یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۱

606

نیمه اول بازی را دیدم و آمدم خانه به این امید که zdf بازی را پخش میکند، که نمیکرد.
اسپانیا یک به هیچ از فرانسه جلو بود. حالش را هم نداشتم که برم خانه مادر بزرگ و از شبکه سه خودمان بقیه اش را ببینم. اصلا به جهنم که نتیجه چه میشود.

آخر شب با عماد رفتم از همین آت و آشغال های خوشمزه که بوی سیب زمینی شان هوش از سر آدم میپراند خوردم. هر شب به خودم میگویم دیگر بیرون شام نمیخورم، اما نمیشود لامصب. الان هم نصفه بطری نوشابه تگری توی یخچال پیدا کردم و گذاشته ام کنار دستم و بعد از هر خط یک قلپ میخورم و حال میکنم با نوشابه ی چند روز مانده ی بدون گازم. تنها خوبیش فقط خنک بودن زیادش است.

امشب نمیدانم چرا اینترنتش قطع شده. حسابش را چک کردم اما هنوز یک گیگ داشت.
راستش را بخواهید کار هر شب مان دیت های سایبری ست. باز خدا پدر این تکنولوژی را بیامرزد که میشود نیم ساعتی قیافه های خسته و خواب آلود هم را ببینیم. نمیدانم چرا این روزها اصلا ساعت هامان با هم ست نمیشوند. وقت های آزادمان درست نقطه مقابل هم شده اند. اصلا بعضی وقت ها رابطه مان شبیه لانگ دیستنس ریلیشین شیپ میشود. خیلی از اینکه درست و درمان نمیبینمش شاکی ام.

هفته پیش پدر بزرگم از دنیا رفت. از همان روزهای آخر سال ۹۰ میدانستیم که هر لحظه امکانش هست. بالاخره شنبه هفته گذشته ساعت ۴ صبح تلفن خانه مان زنگ خورد.
همان موقع که فهمدیم همه مان قفل شدیم، اما ته دلمان خوشحال بودیم، برای اینکه "آقا جون" از آن همه درد و رنج خلاص شد. بنده خدا توی این ۳ ماه خیلی درد کشید، خیلی.
الان برای مادر بزرگم هم خوشحالم. از پاییز پارسال که سرطان آقا جون شروع شد مامان جون فقط مسیر خانه - بیمارستان را دید. نهایت تفریحش این بود که به گلهای باغچه آب بدهد. با اینکه پرستار خانگی هم داشتیم اما همه اش خانه بود. حتی وقتی به اصرار میبردیمش بیرون تا هوایی بخورد، نیم ساعت بعد دوباره برگشته بود پای تخت آقا جون.

قبل از اینکه بیایم و این ها را بنویسم رفتم و سری به دفترچه یادداشتم زدم. پارسال این موقع ها را که یادم آمد به خودم گفتم چقدر مزخرف بود. صبح لباس کار میپوشیدم و میرفتم و کارگاه (شما بخوانید وسط بیابان) و زیر آفتاب با آن وانت پیکان کذایی برای خودم ویراژ میدادم و با شیر ممد ها و راننده لودرها و دسته ای از غیر قابل تحمل ترین موجودات عالم سر و کله میزدم. الان که فکرش را میکنم به خودم میگویم عجب تحملی داشتم.
چه خوب که تمام شد آن روزها