دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۰

از ۵ عصر تا ۱۲ شب

  • دوباره لیوان استارباکس کذایی ام رو گذاشته ام جلو ام. تا خرخره پرش کردم از قهوه ی تلخ. به تجربه فهمیده ام که هر وقت افکارم شروع به پرواز کنند من هم همین ژست روشنفکری مسخره رو به خودم میگیرم. گرچه اصن نمیدونم ژست روشن فکری چی هست.
  • تقریبا یک ساعتی هست که داشتم با خودم کلنجار میرفتم که برای کلاس رایتینگ یک صفحه مقاله راجع به گازهای گلخانه ای و اینجور چیزها بنویسم. جمله های خفنگ با اصطلاحات و فعل های زمخت و بدترکیب آکادمیک. بعد دیدم اصن نمیتونم، حتی فارسی هم نمیتونم بنویسم. کاغذها رو مچاله کردم و مدادم رو مثه سیگار گذاشتم گوشه ی لبم و با فندکم روشنش کردم. عاشق صدای زیپو ام. بجای سیگار همیشه مداد میکشم!
  • حالا که خوب فکرش رو میکنم میبینم امروز دل و دماغ کلاس رو هم ندارم. دلم میخواد واسه خودم برم یه جایی بشینم و دستم رو بزنم زیر چونه ام و هی با خودم حرف بزنم. و اگه چیز پی ان گوشی همکاری لازم رو باهام داشت هی تند تند توییت کنم. توییتر رو واسه این دوست دارم که هیچکس بهش توجه نداره. بعد اصن نمیدونم آدم چرا دلش میخواد یه جای عمومی چیزی بنویسه که در عین حال دوست هم نداشته باشه کسی اون نوشته ها رو بخونه!
  • بعد از اینکه فهمیدم حال کلاس رفتن ندارم متوجه شدم که باید برم دنبال خواهرم. تنها کاری که کردم این بود که serena رو برداشتم و زدم به چاک. از اونجایی خواهرم هم بعضی وقتا مثه دادشش میشه، اونم بدون اینکه به من خبر بده خودش راه خونه رو گرفته بود و اومده بود. من این موضوع رو بعد از اینکه کلی تو ماشین علاف نشستم و دیدم که انگار خیال بیرون اومدن نداره و بهش زنگ زدم و گفتم کجایی پس؟ و اونم جواب داد خونه ام خودم اومدم، فهمیدم!
  • بعله. الان از نزدیکای پنجره نداشته اش دارم تایپ میکنم. اونقدرها هم نزدیک نیستم اما خب به هر حال خیابونشون هم نزدیک محسوب میشه. البته واضح و مبرهن است که اینجا اینترنت موجود نیست که من بخوام وقتی نوشتنم تمام شد دکمه "انتشار" رو کلیک کنم. شما این پست رو بعد از اینکه من رسیدم خونه و پابلیش کردم دارید میخونید. یه اصطلاحی هست که میگه "زده به مخش". خب منم الان دقیقا زده به مخم. واقعا نمیدونم الان چرا اینجام. به لحاظ حالت نشستن و تایپ کردن پشت فرمون ماشین هم نمیتونم دستم رو بذارم زیر چونه ام و با خودم حرف بزنم.
  • بعله، دقایقی پیش یدونه ماشین گشت امنیت اخلاقی و اینا از اون طرف بلوار منو دید که تو ماشین نشسته ام و مشکوک شد. بعد مثلا خیلی نامحسوس تقاطع رو دور زد که بیاد منو و دوست دخترم رو درحال ارتکاب اورال س*کث دستگیر کنه. وقتی توی ماشین رو بررسی کرد و مطمئن شد که بجز من و نوت بوکم کسی توی ماشین نیست پرسید چیکار میکنی؟ منم گفتم دارم داستان کوتاه مینویسم. اینجا بهم یه جورایی ایده میده واسه نوشتن. سرش رو تکون داد و برام آرزوی موفقیت کرد و رفت.
  • هوا حسابی سرد شده. فقط سطح تماس نوت بوک با پام یه نمه یخ نیست. از اونجایی که بنزین هم ندارم بنابراین نمیتونم ماشین رو همینطوری روشن بذارم و بخاری رو روشن کنم. این خط که تمام شد نوت بوک رو خاموش میکنم و دستم رو میذارم زیر چونه ام و ماشین ها رو تماشا میکنم. شاید یه ذره هم با خودم حرف زدم. در نهایت هر موقع کاملا یخ زدم یا حرف زدنم تمام شد راهم رو میکشم میام خونه.
  • یکی دو ساعت پیش اومدم خونه مامان بزرگم. واسه شام مثه بیشتر وقتا صبحانه خوردم. دقایقی پیش هم اومدم خونه خودمون. فوری این چرت و پرت ها رو تمام کردم و تا ۱۰ ثانیه دیگه دکمه انتشار رو کلیک خواهم کرد.