دارم Snow Patrol گوش میکنم.
یاد آن شب می افتم که داشتم از کنار خیابان با عجله به سمت ماشینم میرفتم تا بروم برسم به جایی.
همینطور که میرفتم حس کردم که یکی از ماشین ها چسبیده به من حرکت میکند و چند ثانیه بعد شروع کرد به بوق زدن. برگشتم به سمتش و تا دیدم که ۲۰۶ خاکستری رنگ است، با آنکه نور چراغش توی چشمم بود پلاکش را خواندم. آخر من عادت کرده ام پلاک همه ی ۲۰۶ های خاکستری را بخوانم. تا دیدم ۹۹۱ است سعی کردم راننده اش را ببینم. خودش بود. انتظار دیدنش را نداشتم. اصولا آدم وقتی انتظار دیدن ۹۹۱ دوست داشتنی اش را نداشته باشه و یهو جلو چشمش ظاهر شود خیلی خوشحال میشود.
یاد آن شب می افتم که داشتم از کنار خیابان با عجله به سمت ماشینم میرفتم تا بروم برسم به جایی.
همینطور که میرفتم حس کردم که یکی از ماشین ها چسبیده به من حرکت میکند و چند ثانیه بعد شروع کرد به بوق زدن. برگشتم به سمتش و تا دیدم که ۲۰۶ خاکستری رنگ است، با آنکه نور چراغش توی چشمم بود پلاکش را خواندم. آخر من عادت کرده ام پلاک همه ی ۲۰۶ های خاکستری را بخوانم. تا دیدم ۹۹۱ است سعی کردم راننده اش را ببینم. خودش بود. انتظار دیدنش را نداشتم. اصولا آدم وقتی انتظار دیدن ۹۹۱ دوست داشتنی اش را نداشته باشه و یهو جلو چشمش ظاهر شود خیلی خوشحال میشود.