جمعه، مرداد ۰۷، ۱۴۰۱

سوسک فاکینگ بالدار

 یکی دو روز است که دارند برای بارندگی و سیل و اینها هشدار می‌دهند. تقریبا یک هفته است که خیلی جاها بطور ناگهانی سیلاب راه افتاده و آب با خودش همه چیز را درب و داغان کرده و برده است. مثلا همین پریروز بود که امامزاده داود تا کمر توی گِل فرو رفت.

از طرف دیگر هوا به قدری گرم شده که کلا کولر جواب نیست. عین بستنی در حال وا رفتن و چسبناک شدم هستیم.

دیشب از شدت گرما رفتم روی پشت بام و به گلدان‌ها آب دادم و روی زمین را هم کمی خیس کردم. به شکل قابل توجهی هوا بهتر شد. روی نیمکت برای خودم لش کرده بودم و سرم توی گوشی بود که یهو دیدم یک چیزی با صدای پررر پررر آمد و تالاپ افتاد روی سرم.

عین دیوانه‌ها بالا پایین می‌پریدم و با دست توی سر و صورتم می‌زدم که دیدم یکی از این سوسک‌های بالدار از روی گردنم پایین افتاد و دوباره پرید. داشتم بالا می‌آوردم. توی زندگی هیچ چیزی از سوسک بالدار وحشتناک‌تر سراغ ندارم. لعنتی ۴ طبقه پرواز کرده بود و آمده بود بالا.

به خودم دلداری دادم که چیز مهمی نیست و لابد شانسی از اینجا سر در آورده و این حرف‌ها. دوباره رفتم توی گوشی اما دیگر لش نبودم. همه حواسم به این بود که دوباره سر و کله این هیولا پیدا نشود. بعد از چند دقیقه دوباره به حالت لمیده در آمدم و چشم به صفحه گوشی و رو به آسمان بودم و داشتم برای خودم از نسیم لذت می‌بردم که دوباره صدای بال‌های اژدها را شنیدم. گوشی را از جلو صورتم کنار کشیدم و نفهمیدم که چطور خودم هم بال در آوردم و از سر راهش پریدم کنار.

شب من نبود. بند و بساط را جمع کردم.. چراغ‌ها را خاموش کردم و درب پشت بام را هم چفت کردم و دوباره برگشتم روی کاناپه و به خدا با این اختراع تخمی‌اش بد و بیراه گفتم.

چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۴۰۱

The quiet chaos driving me mad

 دوشنبه همین هفته نوبت مشاور داشتم. ساعت ۶ رسیدم و چند دقیقه بعد رفتم داخل.

برای اولین بار بود که اینجا می‌آمدم. مشاور خودم که سال‌ها پیش او می‌رفتم، آنقدر قیمت یک ساعت مشاوره‌اش را بالا برده که بعد از هر جلسه، تازه باید پیش یک تراپیست دیگر بروی که درد کارت بانکی‌ات را بلکه یک ذره کم کند!!

تقریبا یک ساعت و نیم بدون توقف حرف زدم. هی آب خوردم حرف زدم.

گفتم خسته‌ام.. نا امیدم.. شاید افسرده شده‌ام و البته خیلی خشم دارم.. مغزم دارد سوت می‌کشد.. خواب ندارم.. کلافه شدم.. حتی گاهی وقت‌ها همه‌شان با هم قاطی می‌شوند.

گفت همین الان هم که داری حرف می‌زنی می‌شود متوجه اینها شد. بیا و در طول این هفته تا جلسه آینده وقتی یکی از این حس‌ها سراغت آمد بنویس که دقیقا چه چیزهایی از توی مغزت رد می‌شود.

ساعت هفت و نیم از مطب بیرون زدم و هدفون به گوش راه افتادم سمت خانه.

شنبه، تیر ۲۵، ۱۴۰۱

هیچ

یکی از آشنایان، با همسر و ۲ تا بچه‌هایشان سه چهار روز است که از آلمان بعد از حدود ۳ سال برای یک هفته آمده‌اند اینجا که به خانواده‌شان سر بزنند و دوباره بروند.
دیشب یک جایی دور هم بودیم و در کنار گپ زدن‌های خانوادگی، یک خط در میان در مورد وضعیت زندگی در اینجا و آنجا صحبت می‌شد. مقایسه‌های اقتصادی، اجتماعی و از اینجور چرت و پرت‌ها.
نمی‌دانم چطور حرف از عکس‌های جیمز وب شد که شروع کردم با وحید در مورد فضا و کهکشان و اینها صحبت کردن. البته قات سواد در این مورد ندارم و تنهای چیزهایی که می‌دانم دو سه تا فیلم و مستند دیده‌ام و کلا ۲ تا کتاب خوانده‌ام.
شب که آمدم خانه هنوز توی فضا و کهکشان بودم. نشستم پشت کامپیوتر و شروع کردم به سرچ کردن و خواندن و در نهایت توی یوتوب غرق شدم. ساعت را نگاه کردم. ۳ و نیم صبح بود.

برای دیدن تصویر در سایز واقعی روی آن کلیک کنید

نمی‌دانم چند دقیقه بود که داشتم به این عکس نگاه می‌کردم. سعی می‌کردم تا حجم کوچک بودن زمین و خورشید و حتی سولار سیستم را در مقایسه با کهکشان راه شیری هضم کنم.. تازه این فقط کهکشان راه شیری است!!
برای اینکه بیشتر پشم‌هایتان بریزد اندازه زمین با خورشید را مقایسه کنید

برای دیدن تصور در سایز واقعی روی آن کلیلک کنید

و از دیشب تا الان فقط دارم به این فکر می‌کنم با اینکه ما توانسته‌ام تا مرز کائنات پیش برویم، اما در عین حال چقدر کوچک هستیم. چقدر هیچ هستیم. فقط از این سر تا آن سر کهکشان راه شیری ۱۰۰ هزار سال نوری است!!
و حالا شما به این فکر کن که جانورهایی روی این زمین هستند که دغدغه‌شان نوع لباس پوشیدن مردم و فیلتر کردن اینترنت و کلا انگولک کردن خصوصی‌ترین مسائل زندگی آدم‌ها است.

دچار فرسایش شده‌ام. خسته.. آنقدر خسته که توان تمام کردن این جمله را هم ندارم.

دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۴۰۱

Long / Short

 روزها عین برق و باد دارند می‌روند و اصلا گذشت زمان را حس نمی‌کنم. یک جورهایی هم خوب است و هم بد. خوب از این بابت که بالاخره سخت یا آسان دارد می‌گذرد.. بد از این جهت که خیلی مفت و مجانی دارد می‌گذرد!!

از ابتدای سال فقط حقوق فروردین را گرفته‌ام و حسابی دست و بالم خالی شده و دائم در حال گدایی از خانواده‌ام. البته اگر وقت آزاد و تمرکز داشته باشم کمی ترید هم می‌کنم اما از آنجایی که اصولا در وقت آزاد دیگه حوصله و تمرکزی برای آدم نمی‌ماند، بنابراین پول درست و حسابی هم در نمی‌آید.

راستش را بخواهید خیلی دغدغه مالی دارم. هر طور تلاش می‌کنم تا اوضاع مالی را یک جوری مدیریت کنم که دائم کاسه گدایی دستم نباشد، نمی‌شود که نمی‌شود. نمی‌دانم که چرا معادله دخل و خرج با هم جور در نمی‌آید.

و در آخر نتیجه گیری اخلاقی هم اینکه وقتی اوضاع مالی آدم خوب نباشد، اوضاع داخل خانه هم خوب نیست و باقی ماجرا..