پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۸

752

با اینکه همه ساعت‌های موظف کارکرد را از شنبه تا چهار شنبه تکمیل می‌کنیم، اما پنج شنبه‌ها را هم باید در دفتر حاضر باشیم.
اصولا هیچ کار خاصی هم نداریم و تا ساعت دوازده فقط وقت تلف می‌کنیم.
آقایان رئیس هم پشت میزهایشان نیستند و گاهی حتی جواب تلفن را هم نمی‌دهند.
فقط من دلیل این حضور بی استفاده و اجباری را نمی‌دانم. 

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۸

751

از امروز منتقل شدم به یک دفتر جدید. فضا نصف شده و تعداد کارکنان دو برابر!!
یک میز دو در سه را به چهار قسمت مساوی تقسیم کرده‌اند و گوشه بین ۲ دیوار را دادند به من. از ضلع شرق و جنوب به دیوار می‌رسم و سرم را که از شمال و روی مانیتور بالا می‌آورم با فرحناز شاخ به شاخ می‌شوم و از سمت غرب با مصطفی. شمال غربی هم مهدی نشسته و از همان اول که شدت ضربه‌هایش روی اینتر و اسپیس را دیدم حساب کار دستم آمد که اعصاب و روان درستی ندارد بنده خدا.
آنقدر فاصله من و مصطفی با دیوار کم است که وقتی می‌خواهم از پشت میز کوفتی‌ام بلند شوم و مثلا بروم دستشویی، بنده خدا باید صندلی‌اش را تا زیر گلو ببرد زیر میز تا من بتوانم رد شوم.
خلاصه که وضعیت چیدمان خیلی درب و داغان است. تازه این وسط ۲ تا پرینتر و دستگاه حضور و غیاب و چهار تا تلفن هم اضافه کنید.

یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۸

صبح بخیر ایران

پاییز هم به سرعت برق و باد از راه رسید. از زمانی که یاد دارم هیچ وقت از پاییز، و مخصوصا مهر ماه خوشم نمی‌اومد. شاید بیشترین دلیل تنفرم از پاییز بخاطر شروع مدرسه‌ها بود و صدای اقبال واحدی که سر ساعت شش و نیم صبح با چنان انرژی و شوقی فریاد می‌زد "صبح بخیر ایراااااااان" که انگار خودش شخصا خورشید را از آن طرف کره زمین کول کرده بود و آورده بود این طرف که روز را شروع کند!!
یک برنامه‌ای داشت به اسم "سفرنامه صبا" که هر روز از یک جای ایران بصورت زنده پخش می‌شد و می‌رفت با آدم‌های محلی آن شهر یا روستا مصاحبه می‌کرد و مزخرف می‌بافت از خوبی و خوشی آنجا. همیشه خدا هم کلی جمعیت پشت سرش جمع بود و تنها دلخوشی اون آدم‌ها این بود که چند ثانیه توی کادر دوربین جا بشوند.
یک پاترول چهار درب سبز و بژ رنگ داشت که باهاش اینور اونور می‌رفت و توی سال‌های ۵-۷۴ نیسان پاترول جز ماشین‌های لاکچری به حساب می‌آمد و هر کسی که پاترول سوار بود دیگر خدا را بنده نبود.
صدای آقای واحدی حکم زنگ ساعت بیدارباش را در خانه ما داشت. عین خروس بی محل، آدم را با رعشه از خواب بیدار می‌کرد و بعد عین جنازه می‌رفتم سر سفره صبحانه و منتظر می‌ماندم تا سرویس مدرسه بیاید و بوق بزند و بروم سوار پیکان استیشن زهوار در رفته آقای طلاکش بشوم و ۴۵ دقیقه بعد عین کمپوت گلابی همه‌مان را جلو مدرسه بریزد بیرون.

امروز همه‌اش از پنجره کنار میزم به هوای ابری بیرون نگاه کردم و نهایت تلاشم را کردم که ازش لذت ببرم.

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۸

لامصب من مریضم

هفته پیش رفتم داروخانه که انسولین بگیرم. مسئول دارو طبق معمول دفترچه بیمه را گرفت که برود توی سیستم تامین اجتماعی (یا یک جای دیگر که من نمی‌دانم) ثبت کند و دارو را بدهد.
بعد از تقریبا نیم ساعت آمد و گفت که دفترچه‌ات را باید ببری فلان جا تایید کنند که تو نیاز به انسولین داری.
گفتم من که نسخه دکتر دارم، نزدیک به ۲ سال آزمایش خون دارم، تایید واسه چی؟
گفت سیستم اجازه نمی‌دهد. باید فلان جا تایید کنند تا بتونی دارو بگیری. فقط یادت باشه که صبح اول وقت برو که علاف نشی.
گفتم یعنی ساعت چند اونجا باشم؟
گفت شیش و نیم.

شیش و نیم صبح نفر چهل و هشتم بودم که از دستگاه نوبت گرفتم. یک مشت آدم درب و داغان دور هم بودیم و هر کدام یک مرضی داشتیم که باید به کارمندهایی که آن طرف شیشه سکوریت نشسته بودند اثبات می‌کردیم که واقعا مریض هستیم!!
اوضاع جالبی نبود. انواع فحش کاف دار بود که به زمین و زمان حواله می‌شد.
بعد از کلی سوال و جواب و وزن و قد و فشار خون و تست قند خون، بالاخره ساعت یازده مطمئن شدند که من دیابتی هستم و واقعا دارو نیاز دارم. طرف با کلی منت بیمه‌ام را برای یک سال به عنوان یک مریض دیابتی تایید کرد. برای محکم کاری هم گفت که باید فوری خودت را به یکی از مراکز دیابت معتمد معرفی کنی.

از همانجا یک راست رفتم به مرکزی که خودشان معرفی کرده بودند. دوباره نوبت و آزمایش و تست و کوفت و زهر مار. بعد هم گفتند که از شنبه تا پنج شنبه باید کلاس آموزشی بروم تا بعد از آن پرونده‌ام را بگذارند زیر بغلم.

تا قبل از این، خودم کم و بیش می‌دانستم که دیابت چقدر مزخرف است اما عمق واقعی ماجرا را درک نکرده بودم هنوز. توی این چهار جلسه آنقدر چیزهای هولناک درباره دیابت یاد گرفته‌ام که همه پشم و پیلم ریخت.
تقریبا همه آنهایی که سر کلاس هستند میانگین سنی‌شان بالای ۶۰-۵۵ است و آنهایی که مسن‌تر هستند زیاد در جریان اتفاقاتی که در بدنشان دارد می‌افتد نیستند. یا به تخمشان گرفته‌اند و یا واقعا بیرون باغ دارند برای خودشان می‌چرخند.

از شما چه پنهان، ولی من کمی ترس برم داشته (که به نظرم باید هم بردارد) و به این فکر می‌کنم که زندگی تا چه اندازه می‌تواند کشکی و تخمی باشد.

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۸

اندر احوالات همکار جدید

تقریبا یک هفته است که یک همکار جدید پیدا کرده‌ام.
یک آقای پنجاه و اندی ساله که شاید یکی دو روز از خشک شدن جوهر حکم بازنشستگی‌اش گذشته و حالا سر از اینجا در آورده است.
دوست گرمابه و گلستان آقای رئیس است و یک میز هم بهش داده‌اند درست رو به روی من. یک جوری که وقتی نوت بوک هامون را باز می‌کنیم، ممکن است مانیتورها به همدیگر بخورند. در این حد نزدیک یعنی.
الان مشکل من این است که دیگر دست توی دماغم هم نمی‌توانم بکنم. هر موقع سرم را از روی مانیتور بلند می‌کنم با این آقای همکار جدید چشم تو چشم می‌شوم. برای استراحت به موبایلم نمی‌توانم مثل قبل ور بروم. حتی حدس می‌زنم ایشون به راحتی مانیتور من را از رفلکت توی شیشه عینکم هم می‌تواند ببیند و متوجه می‌شود دارم چه گهی می‌خورم.
البته اصولا هیچ گه خاصی نمی‌خورم ولی خب گاهی وقتها آدم دوست دارد بین کار چند دقیقه به خودش زمان استراحت جایزه بدهد، چهار تا صفحه باز کند یا دو تا خبر بخواند، توییتر را بالا پایین کند، یا حتی الکی وبگردی کند.. ولی اینجوی آدم حس می‌کند رفته است زیر ذره بین.
یک بدبختی دیگر هم هست، اینکه طرف وقتی دارد فکر می‌کند، از جاش بلند می‌شود و هی راه می‌رود.. هی راه می‌رود.. خب بتمرگ بابا. توی ۴۰ متر فضا نمی‌شود هی بالای سر من قدم بزنی که!!
بدبختی آخر هم اینکه از این دستور الکی بده هاست. توی همین چهار پنج روز پله‌های ترقی را در نوردید و با آسانسور رفت اون بالا بالاها. چپ و راست هم تز می‌دهد که آقای چیز (منرا می‌گوید) فلان چیز را بهمان طور بفرمایید. دوباره می‌رود توی اتاق رئیس، پشت درهای بسته با هم مذاکره می‌کنند، می‌آید بیرون، آقای چیز فلان چیز را بهمان طور بفرمایید!!

خودم را از پنجره پرت نکنم کف خیابون صلوات.

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۸

747

هفته پیش از آن هفته‌های ماراتن بود که خیال تمام شدن نداشت. چهارشنبه و پنج شنبه عین تراختور تا ساعت ۱۰ شب کار می‌کردیم. موقع رفتن، آقای رئیس خیلی با لطفات فرمودند که فردا (یعنی جمعه) هم زحمت بکشید و ساعت ۸ صبح دفتر باشید.
بعد از این حرف هیچ کداممان حتی به همدیگر نگاه هم نکردیم. فقط راهمان را کشیدیم و رفتیم.
دیروز هم تا حوالی ۸ شب مشغول راندن تراختور مربوطه بودیم. توی راه که داشتم می‌رفتم خانه، به خودم قول دادم که بعد از شام یک راست بروم دوش بگیرم و بخوابم.
تجربه نشان داده که هر موقع من به خودم قول استراحت بدهم حتما ورق برمی‌گردد.

دیگر گفتتن ندارد که دیشب درست مثل جعذ چهار چشمی مراقب محله بودم!!

شنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۸

746

بستنی‌ام را لیس زدم. دل و دماغی نداشتم، و وقتی آدم دل و دماغ ندارد، چیزهای خوب، خوب‌تر به نظر می‌آیند. اغلب متوجه این قضیه شده‌ام. وقتی آدم دلش می‌خواهد بمیرد، شکلات از مواقع دیگر خوشمزه‌تر می‌شود.

- زندگی در پیش رو / رومن گاری

یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۸

745

​یک عادت جدید مزخرفی پیدا کرده‌ام که صبح‌ها یکی دو دقیقه قبل از اینکه صدای آلار در بیاید، خاموشش می‌کنم و به خودم می‌گویم ۵ دقیقه دیگر از تخت بیرون می‌روم.. و خب گفتن ندارد که زودتر از ۹ چشم باز نمی‌کنم.
امروز هم دوباره دیر رسیدم شرکت. آقای رئیس به زور جواب سلام را داد. به گمانم دفعه بعد که دیر برسم، بار آخر خواهد بود و باید دنبال کار جدید بگردم.

توی شرکت کار زیادی نیست. بیشتر اوقات داریم با آنجامان بازی می‌کنیم. عمده فعالیت‌ مفیدی که انجام می‌دهیم انگولک کردن پروژه‌های قبلی است که تحویلشان به درخواست کارفرما عقب افتاده یا کلا لنگ‌ در هوا شده‌اند.
خلاصه که اوضاع بس دل انگیزی داریم.

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۸

744

طولانی ترین ۴ ثانیه دنیا برای من وقتی است که یک قطره خون روی نوار تست قند انداخته‌ام و چشم به صفحه نمایش دستگاه، منتظرم تا ببینم چه عددی را نشان می‌دهد.
توی تعطیلات نوروز آنقدر بالا بود که جرات تست کردن نداشتم. ترجیح می‌دادم فقط به خودم بگم بالاست و اصلا دلم نمی‌خواست بدانم که عدد کوفتی‌اش چند است. نه اینکه رژیم غذایی و اینها به هم خورده باشد، نه، ولی لامصب از اون رقم بالایی که همیشه بود هم زده بود بالاتر!!
امروز صبح وقتی قند ناشتا را ۱۴۳ نشان داد باورم نمی‌شد. از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. بعد از ۴-۳ ماه بالاخره قند زیر ۲۰۰ را دیدم. ۲ ساعت بعد هم عالی بود!!

امروز توی دفتر کلی کار مزخرف روی سرم ریخته که حال و حوصله هیچ کدام را ندارم.
از صبح آقای رئیس ۲ تا فایل اکسل فرستاده که رویشان کار کنم و هر نیم ساعت یکبار پیگیر می‌شه که چه غلطی کرده‌ام و من هی تکرار می‌کنم: هنوز تمام نشده
هر غلطی که بگی کرده‌ام.. بجز کاری که باید انجام بدهم.
اصلا مگه آیه آمده که آدم باید هر روز گوش به فرمان باشد؟

شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۷

743

از هفته اول اسفند متوجه شدم که علی رغم اینکه همه رژیم‌های غذایی و ورزش و توصیه‌های پزشکی را رعایت می‌کنم، ولی دوباره قند خونم در حال بالا رفتن است. یک هفته تمام هر کاری که از دستم بر می‌آمد را انجام دادم ولی انگار که نه انگار.
دوباره ریده شده بود به روحیه‌ام. کلافه بودم. رفتم و بست نشستم توی مطب دکتر و به هر مکافاتی بود بدون نوبت جدول قند خونم را دادم دست دکتر.

بعد از کلی سوال و جواب دکتر خندید و گفت: پوست کلفت شدی!!
گفتم منظورتان چیه که پوست کلفت شدم؟!
دوباره خندید و گفت: پوست کلفت شدی.. انسولین درست به بدن وارد نمی‌شه. باید سر سوزن بلندتر استفاده کنی. همین.
گفتم همین؟ حالم خوب می‌شه؟
گفت: نگران نباش. میاد پایین. نترس. آدمی که روزی ۵ تا تزریق داره به مرور پوستش ضخیم می‌شه، دارو خوب نفوذ نمی‌کنه.

رفتم نیدل ۸ میلیمتری خریدم. این چهار پنج روز گذشته را هم جرات نکردم چک کنم ببینم واقعا پایین آمده یا نه، ولی همین که دکتر گفت بخاطر این بوده که دارو خوب جذب نمی‌شده حالم بهتر است.

امروز توی دفتر چشمم به تقویم روی میز افتاد. تاریخ را که دیدم کُرک و پرم ریخت. باورش برایم سخت است که پنج روز دیگر سفره سال ۹۷ هم جمع می‌شود.
آخ که چقدر بالا و پایین داشت امسال. بیخود نیست که پوست کلفت شدم!!

شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۷

سندرم خواب

با اینکه دکترم بارها تاکید کرده که کم خوابی برایم اصلا خوب نیست، اما این یکی دو ماه گذشته کمتر پیش آمده که شب‌ها زودتر از ساعت ۲ خوابیده باشم.
هفته پیش از آن هفته‌هایی بود که روزانه شاید ۵-۴ ساعت خواب مفید هم نداشتم. صبح با کلنگ از تخت جدا می‌شدم و دهانم در طول روز عین غار علیصدر باز بود.

صبح جمعه قرار بود با یک اکیپ کوهنوردی بزنیم بیرون و کلاه قاضی را فتح کنیم و برگردیم. شب قبل صبحانه و ناهار و وسیله‌هایمان را بستیم و تا به خودمان آمدیم که بخوابیم ساعت از ۲ هم گذشت!!
ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه چشم بسته آلارم گوشی را خاموش کردم و رفتم که آب جوش توی فلاسک بریزم و فوری ترانه را بیدار کنم تا لباس بپوشیم و برویم که دیدم صدایش عین لولای در شده و به زحمت می‌شد فهمید که چه دارد می‌گوید. سرما خورده بود.
در همان حالتی که داشتم روی تشک سقوط می‌کردم بهش گفتم به فلانی زنگ بزن و بگو ما نمی‌آییم و..
ساعت ۱ ظهر بیدار شدیم. انگار که با بیل کتکمان زده بودند، له و لورده، درب و داغان.
خیلی خوشحال چایی دم کردم و صبحانه‌مان را از کوله پشتی بیرون کشیدم و دوتایی نشستیم به بلعیدن. خیلی کیف داد. یک ساعتی جلو تلویزیون لش بودیم و باز دیدم که گشنه‌مان است. با اشتیاق زدیم به ساندویچ‌های ناهار.
چیزی نگذشت که متوجه شدم توان باز نگه داشتن پلک‌هایم را ندارم. سینه خیز خودم را به اتاق خواب رساندم و تمام.
ترانه دو دستی تکانم می‌داد و با آن صدای خنده دارش تاکید می‌کرد که ساعت ۸ شد. اول فکر کردم که صبح شده و خواب مانده‌ام، اما هوا تاریک بود. زمان و مکان از دستم در رفته بود. هاج و واج نگاهش می‌کردم فقط. به زحمت نشستم و یادم آمد که دنیا دست کیست.
نور چراغ‌های سالن چشمم را می‌زد. برای چند دقیقه روی کاناپه ولو شدم. باز دوباره گرسنگی پاچه‌ام را گرفته بود. حوالی ۱۰ شام خوردم و در کمال ناباوری ساعت ۱۲ داشتم خواب هفت پادشاه را می‌دیدم.

امروز صبح باز با کلنگ از خواب بیدار شدم و کل روز به حالت غار علیصدر بودم. الان هم بعد از پست کردن این نوشته می‌روم تا تخم مرغ‌های آب پز خوشمزه‌مان را بالا بندازم و بعد تا خود صبح عین خرس گریزلی خرناس بکشم.

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۷

741

در طول روز به اندازه کافی مشکلات دور و برم هست که دیگر لزومی به جزییات بیشتر از دور و نزدیک نباشم. به همین خاطر در تلاشم تا کمتر اخبار و چیزهای ضد حال را توی موبایل و کامپیوتر و تلویزیون دنبال کنم.

شنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۷

740

حوالی سالهای ۸۸ و ۸۹ که سیمان ساروج کار می‌کردم با پس انداز ۳ ماه حقوقم توانستم یک iPhone 3Gs سی و دو گیگابایتی برای خودم بخرم. اگر درست یادم باشد آن موقع با اضافه کاری و پاداش و اینها چیزی کمتر از چهارصد هزار تومان حقوق می‌گرفتم و خرید یک گوشی ۹۲۰ هزار تومانی کار زیاد سختی نبود.

خوب یادم هست که بعد از خرید آیفون تازه متوجه شدم که باید مودم را هم عوض کنم تا وای-فای داشته باشد. آخر توی خانه فقط یک PC داشتیم که با مودم ADSL اکسترنال به اینترنت وصل می‌شد و هیچ خبری از دستگاهی که نیاز به مودم بی سیم داشته باشد، نبود.

چند روز طول کشید تا موفق شدم برای خودم apple ID بسازم و توی دنیای اپلیکیشن‌‌ها شیرجه بزنم. کم کم پای گیفت کارت‌های ۱۰ دلاری به ایران باز شد و آخر هر ماه ته مانده جیبم را برای موزیک و اپلیکیشن‌های باحال خالی می‌کردم. و این ماجرا تا زمانی که دلار نزدیک به ۴۰۰۰ تومان رسید ادامه داشت.

به نظر خودم یکی از کارهای خیلی خفنی که آن موقع‌ها می‌کردم این بود که صبح‌ها توی سرویس، مسیر ۱ ساعته تا کارخانه را به پادکست چشم انداز بامدادی بی‌بی‌سی گوش می‌کردم. عصرها هم موقع برگشت، اگر نمی‌خوابیدم، به یکی دو تا کانال انگلیسی زبان که بیشتر در مورد کتاب و فیلم صحبت می‌کردند گوش می‌دادم. و البته اعتراف می‌کنم که آنچنان از حرفهایشان چیزی دستگیرم نمی‌شد. چون موضوعات خیلی ادبی بودند و از وسط‌های كار رشته از دستم در می‌رفت.
وقتی هم که از ساروج بیرون آمدم، سیستم کاری‌ام عوض شد و عادت پادکست گوش کردن از سرم افتاد.

گذشت تا همین دو ماه پیش که ۲ تا بلیط رفت و برگشت اتوبوس گذاشتند جلو من و شهاب و فرستادند مان ماموریت.
توی اتوبوس از هر دری که می‌توانستیم حرف زدیم. لامصب نه خوابمان می‌امد و نه مسیر به این راحتی‌ها تمام می‌شد. لا به لای سکوت و خیره ماندن به جاده و ور رفتن‌های الکی به گوشی، شهاب گفت برایت یک لینک توی تلگرام فرستادم الان. کانال را فالو کن. خیلی باحاله. هم وقت کُشی است و هم چیزهای جالبی می‌شنوی.

یک کانال بود با چند هزار دنبال کننده و توی توضیحات نوشته بود "روایت شنیدنی ماجراهای واقعی"
به نظرم خیلی جذاب آمد. از بین چند تا پست آخر هوس کردم "قسمت ۳۶ - جان مکافی" را گوش کنم.
عالی بود.. ۲ ساعت تمام غرق در داستان بودم و روی سقف اتوبوس داشتم چیزهایی که می‌شنیدم را با تخیل خودم تصویر سازی می‌کردم.
شاید خنده تان بگیرد اما دلم می‌خواست هرچه زودتر زمان برگشت برسد و دوباره بشینیم توی اتوبوس و تمام وقت داستان‌های این کانال را بشنوم.
گذشت تا روزی که بالاخره می‌خواستیم برگردیم. یکی دیگر از داستان‌ها را توی تلگرام باز کردم و آماده شدم برای شنیدن که دیدم راوی داستان (علی بندری) قبل از شروع دارد می‌گوید که خیلی بهتر است اگر ما را با اپلیکیشن‌های پادکست گوش کنید و بلاه بلاه بلاه..
انگار که برای اولین بار آتش را کشف کرده باشم!!
هیجان زده اپ پادکست را باز کردم و Channel B را سرچ کردم و بوووم.
توی مسیر برگشت کمتر از چند جمله کوتاه با شهاب بیشتر حرف نزدم. خودش هم هدفون توی گوشش بود و هر از گاهی با اشاره می‌پرسید باحاله، نه؟
سرم را به نشانه تایید تکان می‌دادم و می‌گفتم خیلی.

از آن روز به بعد شروع کرده‌ام به گوش کردن از اولین قسمت. علاوه بر جذابیت ماجراها، خودِ گوش دادن پادکست هم، حس و حال خوبی به من می‌دهد. شور و شوق همان سال‌هایم را برایم دوباره زنده می‌کند. آنقدر که حتی دلم می‌خواهد خودم هم پادکست راه بیاندازم!!

راستی، شما هم چنل بی را توی برنامه پادکست گوشی‌تان سرچ کنید و حالش را ببرید.