دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۴۰۲

آب در هاون کوفتن

نزدیک به ۱ ماه بود که داشتیم روی یک پروژه‌ای کار می‌کردیم و در نهایت باید آن را روز ۱ خرداد از ساعت ۴ تا ۷ عصر جلوی دویست سیصد نفر آدم اجرا می‌کردیم. همه بچه‌های دفتر حسابی برایش زحمت کشیده بودیم. وظایف من طوری بود که کمترین مسئولیت و فشار و استرس را داشتم. همه کارها به موقع آماده شد، کاغذ بازی و مجوزها هم گرفته شده بود و صبح تمرین نهایی را هم کردیم.

حوالی ظهر خبر رسید که اگر مجوز فلان ارگان را نداشته باشید، باید قید سمینار را بزنید. گذاشته بودند دقیقه ۹۰ خبر بدهند که راه به جایی پیدا نکنیم. همه مات و مبهوت شدیم. بعد از این همه وقت و خدا تومان هزینه، ریده شد به همه چیز.

لازم به نوشتن و توضیح دادن نیست که تا چه اندازه اعصاب همه‌مان مُرغی شد.

زندگی و کار کردن در این مملکت عین آب در هاون کوفتن شده است. از موقعی که آمدم خانه تا همین الان داشتم دور خودم می‌چرخیدم و فکر می‌کردم که این چه جهنمی است که در آن گرفتار شده‌ایم؟

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۴۰۲

I'm not you bitch, BITCH

توی دفتر ۷ نفر هستیم که داخل یکی از اتاق‌ها، مستطیل وار نشسته‌ایم و کار می‌کنیم. کارمان هم طوری است که کم و بیش به همدیگر وابسته هستیم و بیشتر کارها به شکل تیمی انجام می‌شود. البته که همه کارها، هم زمان به هر ۷ نفر مربوط نیست اما به هر حال همه باید با هم در تعامل باشیم.

تقریبا ۲ هفته است که یکی از همکاران (که البته همه کاره دفتر هم هست) رفته است روی اعصاب و روانم. از این بابت روی اعصاب و روان است، به خاطر اینکه نمی‌دانم دقیقا چه مرگش شده که دارد اینجوری می‌کند. مثلا صبح که می‌آیم و به همه سلام می‌کنم، ایشان به مانیتور خیره است و انگار که حواسش نیست. موقع خداحافظی هم همینطور. اگر مجبور باشم که چیزی ازش بپرسم، به هر جایی جز من نگاه می‌کند و با اکراه جواب می‌دهد. با بقیه بچه‌ها بیشتر از قبل گرم می‌گیرد و جوری وانمود می‌کند که خیلی آدم کول و باحالی است. انگار که با تظاهر به کول بودنش می‌خواهد بیشتر حال من را بگیرد. از طرف دیگر، دیده‌ام که توی اتاق رئیس در حال گلایه است که فلانی (یعنی من) کار نمی‌کنم و دائم از برنامه‌ها عقب هستم و دائم سرم توی گوشی است و اینجور حرف‌ها.

و خب البته من هم به تخمم گرفته‌ام. اعتنایی به مدل رفتارش ندارم. سرم به کار خودم است. اما خب باید صادقانه بگویم که از این داستانی که درست شده حس خوبی ندارم. بقیه بچه‌ها هم متوجه این داستان شده‌اند و از نگاه و قیافه‌شان که به من با حالت علامت سوال نگاه می‌کنند، مشخص است.

آخر این ماجرا به کجا می‌رسد را نمی‌دانم، اما اگر قرار است دشمن باشی، سعی کن دشمن عاقلی باشی.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۴۰۲

و این بی‌پولی لعنتی

ساعت ۵ عصر که می‌شود تقریبا همه بچه‌ها خروج خودشان را توی سیستم ثبت می‌کنند و یک خداحافظ تا فردا می‌گویند و می‌روند. اما من معمولا بعد از ثبت خروج، توی دفتر می‌ماندم و بعضی از کارهای روز را تمام می‌کردم و یا کارهای اول وقت فردا را سر و سامان می‌دادم و هر موقع که دلم می‌خواست راه خانه را پیش می‌گرفتم. هدفم گرفتن اضافه‌کاری نبوده و کسی هم با این موضوع مشکلی نداشت.

از تعطیلات نوروز به این طرف اما کمی اوضاع دفتر فرق کرده و حالا من اولین نفری هستم که راس ساعت ۵ خروج می‌زنم و از دفتر می‌زنم بیرون. راستش را بخواهید مهم‌ترین دلیلی که دوست داشتم بیشتر توی دفتر بمانم این بود که دیرتر به خانه برسم. حالا اینکه چرا از خانه فراری‌ام بماند، ولی از وقتی که این ماجرا برایم درست شده هر روز مجبورم هدفون به گوش توی خیابان بی هدف برای خودم آنقدر راه بروم و با خودم فکر کنم و حرف بزنم تا بالاخره خسته شوم و به خانه برسم.

امروز که داشتم برمی‌گشتم، فکرم مشغول حرف حامد بود که پنج شنبه شب که توی بالکن داشتیم سیگار می‌کشیدیم، گفت: ببین، اگه کمتر از ماهی بیست سی تومن پول در میاری، ما توی کارخونه به یکی مثل تو نیاز داریم که زبانش خوب باشه و بتونه سرچ کنه و چیز میزها و قطعات یدکی کارخونه رو پیدا کنه و از یه قبرستونی سفارش بده. اصلا هم مهم نیست که مدرک تحصیلی چی داری یا سابقه کاری مرتبط هست یا نه.. اینا فقط یک کسی رو می‌خوان که بتونه انگلیسی بنویسه و حرف بزنه. توی این دپارتمانی که من هستم همه تایید‌ها هم با خود منه و اگر حواست رو جمع کنی، با بهره‌وری و پاداش و این کس‌شرها شاید ماهی سی چهل تومن بتونی به جیب بزنی. دود سیگار را که می‌دادم بیرون گفتم: بیست سی که واقعا در نمی‌آرم اما پیشنهاد وسوسه کننده‌ای دادی، در موردش فکر می‌کنم.

و امروز عصر فقط داشتم به آن بیست، سی تومان کذایی فکر می‌کردم. درست است که کار فعلی‌ام را دوست دارم و چشم‌انداز خوبی را در آینده‌ای نه چندان دور در آن می‌بینم، اما در شرایط فعلی آنچنان درآمد قابل توجهی هم ندارم. در مقایسه با دو سه سال پیش اوضاع پولی‌ام خیلی بهتر شده ولی هنوز مشکل مالی سر جای خودش هست و دارد دهانم را سرویس می‌کند. خودتان لابد بهتر از من می‌دانید که امروز، گرانی و مخارج زندگی چطور است. انگار که روی یک تردمیل در حال دویدن باشیم و اگر ثانیه‌ای نفس کم بیاوریم، در یک چشم به هم زدن با مغز پخش زمین خواهیم شد.

از آن موقع که رسیده‌ام خانه، تا همین الان دارم به این فکر می‌کنم که چطور می‌شود راهی پیدا کنم تا هم آن بیست سی تومان را داشته باشم، و هم کاری که دوست دارم. ولی خب از قدیم گفته‌اند که نمی‌شود هم خدا را بخواهی و هم خرما.