جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۱

605

گرمای نوت بوک دارد کم کم اذیت میکند.
اهالی خانه رفته اند ددر و بنده هم از ساعت ۸ تا الان همینطور لم داده ام روی کاناپه وسط هال و نوت بوکم را هم گذاشته ام روی شکمم و فقط استریم توییتر و پلاس را نگاه میکنم. حتی حوصله خواندنشان را هم ندارم. فقط نگاهشان میکنم.

دقیقا ۳ هفته است که کار جدیدمان راه افتاده است. خودم که هیچ تجربه قبلی ندارم و زیاد نمیدانم، اما آنها که میدانند میگویند شروع خوبی بوده و میتوان امیدوار بود.

روزهای هفته مثل برق تمام میشوند. تا به خودت بیایی چهار شنبه شده و تو پیش خودت فکر میکرده ای فوقش دوشنبه است. حالا دیگر خودتان پی ببرید که ساعت های روز چه مفهومی میتوانند داشته باشند.

صبح ها حوالی ۸ و اندی بیدار میشوم و با خیال راحت دوش میگیرم و سلانه سلانه میروم پی کارم.
دکمه A روی ریموت کنترل را فشار میدهم و کرکره بالا میرود. پشت کرکره کولر گازی هست... اینترنت هست... میز و صندلی هست... موزیک هست... قهوه و کیک هست... خیلی چیزهای دیگر که دوست دارم هست...
اما وقت نیست!!
یعنی قبل از آنکه بفهمی ساعت از ۱۲ شب گذشته که دوباره داری همان دکمه A را روی ریموت فشار میدهی تا کرکره پایین بیاید.

تازه بعد از پایین آمدن کرکره میتوانی به این فکر کنی که مثل اسب گرسنه هستی و دلت برای قارچ برگری، پیتزایی، چیزی لک زده و فوری با دوستت میپری پشت ماشین و گازش را میگیری که بروید با هم چیزی بخورید. و تا به خانه برسی ساعت شده یک و نیم و همه خوابیده اند. البته خواهر خفاشم همیشه بیدار است ولی بیدار بودن یا نبودنش فرق زیادی به حال من ندارد.

تازه بعد از پایین آمدن کرکره میتوانی به این فکر کنی که دوستانت را خیلی وقت است که ندیده ای. حتی تلفنی هم نشده درست و حسابی باهاشان حرف بزنی. حتی جواب تکست یا ایمیل هاشان را هم با یکی دو روز تاخیر داده ای.

تازه بعد از پایین آمدن کرکره، وقتی که ساعت از یک نیمه شب گذشته میتوانی برای برگ گلت تکست بزنی، چند دقیقه ای باهاش حرف بزنی و بعد از آن هم با حال زنجه موره شب بخیر کنی و بخوابی. توی دلت میگویی خودم به جهنم، "او" باید ۸ صبح سر کار باشد و گناه دارد تا این موقع بیدار بماند. دلت نمیخواهد صبح با زجرات از تختش کنده شود.

نمیخواهم باز گله و شکایت کنم اما واقعا دلم میخواهد زندگی معمولی ام را به اندازه یک بند انگشت هم که شده حفظ کنم. مثلا کتابم را بخوانم، فیلمم را ببینم، با آنها که دوستشان دارم معاشرت کنم، تنیسم را بازی کنم و...
همه را هم یکجا نمیخواهم، هر از گاهی یک سر سوزن از یکی از دوست داشتنی ها هم باشد کفایت میکند اما نمیدانم چرا این وسط نمیتوانم پیچ تنظیمش را پیدا کنم.
هرطور که شده باید برایش راهی پیدا کنم. با این روش نمیشود زیاد دوام آورد.