سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۴۰۱

Free fall towards GA

 روز به روز اوضاع دارد داغان تر می‌شود. انگار که سوار ماشینی هستیم که توی سراشیبی ترمز بریده و مستقیم به سمت گا می‌رود.

قیمت هر چیزی که فکر کنی دارد سر به جهنم می‌گذارد. الان که دارم اینها را می‌نویسم دلار و تتر از مرز ۴۲ هزار تومان هم رد شده‌اند.

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۴۰۱

Ready to Explode

 از اول هفته اوضاع اینترنت تخمی شده است. حتی ExpressVPN هم هر ۴-۳ دقیقه یکبار قطع می‌شود و دوباره باید التماس کنی که دوباره برای چند لحظه وصل بماند.

همه کارهایمان روی هم تلنبار شده و از صبح تا عصر، خیره به مانیتور در حال التماس به پروکسی و کلیک دکمه رفرش بروزر هستیم.

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۴۰۱

close to the edge

 از هفته گذشته همه بچه‌های دفتر دور کار شدند اما من بخاطر نوع کارهایی که انجام می‌دهم حتما باید در دفتر باشم و کارهایم را از همانجا پیگیری کنم. اوضاع و احوال اینترنت هم که گفتن ندارد. ارتباط با جهان بیرون کاری دشوار، فرسایشی و زمان‌بر شده است و به همین دلیل کل این ده دوازده روز گذشته را در دفتر به خودم پیچیده‌ام و به آخوند و هر کثافتی که به این موجودات ربط داشته باشد لعنت فرستاده‌ام و در نهایت از اینکه موفق به انجام هیچ کار مفیدی نشده‌ام، بعد از چند ساعت، با اعصاب خط خطی و دست از پا درازتر به خانه برگشته‌ام. والبته خانه هم جای ماندن نیست. باید ماشین را بردارم و با اعصابی خراب‌تر به خیابان فرار کنم. اگر خوش شانس باشم شاید دوستی رفیقی آشنایی را بتوانم خفت کنم و تا آخر شب بیرون بمانم.

اما مطمئن هستم که این وضع ادامه نخواهد داشت.. نه این و نه آن!!

شنبه، آبان ۰۷، ۱۴۰۱

Baseball Bat

همه آدم‌هایی که می‌شناسم، انگار که در یک وضعیت بلاتکلیفی گیر کرده باشند. خودم که از بقیه هم اوضاع بهتری ندارم. از صبح تا شب فقط اخبار و اینستاگرم و توییتر را بالا پایین می‌کنم.
خشم و ناامیدی و نفرت و هیجان و استرس همه با هم قاطی شده‌اند و مثلا یک ویدئو از فرار کردن مامورها خوشحالم می‌کند و یک ویدئو دیگر که مثلا فلانی دارد سخنرانی می‌کند باعث می‌شود همه کشتی‌هایم عین تایتانیک غرق بشوند و با ویدئو بعدی دندان قروچه می‌کنم و ویدئو یا خبر یا حتی یک ترانه دیگر، اشکم را در می‌آورد.

روزها از شدت خواب در حال جان دادن هستم و شب‌ها که باید بخوابم، تا خود صبح عین جغد از محله پاسداری می‌کنم.
حال هیچ کاری ندارم. این چند روز گذشته اینقدر سیگار دود کرده‌ام که یک خط در میان باید هی صدایم را صاف کنم.

تنها چیزی هم که حالم را خوب خواهد کرد، یکی از اینهاست


که بگیرم دستم و..
..بله، همه توپ‌های بیس بال را به چوخ بدهم!!

شنبه، مهر ۳۰، ۱۴۰۱

من از شما و دین شما بیزارم

 روح و روان هیچ کس دیگر درست نیست. همه کلافه و سر در گم هستند.

هر کسی که تلفن می‌زند فقط VPN می‌خواهد. خسته شدم دیگر، همه را کله می‌کنم.

از امروز تصمیم گرفتم که دیگر اخبار را حتی توی توییتر و اینستاگرم هم دنبال نکنم. واقعا دیگر کشش و ظرفیت این حجم از بی رحمی و وقاحت و دروغ و تناقض و کثافت بودن را ندارم.

از یکی دو ماه قبل، فیفا ۲۳ را پیش خرید کرده بودم و کلی برایش ذوق داشتم، اما حالا دو سه هفته‌ای هست که عرضه شده و من حتی کامل دانلودش هم نکردم.

آخر شب‌ها که می‌آیم خانه فقط دلم می‌خواهد گوشه کاناپه چماله شوم و سعی کنم به هیچ چیزی فکر نکنم.

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۴۰۱

هشت و سی و چهار دقیقه

زمان شروع کار در دفتر ما ساعت ۹ است. در طول شش ماه گذشته محض رضای خدا من برای ۶ بار هم که شده سر موقع دفتر نبوده‌ام و دیروز از مقامات بالا اخطار کتبی گرفتم. علاوه بر جریمه تاکید شده بود که تا زمان از پیش تعیین نشده‌ای باید راس ساعت ۸ و ۳۰ دقیقه دفتر باشم.
امروز به مکافات ۸ و ۳۴ دقیقه ورود زدم و حدود نیم ساعت بعد، از بالا پیام رسید که حتی امروز هم سر وقت نیامدی!!
خندیدم و گفتم واقعا دست خودم نیست.
حوالی ظهر رئیس آمد و نشست کنارم و خندید و گفت: امیدوارم که ناراحت نشده باشی. می‌دانم که سیستم کار کردنت چطور است و من هیچ مشکلی با این مدل کار کردن تو ندارم اما بقیه ممکن است جنبه نداشته باشند و باعث بشود که نظم بقیه به هم بریزد و می‌دانم که درک می‌کنی.
خندیدم و گفتم درک می‌کنم و سعی خودم را می‌کنم تا ورود و خروج مرتب‌تری داشته باشم.

شعور داشتن خریدنی نیست. با هیچ آمپول و قرصی هم نمی‌شود به کسی شعور داد. واقعا باید قدر اینجور آدم‌ها را دانست.

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۴۰۱

PS5

تقریبا ۲ هفته پیش بود که تصمیم گرفتم دوباره برای خودم پلی‌استیشن بخرم. توی آخرین جلسه مشاوره، تراپیست عزیزم تجویز کرد که باید برای خودم ایجاد خوشحالی کنم.

از مطب که بیرون زدم، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که مثل سگ دلم پلی‌استیشن می‌خواهد.

آبان ماه پارسال بود که از سر ناچاری پلی‌استیشن ۴ را فروخته بودم و از همان موقعی که به دست صاحب جدیدش داده بودمش، تا چند هفته بعد جای خالی‌اش درد داشت.

کم‌کم خودم را راضی کرده بودم که حالا همچین چیز خاصی هم نبود و اصلا همان بهتر که به یک پسر بچه فروختمش.. اما ته دلم واقعا دوست داشتم کنسول بازی داشته باشم.

وقتی که تراپیست گفت برو و کارهایی که خوشحالت می‌کند را انجام بده.. بدون معطلی به یکی از دوستانم زنگ زدم که فلانی، پی‌اس۵ دیجیتال اِدیشن با یک دسته قرمز اضافه می‌خواهم.. جان من همین الان با پیک بفرست خانه!!

که البته، بخاطر اینکه خیلی ذوق داشتم، فردا شب به دستم رسید و ظاهرا آن شب، یک نفر همه پی‌اس۵ های شهر را یکجا خریده بوده و هدفش این بوده که ۲۴ ساعت من را توی کف نگه دارد!!

خلاصه اینکه هر ۲ روز تعطیلی تاسوعا / عاشورا مشغول بازی بودم و هر روز عصر که برمی‌گردم خانه، حتی برای چند دقیقه هم که شده، با اسباب بازی نازنینم خوش می‌گذرانم.

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۴۰۱

سوسک فاکینگ بالدار

 یکی دو روز است که دارند برای بارندگی و سیل و اینها هشدار می‌دهند. تقریبا یک هفته است که خیلی جاها بطور ناگهانی سیلاب راه افتاده و آب با خودش همه چیز را درب و داغان کرده و برده است. مثلا همین پریروز بود که امامزاده داود تا کمر توی گِل فرو رفت.

از طرف دیگر هوا به قدری گرم شده که کلا کولر جواب نیست. عین بستنی در حال وا رفتن و چسبناک شدم هستیم.

دیشب از شدت گرما رفتم روی پشت بام و به گلدان‌ها آب دادم و روی زمین را هم کمی خیس کردم. به شکل قابل توجهی هوا بهتر شد. روی نیمکت برای خودم لش کرده بودم و سرم توی گوشی بود که یهو دیدم یک چیزی با صدای پررر پررر آمد و تالاپ افتاد روی سرم.

عین دیوانه‌ها بالا پایین می‌پریدم و با دست توی سر و صورتم می‌زدم که دیدم یکی از این سوسک‌های بالدار از روی گردنم پایین افتاد و دوباره پرید. داشتم بالا می‌آوردم. توی زندگی هیچ چیزی از سوسک بالدار وحشتناک‌تر سراغ ندارم. لعنتی ۴ طبقه پرواز کرده بود و آمده بود بالا.

به خودم دلداری دادم که چیز مهمی نیست و لابد شانسی از اینجا سر در آورده و این حرف‌ها. دوباره رفتم توی گوشی اما دیگر لش نبودم. همه حواسم به این بود که دوباره سر و کله این هیولا پیدا نشود. بعد از چند دقیقه دوباره به حالت لمیده در آمدم و چشم به صفحه گوشی و رو به آسمان بودم و داشتم برای خودم از نسیم لذت می‌بردم که دوباره صدای بال‌های اژدها را شنیدم. گوشی را از جلو صورتم کنار کشیدم و نفهمیدم که چطور خودم هم بال در آوردم و از سر راهش پریدم کنار.

شب من نبود. بند و بساط را جمع کردم.. چراغ‌ها را خاموش کردم و درب پشت بام را هم چفت کردم و دوباره برگشتم روی کاناپه و به خدا با این اختراع تخمی‌اش بد و بیراه گفتم.

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۴۰۱

The quiet chaos driving me mad

 دوشنبه همین هفته نوبت مشاور داشتم. ساعت ۶ رسیدم و چند دقیقه بعد رفتم داخل.

برای اولین بار بود که اینجا می‌آمدم. مشاور خودم که سال‌ها پیش او می‌رفتم، آنقدر قیمت یک ساعت مشاوره‌اش را بالا برده که بعد از هر جلسه، تازه باید پیش یک تراپیست دیگر بروی که درد کارت بانکی‌ات را بلکه یک ذره کم کند!!

تقریبا یک ساعت و نیم بدون توقف حرف زدم. هی آب خوردم حرف زدم.

گفتم خسته‌ام.. نا امیدم.. شاید افسرده شده‌ام و البته خیلی خشم دارم.. مغزم دارد سوت می‌کشد.. خواب ندارم.. کلافه شدم.. حتی گاهی وقت‌ها همه‌شان با هم قاطی می‌شوند.

گفت همین الان هم که داری حرف می‌زنی می‌شود متوجه اینها شد. بیا و در طول این هفته تا جلسه آینده وقتی یکی از این حس‌ها سراغت آمد بنویس که دقیقا چه چیزهایی از توی مغزت رد می‌شود.

ساعت هفت و نیم از مطب بیرون زدم و هدفون به گوش راه افتادم سمت خانه.

شنبه، تیر ۲۵، ۱۴۰۱

هیچ

یکی از آشنایان، با همسر و ۲ تا بچه‌هایشان سه چهار روز است که از آلمان بعد از حدود ۳ سال برای یک هفته آمده‌اند اینجا که به خانواده‌شان سر بزنند و دوباره بروند.
دیشب یک جایی دور هم بودیم و در کنار گپ زدن‌های خانوادگی، یک خط در میان در مورد وضعیت زندگی در اینجا و آنجا صحبت می‌شد. مقایسه‌های اقتصادی، اجتماعی و از اینجور چرت و پرت‌ها.
نمی‌دانم چطور حرف از عکس‌های جیمز وب شد که شروع کردم با وحید در مورد فضا و کهکشان و اینها صحبت کردن. البته قات سواد در این مورد ندارم و تنهای چیزهایی که می‌دانم دو سه تا فیلم و مستند دیده‌ام و کلا ۲ تا کتاب خوانده‌ام.
شب که آمدم خانه هنوز توی فضا و کهکشان بودم. نشستم پشت کامپیوتر و شروع کردم به سرچ کردن و خواندن و در نهایت توی یوتوب غرق شدم. ساعت را نگاه کردم. ۳ و نیم صبح بود.

برای دیدن تصویر در سایز واقعی روی آن کلیک کنید

نمی‌دانم چند دقیقه بود که داشتم به این عکس نگاه می‌کردم. سعی می‌کردم تا حجم کوچک بودن زمین و خورشید و حتی سولار سیستم را در مقایسه با کهکشان راه شیری هضم کنم.. تازه این فقط کهکشان راه شیری است!!
برای اینکه بیشتر پشم‌هایتان بریزد اندازه زمین با خورشید را مقایسه کنید

برای دیدن تصور در سایز واقعی روی آن کلیلک کنید

و از دیشب تا الان فقط دارم به این فکر می‌کنم با اینکه ما توانسته‌ام تا مرز کائنات پیش برویم، اما در عین حال چقدر کوچک هستیم. چقدر هیچ هستیم. فقط از این سر تا آن سر کهکشان راه شیری ۱۰۰ هزار سال نوری است!!
و حالا شما به این فکر کن که جانورهایی روی این زمین هستند که دغدغه‌شان نوع لباس پوشیدن مردم و فیلتر کردن اینترنت و کلا انگولک کردن خصوصی‌ترین مسائل زندگی آدم‌ها است.

دچار فرسایش شده‌ام. خسته.. آنقدر خسته که توان تمام کردن این جمله را هم ندارم.

دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۴۰۱

Long / Short

 روزها عین برق و باد دارند می‌روند و اصلا گذشت زمان را حس نمی‌کنم. یک جورهایی هم خوب است و هم بد. خوب از این بابت که بالاخره سخت یا آسان دارد می‌گذرد.. بد از این جهت که خیلی مفت و مجانی دارد می‌گذرد!!

از ابتدای سال فقط حقوق فروردین را گرفته‌ام و حسابی دست و بالم خالی شده و دائم در حال گدایی از خانواده‌ام. البته اگر وقت آزاد و تمرکز داشته باشم کمی ترید هم می‌کنم اما از آنجایی که اصولا در وقت آزاد دیگه حوصله و تمرکزی برای آدم نمی‌ماند، بنابراین پول درست و حسابی هم در نمی‌آید.

راستش را بخواهید خیلی دغدغه مالی دارم. هر طور تلاش می‌کنم تا اوضاع مالی را یک جوری مدیریت کنم که دائم کاسه گدایی دستم نباشد، نمی‌شود که نمی‌شود. نمی‌دانم که چرا معادله دخل و خرج با هم جور در نمی‌آید.

و در آخر نتیجه گیری اخلاقی هم اینکه وقتی اوضاع مالی آدم خوب نباشد، اوضاع داخل خانه هم خوب نیست و باقی ماجرا..

پنجشنبه، خرداد ۲۶، ۱۴۰۱

say Hello to 39

 دیشب بطور رسمی وارد ۳۹ سالگی شدم.

زمانی که نوجوان بودم پیش خودم تصور می‌کردم که حتما خیلی طول خواهد کشید تا آدم مثلا ۴۰ سالش بشود، اما الان دهه ۴ زندگی بیخ گوشم است و اگر صادقانه بخواهم جواب بدهم باید بگویم که اصلا نفهمیدم که چطور به این سن رسیده‌ام!!

و الان دارم به این فکر می‌کنم که از این بعد چطور خواهد بود و چطور خواهد گذشت.. به این فکر می‌کنم که اصلا چقدر دیگر ممکنه است مانده باشد؟

پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۴۰۱

پوست کلفتی تا کجا؟

 به آن موقع از سال رسیده‌ام که آلرژی دارد پاره‌ام می‌کند. از صبح تا شب شیر دماغم باز است و چشم‌هایم سرخ و صدای بم و دورگه‌ای که انگار همین الان از توی تخت بیرون آمده باشم!!

نزدیک به یک سال و خرده‌ای هست که کلا قید هر نوع اخبار ضد حالی که دارد دور و برم اتفاق می‌افتد را زده‌ام، چون علاوه بر آن مشکلاتی که خودم دارم روزانه تجربه می‌کنم، دیگر واقعا ظرفیت هضم باقی بدبختی‌های و در به دری‌هایی که هر لحظه برای ملت دارد اتفاق می‌افتد را ندارم. تنها جایی که برای چند لحظه ممکن است چشمم به این مدل خبرها بی‌افتد اینستاگرم و توییتر است. و هر بار فقط دهانم باز می‌ماند از آنچه که دارد به سرمان می‌آید و در عجبم که تا کجا می‌توانیم دوام بیاوریم و آب از آب تکان نخورد!!

سه‌شنبه، خرداد ۱۰، ۱۴۰۱

ساعت ۵

امروز از صبح که بیدار شدم حالم خوب نبود. انگار که هنگ اُوری چیزی بودم. سرم منگ بود و صدای دو رنگه‌ای پیدا کرده بودم. دنیا را اسلوموشن می‌دیدم.
با کلی تاخیر رسیدم دفتر و سینه خیز خودم را رساندم پشت میز و کامپیوتر را روشن کردم و دست را گذاشتم زیر چانه و خیره به مانیتور شدم. اصلا مغزم کار نمی‌کرد. به زور قهوه سعی کردم بیدار شوم و روتین روزانه را شروع کنم.
در نهایت جانم به لبم رسید تا ساعت ۵ شود!!

شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۴۰۱

795

اگر خدا بخواهد همین یکی دو روز دیگر کلک این ماه مبارک کنده می‌شود و روزه داران عزیز از باسن ما روزه نگیرها بیرون خواهند کشید. امسال اوضاع خیلی بدتر بود و تقریبا کل شهر را با واجبی صاف و صیقلی کرده بودند.

این هفته چند روز تعطیلی پشت سر هم و به درد نخور داریم. از اینهایی که آدم نمی‌داند باید چه خاکی به سرش بریزد. از این تعطیلی‌هایی که نه دوست داری توی خانه باشی و نه توی دفتر کاری هست که بتوانی انجام بدهی. خدا خودش این هفته را ختم به خیر کند

سه‌شنبه، فروردین ۰۲، ۱۴۰۱

سالی که نکوست

 سالی که نکوست.. از شروع تخمی‌اش پیداست!!

بله. درست حدس زدید. رکورد زدم. تقریبا ۴ ساعت بعد از شروع ۱۴۰۱ به جان هم افتادیم و حسابی از خجالت همدیگر در آمدیم. برایم مهم نیست دیگر. چیزی برای از دست دادن ندارم. رد داده‌ام.

کل امروز در این فکر بودم که ای کاش کار تعطیل نبود و می‌توانستم بروم دفتر و بشینم پشت میز و فقط به مانیتور نگاه کنم و توی فکرهایم غرق شوم. تنها راه فرارم از این وضع مزخرف کار کردن است. فاک.. فاک.. فاک..

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۴۰۰

Last Hours of 1400

 چند ساعت دیگر سفره ۱۴۰۰ هم تمام می‌شود. اگر خیلی خلاصه بخواهم بگویم، امسال از نظر کاری به نسبت از خودم راضی بودم، اما از باقی نظرها اصلا اوضاع خوبی نداشتم. باقی نظرها منظورم وضع سلامتی.. تفریح.. پول و زندگی مشترک و اینجور چیزهاست.

در عوض تا دلت بخواهد جنگ و دعوا داشتم. خسته. خشمگین. پا در هوا. مستأصل. خلاصه که اوضاع شیر تو شیری بود. ترجیح می‌دهم برای سال نو هیچ آرزو و امیدی نداشته باشم.

شنبه، اسفند ۲۱، ۱۴۰۰

I want a revenge

هشت نه روز دیگر پرونده ۱۴۰۰ هم بسته می‌شود. هنوز مطمئن نیستم که تا قبل از پایان سال باز هم چیزی خواهم نوشت یا نه. به هر حال ۱۴۰۰ به یک چشم به هم زدن تمام شد و در مجموع سال بدی نبود و شکایت خاصی هم ندارم.

تقریبا ۲ هفته پیش آمدم به دفتر جدید. جای خوبی است و حتی می‌توانم بگویم که شروع خوبی داشتم و از این بابت خیلی خوشحالم. امیدوارم که بتوانم انتقام این سه چهار سال گذشته را بگیرم.

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۴۰۰

Shit Happens

اواسط هفته پیش بود که ترانه علائم سرما خوردگی داشت و دو سه روز حال خوبی نداشت و بعد هم رو به راه شد و برای اینکه اطرافیان را بگا ندهیم چپیدیم توی خانه و بی وقفه فقط فیلم و سریال دیدیم.

هی پیش خودم امیدوار بودم که سرما خوردگی و یا هر کوفت دیگری که بوده به من سرایت نکرده و بالاخره می‌توانیم به زندگی عادی برگردیم اما از امروز علائم من هم شروع شده و فکر می‌کنم که اُمیکرون را در آغوش کشیده باشم و این یعنی اینکه دست کم باید یک هفته دیگر توی خانه باشیم و جلوی تلویزیون یا مانیتور زخم بستر بگیریم!!

پنجشنبه، بهمن ۰۷، ۱۴۰۰

TIME *

کل این هفته را توی دفتر نشستم و فقط به چارت نگاه کردم. و خب البته برای یک هفته توانستم مبلغ نسبتا خوبی را به جیب بزنم. البته هنوز با آن چیزی که باید باشد فاصله نسبتا زیادی دارد اما کم‌کم دارم به خودم اعتماد می‌کنم و احساس می‌کنم که راه خوبی را در پیش گرفته‌ام. و البته باید یک قدم مهم دیگر بردارم تا به رقم‌هایی که برایشان نقشه کشیده‌ام نزدیک‌تر شوم. بعد از سه چهار سال دوباره دارم امیدوارم می‌شوم که انگار دارم در مسیر درستی قرار می‌گیرم و البته به خودم یادآوری می‌کنم که هر ثانیه امکان دارد همه چیز به هم بریزد و عین بازی مار و پله، سُر بخورم و برگردم به همان خانه اول.. اما با این اوصاف باز هم ته دلم خوشحالم که تا همینجا هم دوام آورده‌ام. یک نیرویی هنوز در درونم جریان دارد که به سمت جلو هُلم می‌دهد و باعث شده دست بر ندارم.

گاهی وقت‌ها پیش خودم فکر می‌کنم اگر از آن چیزی که الان هستم راضی نیستم، نه بخاطر این است که راه اشتباه را در پیش گرفته‌ام.. بیشتر بخاطر این است که زمان مناسب هنوز نرسیده.. یا شاید در زمان و مکان مناسب قرار نگرفته‌ام هنوز. شاید واقعا به همین سادگی و مسخرگی باشد!!

خلاصه که می‌خواهم ظرف ناهارم را بشورم و وسایم را بریزم توی  کوله‌ام و از دفتر بزنم بیرون و تا خانه راه بروم و از این‌ها گوش کنم.


* Time, by Hans Zimmer

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۴۰۰

گریه بر هر درد بی درمان دواست

 امشب حالم اصلا خوب نیست. حتی دیگر دلم نمی‌خواهد به دلایلش فکر کنم. اصلا دیگر دلم نمی‌خواهد به چیزی فکر کنم. فقط می‌دانم که اگر ۱۰ دقیقه دیرتر از خانه بیرون می‌زدم حتما مغزم منفجر می‌شد. نشستم پشت ماشین، کلاه کاپشنم را کشیدم روی سرم و رفتم. جایی برای رفتن نداشتم البته اما رفتم. مثل چی یخ کرده بودم. بخاری تا آخر زیاد بود و باز هم سگ لرز می‌زدم. زدم کنار. سرم را گذاشتم روی فرمان و تا می‌توانستم، با صدای بلند گریه کردم. گور پدر همه آنهایی که داشتند نگاه می‌کردند. بعد فین فین کنان زنگ زدم به زرگر. زرگر مشاور و اینهاست. جواب نداد. دوباره زنگ زدم. ریجکت کرد مرتیکه. باید حرف می‌زدم وگرنه دق می‌کردم. چشم‌هایم را بستم و تصور کردم که زرگر الان روبرویم نشسته تا به حرف‌هایم گوش کند. یادم نیست که چی می‌گفتم. حتی مطمئن هم نیستم که جمله‌هایم سر و ته داشتند یا نه. فقط حرف زدم. کلمه‌ها با هق‌هق قاطی شده بودند. خلاصه که خیلی وضعیت کثافتی بود. حرف‌هایم که تمام شد انگار که کوه کنده بودم. خسته و نفس بریده. فقط سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و بیرون را تماشا می‌کردم..

یک ساعت پیش آمدم خانه. هوس کره مربا کرده بودم. یک تکه بزرگ نان و کره و مربا بلعیدم. دارم سعی می‌کنم فراموش کنم. خسته‌ام. دلم می‌خواست کل فردا را بخوابم. اگر اینجا چیزی نمی‌نوشتم حتما مغزم می‌ترکید.