یکشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۸

صبح بخیر ایران

پاییز هم به سرعت برق و باد از راه رسید. از زمانی که یاد دارم هیچ وقت از پاییز، و مخصوصا مهر ماه خوشم نمی‌اومد. شاید بیشترین دلیل تنفرم از پاییز بخاطر شروع مدرسه‌ها بود و صدای اقبال واحدی که سر ساعت شش و نیم صبح با چنان انرژی و شوقی فریاد می‌زد "صبح بخیر ایراااااااان" که انگار خودش شخصا خورشید را از آن طرف کره زمین کول کرده بود و آورده بود این طرف که روز را شروع کند!!
یک برنامه‌ای داشت به اسم "سفرنامه صبا" که هر روز از یک جای ایران بصورت زنده پخش می‌شد و می‌رفت با آدم‌های محلی آن شهر یا روستا مصاحبه می‌کرد و مزخرف می‌بافت از خوبی و خوشی آنجا. همیشه خدا هم کلی جمعیت پشت سرش جمع بود و تنها دلخوشی اون آدم‌ها این بود که چند ثانیه توی کادر دوربین جا بشوند.
یک پاترول چهار درب سبز و بژ رنگ داشت که باهاش اینور اونور می‌رفت و توی سال‌های ۵-۷۴ نیسان پاترول جز ماشین‌های لاکچری به حساب می‌آمد و هر کسی که پاترول سوار بود دیگر خدا را بنده نبود.
صدای آقای واحدی حکم زنگ ساعت بیدارباش را در خانه ما داشت. عین خروس بی محل، آدم را با رعشه از خواب بیدار می‌کرد و بعد عین جنازه می‌رفتم سر سفره صبحانه و منتظر می‌ماندم تا سرویس مدرسه بیاید و بوق بزند و بروم سوار پیکان استیشن زهوار در رفته آقای طلاکش بشوم و ۴۵ دقیقه بعد عین کمپوت گلابی همه‌مان را جلو مدرسه بریزد بیرون.

امروز همه‌اش از پنجره کنار میزم به هوای ابری بیرون نگاه کردم و نهایت تلاشم را کردم که ازش لذت ببرم.