جمعه، آذر ۱۰، ۱۳۹۱

۹۹۱ دوست داشتنی من

دارم Snow Patrol گوش میکنم.
یاد آن شب می افتم که داشتم از کنار خیابان با عجله به سمت ماشینم میرفتم تا بروم برسم به جایی.
همینطور که میرفتم حس کردم که یکی از ماشین ها چسبیده به من حرکت میکند و چند ثانیه بعد شروع کرد به بوق زدن. برگشتم به سمتش و تا دیدم که ۲۰۶ خاکستری رنگ است، با آنکه نور چراغش توی چشمم بود پلاکش را خواندم. آخر من عادت کرده ام پلاک همه ی ۲۰۶ های خاکستری را بخوانم. تا دیدم ۹۹۱ است سعی کردم راننده اش را ببینم. خودش بود. انتظار دیدنش را نداشتم. اصولا آدم وقتی انتظار دیدن ۹۹۱ دوست داشتنی اش را نداشته باشه و یهو جلو چشمش ظاهر شود خیلی خوشحال میشود.

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۱

617

کل هفته ی گذشته را به ذوق این سه روز تعطیلی سر کردم. آخر هفته ی دلچسبی بود. جمعه، شنبه و یکشنبه. در واقع هنوز یک روز دیگرش باقی مانده. نه اینکه کار خاصی کرده باشم یا جای خاصی رفته باشم ها.. نه. همین که دو سه روز استراحت کردم خیلی خوب بود.

چند روزی میشود که بابا سرما خورده است. اصولا آدم بد مریضی است، به حدی که حال آدم را به هم میزند. نمیدانم چرا همیشه خراب بودن حالش را چندین برابر بدتر از آنچه که هست نشان میدهد. کمی سرما خورده و سرفه میکند. مدل سرفه هایش خیلی خنده دار است. انگار که زوزه ی گرگ و عطسه های ممتد و گیتار بیس صدایشان با هم میکس شده باشند.

تقریبا یک هفته میشود که معتاد Walking Dead شده ام. دارم اپیزود سوم را بازی میکنم. به یک جایی رسیده ام که لیلی میزند و یک گلوله توی سر کارلی خالی میکند. خیلی از این اتفاق حرصم گرفته است. پنج بار تا حالا بازی را از قبلتر شروع کرده ام تا بلکه بتوانم نجاتش بدهم اما نمیشود که نمیشود.