیزها بنویسم. جمله های خفنگ با اصطلاحات و فعل های زمخت و بدترکیب آکادمیک. بعد دیدم اصن نمیتونم، حتی فارسی هم نمیتونم بنویسم. کاغذها رو مچاله کردم و مدادم رو مثه سیگار گذاشتم گوشه ی لبم و با فندکم روشنش کردم. عاشق صدای زیپو ام. بجای سیگار همیشه مداد میکشم!
  • حالا که خوب فکرش رو میکنم میبینم امروز دل و دماغ کلاس رو هم ندارم. دلم میخواد واسه خودم برم یه جایی بشینم و دستم رو بزنم زیر چونه ام و هی با خودم حرف بزنم. و اگه چیز پی ان گوشی همکاری لازم رو باهام داشت هی تند تند توییت کنم. توییتر رو واسه این دوست دارم که هیچکس بهش توجه نداره. بعد اصن نمیدونم آدم چرا دلش میخواد یه جای عمومی چیزی بنویسه که در عین حال دوست هم نداشته باشه کسی اون نوشته ها رو بخونه!
  • بعد از اینکه فهمیدم حال کلاس رفتن ندارم متوجه شدم که باید برم دنبال خواهرم. تنها کاری که کردم این بود که serena رو برداشتم و زدم به چاک. از اونجایی خواهرم هم بعضی وقتا مثه دادشش میشه، اونم بدون اینکه به من خبر بده خودش راه خونه رو گرفته بود و اومده بود. من این موضوع رو بعد از اینکه کلی تو ماشین علاف نشستم و دیدم که انگار خیال بیرون اومدن نداره و بهش زنگ زدم و گفتم کجایی پس؟ و اونم جواب داد خونه ام خودم اومدم، فهمیدم!
  • بعله. الان از نزدیکای پنجره نداشته اش دارم تایپ میکنم. اونقدرها هم نزدیک نیستم اما خب به هر حال خیابونشون هم نزدیک محسوب میشه. البته واضح و مبرهن است که اینجا اینترنت موجود نیست که من بخوام وقتی نوشتنم تمام شد دکمه "انتشار" رو کلیک کنم. شما این پست رو بعد از اینکه من رسیدم خونه و پابلیش کردم دارید میخونید. یه اصطلاحی هست که میگه "زده به مخش". خب منم الان دقیقا زده به مخم. واقعا نمیدونم الان چرا اینجام. به لحاظ حالت نشستن و تایپ کردن پشت فرمون ماشین هم نمیتونم دستم رو بذارم زیر چونه ام و با خودم حرف بزنم.
  • بعله، دقایقی پیش یدونه ماشین گشت امنیت اخلاقی و اینا از اون طرف بلوار منو دید که تو ماشین نشسته ام و مشکوک شد. بعد مثلا خیلی نامحسوس تقاطع رو دور زد که بیاد منو و دوست دخترم رو درحال ارتکاب اورال س*کث دستگیر کنه. وقتی توی ماشین رو بررسی کرد و مطمئن شد که بجز من و نوت بوکم کسی توی ماشین نیست پرسید چیکار میکنی؟ منم گفتم دارم داستان کوتاه مینویسم. اینجا بهم یه جورایی ایده میده واسه نوشتن. سرش رو تکون داد و برام آرزوی موفقیت کرد و رفت.
  • هوا حسابی سرد شده. فقط سطح تماس نوت بوک با پام یه نمه یخ نیست. از اونجایی که بنزین هم ندارم بنابراین نمیتونم ماشین رو همینطوری روشن بذارم و بخاری رو روشن کنم. این خط که تمام شد نوت بوک رو خاموش میکنم و دستم رو میذارم زیر چونه ام و ماشین ها رو تماشا میکنم. شاید یه ذره هم با خودم حرف زدم. در نهایت هر موقع کاملا یخ زدم یا حرف زدنم تمام شد راهم رو میکشم میام خونه.
  • یکی دو ساعت پیش اومدم خونه مامان بزرگم. واسه شام مثه بیشتر وقتا صبحانه خوردم. دقایقی پیش هم اومدم خونه خودمون. فوری این چرت و پرت ها رو تمام کردم و تا ۱۰ ثانیه دیگه دکمه انتشار رو کلیک خواهم کرد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۰

وقتی واقعا ندونی به چی و برای چی اعتقاد داری

کارگرها (و اغلب طبقه ی ضعیف) اصولا عقاید مذهبی کورکورانه و خیلی بسته ای دارن و در مواردی که با کارفرماهایی مثه ما (در واقع شرکتی که توش دارم کار میکنم) طرف باشن، ۳ تا راه حل بیشتر ندارن

  1. کلا بی خیال روزه و این چیزا بشن و مثه شرایط عادی از ۸ تا ۶ کار کنن
  2. روزه بگیرن و همون ۹ ساعت رو کار کنن
  3. تسویه حساب کنن و برن خونه، هرچی دلشون خواست روزه بگیرن
با اینکه وضع مالی همه شون طوریه که اگه یه روز کار نکنه شب نون نداره بخوره، ولی باز هم حاضره یک ماه تمام بشینه تو خونه و روزه بگیره. پارسال شاید ۱۰ نفر تسویه حساب کردن تا بعد از ماه رمضون.
کلا تفکراتشون در مورد دین و مذهب و این چیزا داغونه.
حالا بحث من چیز دیگه ایه.
امروز موقع استراحت رفتم پیششون. همیشه توی زنگ تفریح چایی میخورن اما خب اون موقع دیگه خبری از چای نبود. یه ده دقیقه ای راجع به دین و اینجور چرت و پرتا باهاشون حرف زدم و متقاعدشون کردم که دین کلا چرنده.
ساعت یک همه شون داشتن نهار میخوردن، تخمشون هم نبود که ممکنه اون دنیا برن جهنم!!!

نتیجه گیری اخلاقی: توی دینی که یه نفر مثه من بتونه اعتقاد راسخ یه مشت آدم رو توی ۱۰ دقیقه از این رو به اون رو بکنه باید رید.

دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۰

از زير ميز دارم تایپ ميكنم

اينجا دفتره شركته، همه رييس روئسا جمع هستن و دارن حسابى بحث ميكنن.
نه حوصله خودشون رو دارم و نه حرف هاشون رو.

آى لاو يو پى ام سى

sent from my iPhone

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

544

ژانر اینایی که دوست دختر/پسر شون رو بغل میکنن و عکس میگیرن، بعد هر 2 تا شون همون عکس رو میذارن واسه پروفایل ف.ب شون. یعنی حال آدم رو به هم میزنن.

دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

رونوشت به گودر بازها

تازگی ها لباس شخصی ها به گودر هم رخنه کرده اند.
حتما follower های جدیدتون رو کنترل کنید و هر کسی به نظرتون مشکوک بود block ش کنید. اصلا محض احتیاط همه رو کنترل کنید.
تابلو ترین مشخصه شون اینه که N نفر رو فالو میکنن اما خودشون 2 تا فالوئر بیشتر ندارن.

شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۹

بترس از زن‏ها و دخترکانی که...

این روزا یکی دو تا پست توی گودر راجع به "مردهایی که ترس دارن" خیلی داره شر میشه، و یکی از همون نوشته ها منو به اینجا رسوند. و آخرش هم نویسنده ش از آقایون دعوت کرده که از خانم هایی که باید ازشون ترسید بنویسن.

بترس از زن هایی که:
  • چشم های گیرا و نگاه های شیطنت آمیز دارن
  • خرامان راه میرن
  • مثه گربه خودشون رو تو دلت جا میکنن
  • صدا، تکیه کلام ها و نوع حرف زدنشون شبیه هیچ کس دیگه ای نیست
  • اولین های با اونها بودن رو هرگز فراموش نمیکنی. اولین تلفن، ملاقات، sms، بوس، هدیه، شام..
  • بوی عطرشون تو رو فقط به یاد اونها میندازه
  • واقعا زن هستن، و خودشون هم اینو میدونن
  • هرجایی رو که نگاه میکنی یه اثری ازشون میبینی
  • تو بغلشون گریه کرده ای
  • قشنگ فحش میدن
  • تو رو واسه اون چیزی که هستی دوست دارن
  • وقتی کنارشون هستی، زمان و مکان برات STOP میشه
  • توی بیشتر رویاها و تصوراتت هستن
  • وقتی میخوان تو رو ببوسن روی پنجه پا بلند میشن
  • بارها FRIENDS دیده اند
  • میانه شان با تکنولوژی از تو بهتر است!!
  • قهوه بازهای حرفه ای هستن
  • وقتی با موهای پشت گردنت بازی میکنن کلا از دنیا میری
  • بلد باشن چطور دلت رو ببرن
  • خوب رانندگی میکنن
  • بیشتر وقت ها، خیلی ماهرانه یه بند انگشت از خط سینه شون از یقه لباسشون مشخصه، تا بهت یادآوری کنن تو عاشق اون دو تا هستی!
  • حتی وقت هایی که حسابی باهات دعوا کرده‌اند، اما شب لخت تو بغل همدیگه میخوابید
  • موهاشون رو توی صورتت میریزن
  • اسمشون رو مثه بقیه به زبون نمیاری
  • بهت امید میدن
  • دوری، یا نداشتن شون اشکت رو در میاره

پ.ن: البته قبلنا هم یه پست [+] شبیه به این نوشته بودم