پنجشنبه، دی ۰۲، ۱۴۰۰

وقتی سر به ته پنلاتی می‌زند

 این هفته کلا خیلی قاراش‌میش بودم. ذهن و مغز در دو جهت کاملا متفاوت برای خودشان در حرکت بودند و هستند.

دیشب حوالی ساعت هشت و نیم با امین از دفتر زدیم بیرون و با مترو تا آخرین ایستگاه رفتیم و بعد اسنپ گرفتیم به سمت سیتی سنتر تا یک سری از کارهای عقب افتاده را راست و ریست کنیم. حدود ۱۱ شب تازه رفتیم سراغ امیر و احسان اینها. یک ساعتی هم اونجا مزخرف سر هم کردیم و چون ماشین نداشتیم، حامد گفت بیاید تا با هم بریم.

مسیر حامد و امین به همدیگر نزدیک بود و امین صندلی جلو نشست و من عقب. جلو خانه که رسیدیم، با حامد و امین دست دادم و تشکر و اینها کردم و پیاده شدم و رفتم. کلید را توی در انداختم و چرخیدم سمت ماشین که مثلا دست تکان بدهم و دوباره خداحافظی کنم، که دیدم هر دوتاشان برگشته‌اند سمت در عقب و دارند سعی می‌کنند بدون اینکه پیاده شوند، در را ببندند. رفتم سمت حامد و گفتم چی شده؟ نکنه در را نبستم؟!

دیدم قاه  قاه می‌خندد و می‌گوید: مرتیکه، پیاده شدی و رفتی.. چرا در را نبستی؟!

هنگ کردم. واقعاً چرا وقتی پیاده شدم عین یابو راهم را کشیدم و رفتم؟!

دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۴۰۰

Low Battery

کل این هفته تخلیه انرژی بودم. از آن مدل بی انرژی بودن‌هایی که از لحظه‌ای که صدای آلارم گوشی را خفه می‌کردم، مثل این بود که انگار دو هفته تمام نان-استاپ توی معدن کار کرده‌ام. از این مدل‌ها که وقتی از خواب بیدار می‌شوی خسته‌تر از وقتی هستی که می‌خواستی بخوابی.
تا قبل از اینکه وارد پنل بلاگر بشوم می‌توانستم هزار خط بنویسم اما الان انگار که کل مغزم ریست شده باشد.
اگر توانستم دوباره فکرم را جمع و جور کنم، دوباره برمی‌گردم و در ادامه همین پست می‌نویسم.

یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۴۰۰

تو چرا س ک ت ه کردی؟

 بالاخره هر ۲ تا دوربین را فروختم. کل مبلغ D90 را تتر کردم و زدم به کبف پولم. برای GoPro هم طرف هنوز پول نداده و به محض اینکه نقد شد، آن را هم تتر می‌کنم و به عنوان روز مبادا نگه می‌دارم.

این چند وقت اوضاع ترید آنچنان تعریف نداشت. همه پوزیشن‌ها توی رکود خورده‌اند و عین مرغ باید رویشان بخوابم تا بازار دوباره جان بگیرد. دلار هم که قربانش بروم. هر روز دارد بالاتر می‌رود.

امروز صبح خبردار شدم که یکی از دوست‌های صمیمی‌ام سکته کرده و توی بیمارستان بستری‌اش کرده‌اند. بیچاره دیروز سکته را زده بوده و امروز متوجه شده بودند. شانس آورده که اوضاع آنقدرها وخیم نیست.

از صبح دارم یک ریز با خودم فکر می‌کنم که چرا یک آدم ۳۸ ساله باید سکته کند؟