سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

هی، میفهمی؟ با تو ام

خسته م از این روزها
از روزهایی که sms ها رو قطع میکنن، تلفن ها رو از کار میندازن، اینترنت رو با قطره چکون از خط تلفن تزریق میکنن، دسترسی به ایمیل و وبلاگ ها رو مختل میکنن.
نفرت تمام وجودم رو پر میکنه وقتی که صدات شنیده نمیشه، وقتی که وجودت دیده نمیشه، وقتی که مثه آب خوردن توی روز روشن به اسم خدا و پیغمبر آدم میکشن.
اما...
اینو یادت باشه، گُنده ترها از تو هم نتونستن تا آخر ِ این راه رو برن، تو که جلو اونا سوسک هم نیستی!
یه نگاه به اون کتاب های تاریخ بچه مدرسه ای ها هم بندازی کافیه. توی این بازی هیچ کدوم از شماها برنده نبودید و نیستید.
دیر و زود داره... اما سوخت و سوز نداره! :دی

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

Yun Hee Jin

وقتی که فارسی1 میاد و تمام روز یه سریالی به اسم "سام سون" رو پخش میکنه، بدم نمیاد که هوسی تا هر موقع که عشقم کشید بشینم و تماشا کنم. و این حرکت مذبوحانه بی دلیل نیست. چند ماه پیش که واسه بار دوم هر روز پخشش میکرد، چون همه میدیدن و تعریفش رو میکردن منم از روی کنجکاوی نشستم به تماشا. از اواسط داستان بود که ماجرا رو دنبال کردم (و تا آخر هم ندیدم!) و کم کم کشف کردم که این دختره "هی-جین" یه جورایی مثه برگ گل کذایی من میمونه. خلاصه اینکه عرض شود بنده بسی این خانوم ِ Yun Hee Jin را دوست میدارم.

نتیجه گیری اخلاقی: اگه عقلم یه خورده بیشتر پاره سنگ بر میداشت، مثه اون بنده خدایی که میخواست بره خواستگاری "بانو سوسانو" منم فردا صبح به پدر جان میگفتم پول بده برم خواستگاریش. بعد مسعود مخالفت میکرد و نهایتا بنده تا غروب خودکشی کرده بودم!

توضیح نوشت: راجع به پست قبلی باید بگم من کاری به حسن و حسین و تقی و نقی ندارم. حرف من اینه که چرا این همه تظاهر؟ چرا طوری رفتار کنیم که انگار سر خدا هم میخوایم کلاه بذاریم؟ چرا باید اجازه بدیم که از بعضی چیزا استفاده ابزاری بشه؟
حرف من اینه که اصل قضیه عاشورا یه چیز دیگه ست، چرا فقط چسبیدیم به این داستان ها که فلان شد و بهمان؟ چرا حسین رو تبدیل کردیم به هنرپیشه یه فیلم غم انگیز؟
از اون آدم هایی که یک شبه رنگ عوض میکنن باید ترسید، همون هایی که یک شبه میخوان خراب کاری های سال گذشته شون رو با چهارتا روضه و نذری و عزاداری پاک کنن و از فرداش دوباره روز از نو و روزی از نو!
چیزی که من بهش اعتقاد دارم اینه که اگه واقعا فکر میکنی اشتباهی کردی باید بذاریش کنار و دیگه تکرارش نکنی، نه بخاطر خدا بلکه بخاطر خودت، فقط بخاطر وجدانت
مشکل بزرگ اینه که روی یه سری چیزا تعصب داریم، اون هم یه تعصب کور. سریع جبهه میگیریم و حُکم صادر میکنیم.

Dave Grohl میگه:
keep you in the dark you know they all pretend
keep you in the dark and so it all began
they need you buried deep

what if I say I'm not like the others
what if I say I'm not just another one of your plays
you're the pretender
what if I say I will never surrender

so who are you?
yeah who are you?

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

349

این چند روز هرجا که میری فقط صدای نوحه میاد
توی تاکسی، سوپرمارکت، تلویزیون، ضبط صوت ماشین های آخرین مدل...
حتی کارگرها هم موقع کار موبایلشون رو میندازن دور گردنشون و نوحه گوش میکنن!
هیچ وقت نتونستم با این چیزا ارتباط برقرار کنم
لباس مشکی و ریش و نماز... زمزمه کردن "یا حسین" موقع آب خوردن...
نمیتونم منطق و استدلال ِ پشت ِ این رفتارها رو درک کنم
چرا همه میخوان فقط در طول این هفته آدم باشن؟!
چرا اصل ماجرا رو ول کردن و چسبیدن به اینکه حسین تشنه بود، یا مثلا بچه ی 6 ماهه ش کشته شد؟
امروز راننده سرویس مون با افتخار تعریف میکرد که برادرش برای اینکه 1 شب شام بده فقط 800 هزار تومن مرغ خریده و با بقیه ی مخلفاتی که لازم داره این شام براش چیزی حدود 1.5 میلیون آب میخوره.
از عصر تا حالا دارم با خودم کلنجار میرم که این تیپ آدما چه هدفی از این کار دارن؟
کاری به این برادر ِ ساده لوح و بدبخت راننده مون ندارم اما اون گردن کلفت خر مایه ای که 1 هفته تمام سر و ته خیابون و کوچه رو میبنده و توی خونه ش شام و نهار میده آیا واقعا هدفش کمک به نیازمندهاست؟
یعنی نمیتونه هزینه اون شام و نهار رو بین 4 تا خانواده ای که واقعا احتیاج دارن تقسیم کنه؟
اون کسی که 365 روز از سال رو گرسنه ست با اون 1 وعده غذای "حاج فلانی" سیر نمیشه
اون کسی که تمام سال داره سر ملت کلاه میذاره و خونشون رو توی شیشه میکنه با این تظاهرها نمیتونه روی کثافت کاری هاش سرپوش بذاره
حالم از امام حسینی که اینا طرفدارش هستن به هم میخوره.
اصلا حالم از هرچی امام و دین و مذهبه به هم میخوره.
***
فکر کنم دارم عاقل میشم، آخه دندون عقلم میخواد از یه جایی بزنه بیرون و چون جا نیست رسما دهنم رو داره مورد گایش قرار میده
پ.ن: نظرت در مورد این چیه؟ امروز خریدمش :پی

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

347

فکر کنم دیگه به 5 صبح بیدار شدن و 6 عصر خونه بودن عادت کرده باشم.
امروز اصلا احساس خستگی روزهای قبلی رو ندارم و امیدوارم که از این به بعد بتونم به زندگی نرمال برگردم :پی
از 8 ام دی ترم جدید زبانم شروع میشه و روزهای فرد باید مستقیما از سر کار برم کلاس!
الان هم خوش خوشکان دارم چیپس Pringles میخورم و با Foo Fighters میخونم...

پ.ن: تا حالا به عمرتون پست به این چرندی دیده بودین؟!

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

346

الان با تمام وجود دلم میخواد بپرم تو بغل تختم و عاشقانه بالشم رو بغل کنم و بدون روشن کردم آلارم ِ ساعت بگیرم و راحت بخوابم.
آخه فقط فردا رو میتونم بخوابم!!!

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

345

با اینکه زمستون و سرما رو دوست دارم اما لباس های زمستونی از بس که حجمشون زیاده لجم رو در میارن.
هر بار که از بیرون میای خونه باید 60 لایه لباس از تنت در بیاری، و برعکس موقع بیرون رفتن 60 لایه باید بپوشی.
الان کل اتاقم شده لباس!

پ.ن: از امشب تصمیم گرفتم که راس ساعت 11 بخوابم که فردا صبح کامروا باشم!

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

من هم مجید م

واسه یک بار هم که شده بیا مرد باش و روسری سرت کن!

یدونه عکس با روسری گرفتم مثه ماه... فقط نمیدونم کجا باید بفرستمش.
توی هیچ کدوم از کمپین ها ننوشته که عکسمون رو به کجا باید ایمیل کنیم.
خدا خیرت بده ننه، اگه میدونی عکس با حجاب خوشگلم رو کجا باید بفرستم لطفا برام پیغام بذار مادر :دی

فردا نوشت: کمپین اصلی رو روی فیسبوک پیدا کردم. گذاشتمش همونجا.
پ.ن: اگه دیدین یه بلایی سرم اومد دلیلش فقط همین بوده!

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

جوجه ی سبز و کلاغ

اون موقع ها که 6-5 سال بیشتر نداشتم نمیدونم چرا تابستون ها میرفتم خونه مامان بزرگم و یکی دو هفته همونجا میموندم. البته این مراسم سال ها ادامه داشت و هنوز هم گاهی وقتا میرم پیششون میمونم.
اون زمان مامان جونم اینا خونه ی قدیمی خیلی بزرگی داشتن و طبیعتا حیاطش هم بزرگ بود و پر از درخت و گل و گیاه.
توی اون بازه زمانی بیشتر بچه ها همه شون جوجه داشتن و توی یکی از همین اقامت های هفتگی، یه روز به این نتیجه رسیدم که الان وقت مناسبیه که من هم جوجه داشته باشم. خلاصه اینکه رفتیم و یدونه جوجه فسقلی سبز خریدم و برای اولین بار صاحب جوجه شدم.
نمیدونی چه عشقی باهاش میکردم...
هفت هشت ده روزی نگذشته بود که یه روز بچه م رو که دیگه رنگ سبزش تقریبا رفته بود و متمایل به زرد شده بود، واسه گردش صبحگاهی برده بودم تو حیاط و دوتایی با هم صفا میکردیم.
یدونه میخ بلند داشتم که باهاش کِرم خاکی شکار میکردم و به عنوان اسپاگتی به بچه جانم میدادم. سرگرم پختن اسپاگتی بودم که یهو دیدم یه کلاغ مثه شاهین اومد و جوجه م رو که چند متر اونطرفتر بود شکار کرد و با خودش برد.
منو میگی... داشتم پس می افتادم. به عمرا تا حالا همچین صحنه ی فجیعی ندیده بودم. یکی دور روز زار و زنبل داشتیم.
هنوز هم صدای جیررررر جیررررر کردنش وقتی که کلاغه داشت میبردش تو گوشم مونده.
از اون موقع به بعد از همه ی کلاغ ها متنفر شدم و از ترسم دیگه هیچ وقت جوجه نخریدم. بعد از این قضیه تا مدت ها تفگ بادی داییم رو که قاطی خرت و پرت هاش که خونه مامان بزرگم بود رو برمیداشتم و میرفتم طبقه دوم و از پشت یکی از پنجره ها مثه یه تک تیرانداز حرفه ای ساعت ها کمین میگرفتم تا کلاغه رو ترور کنم. والبته هرگز موفق نشدم!

پ.ن: امروز داشتم با یکی از دوستام گپ میزدم، بحث کشید به جوجه و این حرفا، یادم به جوجه ی مرحوم افتاد و هوس کردم این خزعبلات رو اینجا هم ثبت کنم.

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

342

من عاشق این هوای سردم.
جون میده واسه اینکه بوت هات رو بپوشی، کلاهت رو بکشی روی سرت، کوله ت رو بندازی روی دوشت و iPod ت رو هم بندازی توی جیب کوله، دست ها توی جیب و واسه خودت راه بری...
همینطور که بخار نفس هات از دماغت میزنه بیرون آهنگ گوش کنی و زیر لب بخونی:

if I can just get through this lonesome day
it's allright, it's allright, it's allright
Yeah...
سرحالم
هیچ کدوم از اون آدم ها و ماشین هایی که دارن از کنار رد میشن رو حتی اونجای خودم هم حساب نمیکنم!

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۸

341

  • با اون همه ادعایی که دارن و باسن دایناسور رو پاره کرده، با همه ی اون چرندیاتی که شبانه روز دارن به خورد ملت میدن و خودشون رو بهتر از همیشه جلوه میدن، ولی خوشم میاد که شلوارشون رو خیس میکنن... اونقدری میترسن که نزدیک یه روزهای خاص یهو اتفاقی سرعت اینترنت در حد حلزون میشه، مسنجرها از کار می افتن، دسترسی به سرویس های ایمیل قطع میشه و الاخر. ولی نمیدونن که نمیشه متوقف ش کرد!
  • من که تا همین چند ساعت پیش هم نمیدونستم اما ظاهرا میگن فردا (یعنی امروز!) عید "سِــید" هاست و باید سینه ی سید رو بوسید. در همین راستا و از خوش شانسی ِ من، امشب یه خانوم محترم پیدا شدند و هم اطلاعات دینی و عمومی بنده رو بالا بردند و هم این عید مبارک رو تبریک گفتند. دست آخر هم گفت که باید سینه منو ببوسه! ، ما هم در کمال پُر رویی جواب دادیم قربونت برم تو چرا؟! روایت اکید مستحب داریم که میگه در چنین شرایطی ثواب ِ اکبر میکنی اگه آقای سید به مدت 7 شبانه روز سینه (ها) ی بانوی محترمی مثه شما رو ماچ کنه!
  • از همین امشب سریال Prison Break رو شروع کردم. فکر کنم شدت کِرم و اعتیادش از LOST بیشتر باشه.

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸

خروس بی محل

فرض کن سر شب چندین عدد جام مِی رو بالا برده باشی و حسابی واسه خودت سر خوش باشی
بعد تلفن اتاقت زیزیزیزیزیزینگ میخوره
به خودت میگی بیــــــــــــــــــــــــــــــــــــخیال...
30 ثانیه بعد موبایلت، و باز هم همون جواب رو به خودت میدی
30 ثانیه بعدتر ایرانسل و باز هم خودت رو به نشنیدن میزنی
در دقایق بعدی این سیکل مدام تکرار میشه و تو انگشت ِ وسط ِ دست ِ چپت رو حواله تمام تلفن های عالم میکنی!

تلفن زننده سمج تر از این حرف هاست و به کارش ادامه میده
خواهرت تشویقت میکنه تا جواب بدی!
یه شلغم با نصب درایور مودم مشکل پیدا کرده و اعصابش کاملا %&@# شده و به کمک احتیاج داره. تمام سعی خودت رو میکنی تا یه جوری راهنماییش کنی... نمیدونی واسه چند دقیقه به گوشی تلفنی که اون طرف خطش کسی نیست مشاوره دادی!!!

پنجشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۸

موتور حساب

بابام یه کُمد داره که توش خرت و پرت های جالبی میشه پیدا کرد.
نکته ی این کمد اینه که هرگز چیزی ازش کم نمیشه ولی به مرور زمان به آت و آشغال های توش مدام اضافه میشه.

یکی از چیزهای داخل اون کمد که از زمان بچگی همیشه آرزو داشتم تا یه روزی صاحبش بشم، یدونه ماشین حساب HP - 41C بود که بابام مثه داستان های شاهنامه از قابلیت هاش تعریف میکرد و حسابی عطش داشتنش رو برام بیشتر و بیشتر میکرد.

بیشتر از 8-7 سال نداشتم که دور از چشم مسعود میرفتم سراغش و ساعت ها باهاش بازی میکردم. وانمود میکردم که دانشجوی هاروارد یا MIT یا آکسفوردی جایی هستم و به کمک این ماشین حساب دارم سخت ترین مشکلات بشری رو حل میکنم!

گذشت و کم کم hp رو فراموشش کردم تا اینکه سال 1380 شد و دانشجوی! ترم دوم عمران شدم.
یه روز زمستونی دیدم که بابا اومد تو اتاقم و جعبه hp هم توی دستش بود. نشست روی تختم و منم رفتم کنارش. رفتارش دقیقا طوری بود که انگار میخواد یه عتیقه ی با ارزشی رو به من که وارث باشم تحویل بده!
خلاصه، گفت حالا که دانشجوی مهندسی شدم دیگه وقتش رسیده که از این ماشین حساب پیشرفته! استفاده کنم و حسابی باهاش درس بخونم. انصافا کلی خوشحال شدم و یاد اون موقع ها افتادم که آرزوی داشتنش رو داشتم.
این جناب hp به اندازه ی کل واحدهای اون ترم دفترچه راهنما داشت. تصمیم گرفته بودم که ازش حرفه ای استفاده کنم.
تمام تعطیلات عید نوروز 81 رو صرف خوندن راهنماهاش کردم. بعد از اون همه وقت تازه یاد گرفته بودم که یه سری کارهای ساده باهاش انجام بدم. کلا منطق احمقانه ای داشت ولی باز هم ادامه دادم.
اون ترم تمام شد. واسه اولین بار مشروط شدم. hp رو دوباره گذاشتمش توی جعبه ش و گذاشتمش توی جایگاه ابدیش.

تابستون همون سال، چون ریاضی 1 و فیزیک 1 رو افتاده بودم توی یه دانشگاه دیگه ترم تابستونه گرفتم و رفتم یدونه ماشین حساب کاسیو الجبرا خریدم و خودم رو راحت کردم.
...
چند روز پیش صبح ساعت 7.5 دیدم بابام روی موبایلم زنگ میزنه. منگ ِ خواب بودم. با لحن تحکم آمیزی گفت در اولین فرصت برم و برای hp جان باطری بخرم، چون پدر گرامی هوس کردن که ازش استفاده کنن.
توی این 3-2 روزه کل شهر رو زیر و رو کردم. نمونه باطریش رو به هرکی که نشون دادم گفتن نسل این باطری ها رفته پیش دایناسورها.
امروز ظهر که بابام از سر کار برگشت خونه جریان باطری رو براش تعریف کردم. ماشین حساب کاسیو fx-5500 خودم رو بهش دادم و گفتم شرط میبندم این فسقلی از اون اسباب بازی قدیمیت بیشتر میتونه کمکت کنه!

حالا من "موتور حساب" hp رو با تمام یال و کوپالش، به عنوان یه وسیله ی تزئینی گذاشتم توی کتابخونه م تا بقیه عمرش رو اینجا خاک بخوره.
فاکتور فروشش رو امروز توی یه پاکت و بین یکی از صفحات دفترچه گارانتیش پیدا کردم. 4 فوریه 1982 :دی
(برای بزرگتر دیدن عکس ها میتوانید روی آن کلیک کنید)

پ.ن: میگم با (ت ط) ری رو با "ت" مینویسن یا "ط" ؟!

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

این آینده ی لعنتی

فکر کنم خیلی بد باشه که آدم احساس خوبی نسبت به خودش، آینده ش، زندگیش، به اون شهری که توش زندگی میکنه، به خونه، و کلا محیط زندگیش، نداشته باشه.
من الان دقیقا یه همچین حسی دارم.

خیلی وقتا با خودم که تنهام سعی میکنم آینده م رو تجسم کنم.
اول اون چیزی رو تجسم میکنم که دوست دارم باشم.
یه لبخنده احمقانه میشینه رو صورتم.
بعد میام و وضع فعلیم رو با اون چیزی که تصور کرده بودم مقایسه میکنم.
ناخوداگاه اون خنده خشک میشه.
نه اینکه فکر کنی انتظارات آنچنانی دارم... نه، یه زندگی معمولی. یه زندگی که لااقل خودم فکر میکنم لیاقتش رو داشته باشم.
روند فعلی رو که میبینم احساس نفرت انگیزی بهم دست میده.
***
چند وقتی هست که کاملا جدی دارم به رفتن از ایران فکر میکنم. به اینکه برم و فوق لیسانس بگیرم تا شاید بتونم زندگی بهتری داشته باشم.
چندتا گزینه ای هم دارم که هر کدوم مشکلات خاص خودشون رو دارن اما با این حال همه شون توی یه موردی مشترک هستن: پول

هر طوری حساب میکنم، میبینم صرف نظر از اینکه کجا باشم، تقریبا در سال چیزی حدود 30 هزار $ واسه هزینه دانشگاه و زندگی لازم دارم. یعنی رقمی نزدیک به 3 میلیون تومن در ماه.
هر طوری حساب میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که در شرایط فعلی همچین رقمی تو دست و بالم نیست. خودم که هیـــــــــــــچ، منظورم پدر و مادر گرامیه!
هر طوری حساب میکنم، میبینم نمیتونم این اجازه رو به خودم بدم که این 2 تا بنده خدا رو تحت فشارشون بذارم و زندگیشون رو به هم بریزم.
هر طوری حساب میکنم، میبینم من فقط زورم به خودم میرسه. تنها کاری که میتونم بکنم اینه که قید یه سری چیزایی که تو سرم هست رو بزنم، دلم رو به این خوش کنم که شاید آینده م به اون مزخرفی که دارم میبینم نیست!!!

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

قاب عکس


دلم میخواد روی تخت لــَم داده باشم، دست هام رو گذاشته باشم زیر سرم و "برگ گل" روی شکمم نشسته باشه، به طرف من خم شده باشه تا دقیقا یه همچین سکانسی بوجود بیاد...
دلم میخواد ساعت ها همینطور نگاهش کنم...
دلم میخواد دقیقا با یه همچین کادری ازش عکس بگیرم و بذارمش توی یه قاب عکس
دلم میخواد به اندازه ی بزرگترین دیوار اتاقم چاپش کنم

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

336

میدونی از چی لجم در میاد؟
ماشالا از بس که خودمون توی مملکت اسلامی کارخونه و شغل و اینا داریم و دیگه واقعا از همه نظر تامین هستیم، دیگه وقتش شده که بریم جاهای دیگه رو آباد کنیم!
مرتیکه ی عوضی رفته ونزوئلا و از حساب بابای پدر سگش یه کارخونه سیمان و یدونه کارخونه شیر پاستوریزه ساخته و امروز هم افتتاح شون کرد.
این دیگه چه ح.ر.و.م.ز.ا.د.ه ایه؟!

یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

335 *

امشب ذهن خیال پردازم هم توهم زده و هم جو گیر!

ماجرا دقیقا از موقعی شروع شد که بعد از ظهر داشتم کانال های تلویزیون رو بالا پایین میکردم. اصولا در چنین مواقعی با خودم قرار میذارم که روی هر کانالی 10 ثانیه صبر کنم، اگه خوشم اومد که هیچ و اگه هم مزه نداد که بعدی!
خلاصه، توی یکی از همین 10 ثانیه ها بودم که چشمم یه دختره ای رو گرفت و گفتم بذار ببینیم داستان چیه. آخرهای فیلم بود و زبان هم ایتالیایی. تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که دختره چون عشق New York داشته از نمیدونم کجا پا شده بود و بار و بندیلش رو جمع کرده بود و اومده بود نیویورک.
از اینجا به بعدش رو هم نفهمیدم. چرا؟ چون یادم افتاد که خودم هم عشق NY دارم. چشمم به تلویزیون بود ولی داشتم اون چیزایی رو میدیدم که همون لحظه خودم داشتم واسه خودم میساختم!
بیخیال تلویزیون شدم و اومدم افتادم رو تختم تا ادامه ی فیلمم رو روی سقف ببینم.

... توی کالج درس میخونم، یدونه آپارتمان فسقلی نزدیکای تایمز سکوئر دارم، بعد از ظهرها هم توی یه کافه که همون نزدیکا هست کار میکنم، آخر وقت اگه چیزی واسه نوشتن داشته باشم وبلاگم رو از همونجا آپ میکنم، یدونه دوست دختر دارم که توی کالج همکلاسیم و...

این توهم نمیدونم واسه چی یهو قیچی شد و کلا یادم رفت که چی بود!

شب، همون موقع که ویکتوریا و اون جرونیموی مسخره دارن راجع به شیرینی فروشی و این چرت و پرتا حرف میزنن تلفن اتاقم زنگ میزنه. احسان پشت خطه. اول از هر چیزی ازش تشکر میکنم که با تلفنش منو از پای این فارسی 1 بلند کرد!
حرف میزنیم و خیال بافی میکنیم... الکی الکی با هم میریم سوییس تا واسه فوق درس بخونیم. تصمیم میگیریم تا زندگیمون رو مثه F.R.I.E.N.D.S بسازیم. من و احسان همخونه ایم. رِیچل و مونیکا هم واحد رو به روی ما رو دارن. دنبال راس و فیبی میگردیم. فعلا به نتیجه نمیرسیم که شخصیت این 2 نفر کی باشه. چند سال بعد که درسمون تمام میشه توی یه شرکت خوب کار میکنیم. وضعمون خوب میشه. من بالاخره 335 * م رو خریده م. واسه تعطیلات 6 تایی میریم دریاچه جنوا. احسان و مونیکا با پورشه میان، من و رِیچل هم که با 335، راس و فیبی هم احتمالا با تاکسی فیبی!!!
(داستان رو یه خورده دستکاری کردم چون دوست دارم رِیچل ماله من باشه :دی)

پ.ن: الان یه لبخند احمقانه و همراه با رضایت دارم، طوری که انگار لپ تاپم رو روی میز اُپن آشپزخونه گذاشتم و دارم از توی اون آپارتمان کذایی این چیزا رو مینویسم!

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

نمیفهمم

یکی از دلایلی که من از پاییز متنفرم اینه که شب ها تمومی ندارن.
2 ساعت تمامه که به این ساعت خیره شدم ولی لامصب مگه تکون میخوره!
حالا باز هم خوبه که امروز اندازه ی حلزون فعالیت داشتم وگرنه دیگه روانی میشدم تا ساعت 3-2 بشه و بگیرم بخوابم.

نزدیک به 9 ماه میشه که جمعه ها بعد از ظهر، دوازده سیزده نفری از رفقا با هم میریم فوتبال بازی کنیم.  توی جمع همه با هم آشنا هستیم. دوست دوران مدرسه، برادر، عمو، پدر، همکار. رنج سنی 4-23 تا 6-45
هنوز نفهمیدم چه حکمتیه که حتی بعد از این همه وقت 2 تا تیم با بازیکن ثابت نمیتونیم داشته باشیم و هر هفته از نو باید یارکِشی کنیم. نمیدونم چرا نمیشه حتی 1 بار هم که شده در طول بازی بحث و جدل پیش نیاد.
دو تا برادر واسه همدیگه شاخ شونه میکشن که چرا تنه میزنی... اون یکی قهر میکنه میگه من بازی نمیکنم... پدر و پسر یقه هم رو پاره میکنن که توپ اوت شد یا نشد...
حتی هیچ کدوم از 2 طرف حرف داور رو هم قبول ندارن و هر کسی حرف خودشو میزنه!
واقعا ایرانی جماعت چرا نمیتونه کار گروهی بکنه؟!
همه میخوان گل بزنن. همه میخوان کاپیتان باشن. همه میخوان داور باشن.

پ.ن: اینا رو فقط واسه این نوشتم که اون پست قبلیم down بشه. بخدا خودم هم حالم به هم میخوره وقتی اون مدلی مینویسم، بقیه که دیگه جای خود دارن.

جمعه، آبان ۲۹، ۱۳۸۸

333

...دوباره اون افسردگی لعنتی داره میزنه بالا.
  • دیشب تقریبا هوا روشن شده بود که بالاخره خوابم برد.
  • با این آهنگ تا تونستم عر زدم.
  • دلم خنک شد!

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

رابطه من با گربه

دلم میخواد عین گربه م - Jacky - رو زمین ولووو بشم و یه برگ گل کنار باشه و کله م رو بخارونه، و من هم از شدت خوشحالی "خِر خِر" کنم!!!

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

ساده لوح

تقریبا دو سه هفته پیش واسه خودم یه تبلیغ درست کردم و توی چندتا فروم گذاشتمش تا هر کسی که نقشه ای، محاسبه ای، طرحی چیزی میخواد بتونه بهم سفارش بده و من با این روش هم سرگرم بشم و هم یه پولی ته جیبم بذارم.
هفته پیش یه پسر دانشجویی از اهواز برام میل زده بود و گفته بود که واسه درس معماری شهرسازی یه طرح میخواد. باهاش تماس گرفتم و تمام جزئیات لازم رو ازش سوال کردم و فورا دست به کار شدم.
موقعیت زمینش شمالی، و از سمت شمال، شرق و غرب محصور بود. 4 طبقه و هر طبقه 4 واحد 2 خوابه، به همراه 16 تا پارکینگ و انباری و اتاق سرایداری و مابقی چیزا. فقط هم پلان میخواست و احتیاجی به نما و برش نداشت. بهش 20 تومن قیمت دادم و اون هم ok رو داد.
از همون شب دست به کار شدم و فردا شبش یدونه preview از طرح رو براش فرستادم و گفتم پول رو بریزه به حسابم تا اصل کار رو براش ایمیل کنم. روز بعدش قبل از ظهر زنگ زد و گفت که همین الان پول رو به حسابم ریخته.
من هم خوشحال! طرح رو براش فرستادم.
عصر همون روز زنگ زد و گفت که چندتا مورد فراموش کرده بوده که به من بگه و مثلا آسانسور و رمپ پارکینگ رو باید اصلاح کنم. من هم قبول کردم و فورا براش عوض کردم. توی همین گیر و دار یه چیزای بهتری به ذهنم رسید و کلا همه چیز رو عوض کردم و انصافا -لااقل به نظر خودم- خیلی بهتر شد. همون شب طرح جدید رو براش فرستادم.
روز بعد آقاهه زنگ زد و گفت که خیلی خوب شده ولی ای کاش رمپش فلان بود و بهمان میشد. براش توضیح دادم که اون چیزی که توی ذهنش هست منطقی نیست و طول رمپ هم خیلی زیاد میشه و به نظر من کار درستی نیست.
وقتی دیدم داره مِن مِن میکنه گفته باشه، واسه من فرقی نداره، هرطور که خودت میخوای.
دوباره دست به کار شدم و رمپ رو عوض کردم. توی همین جابجایی جدید دوباره یه سری تغییرات جزیی دادم و سعی کردم که تا جایی که میتونم بدون عیب و ایراد کار رو تحویل بدم.
این رو هم بگم که گل پسر ما روزی 5-4 تا ایمیل میزد و هی سوال میپرسید که فلان دستور auto CAD چیه و چطوریه و فلان چیزو چطوری باید حساب کرد و از این حرف ها. تازه... 3 بار هم ارتفاع طبقات و پارکینگ رو عوض کرد و منم هی مجبور بودم دستگاه پله رو اصلاح کنم!
در نهایت بعد از 3 تا طرح بالاخره آخری رو پسندید و همه چیز به خیر و خوشی تمام شد.
امروز صبح دیدم که برام میل زده و گفته که برش و نما رو هم میخواد. جواب دادم که 10 تومن دیگه به حسابم بریزه تا اونا رو هم براش بفرستم، و از همون لحظه دست به کار شدم. تقریبا 6 عصر بود که کارم تمام شد و براش فایل ها رو فرستادم.

بعد از ظهر رفتم بیرون خرید، سر راه گفتم بذار حسابم رو هم چک کنم...
در کمال ناباوری دیدم اون آقای محترم 10 تومن بیشتر به حسابم نریخته!
از همونجا بهش زنگ زدم ولی گوشیش خاموش بود.

... تا الان دارم به خودم فحش خوار و مادر میدم که چرا من اینقدر ساده م!

جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

آگهی استخدام

امروز بعد از ظهر خبردار شدم که شرکت فولاد داره استخدام میکنه. شاد و شنگول رفتم توی سایتش و شرایط رو خوندم.
اول از همه یه امتحان ورودی داره، بعد اگه نمره آوردی مصاحبه میکنن و اگه توی مصاحبه هم قبول شدی، در نهایت گزینش میشی و بعدش با حول و قوه الهی بطور موقت استخدام خواهی شد!
فراموش نشه که جانباز و بسیجی و شهید و اینا در خط مقدم هستن.

فرم ثبت نام رو دانلود کردم و پیش خودم گفتم به درک، بذار شانسم رو امتحان کنم ببینم چی میشه.
آخر اون فرم هم یدونه جدول کشیده بودن و تخصص های مورد نیازشون رو لیست کرده بودن و نوشته بودن که از هر رشته چند نفر لازم دارن.
حدس میزنی مهندس عمران چند نفر میخوان؟
فقط و فقط 2 نفر

خدا وکیلی اینا با این عظمت یعنی خودشون 2 تا مهندس عمران سراغ ندارن که استخدام کنن و قال ِ قضیه رو بکنن و ملت رو مسخره ی خودشون نکنن؟!

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

329

چند وقتی میشه که سردردهای بدی میاد سراغم. قبلنا در ماه یکی دو تا حمله میگرنی بیشتر نداشتم اما تازگی هفته ای 4-3 تا کشنده شو دارم خدا رو شکر!
فکر کنم هین سردرد بالاخره رستگارم کنه انشالا :دی

سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

328

اینجا آسمون ابریه ، اونجا رو نمیدونم...
اینجا پائیز شده ، اونجا رو نمیدونم...
اینجا فقط رنگه ، اونجا را نمیدونم...
اینجا دلی تنگه ، اونجا رو نمیدونم...

هی با خودم فکر میکنم، چطوریه که ما این سر دنیا عرق میریزیم و وضع مون اینه، و اونا اون سر دنیا عرق میخورن و وضع شون اون شکلیه.
نمیدونم مشکل در نوع عرقه یا در نوع ریختن و خوردنش!!!

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

شکایت نامه

ای خاک تو سرم با این زندگیم.
خودمم نمیدونم چی میخوام.
خودمم نمیدونم چه مرگمه.
خودمم نمیدونم کی ام، چی ام، چی دوست دارم، چی بودم، چی هستم...
باز هم دلم گرفته.
میدونی، هرچی فکر میکنم میبینم چیزی که داره این همه عذابم میده تنهاییه.
تنها بودن واسه من حکم مرگ داره. با هر چیزی میتونم کنار بیام الا این!
هرچی دور و برم رو نگاه میکنم میبینم هیچ کسی نیست... هیچ کس.
خدایا من دلم دوست میخواد، یه عوضی مثه خودم. دلم میخواد این تنهایی کشنده رو تمام کنم. دیگه دلم نمیخواد غر زدن ها و چس ناله هام رو اینجا بیام و بنویسمشون. دلم میخواد از این حال و هوا بیام بیرون.
خسته م. گم شدم.
سر در نمیارم بین این همه آدم چرا من باید تک و تنها باشم؟
دوست ِ دختر که هیچ... دوست ِ پسر هم ندارم.
تعداد روابط اجتماعیم کمتر از انگشت های یه دست شده.
نمیدونم ملت دلشون رو چطوری و به چی دارن خوش میکنن که من ِ احمق نمیتونم.
میدونی چی بیشتر زجر میده؟
ظاهرم غلط اندازه. هرکی از بیرون زندگیم رو میبینه پیش خودش فکر میکنه دیگه از من خوش تر وجود نداره. به قول معروف "توش خودمون رو کُشته، بیرونش مردم رو"
هی آقای خدا... چی رو میخوای ثابت کنی؟ چرا میخوای اذیتم کنی؟ چون میدونی دستم بهت نمیرسه داری کِرم میریزی؟
چرا؟ چرا دوست های صمیمی و قدیمیم هم گذاشتنم کنار؟
الان که دارم فکرش رو میکنم میبینم لابد چون دیگه باهام کاری ندارن دیگه حتی تلفن هم نمیزنن.
تا زمانی که به بودن در کنارت احتیاج داشته باشن هستن... بعدش هم احیانا اگه یه جایی ببیننت صورتشون رو میکنن اون طرف و پاشون رو میذارن رو گاز. هر موقع یه جایی کارشون گیر میشه یاد من می افتن اما موقع خوشگذرونی و هِرهِر و کِرکِر دیگه سلمان تو کون خر!
خودم هم میدونم گه شدم، میدونم حال به هم زن شدم، میدونم هیچ خری نیست که حال و حوصله من یکی رو داشته باشه، اما یعنی دیگه به اندازه ای مزخرف شدم که غیر از این چهار پنج تا آدمی که هنوز هستن هیچ کسی نباید یه سراغی از من بگیره؟!
اگه با همین روش پیش برم قول میدم تا چند وقت دیگه فقط خودم میمونم و خودم و باز هم خودم!
من از این وضع شاکیم.
آخه اینم شد زندگی؟ بهترین سال های زندگیم داره الکی میره. مثلا جوونیم ولی هیچ غلطی نمیکنیم!
نه کار دارم، نه پول دارم، نه تفریح دارم، نه انگیزه دارم، نه هدف دارم، نه هیچ کوفتی!

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

326

یه مدتی میشه که پیله کردم به خوندن وبلاگ های معروفی که روزانه بالای سیصد چهارصد تا بازدید دارن. دوست دارم علت محبوبیتشون رو کشف کنم.
اعتراف میکنم که در این 2 سال این قضیه اصلا برام مهم نبوده اما در این دو سه هفته ی اخیر شاخک هام بدجوری قلقلک شدن.

دسته اول وبلاگ هایی هستن که صاحبان شون آدم های معروفی در دنیای هستن و بنابراین خیلی از کسانی که میشناسنشون خواننده وبلاگشون هم هستن.
دسته دوم هم اونایی هستن که ممکنه مالکشون  آدم معروفی نباشه اما بخاطر سبک، نوع و موضوع نوشته هاشون خواننده های زیادی رو واسه خودشون دست و پا کرده باشن.
تا جایی که من فکر کردم غیر از این دو حالت نمیتونه باشه.

دلیل حالت اول که مشخصه، اما واسه حالت دوم علت قانع کننده ای نتونستم پیدا کنم.
درسته که نویسنده هاشون واقعا مخصوص به خودشون مینویسن اما این شرط واسه همه پسند شدن لازم و البته ناکافیه. خیلی ها هستن که به مراتب از اونا هم بهتر مینویسن اما بازدید ماهانه شون ممکنه کمتر از بازدید روزانه ی این معروف ها باشه.
پس علت چیه؟ از کجا خواننده ها کشفشون میکنن؟
خب باید این وبلاگ ها از یه جایی معرفی بشن تا به تور وبگردها بیوفتن دیگه، اما چطوری؟ از کجا؟

آهای بچه معروف ها... من میخوام بدونم شما چطور به بشریت معرفی شدید؟ آخه منم میخوام معروف بشم!!!

جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

325 *

دیشب که از کلاس برگشتم خونه دیدم مامان اینا رفتن بیرون و نیستن. واسه خودم یه چیزایی از تو یخچال به عنوان شام پیدا کردم و اومدم نشستم پای تلویزیون. چهل پنجاه تایی بالا پایین کردم و چیز قابل دیدنی پیدا نکردم.
به خودم گفتم برم یه فیلم بیارم و ببینم.
از توی فیلم هایی که چند وقت پیش گرفته بودم و هنوز ندیده بودمشون Seven Pounds رو انداختم توی dvd player و لم دادم رو کاناپه.
دقیقا 2 ساعت بعد، و در آخرین سکانس های فیلم، وقتی که اشک های "اِمیلی" سرازیر بودن، در حالی که روی کاناپه زانوهام رو بغل کرده بودم اشک های منم راه افتادن. وقتی رفته بود روی تیتراژ دیگه رسما های-های گریه میکردم.
تنها فیلمی این شکلی اشکم رو در آورده بود Gladiator بود. هنوز هم وقتی میبینمش اشکم در میاد.
خلاصه اینکه کلی تخلیه ی روحی شدم.
توصیه میکنم Seven Pounds رو از دست ندین.

*: دعا کن به 325 م برسم!

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۸

کیهان بچه ها - 1369


امشب توی خرت و پرت های زیر زمین نمیدونم دنبال چی داشتم میگشتم که داخل یکی از پوشه ها چشمم به یدونه کیهان بچه های زرد و نسبتا پوسیده افتاد.
سعی کردم یادم بیاد که چی باعث شده تا این شماره که ماله 19 سال پیش و به قیمت 50 ریال بوده رو نگه دارم.
فکر کردم لابد یه داستانی چیزی توش نوشته بوده که اون موقع ازش خوشم اومده بوده و نگهش داشتم.
خوش خوشک مشغول ورق زدن شدم و همه ی نوشته ها رو به امید اینکه چیزی رو یادم بندازه خوندم، ولی هیچ نوشته ای جلب توجه نکرد.
بیخیال داشتم بچه شاگرد اول هایی که عکسشون رو توی مجله چاپ کرده بودن رو میدیدم و پیش خودم میگفتم خدا میدونه هرکدومشون الان کجان و دارن چیکار میکنن.
تو همین حال و هوا بودم که یهو توی صفحه 58 چشمم به خودم افتاد!


تازه فهمیدم چرا این شماره رو نگه داشته بودم.
رسما هنگ کرده بودم. فریز شده بودم. توی یه لحظه به همون زمان شوت شدم.
یادمه بعد از امتحان های ثلث سوم کارنامه و عکسم رو با دست خط خودم فرستاده بودم تا عکسم رو چاپ کنن و تقریبا بعد از 6 ماه، وقتی که کلاس دوم بودم چاپ شد!
الان هم یه احساس عجیبی دارم. یه جورایی دلم واسه بچگی تنگ شده...
... واسه اون موقع ها که عاشق مداد سیاه سوسماری بودم و اون مداد قرمزها که یه نوار سفید دورشون بود و وقتی نوکشون رو با آب دهنت خیس میکردی به اندازه یه سطل رنگ میداد!
... واسه اون جامدادی دکمه ای ها که هشت - نه تا دکمه داشتن و یکی از دکمه ها رو که میزدی، دماسنج از یه جایی میزد بیرون... و چون گرون بودن (دقیقا یادمه 740 تومن بود) هیچ وقت مامان اجازه خریدش رو صادر نکرد، میگفت همکلاسی هات هم میبینن و دلشون میخواد، جامدادی تو هم باید مثه بقیه باشه.

یادش بخیر

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸

323

چند روزی است که پشت این پنجره ها ایستاده ام و خیره مانده ام به رهگذران ِ خوشحال و خوشبخت این کوچه...
آنها که می خندند و غمی ندارند و دل به فرار نبسته اند...
چند روزی است که از اوج انحطاط و زوال و سقوط، نای حرف زدن هم برایم نمانده
ولی امشب دلم میخواست حرف بزنم و بگویم که تا چه اندازه غمگین و آزرده ام
دلم یک دوست میخواهد
دلم یک دوست میخواهد که بیاورمش اینسوی پنجره و سرش داد بکشم که ببیین!
زندگی این طرف تب کرده!
زندگی این طرف درد دارد!
زندگی این طرف خسته است از زنده بودن!
چرا نمیگذاری یک دل سیر در آغوشت گریه کنم؟
باور کن دیگر هیچ آرزویی ندارم، حرف نزن، فقط بگذار گریه کنم.
امشب حاضرم در آغوش یک دوست بمیرم.
بدجوری تنها افتاده ام و آرزوی تو را می کشم.
آخر بی انصاف، اگر امشب نیایی پس کی میخواهی بیایی؟
دلم یک دوست میخواهد که بوی گلهای جامانده در وسط نامه ها را بدهد.
که رنگ عقیق تسبیح جانماز مادربزرگ را داشته باشد.
نمی توانم درست نفس بکشم، دلم یک دوست میخواهد که به جایم نفس بکشد...
چند روزی است که پشت این پنجره ها ایستاده ام و هیچ دوستی ندارم که با من تب کند...
چند روزی است که مرده ام ولی حتی یک دوست نداشته ام که حالم را بپرسد...
چند روزی است که دلم یک دوست میخواهد و تب کرده ام...

پ.ن: این نوشته ی یه دوسته که ازم خواست اینجا بنویسمش

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

سحر خیز!

حالم از این مرتیکه شب خیز به هم میخوره.
بعد از یه عمر تبلیغ شرت و سو*تین و روغن موتور آترود و دی تو دی و... حالا اومده کاسه گدایی گرفته دستش و تله تان راه انداخته.
واسه اون آدم هایی هم که با افتخار تلفن میزنن و بعد از 1 ساعت قربون صدقه رفتن و تعریف و تمجید از برنامه های خوبشون، پول بهش میدن متاسفم.

آهای شب خیز... در ِاون 3 تا تلویزیون دیگه ت رو تخته کن تا حداقل یکی از این شبکه های مسخره ت رو بتونی نگه داری عوضی!

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

هشت

88/8/8

امروز از اون روزهاییه که مثه ستاره دنباله دار هالی میمونه. در طول عمرت اگه خوش شانس یودی و دیدیش مطمئنا دفعه ی بعدی وجود نداره!

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

انحنا

امروز بعد از چیزی نزدیک به 2 سال رفتم دانشگاهمون تا مدرکم رو بگیرم و بذارمش در ِ کوزه و از آب ِ خنکش نوش جان کنم.
بجز اون دانشکده فنی که درست ترم بعد از تمام شدن درسم افتتاحش کرده بودن هیچ فرق خاصی نکرده بود. چرا، درب ورودی آموزش رو هم برقی کرده بودن!
اولین چیزی که در لحظه ی ورود به آموزش توجه م رو جلب کرد صدای کش دار و خسته ی کشیده شدن دمپایی های آبدارچی اونجا بود که طبق معمول از این اتاق به اون اتاق میرفت و سینی و استکان ها رو دستش بود. هیچ فرقی نکرده بود، حتی اون کُت سرمه ای رنگش!
وقتی دیدمش ناخوداگاه یاد پایان ترم ها افتادم که توی سالن واسه خودش میچرخید و احساس رییس بودن داشت. حتی گاهی وقتا میومد بالاسرت و طوری برگه امنتحانیت رو نگاه میکرد که انگار خودش جواب همه سوالات رو میدونه و در عین حال هرچی که روی برگه نوشتی اشتباهه!
بعد از اینکه چند ساعتی منتظر مسئول فارغ التحصیل ها بودم بالاخره خانوم تشریف آوردن و مدرک رو گذاشت کف دستم.
توی این مدت کلی واسه خودم پرسه زدم.

این بلوار روبروی دانشکده عمران بود و به قسمت ابتداییش میگفتیم "انحنا"
مثه اون قدیما چند دقیقه ای رفتم و نشستم اون لب. یه عالمه خاطره از جلو چشمم رد شد.
درست روبروی میدون اصلی دانشگاه بود و یکی از نقطه های مهم و حساس. سر قفلی اینجا به نام من و شهاب و امید بود.
چه روزهایی که تمام وقت اینجا مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم. توی سرما و گرما، آفتاب و برف و بارون. حتی از تریا چایی میخریدیم و همونجا میخوردیم.
به جرات میتونم بگم از کل مدت زمانی که من دانشگاه بودم، 50% ش در "انحنا" بوده!
امروز دلم واسه دانشگاه و زندگی دانشگاهی تنگ شد.

پ.ن: این عکس رو خودم نگرفتم.

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

319

گروه افسانه ای U2 هفته پیش توی کالیفرنیا یه کنسرت داشتن که توی این کنسرت 100 هزار نفری آهنگ Sunday Bloody Sunday (یکشنبه لعنتی) رو خوندن و همزمان با اجرای اون سرتاسر سالن با نور پردازی فوق العاده ای تماما به رنگ سبز در اومد.
"بونو" این آهنگ رو به همه ی ایرانی ها تقدیم کرد.

دوشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۸

318

به تازگی به سرمان زده است که برویم و برای خودمان یک عدد Xbox 360 خریداری نماییم. البته ما play station 3 را بیشتر دوست میداریم اما چون بازی های آن هرکدامشان بالای 50 چوق میباشند بنابراین به جعبه ایکس 360 رضایت میدهیم.
البته بسیار حیف میباشد که با Xbox 360 نمیتوان God of War یا Gran Turismo بازی کرد. چون این بازی ها فقط در انحصار سونی میباشند.
خدا را چه دیدید، شاید در آینده بخاطر این 2 تا بازی PS3 هم خریداری نمودیم!

بعدا نوشت: از شانس من دیگه Xbox 360 premium تولید نمیشه. مدل elite ش هم از PS3 گرون تره!
امروز Gran Turismo 5 رو قیمت کردم 68 تومن بود. خدایی بازی های پی اس خیلی گرونه. ولی گذشته از شوخی ps3 یه چیز دیگه ست. یه کم بیشتر صبر میکنم ولی بخاطر god of war و GT5 میخرمش.

یکشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۸

رستگاری در 10 و 20 دقیقه

هرگز به برنامه ریزی های دقیقی که کردی مطمئن نباش، چون همیشه یه احتمال خیلی کمی وجود داره که مثه آب ِ خوردن همه رشته هات رو پنبه کنه!
بنده امروز صبح در ساعت 10:20 به رستگاری رسیدم (هاهاهاها)

شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۸

بررسی ریاضی

در کتاب معاد، نوشته آیت الله دستغیب شیرازی، ایشان از پیامبر اسلام نقل قول میکنند که رسول خدا فرمود:
هر مومن که شهید میشود در بهشت قصری انتظارش را میکشد که در آن قصر 70 حجره است و هر حجره دارای 70 تخت است و بر هر تختی 70 فرش گسترانده اند و بر هر فرشی 70 حوری نشسته و انتظار آن شهید کشته شده در راه اسلام را میکشد.

با بررسی این سخن و با یک ضرب ساده ریاضی میتوان به این نتیجه رسید که بر طبق سخنی که از رسول خدا نقل شده، 70 به توان 4 حوری یعنی رقمی معادل 24010000 (بیش از 24 میلیون) حوری بهشتی فقط در انتظار یک شهید اسلامی است! 

با فرض اينكه هر كدام از فرش ها 6 متر مربع باشند، مساحت كل فرش ها رقمی برابر با 2058000 مترمربع خواهد بود و با در نظر گرفتن 20% راهروها و راه پله و فضاهای بدون فرش، مساحت كاخ مورد نظر 2469600 متر مربع به دست خواهد آمد كه نتیجه آن ميشود عمارتی با زير بنای 200 متر در 200 متر و 62 طبقه به ارتفاع 186 متر که پُر از حوری است و همه فقط برای یک شهيد اسلامی!!! 
حال با فرض اينكه شهيد مورد نظر برای هر حوری فقط یک ساعت وقت بگذارد، بعد از 2740 سال نوبت به آخرين حوری ميرسد!

پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۸

315

ببین دیگه چقدر داغون شدم که شب ها میشینم پای فارسی1 و با ولع تمام سام سون تماشا میکنم!
نتیجه گیری اخلاقی: اگه تلویزیون خودمون یه بار دیگه جومونگ رو پخش میکرد احتمالا من هم یکی از تماشاگران میلیونی و 2 آتیشه ش میشدم!!!

بی ربط: خوشم میاد یدونه شبکه 2زاری با 4تا دونه دوبلر پایه خنده چنان بین مردم طرفدار پیدا کرده که دیگه کسی رغبت به تماشای شبکه های داخلی نداره. ولی انصافا دمشون گرم. خوب پشت صدا و سیما رو به خاک مالیدن.

پیشبینی: به زودی یه پسر دهاتی به خاطر اینکه باباش بهش پول نداده که بره خواستگاری کیم سام سون و باهاش ازدواج کنه دست به خودکشی خواهد زد!

تشکر: باید از تارا بخاطر راهنمایی های دقیقش برای فارسی کردن تاریخ بلاگر تشکر کنم. واقعا کمک بزرگی بود.

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

314

این لوپ تکرار تمومی نداره. هرچی بیشتر تلاش کنی که از توش بیرون بیای بدتر توش گیر میکنی. دقیقا مثه باتلاق میمونه که هرچی دست و پا بزنی سریع تر فرو میری. خیلی خسته م کرده. داره زجرم میده. با تمام وجود میخوام بگیرم بزنمش.

ای لعنت به این ممکلت ِ BEEEP که یدونه سوئیشرت که بتونی بهش نگاه کنی کمتر از 100 تومن پیدا نمیشه. نمیفهمم چرا همه چیز اینقدر BEEP گرونه. آخه من با چندرغاز چطوری باید زندگی کنم؟
الان هم که سن ِ خر ِ امامزاده داود رو دارم دیگه روم نمیشه همه ش دستم تو جیب پدر گرامی باشه.

خداوندا کمی پول برسانید که به شدت نیازمندیم.

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

اسباب کشی

این دفعه دومه که دارم اسباب کشی وبلاگی میکنم.
دفعه اول وقتی بود که اولین وبلاگم رو روی بلاگفا هک کردن و مجبور شدم onyx رو راه بندازم. تنها نکته ی مثبت اون کار فقط این بود که آدرسم رو نسبت به قبلی خیلی خیلی بیشتر دوست داشتم. هنوز هم اگه ازم بپرسی میگم هیچی مثه اون آدرس قبلیم نمیشه. و افسوس که onyx روی بلاگر رو یه احمقی فقط اشغالش کرده!
بار دوم اسباب کشی هم مربوط به الانه که کلا بلاگفا رو تحریم کردم و کوچ کردم به بلاگر. بلاگفا دیگه واقعا شورش رو در آورده. توی روزهای خاص سرویس کلا تعطیل میشه، گاهی وقتا آدم از اون چیزایی که مینویسه احساس امنیت نمیکنه، خیلی وقت ها بدون هیچ دلیلی صفحه ها بالا نمیان و الخ.

امیدوارم که این آخرین جابجایی وبلاگی من باشه و همینطور هم امیدوارم این آخرین باری باشه که ازتون خواهش میکنم تا لینک آدرسم رو توی وبلاگتون اصلاح کنید! (آیکون خجالت و شرمندگی)

یکشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۸

از آکسفورد تا آکسفورد


سمت چپ: محمدرضا جلایی. پور نخبه علمی کشور، نفر اول کنکور سراسری انسانی و دانشجوی برجسته دکترای جامعه شناسی دانشگاه آکسفورد.
مکان: بند 209 *زندان* اوین*
از ابتدای بازداشت تاکنون رییس دانشگاه آکسفورد دو بار به مقامات ایرانی نامه نوشته و خواستار آزادی سریع وی شده است.

سمت راست: علی کردان. فوق دیپلم اما دارای مدرک دکتری، فوق لیسانس و لیسانس تقلبی از دانشگاه آکسفورد.
مکان: همه کاره اکثر وزارت خانه ها و نامزد اولیه تصدی 3 وزارت خانه.
دانشگاه آکسفورد طی نامه ای به مقامات ایرانی سوگند یاد کرد که کسی به اسم کردان را ندیده و نمی شناسند!

نکته اخلاقی: سعی کنید حتی المقدور نخبه نباشید و چیزی نفهمید!

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

یه روز تعطیل پاییزی

دلم میخواد تو هم کنارم باشی... همینطور که داریم جوجه ها رو کباب میکنیم لیوان های ویسکی هم دستمون باشه و مزه مزه همه ی کباب ها رو همونجا کنار منقل بخوریم، همه شون رو. بعدش هم دوتایی گیج شیم و زیر سایه آفتاب درختا کنار همدیگه لم بدیم و ولووو شیم...

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

ادعا

بعد از ظهر با یکی از رفقا رفته بودم تا یکی دو ساعتی با هم تنیس بازی کنیم. تقریبا 20 دقیقا از زمانمون مونده بود که 2 نفر دیگه اومدن و روی نیمکت ها نشستن و داشتن کم کم آماده میشدن که بعد از ما بیان تو زمین. یه نیم نگاهی هم به بازی ما داشتن.

من و دوستم نزدیک به 2 ساعت بازی کرده بودیم و حسابی خسته بودیم و هر از گاهی توپ های ساده رو هم تررر میزدیم. اینجا بود که خنده های تمسخر آمیز یکی از اون پسرا واقعا آزار دهنده بود. دیگه کم مونده بود که بیاد داد بزنه سرمون و ایراد بگیره.
وقتمون تمام شد و جمع کردیم اومدیم بالا و آروم آروم شروع کردیم به لباس پوشیدن و آماده شدن واسه رفتن.
سر و وضع و تجهیزات یارو رو که دیدم تو دلم گفتم طرف باید از اینا باشه که تخمش رو تو زمین تنس کاشتن، ته ِ حرفیه ایه!

روی همون نیمکت ها نشستیم تا یه ذره خستگی در کنیم و بعدش بریم. اتفاقا بدم هم نمیومد تا بازی اون پسره رو ببینم.
حالا اونا بازی میکردن و من تو دلم میخندیدم. باور کن هیچ کدومشون توپ رو 2 بار هم نمیتونستن برگشت بدن. اگه back hand میزد توپش میرفت تو آسمون. بازیشون بیشتر شبیه به بدمینتون بود تا تنیس.
حالا که نزدیک یه ربع از بازیشون گذشته بود معنی نگاهم رو خوب میفهمید. عصبی میزد. به زمین و توپ و راکت فحش میداد.
دوستم گفت بیا بریم، طرف الان دیگه قاطی میکنه!

یارو در نگاه اول نماد یه تنیسور واقعی بود، هیچی کم نداشت. ولی بیچاره نمیدونست اون کسی که باید بازی کنه خودشه، نه راکت بابولات 300 تومنیش و توپ های ویلسونش!

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

308

دوباره اون 6 ماه سال از راه رسید که بتونم کوله JanSport م رو بندازم رو دوشم، هدفون های iPod م رو بچپونم توی گوشم و ساعت ها واسه خودم راه برم...

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

عوارض جانبی

آدم وقتی شروع میکنه ایتالیایی یاد بگیره ناخودآگاه روی کانال های ایتالیایی هم بیشتر وقت صرف میکنه. یه چند وقتی میشه که یه تبلیغ تلویزیونی بنده رو به شدت مشعوف کرده!

برای جستجوی محصولات به intimissimi مراجعه فرمایید. :دی

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

306

واقعا خیلی خنده داره که آدم در طول دوران تحصیلش ۶ بار - معادل ۱۸ واحد - درس شیرین ریاضی ۲ رو داشته باشه ولی الان هیچ کدوم از اون جزوه های ننگین رو نداشته باشه!

پ.ن: اگه جزوه ریاضی ۲ دارین لطفا یه بوقی بزنین لازم دارم :دی

شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۸

آمار

من نمیفهمم آمار وبلاگ چقدر مهمه؟ اصلا چرا باید مهم باشه؟ اصلا به بقیه چه ربطی داره که وبلاگ من چندتا بازدید در روز داره؟
هر بار که لاگ این میکنم اولش میبینم هووورا... 10 تا کامنت جدید دارم اما وقتی میرم چک میکنم میبینم هر 10 تا از این چرت و پرت هاست که میگه بیا منو لینک کن تا منم بذارمت توی لینک باکس و اِله وله جیمبله.
این آخری که امروز اومده بود دیگه شاهکار بود... برام پیغام گذاشته: "دوست عزیزم اگه میخوای آمار بازدید وبلاگ زیبایی که داری بالا بره، بیا و توی کامنت باکس من آدرست رو ثبت کن تا من هم با اسم عکس های +18 و... (از این خزعبلات) لینکت کنم تا بازدیدت در روز بالای 1000 تا بشه"
آخه BEEEP عوضی، اگه قراره آمار من اونجوری بالا بره که خودم هم میتونم 4 تا پست آنچنانی بنویسم و بعد هم هی فرت فرت توی سرچ انجین ها پیدا بشم و آمارم بره بالا. اون وقت چه احتیاجی به تو دارم دیگه؟! ای چیز تو اون قیافه ت، آخه کجای وبلاگ من شبیه اون اسم هاییه که تو میخوای روی وبلاگ من بذاری؟!
بعدش هم، ای BEEP توی این مملکت که ملت فقط شب و روز میشینن این اراجیف رو سرچ میکنن. خدایی فارسی که میخوای توی گوگل سرچ کنی وقتی اولین کلمه رو تایپ کردی بعد ببین خودش پیش فرض چی برات میاره ها... (این مواردی رو که بهت نشون میده کلماتی هستن که شبیه اون چیزیه که میخوای سرچ کنی و بیشترین آمار جست و جو رو داشته. فک کن!)
واقعا تاسف انگیزه.

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

304

یه چیز جدیدی که در وجود مبارک کشف کردم اینه که بنده "مازوخیسم" شدید پیدا کردم. دوست دارم روح و روانم رو به فجیع ترین روش های ممکن سلاخی کنم و بعد بالای سر جنازه ی لت و پار شده اش قدم بزنم و لذت ببرم.
نمیدونی چقدر حال میده اشک خودت رو در بیاری، نمیدونی چه لذتی داره که کل فلسفه وجودیت رو ببری زیر سوال، نمیدونی چه کیفی داره وقتی که خودت رو به تمام معنا له میکنی.

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۸

قدیم / جدید

یکی از سخت ترین کارهای دنیا اینه که بخوای به یه عمله حالی کنی ساعت چنده!
  • میگه: مهندس، ساعت چنده؟
  • میگم ۹ و نیم
  • با یه قیافه حق به جانبی میگه: قدیم یا جدید؟
  • توی دلم بهش میگم: خیلی خری، چه فرقی میکنه آخه و جواب میدم جدید!
  • با یه لحن احمقانه ای جواب میده : پس یعنی ۱۰ و نیم
  • فقط نگاهش میکنم

و بعد شروع میکنه به صرف کامل همه ی فحش های خواهر و مادری که تو زندگیش یاد گرفته در وصف اون کسانی که ساعت رو عقب و جلو میکنن و در حق بشریت جنایت میکنن. تلاش میکنم تا بهش بفهمونم که دلیل این کار چیه، و همینطور اینکه به شکلی توی اون کله ی پوکش کنم که این تغییر ساعت در عمل هیچ فرقی به حال کسی نمیکنه. و البته که موفق نمیشم!

ایشون محاسبات دقیقی انجام میدن و عقیده دارن که در چنین شرایطی ۱ ساعت زودتر به سر کار تشریف میارن و ۱ ساعت دیرتر شیفت کاریشون تمام میشه.

این داستان در اول بهار هم که ساعت ها ۱ ساعت جلو برده میشن دوباره تکرار میشه و جالب ابنجاست که جای قدیم و جدید برعکس هم میشه!

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

302

الان چشمم به این خورد. دارم شاخ در میارم. از این به بعد باید واژه ی اینترنت ملی !!! رو به خودرو ملی، چادر ملی، مانتوی ملی، کارت ملی، بانک ملی، تیم ملی، اتحاد ملی و... اضافه کنیم.

آقایان یه شبکه داخلی واسه ایران راه میندازن و بعدش هرچی که دلشون بخواد رو به زور تو مغزمون فرو میکنن و میگن همینه که هست. آخه یکی نیست به این احمق ها بگه بابا... اینترنت که دیگه حد و مرز نداره، مربوط به مردم و مملکت خاصی نیست که شماها میخواین براش شناسنامه صادر کنید!

البته دور از انتظار هم نیست که از فردا صبح یه عده ای بع بع کنان برن واسه ثبت نام اینترنت ملی!!! جلو مخابرات صف بکشن و خودشون رو جر بدن.
***
حالم زیاد خوب نیست. دلم بد جوری گرفته، خیلی زیاد.
از دیشب تا صبح داشتم اینو گوش میکردم. داره باهام حرف میزنه.

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

سوال اساسی

به نظر شما از زمانی که سوتین اختراع شد مردها به اون ناحیه علاقه نشون دادن؟، یا اینکه چون به اون ناحیه علاقه نشون داده بودن اخترع شد؟!


نکته اخلاقی: من در هر شرایطی به اون ناحیه (و مخصوصا مرکزش) عشق می ورزم!

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

پیام بازرگانی

  • آیا دچار بیخوابی شده اید؟
  • آیا حوصله تان سر رفته است؟
  • آیا از سایز چیز خود راضی نیستید؟
  • آیا دچار افسردگی شده اید؟
  • آیا سینه هاتان کوچک است؟
  • آیا در زندگی احساس بدبختی میکنید؟
  • آیا با دوست دختر/پسر خود مشکل دارید؟
  • آیا شب ها در رختخواب احساس ناراحتی میکنید؟
  • آیا تنها هستید و این تنهایی شما را آزار میدهد؟
  • آیا کسی شما را دوست ندارد؟
  • آیا همه ی راه ها را امتحان کرده اید؟!

جواب همه ی مشکلات شما در اینجا ست. فقط با یک کلیک ساده به راحتی همه ی مشکلات خود را حل کنید!

پ.ن: بالاترین رکورد من 19.345 ثانیه بود.

توجه توجه: رکوردهای خودتان را در کامنت باکس و همراه با مدرک درج کنید!

یکشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۸

تهوع


" تـنها چیزی که در دنیا حد و مرزی ندارد، حماقت است "

این جمله رو یادم نیست که کِی و کجا خوندم یا شنیدم اما الان دیگه بهش ایمان دارم. واقعا حماقت حد و مرز و اندازه نداره. مخصوص هیچ فرد یا طبقه ی خاصی از جامعه هم نیست، همه ی ماها پتانسیل اینو داریم که یک شبه تبدیل به احمق ترین موجودات کره زمین بشیم.

گاهی وقتا آدم یه چیزایی رو میبینه و میشنوه که دود از سرش بلند میشه، شاخ در میاره. اونقدر پوچ و بی محتوا که حتی نمیتونی هضمشون کنی، اونقدر پست و فرو مایه که ترجیح میدی در جوابشون چیزی نگی.

البته این چیزی که من دارم ازش حرف میزنم فقط حماقت محض نیست، خورده شیشه و بد ذاتی رو هم باید بهش اضافه کرد تا دقیقا بشه اون چیزی که میگم.

تصمیم گرفتم که دیگه بهشون فکر هم نکنم. دیگه اونجای خودم هم حسابشون نمیکنم. ارزشش رو نداره. ولی الان یه احساس خیلی بدی دارم. یه جور انزجار، یه جور منگی و کرختی همراه با حالت تهوع. دلم میخواد همه ی اون چیزایی رو که سال ها درونم بوده و تصور خوبی ازشون داشتم رو بالا بیارم. دیگه حتی اسمشون هم حالم رو به هم میزنه.

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

298

به قول گوریل، تعداد دفعاتی که در طول روز آدم هی میاد و به اینترنت وصل میشه دقیقا رابطه ی عکس داره با خوب بودن حال و هوات.
حالا داستان من هم همینه. زندگیم شده اینکه بدون فکر و درنگ، مثه احمق ها این کامپیوتر لعنتی رو روشن کنم و توی دنیای خودم گم بشم.

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

تقدیم به مخاطب خاصی که ممکن است اینجا را بخواند

توی سریال دایی جان ناپلئون یک قسمت هست که دایی جان با شوهر خواهرش که دارو سازه وارد مشاجره می‌شه و براش این شعر رو می‌خونه:

سرِ ناکسان را برافراشتن
و زِ ایشان امیدِ بهی داشتن 
سرِ رشته خویش گم کردن است 
به جیب اندرون مار پروردن است


امروز دلم می‌خواست اینو واسه یک نفر دیگه بخونم ولی حیف که فرصت نشد. می‌دونم که اینجا رو می‌خونی.

پ.ن: باید بهت تبریک بگم. به زیبایی هرچه تمام تر خودت و خانواده محترمت رو به لجن کشیدی. البته از بچه‌ای مثل تو بیش از این هم انتظاری نمی‌رفت. آفرین!

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

ضربه مغزی

  • هیچ وقت یادم نمیره، هنوز چند هفته ای از خرید M50 م نگذشته بود که بابام چنان کوبیدش زمین که به کل مرحوم شد!
  • اون موقع ها که 3310 واسه خودش برو و بیایی داشت، یکی از هم دانشگاهی های عزیز توی سالن ورزش بهم ثابت کرد که گوشی محکمی دارم.
  • یکی دو سال بعد زمانی که M55 رو جدید گرفته بودم، توی یه مغازه ای گوشیم زنگ خورد. بعد از اینکه قطع کردم یه دختره ای گفت میشه گوشیتون رو ببینم؟ ۱ دقیقه بعد هر دو داشتیم به تیکه های متلاشی شده ش کف زمین نگاه میکردیم!
  • هرگز علیرضا رو نمیبخشم. تازه ۲ روز بود که 3650 نازنینم رو خریده بود. اواسط آبان ماه ۸۳ بود که بدنه گوشیم با آسفالت آشنا شد!
  • زمستان دل انگیز ۸۶ بود که محمد نعمت بخش توی پارکینگ دانشگاه، اول W700 م رو از ماشین بیرون انداخت و بعد هم خودش رو!
  • بالاخره دیروز هم یه موجود تخس پیدا شد و E71 عزیزم رو از ۷ تا پله سقوط آزاد داد

نمیدونم چرا همیشه یه نفر باید پیدا بشه تا گوشی های نوی منو بکوبونه زمین؟!

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

توهم

همه جا ساکته... هوا خنکه... دست هام رو حلقه میکنم زیر سرم... روی تخت دراز میکشم، به سقف خیره میشم و توی اون چیزایی که میبینم غرق میشم...

دوشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۸

294

به دعوت ایمان یه بازی جدید داریم:
۱- اگه این زندگی یه خواب باشه و من این حق رو داشتم که با باز کردن چشمام وارد زندگی واقعی بشم، دوست داشتم: توی نیویورک زندگی کنم.
۲- همه ی فلسفه ی زندگی توی یه تصویر: عشق - آرامش - رضایت از زندگی
۳- قشنگترین آرزو و رویای بچگی: عمو نوروز
۴- اگه میتونستم به همه ی دنیا ۱ صفت یا توانایی بدم: آزادی و آزادگی
۵- بزرگترین تفاوت زن و مرد: در کل به نظرم توی موارد احساسی و عاطفی خیلی با هم فرق میکنن
۶- اگه قرار بود یک کلمه رو از لغتنامه حذف کنم: دروغ
۷- کسی که بخوام ملاقاتش کنم: نمیدونم... خیلی ها هستن که میخوام ببینمشون
۸- اگه بتونم یه سوال بپرسم و حتما جواب بگیرم: از مخترع این بازی میپرسیدم چی شد که این بازیه مسخره رو ساختی؟!
۹- اگه قرار باشه از این دنیا برم، با خودم یادگاری چی میبرم: بدون شک iPod م رو میبرم
۱۰- قشنگترین جمله یا بیتی که بهش اعتقاد دارم: یه نگاهی به فیلم into the wild بنداز
۱۱- اگه قرار بود اولين صفحه ي شناسنامه رو من تنظيم كنم جز اسم و فاميل و نام پدر چي بهش اضافه ميكردم: حالا این چه اهمیتی داره اصلا؟! برام مهم نیست. ولی احتمالا اون "سید" رو از جلو اسمم برمیداشتم.
۱۲- به نیمه ی عمرم رسیدم و حالا قراره یه اسم جدید داشته باشم. اسمم میشه: سهیل!!!
۱۳- با "ماوس" و "درخت" و "سیاست" جمله بساز: اگه ماوس کامپیوترت رو بری توی باغچه خونه تون بکاری، یه درخت سبز میشه که میوه ش مزه ی سیاست میده!!!
جمله سازی جدید (باید با موس و درخت و سیاست جمله میساختم): اگه به موهات موس بزنی و مثه درخت سیخ شون کنی، بعدش به جرم دخالت در سیاست بازداشتت میکنن و بطری تو اونجات فرو میکنن!!!

-همه ی لینکستان رو به این بازی دعوت میکنیم.

پنجشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۸

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۸

Airport

dar in lahze ma dar terminale 2 foroodgahe Dubai neshasteim va ba bagooshie khod dar hale lezat bordan az wireless 52Mbit/sec foroodgah mibashim!

بعدا نوشت: نمیدونم چرا فقط عنوان آپ شده بوده و نوشته ها قابل دیدن نبودن. به هر حال اون موقع فقط فینگیلیش ها رو نوشته بودم.

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸

291

اصلا به من ربطی نداره، این حق رو هم ندارم که بیام در موردش نظر بدم، ولی خدایی من تو کف این گیسوان ِ "بهنام ناطقی" موندم. آخه این چه وضعیه؟ خیلی آدم باحالیه اما این موهاش خیلی تو ذوق میزنه.
اگه اینا موهای خودشن، پس این چه وضع اصلاح کردنه؟ اگه مو کاشته، این چه وضع مو کاشتنه آخه؟ این بابا یعنی خودشو توی آینه نمیبینه؟ یعنی توی مملکتی مثه نیوورک یه نفر پیدا نمیشه بیاد موهای ایشون رو درست کنه. کاشکی من اعتماد به نفسم تا این حد بالا بود!

یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۸

شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۸

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۸

288

آدم وقتی ساعت ۱۱ شب یدونه پیتزا ۲ نفره رو خودش تنهایی میخوره، موقع خواب ۲تا بطری آب هم باید کنار دستش بذاره. یحتمل قید نهار رو هم باید زد!

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

کمی توضیح

حتما متوجه شدی که این یکی دو ماه اخیر قاطی پاطی کردم. افسردگی زده بالا، بی حال و حوصله، خوابالو، بی خواب، تنبل، سگ.

این وضعیت شب ها شدیدتر میشه. خیلی هم شدید. درست مثه دراکولا که ساعت ۱۲ شب از توی تابوت میومد بیرون و قبل طلوع آفتاب برمیگشت سر جاش، این موودِ گــُـه منم همین موقع ها میزه بیرون. کاراش هیچ قانونی نداره. همیشه یه سری موضوع مازوخیستی رو روی پیشخون میذاره و مجبورم میکنه یکیشو انتخاب کنم. گاهی وقتا چیزایی رو انتخاب میکنم که گریه دار باشه، گاهی وقتا عقده های رمانتیکی، گاهی چیزایی رو که اعصاب خورد کنه، ممکنه مثلا بشینم و فقط به Nip*ple فکر کنم. به هر حال همیشه چیزایی هست که بتونم باهاش خودم رو مورد عنایت قرار بدم!

بعد از اینکه موضوع انشا انتخاب شد حالا وقت این میشه که توی تاریکی و سکوت بشینم و بهش فک کنم، گذشته - حال - آینده. زمان و مکان اصلا مهم نیست. اصولا با فکر کردن موتور مقایسه کردنت هم یواش یواش روشن میشه. شکنجه آور ترین قسمت داستان همین مقایسه هاست. یه سوهان اساسی به روح و روانت میزنی.

بعد از اینکه سمباده رو هم کشیدی متوجه میشی که در ناحیه گردن و گلو یه چیزی قلمبه شده طوری که خیلی سخت میتونی نفس بکشی. اینجاست که به یه جرقه خیلی فسقلی احتیاج داری تا راه نفست رو باز کنی. بسته به شدت سوهان کاری چند دقیقه ای طول میکشه تا مشکل تنفسی هم حل بشه. در اینجا کافیه تا یکی دو تا از دستمال کاغذی های روی میزت رو چماله کنی تا صورتت خشک بشه. حالا با خیال راحت روی تختت دراز میکشی و میچسبی به دیوار و میخوابی. (البته به شرطی که تخت خوابت یه طرف دیوار باشه). فردا ظهر از خواب بیدار میشی و انگار نه انگار. کاملا سرد و معمولی. در طول روز که توی اتاقت واسه خودت نشستی به این فکر میکنی که این وضع زیاد هم بد نیست. تو مشکلی نداری، اشکال از بقیه ست که دپ نیستن!

کلا از آدما فراری شدم. تحمل شلوغی و این چیزا رو ندارم. حس و حال دوست و بیرون رفتن و گردش و تفریح و این جانگولک ها نیست. اعصاب ندارم.

همین طوری گفتم در جریان باشی. فقط گیر نده لطفا

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۸

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

285

میگن اسکندر مقدونی قبل از حمله به ایران کاملا دودل و مردد بوده. از خودش میپرسیده که چطوری باید به مردمی که از مردم کشورش بیشتر میفهمن حکومت کنه.

یکی از مشاوران بهش میگه: کتاب هاشون رو بسوزون، بزرگان و خردمندانشون رو سر به نیست کن و دستور بده تا به زنان و بچه هاشون تجاوز کننن.

اما یکی دیگر از مشاورها که ظاهرا جناب ارسطو بوده میگه: نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار، آنها که میفهمند و باسوادند را به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت، فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

283

مطمئن باش اگه این آخری هم غیب نشده بود و مثه اون ۱۱ تای دیگه به گاف.الف رفته بود، هرگز تولدش رو جشن نمی گرفتن!

چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

282

بیا بریم ۲ تا بلیط هواپیما بگیریم. حتما ِ حتما هم هواپیماش باید "توپولوف" باشه. بعدش سقوط کنیم و LOST بشیم. همین.

سه‌شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۸

ویززززز

تو اتاقم تنها منبع نورانی مانیتوره. همه جا در سکوت مطلقه و فقط صدای فن کامپیوتر شنیده میشه.
صدای پشه کوری رو بیخ گوشت حس میکنی... با دستت ردش میکنی بره... صدا قطع میشه... بعدش یدفعه یه جای بدنت داغ میشه...

و این اتفاق بارها و بارها می افته!

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

Body OFF

بنده امروز طی یک اقدام خداپسندانه خودم رو به مثال یک عدد گوسفند مرینوس استرالیایی ِ اصل، به دست تیغ برنده ی یک عدد دستگاه موزر سپردم و کلیه موهای بدن مبارک را از انگشت شصت پا تا بیخ گردن، از ریشه قطع و معدوم نمودم. بعدش واسه اینکه کم نذاشته باشم رفتم و یدونه کِرم veet هم خریدم و تقریبا نصفش رو استفاده کردم ولی دریغ از ۱ تار مو که کم شده باشه! (البته به خانوم فروشنده تاکید کردم که واسه خودم میخوام و اون هم گفت همین جواب میده - که نداد) ما هم کم نیاوردیم و با تیغ یه حال اساسی به خودمان دادیم.
الان احساس میکنم از نو متولد شدم. برخورد مولکول های هوا رو با پوستم حس میکنم. حدس میزنم 1kg از وزنم کم شده باشه. نمیدونی دوش گرفتن چه لذتی داره...

الان میدونی چی خیلی میچسبه؟ اینکه پیش یکی از اینا باشی و میلیمتر به میلیمتر پوست های همدیگه رو لمس کنین!

یکشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۸

این قصه، خود حکایت ماست

فرض کنید که ما همانا در این داستان نقش B را بازی میکنیم و چندین قرن است که میخواهیم به "سه نقطه" برویم و همگان این موضوع را میدانند، از جمله A و C

سناریو به قرار زیر است:

C: آهای B جان، چطوری گل پسر؟ خودت هم که میدونی منم مثه تو قصد عزیمت به "سه نقطه" رو از قدیم الایام داشته م. پس بیا و با هم بزنیم بریم "سه نقطه" ، باشه؟

B: باشه، حرفی نیست. من که پایه م. (یه خورده میگذره و سر و کله ی A پیدا میشه)

A: چطوری B؟ خوبی؟ چه خبرا؟ من میخوام به "چهار نقطه" برم. تنهام، میای با هم بریم؟

B: رفیق، تو که خودت خوب میدونی، من خیلی وقته که میخوام به "سه نقطه" برم. ظاهرا C هم همین برنامه رو داره. چند وقت پیش گفت که بیا با هم بریم. منم قبول کردم.

A: جدا؟! خوب... بگذار فکر کنم... "سه نقطه" هم بدکی نیست. منم با شما میام!

B: راست میگی؟ خیلی عالیه. اصلا ۳ نفری حالش بیشتره. (در اینجا B تصمیم میگیره که C رو در جریان بذاره)

B: آهای C ، اومدم بهت بگم که A هم با ما میاد.

C: جانم؟! من عمرا با وجود A به "سه نقطه" نمیرم. برو بهش بگو ما زودتر برنامه ریزی کردیم. بهش بگو خودش بره "چهار نقطه" حال کنه. من قیافه ش رو نمیتونم تحمل کنم. اصلا چشم دیدنش رو ندارم.

B: مگه چه عیبی داره؟! خب A هم باشه. اینطوری که بهتره، مگه نه؟

C: نه. اصلا اگه میخوای با A بری من نمیام. خودتون ۲تایی برین با هم.

B: ای بابا. اون بنده خدا که اصلا روحش هم خبر نداره که تو اینجوری در موردش فکر میکنی. حتی من هم نمیدونستم تو تا این حد با A مشکلات داری. ولی سخت نگیر پسر، بیا بریم، خوش میگذره ها...

C: برو گمشو... اصلا قیافه تو رو هم نمیخوام ببینم. اصلا با همون A برو. منم خودم تنهایی میرم. (در اینجا B به حالت چیز شدگی محل را ترک میکند. مدتی بعد دوباره C تماس میگیرد)

C: ببین B ، من حال کردم با تو برم "سه نقطه". خودت یه جوری A رو دَک کن.

B: آخه چرا؟ بعدش هم، چی بهش بگم آخه؟ برم بگم تو نیا با ما؟ خدایی این درستش نیست. اگه هم اینجوری بهش بگم خب میفهمه که همه این ماجرا زیر سر توئه.

C: برام مهم نیست. خبرش رو بهم بده. تهش بگو ببینم با منی یا با اون. منتظر جوابتم. بای بای.
***
و اینجاست که B حُکم همون چوب ۲ سر طلا رو پیدا کرده. هر کاری بکنه آخرش بازنده خودشه. اگه با A به "سه نقطه" بره اونوقت C تا ابد دهنش رو سر این موضوع صاف میکنه، اگه هم با C بره، اونوقت کشکی کشکی A رو از خودش رنجونده. و اینجاست که B کلا باید قید "سه نقطه" رو بزنه.

پیشبینی: جناب A واسه خودش میره "چهار نقطه" و حال میکنه. C هم خودش تنهایی میره "سه نقطه" و شاد و خرم بر میگرده. این وسط فقط B به گاف الف میره. چون C با رفتارش مزه هرچی "سه نقطه" ست رو براش زهر کرده.

نتیجه گیری اخلاقی: جواب نیکی، بدی ست!!!

جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

زیست با تغییر*

حکومت که گول و گم باشد، مردم آرامند
حکومت که تند و تیز باشد مردم ناراضی اند
افسوس که بدبختی زیر خوش بختی است و خوش بختی روی بدبختی، افسوس!
کی می داند که آخر این کجاست؟
هیچ چیز معلوم نیست

معمولی به هول انگیز تبدیل میشود
خوش بخت به بدبخت
و سرگردانی ما همچنان ادامه دارد

از این رو دانایان
بی آنکه ببُرند شکل میدهند
بدون اره کردن چارگوش می کنند
حقیقی ِ بدون اجبار
این ها نوری هستند که نمی درخشند

*دائوده جینگ II - ص ۵۸

سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸

قُل درونی ِ من

به دعوت پریزاد عزیز قرار شده که از قُل م (دوقلوی خیالی) بنویسم. از اینکه تو عالم وبلاگ یا واقعیت کی می تونه دوقلوی من باشه.

راستش من از زمانی که یادم میاد یدونه دوقلویی داشته م که همیشه و همه جا با من بوده و هست و به هیچ وجه خیالی نیست!
اصلا شاید بشه گفت که این "قُل" یه جورایی مکمل این آدمیه که الان داری میبینی (و حتی ممکنه من مکمل اون باشم). بطور کلی از من جدا نیست. دقیقا قسمتی از وجود و شخصیت منه و شدیدا باهاش در ارتباطم. هر روز باهاش حرف میزنم، درد دل میکنم، مشورت میکنم، با هم دعوا میکنیم و خیلی چیزای دیگه.
**شاید برات خنده دار باشه اما همین الان هم که دارم مینویسم اون یکی هم داره توی مخم حرف میزنه و میگه که چی بنویس و چی ننویس. موقع هایی که دارم فکر میکنم مثه این میمونه که در ۱ زمان ۲ نفر دارن با همدیگه فکر میکنن و خدا به دادم برسه اگه این دوتا در اون لحظه با هم بحثشون بشه و نظرشون مخالف هم باشه. یکی از دلایلی که گاهی وقتا (مخصوصا موقع درس خوندن) نمیتونم روی موضوع خاصی تمرکز کنم اینه که ۲تا نقطه تمرکز دارم، و این یعنی فاجعه. چرا؟ چون مجبورم که هر ۲ تا کار رو انجام بدم!**
اگه بخوام از خصوصیاتش بگم توضیحش شاید یه ذره سخت باشه. چون تبدیل کردن اون حالت ها و خصوصیت ها به کلمه برام مشکله. در کل هیچ قالب و فرمولی نداره، اصلا موجود قابل پیشبینی و روتینی نیست. **هر موقع که اراده کنه میتونه تبدیل به یه دختر بشه، پیرمرد بشه، سوسک بشه، فیلسوف بشه، میتونه تبدیل به شوخ ترین موجود کره زمین بشه، میتونه افسرده باشه. اصولا همه چیزی میتونه باشه. هیچ محدودیت زمانی و مکانی نداره. مثلا اگه حوصله مون سر بره خیلی راحت با هم میریم پاریس و توی یه کافه ی کنار سِن میشینیم و قهوه میخوریم و گپ میزنیم. بعدش هم دوباره میایم اتاقمون.**
این دوقلوی من به شدت فعاله. به اندازه ای که حتی نمیتونم تشخیص بدم که این منم یا اون یکی!
تو دنیای وبلاگی با تارا و ساسوشا به شدت حس دوقلو بودن دارم. و تو دنیای واقعی هم در درجه اول با مامانم، بعدش Manon ، گاهی وقتا هم شهریار و سپیده و سارا. نمیدونم چرا توی دنیای واقعی هنوز اون دوقلوی دلچسبم رو کشف نکردم.

همه کسانی که این رو خوندن دعوت هستن برای نوشتن از دوقلوی درونیشون.

پ.ن: چیزایی رو که بین ** نوشتم از قول او یکی بوده!
بی ربط نوشت: لوله کشی مربوط به خونه خودمون نبود!
بعدا نوشت: الان که یه دور نوشته م رو خوندم به این نتیجه رسیدم که اصلا نتونستم توصیفش کنم. شاید واسه اینه که اون بدجنس عوضی اجازه نداده!!!

شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۸

276

... و داستان لوله کِشی ساختمانِ کذایی کماکان ادامه دارد. قضیه بیخ پیدا کرده اساسی!
***
ساعت ۱۱ شب: بیخیال بابا. گور پدرش. بالاخره یه طوری میشه دیگه. نمیتونه که درست نشه.

واسه رفع خستگی بیا با هم بخونیم: میدونم "زمین صافه" ... (جدید ترین آهنگ زدبازی)

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

275

جفت ۶ آوردن یعنی اینکه کابینت کار محترم وقتی میخواسته کابینت رو به دیوار پیچ کنه اون مَته ی کذایی رو دقیقا جایی بذاره که لوله آب از زیرش رد شده!!!
تازه از راه رسیدم. فردا کلی خر کاری دارم. شب بخیر.

چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

شلغمیسم

چند وقتی میشه که داشتم روی یه پروژه کار میکردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که قابل اجراست. میخوام تبدیل به یه شلغم بشم، سیب زمینی، هویج. چه فرقی میکنه؟ اصلا میخوام تبدیل به یه موجودی بشم که زیاد به دور و برش توجه نمیکنه تا مجبور بشه که فکر کنه و در نتیجه اون فکرها باعث ناراحتیش بشن. اصلا میخوام گاو بشم.

چون این قسمت رو دوست نداشتم زدم پاکش کردم!

راحت میخوام بشینم و واسه خودم آهنگ گوش کنم، کتاب بخونم، فیلم ببینم. همین.
به همین سادگی... به همین خوشمزگی

بعدا نوشت: اصلا نمیدونم چرا این مزخرفات رو نوشتم. شاید یه خورده زیاده روی کردم. گرچه گاهی وقتا لازمه آدم این چیزا رو هم بگه اما زیاد از حد خوشم نمیاد از ناله کردن و غر زدن و شکایت و اینا بنویسم. الان میخواستم بزنم پاکش کنم اما باز دوباره گفتم به درک، بذار باشه. تَه ش رو بذار بهت بگم: خل شدم به تمام معنا.

دوشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۸

273

میدونی چرا از روزهای تعطیل متنفرم؟
واسه اینکه مجبورم "بابا" رو چند ثانیه ای بیشتر ببینمش!

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

white bikini

تازگی‌ها روی تختم یه خانوم خوشگل و مامانی که یدونه Bikini سفید پوشیده پیدا کردم. هی دلم می‌خواد برم توی بغلش و بگیرم بخوابم. بعضی وقتها هم هوس می‌کنم که گره سوتینش رو با دندون باز کنم و ببینم اون پشت چه خبره!

جمعه، تیر ۲۶، ۱۳۸۸

توفیق اجباری

تو رو به جون هر کسی که می پرستی، وقتی خواستی عروسی کنی برو یه جایی رو اجاره کن که زنونه مردونه جدا نباشه. اگه هم اصرار داری که باید جدا باشه بی زحمت آقایون رو دعوت نکن. بذار تو خونه بمونن، حالش بیشتره.

جاتون خالی نباشه امشب یکی از این مدل های خانم ها از این طرف - آقایان از اون طرف دعوت بودیم که توفیق اکیدا اجباری بود. به معنی کلمه مزخرف. نوازنده کیبورد و آقای خواننده روی اِستیج بودن و نقش ضبط صوت رو ایفا میکردن و هر از گاهی واسه خانم هایی که اون طرف دیوارهای ۳۰ سانتی متری مشغول حرکات موزون بودن تیکه مینداخت و از قِر دادنشون تشکر میکرد!

این طرف هم که ماها (یعنی جماعت مذکر) باشیم مثه مجلس ترحیم بود. فقط با این تفاوت که از اون بلندگوهای عظیم و گوش خراش، بجای نوحه و ناله صدای "خوشگلا باید برقصن" میومد. در ضمن امشب دلم کلی واسه خوانندهه سوخت. آخه هیشکی اونجای خودش هم حسابش نمیکرد. اصلا انگار وجود نداشت.
بعد از شام هم که آقایون شکم هاشون تخت شد دیگه کسی اعصاب شنیدن آهنگ با اون حجم صدا رو نداشت و همه از سالن زدن بیرون و توی محوطه ولو شدن. فقط یه سری از این پیر پاتال ها نشسته بودن و خواننده محترم هم ول کن نبود و کماکان توی میکروفون عربده میکشید.
خلاصه اینکه توی تالار و هتل و سالن (و اماکن مشابه) عروسی گرفتن محض غلطه. یا نگیر، یا اگه میخوای بگیری فقط باغ.

چهارشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۸

270

به تازگی چند عدد سیخونک از جاهای مختلف دریافت نموده ایم که ما را به فکر وا داشته اند.
داریم راجع به ایشان فکر می نماییم. داریم فکر مینماییم که آیا واقعا مرد ِ انجام دادنشان هستیم یا نه.
عظیم ترین مشکل اینجاست که ما ممکن است جو گیرانه تصمیماتی بگیریم و از آنجا که ما به باسن محترممان اعتماد کافی برای هم کشیدن و انجام کارهای مذبور را نداریم، در نهایت نمیدانیم که چگونه تصمیمی باید گرفت!

پروردگارا، لطفا خودتان ما را به بهترین شکل هدایت فرمایید. در ضمن 330 هم فراموش نشود. با تشکر
نیروی اهورایی آرزویم است...

سه‌شنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۸

لاک پشت وار

اینک نمونه انسانی می باشیم که همه چیز برایش slow motion شده است. مثل جلبک ها فکر میکنیم و همانند لاک پشت حرکت. به مثال خرس میخوابیم و شبیه پاندا غذا میخوریم.

شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۸

268

به نظرت من اگه از همین لحظه شروع به کار کنم و عین خود اِسکروچ پس انداز کنم، اونوقت تا کی باید جون بکنم تا بتونم یکی از این ها رو صاحب بشم؟ هان؟
تازه 335 هم نمیخوام، به 325 هم رضایت میدم. حتی اگه 320 هم باشه (که بعید میدونم) باز هم قبوله. فکر کنم الان 2009 ش یه چیزی حدود صد و ده بیست تومنی باشه.
پروردگارا به دادم برس که من عاشقشم. ولی ببین من کِی دارم بهت میگم، بالاخره یدونه ش رو میخرم. حالا میبینی. اگه مُردم هم وصیت میکنم با یکی از همین ها ببریدم قبرستون.
جون ِ من دعا کنید عقده ای از دنیا نرم!

توضیح نوشت: همه ی لینک های این اسباب بازی رو برید نگا کنید، ببینید چیه لامصب!

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۸

267

تقریبا توی این ۱ ماه گذشته بلاگفا به تمام معنا گند زده. فکر نمیکنم بقیه ی سرویس دهنده های فارسی اینجوری شده باشن. بیشتر وقتا که "service unavailabe" میزنه و کلا بلاگفا پایینه، وبلاگ ها باز نمیشن، خیلی سخت sign in میکنی و وقتی که مطلب مینویسی بعد که پابلیش میکنی همه ش میپره و...

تصمیم گرفتم به Blogger مهاجرت کنم. فقط ۲ ماه دیگه از آرشیوم مونده تا همه ش به بلاگر منتقل بشه.
ولی با اینکه محیط اونجا حتی با ایراداتی که واسه فارسی زبان ها داره، خیلی خیلی حرفه ای تر و دلچسب تره اما نمیدونم چرا بلاگفا رو بیشتر دوست دارم. شاید عادت باشه اما اینجا حس بهتری داره. مطمئنا اینجا رو تعطیل نمیکنم. اونجا مینویسم و هر کدومشون رو که دوست داشتم اینجا هم کپی میکنم.

آهنگ نوشت: یه ۱۰ روزی میشه که "زندگی من" از Zed بازی داره اساسی حال میده...

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸

266

بالاخره تونستم یدونه قالب واسه اینجا پیدا کنم و تنها دردسری که الان دارم اینه که با فایرفاکس یه ذره مشکل داره، فونتش رو هم باید دستکاری کنم.
خدا بخواد اینجا داره واسه اثباب کِشی آماده میشه.

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۸

265

من امروز به خودم ثابت کردم که رتبه ی اول حماقت در اختیار منه. چطوری؟ آدم وقتی ساعت ۱۱ تا ۱۲ و نیم ظهر در هوای لطیف تابستانی و زیر تابش دل انگیز خورشید بره فوتبال بازی کنه واسه سال های سال رتبه ی اول حماقت (و خیلی چیزهای دیگه) رو در اختیار میگیره!
***
وقتی کسایی مثه Jon Bon Jovi و Richie Sambora بشینن واسه مردم کشورت آهنگ درست کنن و حتی چند کلمه ای فارسی بخونن، مطمئنا خیلی از ایرانی ها در سراسر دنیا به وجد میان، و کسایی مثه من که سال های سال با آهنگ هاشون زندگی کردن هم دیوونه میشن. بخاطر این کارشون منم نتونستم بی تفاوت بشینم و رفتم روی وب سایت Jon Bon Jovi و بخاطر آهنگ stand by me براش پیغام گذاشتم و ازش تشکر کردم. همینطور روی ویدئو کلیپش روی یو تیوب. شما هم اگه دوست دارید به اینجا برید و برای J.Bon Jovi کامنت بذارید. این هم لینک ویدئو. به نظرم کار خوبیه اگه ما ایرونی ها هم از این کار قشنگ Bon Jovi تشکر کنیم.

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۸

ایراد

مشکل میدونی چیه؟
وقتی میخوایم به کسی یا چیزی فکر نکنیم، به این فکر میکنیم که نمیخوایم به اون نفر یا چیز فکر کنیم، ولی در عمل با تمام قوا به اون فکر میکنیم!!!
***
بعدا نوشت: آهنگ جدید اندی و Bon Jovi به اسم Stand By Me رو هم از اینجا دانلود کنید. (تیکه ی اولش رو جان بون جوی خیلی باحال فارسی میخونه. احساس خیلی خوبی به آدم دست میده وقتی ببینی که یه بَند معروف مثه Bon Jovi بیاد و واسه مردم کشورت آهنگ بخونه. واسه همینه که بون جوی، بون جوی شده)

یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۸

263

و بالاخره آن اتفاقی که نباید می افتاد... افتاد

ما دیروز ۳۵۵ هزار تومان از پول های عزیزمان را به یک آقای خوش اخلاق و خندان دادیم، و در عوض ایشان هم یکی از این ها را به ما دادند که برای خودمان باشد.
ما حالا دیگر پول زیادی برای سایر امورات زندگی مان نداریم. ما بیکار میباشیم. باید بنزین کمتر مصرف کنیم، در مصرف شارژهای ایرانسل مان بیشتر باید دقت کنیم، با دوستانمان نمیتوانیم هِی بیرون شام کوفتمان کنیم، هِی نمیتوانیم برای خودمان تی شرت بخریم و غیره. به هر حال تا مدتی به گاف الف خواهیم رفت. باشد که رستگار شویم.

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸

262

  • خودکُشی توی بلاگفا داره شایع میشه. امروز یکی دیگه از دوستان وبلاگی رو هم کشف کردم که وبلاگش رو shift + delete کرده.
  • چند وقت میشه به این نتیجه رسیدم که متاسفانه بلاگفا اصلا امنیت نداره. اولا اینکه هکرها هر غلطی که دلشون بخواد دارن میکنن. نکته ی بعدی هم اینه که IP های بلاگفا رو خیلی خیلی راحت تر از سرویس ها دیگه میشه ردیابی کرد و از این لحاظ باز هم بلاگفا امنیت نداره. بنابراین با شرایطی که حاکم شده (و احتمالا بدتر هم خواهد شد) دور از انتظار نیست، اگه نوشته ی شما به مزاق بعضی ها خوش نیاد فرداش صبح اول وقت بیان دَم خونه تون. مواظب باشین.
  • دیروز تا دیروقت بیرون شهر بودم. یه جای ساکت و آروم و دِنج. یکی دو ساعتی محو آسمون و ستاره هاش بودم. وقتی هوا صاف و همه جا تاریک باشه آسمونِ شب واقعا دیدنیه. دلم میخواست تا خود صبح دست هام رو بذارم زیر سرم و ستاره ها رو نگاه کنم. من که دیشب واقعا تو کف آسمون رفته بودم. مُخ گوزیده بود اساسی. کلی هم افسوس خوردم که چرا دوربین همراهم نبود. البته واسه این شرایط عکاسی نیاز شدیدی به یک عدد لنز خر میباشد!
پ.ن: محض اطلاع واسه هماهنگی میخوام بدونم تا کِی قراره سیاه پوش باشیم؟ ۱ هفته کافیه؟ با این قالب زیاد حال نمیکنم.
بی ربط: مایکل جکسون هم امروز بر اثر عارضه قلبی در سن ۵۰ سالگی فوت کرد. حیف بود.

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

261

حالم خیلی خرابه. از دیشب تا حالا اون دختری که وسط خیابون داشت جون میداد هی میاد جلو چشمم و گریه ام میگیره..
 لعنت به این قدرت کثیف

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۸

260

چون خودت اون چیزی رو که الان قاعدتا باید در موردش حرف بزنم رو میدونی پس چیزی نمیگم. نمیگم چون دیگه روحیه ش رو ندارم. چون دیگه حالم ازش بهم میخوره.

بگذریم.

there's no way to find you pal, so let's try this: happy birthday you dumbass gemini and best wishes, the hot%test gi%rls just for you with the firmest bre%asts you can imagine. also a soft silky sk%in. wow, i boiled up! **

**: بهترین پیغام تبریک تولدی که امسال گرفتم. دعا کنید برآورده بشه! :پی

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۸

259

حال کردم یه ذره دِپ بشم. خسته هم هستم. اخلاقم یه نَموره هاپو شده. حال و حوصله ی خاصی هم ندارم. از اینکه دارم این اراجیف رو اینجا مینویسم احساس خوشبختی میکنم.

پ.ن: تصمیم گرفتم واسه تنوع هم که شده بشینم و از اول سریال Family Guy رو توی مانیتور ۲.۵ اینچی iPod تماشا کنم. سیزن 6 که تمام بشه به احتمال زیاد من هم کور شده م!

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

پوچی

احساس پوچی مفرط دارم... نفرت تمام وجودم رو گرفته... احساس حقارت دارم... احساس نادیده شدن... احساس بازیچه شدن... از ناراحتی دارم خفه میشم... بغض گلوم رو گرفته... مغزم مثه زودپز داره سوت میکشه.

میدونی دلم چی میخواد؟

یدونه فشنگ + یدونه کُلت ۹ میلیمتری + مقادیری خ*** و خلاص...
بَنگ

پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

2806 *

خدایا من به شما علاقه دارم... ولی از جنابعالی تقاضا میکنم ساعت 4 و نیم بامداد اِکس دوست جان هایمان را sms ی حواله مان نکنید. بگذارید به حال خود باشیم. ما تازه داشت خوابمان میبرد. مگر نمیدانید که تا 7 صبح اس ام اس نگاشتن انگشتان دست را دچار آرتروز و چشمان آدم را کور میکند؟ تازه، باتری موبایل آدم هم تمام میشود.

این جور چیزها رو که به یاد آدم می آورید، آدم هِی دلش میگیرد. آدم هِی روی سقف اتاقش خاطرات گذشته را میبیند. ممکن است یک عدد فیل بزرگ و کمی وحشی هوس مسافرت به هندوستان نماید در حالی که نه گذرنامه دارد و نه ویزا.
چرا اصرار دارید که با رشته تارهای عصبی ما ویولون بزنید؟!

این پسر من هم چند وقتیه که کاملا زده به سرش. هنوز کشف نکردم که چطوری میره بالا پشتِ بوم و بعدش واسه پایین اومدن مثه خر تو گِل میمونه. باز جای شکرش باقیه که میدونه نزدیک ترین نقطه به پنجره اتاقم کجاست تا بیاد و درخواست نجات کنه. اگه پیغام S.O.S ش دریافت نشه میره سمت آشپزخونه تا خانوم والده رو صدا کنه.
وسط این هیری ویری تقریبا ساعت 6 بود که میبینم داره صدام میکنه. بلند شدم رفتم اون بالا در رو براش باز کردم. مثه فشنگ از بین پاهام جیم زد و 4 تا پله پایین تر هم شروع کرد به پاچه خواری. فکر کنم واسه گــــُل پسرم هم صبح علی طلوع پیامک میاد!!!
باید ادبش کنم، یهو اگه خونه نباشیم و بره اون بالا گیر بیوفته بچه م تلف میشه.

*: چهار رقم آخر شماره موبایلش.

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۸

دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

255

من دیشب تمام وقت داشتم به "دست" های کثیف تر از اون صورت کریهش نگاه میکردم. با اون چشم های مسخره و لبخندهای تلخش. این دیگه کیه خدایا؟! چطوری میتونه به این راحتی به ۷۰ میلیون آدم دروغ بگه؟!

من میترسم... میترسم از روزی که برنده اعلامش کنن و فردای اون روز یه تسویه حساب جانانه با همه مون بکنه. به هر قیمتی شده باید جلو این مرد رو بگیریم.

جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۸

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۸

خواب

کسی میدونه دلیلش چیه؟ چند وقتی میشه به محض اینکه چشمم رو میبندم خواب میبینم. زمان و مکان هم اصلا مهم نیست. توی این ۲۵ سال به اندازه ی این ۱ ماه خواب ندیده بودم. در جدیدترین شیرین کاری امروز بعد از ظهر توی خواب ِ واقعیم یه خواب ِ دیگه دیدم. فِک کن!!!

به یک عدد Alt برای همکاری با Ctrl و Delete نیازمندیم

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸

روان پریشی

از اونجایی که بنده میترسم که اگه این چیزا رو یه جایی ننویسم، ممکنه احیانا لال از این دنیا برم بنابراین زرت و پرت های امشب رو بدین شرح عرض مینمایم:

نکته ی اول اینکه دیشب به دلیل اورگاسم موسیقیایی حدود ساعت ۴ و خورده ای به یه خواب نازی رفتم که نگو و نپرس. رفتم و رفتم و همینطور که هدفون iPod م توی گوشم بود و همون آهنگ کذایی رو گوش میکردم یهو دیدم که سر از ستاد انتخاباتی برادر محسن رضایی سر در آوردم. حوصله ت رو سر نبرم، آقا یه چندتا از این رفقای ارزشی چنان پوستی از من کندن که بنده ز ِ بیخ مسلمان شدم. هرچی سوره ی قرآن + دعا و حدیث و غیره بود ریختن روی آی پادم و پیله کرده بودن که همه رو باید حفظ کنی وگرنه همینجا به شکل اسلامی ضبح ت میکنیم! (حالا بماند که به چه مکافاتی از اونجا جیم زدم و بعدش یه هم آغوشی مبسوطی با خانوم Megan Fox داشتم)

نکته ی دوم: من یه مشکلی دارم و اون هم اینه که خودم از این قضیه که چیزم خُله و یه مقادیری هم داغونم، اطلاع کامل دارم اما وقتی بهش فکر میکنم و دنبال دلایلش میگردم به این نتیجه میرم که من چیزیم نیست و حالم خوبه. اما ۲ دقیقه بعد ۶۰ برابر بیشتر برام مسجل میشه که بابا من حالم خرابه. مرحله ی بعدی اینه که میشینم با خودم حسابی فکر میکنم که چرا حالم داغونه. بعد به هیچ جوابی نمیرسم و این سیکل چیز خُلیسم هِی ادامه داره...

یه چیز دیگه هم بگم و برم، من آرزو دارم که یه روزی با Google و محصولاتش، مخصوصا Chrome ازدواج کنم.

فردا نوشت: ما با این نوشته کلی ذوق نمودیم. :پی

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸

B خوابی

با اینکه فقط یدونه شُرت تنمه اما باز هم گرممه. وقتی روی تخت از این دنده به اون دنده میشم تمام پوست بدنم به تشک میچسبه. کلافه م از اینکه خوابم نمیبره. آلرژی هم که باسن مبارک رو پاره کرده. حالم از باخت منچستر گرفته ست. تمرکز کردنم واسه خوابیدن فایده نداره. حس میکنم تمام صداهای دنیا رو دارم میشنوم. توی کله م دارن سمفونی "چهار فصل" رو اجرا میکنن. تعجب میکنم که چرا علی رقم اینکه در طول ۲۴ ساعت گذشته ۶ - ۵ ساعت بیشتر نخوابیدم اما باز هم مثه سگ جون دارم!
چراغ کوچیکه رو روشن میکنم. باز چشمم می افته به این کامپیوتر ِ لامصب. روشنش میکنم تا بیام و این جفنگیات رو بنویسم.

چند روزه که همه چیز ِ من شده گوش کردن به این لعنتی. رسما بنده رو مورد گاف.الف.ی.شین قرار داده. کثافت خیلی قشنگه. الهی تا ابد B خواب بشی اگه گوشش نکنی.
برم دیگه، باشد که به خواب ابدی فرو رویم.

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۸

250

و همونطور که پیشبینی کرده بودم دیروز صبح facebook هم پَر پَر شد.
واقعا دلم میخواد محتویات مغز مسئولان فیلتراسیون رو آنالیز کنم و ببینم توی کله ی مبارکشون چی میگذره. آخه میخوام بدونم به شما چه ربطی داره که ملت روی نِت دنبال چی هستن؟!

وقتی ۵۰ درصد لینک هایی رو که (مثلا) گوگل بعد از یه سرچ ساده به عنوان نتیجه بهت میده، خواسته یا ناخواسته بسته شدن و این یعنی توهین به فهم و شعور من، این یعنی به جای من فکر کردن، این یعنی به جای من تصمیم گرفتن.

آهای مسول محترم تصفیه، بجای جلوگیری از دسترسی مردم به سایتی مثه facebook به بهانه ی تبلیغات پُررنگ فلان کاندیدا که شماها ازش خوشتون نمیاد، برید و به طرفداران پر و پا قرص پرزیدنت خوش تیپ و مورد علاقه تون یاد بدین که چطوری از کامپیوتر و اینترنت میتونن استفاده کنن.
برادر عزیز، با تکنولوژی نمیشه جنگید، کِی میخواین قبول کنین که با ۲ تا کلیک ساده و ناقابل میشه همه ی دیوارهاتون رو پایین ریخت؟ تا کِی تصمیم دارین ضِد باشین؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۸

ایدا خانوم 47 میلیون ساله




فسیل حلقه گم شده داروین که نیمه انسان - نیمه میمون است کشف شد.
جان هوروم در مراسمی که در موزه تاریخ طبیعی آمریکا برگزار شده گفته است: «تصویر این فسیل در صد سال آینده در کتاب های درسی چاپ خواهد شد.» همکار او گفته است: «این فسیل عجائب هفت گانه دنیا را هشت گانه کرد»


اهمیت این موضوع چنان زیاد است که دیروز حتی گوگل لوگوی خود را به این مناسب تغییر داد و عبارت Missing Link found در صدر اخبار علمی قرار گرفته است.
دیروز از فسیلی با قدمت ۴۷ میلیون سال که حلقه گمشده سیر تکاملی انسان است و جد مشترک انسان, گوریل و میمون محسوب میشود رونمایی شد.


دانشمندان معتقدند این فسیل حلقه مفقوده شجره تکاملی انسان است و میتواند قسمتهای مبهم نظریه تکامل انسان رو به خوبی روشن کند.

اما این فسیل چه راهی را طی کرد تا به دست دانشمندان برسد.
این سنگواره در سال 1983 (۲۶ سال پیش) در آلمان کشف شد ولی شخصی که آن را کشف کرده بود بدون اینکه از اهمیت آن اطلاعی داشته باشد آن را بر روی دیوار خانه اش نصب کرد!
در سال 2006 یک دلال بنام توماس پرنر با دفترکار دکتر هوروم عضو هیئت علمی دانشگاه آثار تاریخی طبیعی اسلو تماس گرفت و خبر از در اختیار داشتن فسیلی با ارزش داد. پروفسور هوروم در این باره میگوید: "زمانی که پرنر سه عکسی که از این سنگواره در اختیار داشت را به من نشان داد نزدیک بود قلبم از کار بیفتد. میدانستم این دلال چه گنجینه نفیسی در دستانش دارد. برای دو شب تمام نتوانستم بخوابم. در بیست سال گذشته شایعاتی مبنی بر کشف فسیلی سالم و دست نخورده دهان به دهان میچرخید ولی هیچ فردی از جوامع علمی موفق نشده بود آن را ببیند"
کاری که دکتر هوروم کرد این بود که با اعاده نام علم اجازه نداد یکبار دیگر این سنگواره ارزشمند در دست دلالان معامله شود و در کنج خانه کلکسیونر دیگری خاک بخورد.
دکتر هوروم که از نقش اساسی این اسکلت در درک ما نسبت به تاریخ تکامل انسان خبر داشت سرانجام موفق شدند در یک معامله هنگفت چند میلیون دلاری و مخفیانه در یکی از بارهای مشروب هامبورگ این اسکلت را از این دلال خریداری کنند تا از بزرگترین قمار زندگیش به نفع علم موفق بیرون بیاید.

بالاخره دیروز بعد از دو سال تحقیق و پژوهش خسته کننده بر روی این فسیل, در برابر خیل عظیم مشتاقان در موزه تاریخ طبیعی نیوبورک از این سنگواره پرده برداری شد.

دکتر هوروم این فسیل که جنسیت ماده داشته است و اولین حلقه تکامل نوع بشر محسوب میشود را "ایدا" گذاشت.


این موجود که قامتی معادل ۹۱ سانتی متر دارد به گفته دانشمندان میتواند حلقه گمشده سیر تکاملی انسان باشد. این موجود جد مشترک انسان, گوریل و میمون است. این موجود میمون شکل ۴۷ میلیون سال پیش در دریاچه ای مرده است. دانشمندان معتقدند این فسیل حلقه مفقوده شجره تکاملی انسان است و میتواند قسمتهای مبهم نظریه تکامل انسان رو به خوبی روشن کند و از این جهت دارای اهمیت خاصی است. این موجود به قدری خوب فسیل شده است که حتی میتوان نقش خز بدنش را که بر روی سنگ بجا مانده است بخوبی مشاهده کرد. گفتنی است سالها پیش نیز فسیلی از نوعی میمون کشف شده بود که قدمتی حدود ۳ میلیون سال داشت ولی تنها ۴۰ درصد از آن سالم بود، در حالیکه "ایدا" نه تنها قدمتی معادل ۴۷ میلیون سال دارد بلکه ۹۵ درصد از آن کاملا سالم و دست نخورده باقی مانده است. این مقایسه به تنهایی اهمیت این کشف تاریخی را روشن میسازد.