ساعت از یک و نیم صبح گذشته و من آمده ام ولو شده ام روی تخت و پاهایم را دراز کرده ام و نوت بوکم را گذاشته ام روی پاهایم. لعنتی نمیدانم چرا تازگی ها خیلی داغ میکند. با اینکه کولر هم روشن است اما باز گرمم شده. دستم را دراز میکنم به سمت میز تحریر پشت سرم و سعی میکنم از میان تمام آت و آشغال های روی میزی که دیگر برای تحریر نیست ریموت کنترل پنکه را پیدا کنم. تلاشم فایده ندارد، چون میان همه ی خرت و پرت هایی که شاید یک سال است همینطور آنجا روی میز دارند خاک میخورند نمیتوانم ریموت پنکه را پیدا کنم. بلند میشوم و روشنش میکنم. راستش را بخواهید به نظرم پنکه از کولر بهتر است، چون آدم را بهتر خنک میکند.
بیشتر وقت ها - حتا نیمه های شب که از گرما کلافه میشوم - این پنکه را که روشن میکنم یاد احسان می افتم و توی دلم میگویم خدا خیرش بدهد که این پنکه را به من هدیه داد. اصلا بگذارید داستانش را خلاصه برایتان تعریف کنم.
فکر کنم چهار پنج سال پیش اوایل تابستان بود که نمیدانم برای چه احسان آمده بود خانه ما و کل روز را مجبور بودیم توی اتاق من پشت کامپیوتر باشیم. داشتیم یه کارهایی میکردیم که همه اش مجبور بودیم تایپ کنیم. یکی مان از روی کاغذ میخواند و دیگری تایپ میکرد. بعد برای آنکه خسته نشویم جا عوضی میکردیم. البته سرعت تایپ فارسی من خیلی بیشتر از احسان بود. بعد خوب یادم است که از گرمای هوا داشتیم عق میزدیم دیگر، از بس که هوای اتاق من داغ بود. آن موقع ها نوت بوک نداشتم و فقط یک دسک تاپ فکسنی داشتم که البته هنوز هم روی یک میز تحریر دیگر جا خشک کرده برای خودش. خلاصه اینکه آن روز به هر مکافاتی که بود کارمان را انجام دادیم و تمام شد رفت پی کارش.
چند شب بعد از آن پروژه کذایی مان، آخرهای شب دیدم احسان به موبایلم زنگ زد و پرسید خانه هستم یا نه. طبیعتا گفتم خانه ام و او گفت تا چند دقیقه دیگر میرسد دم خانه مان. چند دقیقه بعد زنگ در را زدند و میدانستم که احسان است. رفتم دم در و دیدم که با خواهرش دارند یک جعبه ی نسبتا بزرگ را از صندلی عقب ماشین بیرون می آورند. نمیداستم که ماجرا از چه قرار است. جعبه را بیرون آوردند و آمدند گذاشتندش وسط حیاط. رویش هم یک یادداشت گذاشته بودند که تولدت مبارک و اینها. البته تولد من ۲۵ خرداد است و آن موقع شاید هفته ی اول تیر ماه بود.
خواهر احسان میخندید و میگفت آن روز احسان از بس که گرمش شده بود وقتی به خانه آمد گفت که حتما باید برای "سالی" -یعنی من- یکی از همین پنکه ها که خودمان داریم بخریم.. بنده خدا توی آن اتاق از گرما حتما خواهد مرد!!
و اینگونه بود که من از آن روز به بعد هر بار که پنکه ی ریموت کنترل دارم را روشن میکنم یاد احسان می افتم و از گرما واقعا نجات پیدا میکنم.
ساعت چند دقیقه مانده به ۲ صبح است و من یادم نمی آید که میخواستم چه چیزهای دیگری بنویسم. فقط میدانم که روزهای سختی در این یک ماه گذشته داشتم. شاید بعدا اگر دوباره یادم آمدند بیایم و بنویسمشان.
فعلن شب بخیر
بیشتر وقت ها - حتا نیمه های شب که از گرما کلافه میشوم - این پنکه را که روشن میکنم یاد احسان می افتم و توی دلم میگویم خدا خیرش بدهد که این پنکه را به من هدیه داد. اصلا بگذارید داستانش را خلاصه برایتان تعریف کنم.
فکر کنم چهار پنج سال پیش اوایل تابستان بود که نمیدانم برای چه احسان آمده بود خانه ما و کل روز را مجبور بودیم توی اتاق من پشت کامپیوتر باشیم. داشتیم یه کارهایی میکردیم که همه اش مجبور بودیم تایپ کنیم. یکی مان از روی کاغذ میخواند و دیگری تایپ میکرد. بعد برای آنکه خسته نشویم جا عوضی میکردیم. البته سرعت تایپ فارسی من خیلی بیشتر از احسان بود. بعد خوب یادم است که از گرمای هوا داشتیم عق میزدیم دیگر، از بس که هوای اتاق من داغ بود. آن موقع ها نوت بوک نداشتم و فقط یک دسک تاپ فکسنی داشتم که البته هنوز هم روی یک میز تحریر دیگر جا خشک کرده برای خودش. خلاصه اینکه آن روز به هر مکافاتی که بود کارمان را انجام دادیم و تمام شد رفت پی کارش.
چند شب بعد از آن پروژه کذایی مان، آخرهای شب دیدم احسان به موبایلم زنگ زد و پرسید خانه هستم یا نه. طبیعتا گفتم خانه ام و او گفت تا چند دقیقه دیگر میرسد دم خانه مان. چند دقیقه بعد زنگ در را زدند و میدانستم که احسان است. رفتم دم در و دیدم که با خواهرش دارند یک جعبه ی نسبتا بزرگ را از صندلی عقب ماشین بیرون می آورند. نمیداستم که ماجرا از چه قرار است. جعبه را بیرون آوردند و آمدند گذاشتندش وسط حیاط. رویش هم یک یادداشت گذاشته بودند که تولدت مبارک و اینها. البته تولد من ۲۵ خرداد است و آن موقع شاید هفته ی اول تیر ماه بود.
خواهر احسان میخندید و میگفت آن روز احسان از بس که گرمش شده بود وقتی به خانه آمد گفت که حتما باید برای "سالی" -یعنی من- یکی از همین پنکه ها که خودمان داریم بخریم.. بنده خدا توی آن اتاق از گرما حتما خواهد مرد!!
و اینگونه بود که من از آن روز به بعد هر بار که پنکه ی ریموت کنترل دارم را روشن میکنم یاد احسان می افتم و از گرما واقعا نجات پیدا میکنم.
ساعت چند دقیقه مانده به ۲ صبح است و من یادم نمی آید که میخواستم چه چیزهای دیگری بنویسم. فقط میدانم که روزهای سختی در این یک ماه گذشته داشتم. شاید بعدا اگر دوباره یادم آمدند بیایم و بنویسمشان.
فعلن شب بخیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر