تا آنجا برایتان تعریف کردم که تازه ساعت ۶ صبح، احسان فلک زده را به بیمارستان رساندیم. از سر و وضعمان تابلو بود که از وسط جهنم فرار کرده ایم. احسان که کلا منهدم شده بود. من هم افتضاح بودم. کفش های گلی.. سر تا پا خاکی.. از بس که عرق کرده بودم موهایم عین لانه ی کلاغ شده بود..
مسئول پذیرش مدام میپرسید که رفیقت چطور پایش شکسته؟ و من میگفتم که از روی پله های خانه شان زمین خورده.. و عین سگ معلوم بود که دارم دروغ میگویم.
احسان را روی صندلی چرخ دار نشاندیم و بردیمش اورژانس تا ببینند چه گلی باید به سرمان بگیریم. یکی از دکترهای بخش برایش عکس رادیولوژی نوشت تا ببنیم چه بلایی بر سرش آمده.
حالا این وسط من برای هر برگه ای که دکترها دستم میدادند هی باید میرفتم صندوق تا پولش را حساب کنم و دوباره برگردم که مثلا آقای دکتر برگه را مهر کند و باز یک برگه دیگر بدهد دستم!!
اورژانس > پذیرش بیمار > صندوق > اورژانس > دکتر ارتوپد > صندوق > اورژانس > رادیولوژی > صندوق > رادیولوژی > دکتر ارتوپد > داروخانه > صندوق > داروخانه > دکتر ارتوپد
فاصله ی صندوق تا اورژانس به اندازه ۲ بلوک ساختمان از هم فاصله داشتند. یک دقیقه باید میدویدم تا به هر طرف برسم. دردسر بعدی مسئول صندوق بود که یک انسان گشاد و خوابالود بود که فقط نیم ساعت باید به شیشه های اتاقکش میکوبیدم تا بیدار شود و آن سوراخ شیشه ای را باز کند که پول و کاغذها را توی صورتش بکوبم.
وقتی به بخش ارتوپدی رفتیم دکتر شیفت برایش عکس نوشت. فوری رفتیم زیر زمین و عکس از پایش گرفتیم و سریع برگشتیم بالا. نمیدانم دکتر کجا غیبش زده بود. فکر کنم یا رفته بود سحری اش را کوفت کند یا نماز را به کمرش بزند.
عکس را به یکی از دخترهای اینترن که آنجا بود نشان دادیم. بعد از اینکه کلی عکس را بالا و پایین کرد در آمد گفت چیز مهمی نیست و به نظر نمیاید که شکسته باشد، بیشتر ضرب دیده و کوفته شده است، کبودی و ورم روی پایش هم بخاطر همین است. احسان تا این جمله را شنید انگار که داروی مسکن خورده باشد به ناگهان صدای آه و ناله اش قطع شد.
چند دقیقه بعد دکتر آمد و با خوشحالی عکس را نشانش دادیم. دکتر تا عکس را دید گفت استخوان کف پا پودر شده و بگا رفته است. دوباره صدای احسان بلند شد!!
به دکتر گفتیم چه غلطی باید کرد؟
برایش شیاف مسکن نوشت و چندتا قرص.. و گفت ساعت ۹ و نیم و ۱۰ صبح بیاوریدش همینجا تا به دکتر متخصص نشان دهیم. همانجا یک بیلاخ نثار کلیه عوامل و دست اندر کاران بیمارستان بابت زحمات بی دریغشان نشان دادیم و ازشان تشکر کردیم.
از داروخانه مسکن هایش را گرفتم و با مهدی فرستادمش خانه شان. خودم هم روانه ی خانه شدم.
از جلوی اتاق مامان اینها که رد شدم دیدم مامانم از توی تخت با صدای دورگه میگوید معلوم است که دیشب حسابی بهتان خوش گذشته که الان آمدی خانه.. گفتم واقعا شب فراموش نشدنی بود!!
به محض اینکه آمدم توی اتاقم فقط یادم است که همه ی لباس هایم را در آوردم و روی تخت سقوط کردم.
...
ساعت ۱۰ و نیم ۱۱ بود که با زنگ موبایلم از خواب پریدم. یکی از دوستانمان بود که میگفت احسان را آورده فلان بیمارستان و فعلا پایش را آتل گچی بسته اند و فعلا همه چیز رو به راه است. بعد از ظهر هم برایش از دکتر متخصص با هزار رشوه و توصیه نامه و بدبختی نوبت گرفته بود.
فوری خودم را به بیمارستان رساندم و آن دوستمان احسان را تحویلم داد و رفت پی کارش.
آنجا برایش M.R.I نوشته بودند. تاکسی گرفتم و رفتیم یک جایی که ام آر آی بگیریم ازش. بعد هم بردم رساندمش خانه شان و خودم هم رفتم خانه.
منشی آن دکتری که نوبت داده بود تاکید کرده بود که حتما تا قبل از افطار مطب باشیم وگرنه دیگر کاری از دستش بر نمیاید. ما هم از هولمان از ساعت ۵ رفتیم نشستیم آنجا تا ساعت ۱۰ شب که نوبتمان شد.
بعد از معاینه قرار بر این شد که جناب احسان خان فردا ساعت ۷ تشریف ببرد بیمارستان تا بستری شود و آقای دکتر پایش را عمل کند.
یک راست رساندمش خانه شان و سپردمش به پدر مادرش و فلنگ را بستم. اصلا دل و جرات اتاق عمل و اینجور چیزها را نداشتم و ندارم. این قسمت از داستان را باید از زبان خودش بخوانید. شاید بعدتر خود احسان ماجرا را برایتان همینجا بنویسد.
...
فردا ظهر عملش کردند و همه چیز اوکی بود. کف پایش یک صفحه ی فلزی کار گذاشتند و ۴ عدد میله ی ناقابل که استخوان ها را سر جایشان نگه دارند. یک شب هم بستری اش کردند که جگرش حال بیاید تا درس عبرتی شود که دیگر غلط کند که در شبهای قدر و اینها پارتی مارتی برود. روز بعد هم با پای گچ گرفته مرخصش کردند خانه. ظهر همان روز هم من و یکی از دوستان برای عیادت و به صرف نهار، خودمان را انداختیم خانه شان.
این را هم اضافه کنم که تمام روزهای ماه مبارک رمضان من و یکی دیگر از رفقا، برای نهار میرفتیم خانه شان و حسابی از رفیق پا شکسته مان عیادت میکردیم. بعد هم که حسابی شکممان تخت میشد بساط چایی قلیان را براه میکردیم تا ساعت ۶ و بعدش هم میرفتیم سر کار تا ۱۱ شب.
در ضمن آقای دکتر فرمودند که ۴۵ روز این پا باید در گچ بماند و بعد از محاسبات دقیق، تاریخ ۵ شهریور را مقرر نمودند تا گچ را باز کنند و میله ها را از پا خارج کنند.
در طول این ۴۵ روز احسان خان نازنین همه ی کارهایی که تا به حال نتوانسته بود انجام دهد و آرزویشان را داشت، انجام داد. فقط خلاصه بگویم که مهمانی نرفته باقی نگذاشت.. رستوران و کافه ای نبود که با هم نرویم.. همیشه آرزو داشت که با پیک موتوری این طرف و آن طرف شهر برود که شکر خدا با پای گچ گرفته و ۲ عدد عصای یک متر و نیمی با پیک موتوری کل شهر را زیر و زبر کرد.. بیشترین و بزرگترین قراردادهای عمرش تا بحال را با همین پای گچ گرفته بست.. حتی طراحی لوگو و تابلو و راه اندازی دفتر شعبه ی چین را هم با همین پای شکسته انجام داد..
بدشانسی اینکه فقط شهربازی نتوانستم برویم و استخر.. که اگر خدا بخواهد دفعه ی بعدی عمرا نمیگذاریم از قلم بیوفتند!!
تا یادم نرفته این را هم بگویم که یکی دو بار در خواب پایش را به دیوار کوبید و مجبور شدیم برویم گچ پایش را تعمیر کنیم. غیر این یکی دو مورد دیگر برایمان دردسر درست نکرد.
هرچه به ۵ شهریور نزدیکتر میشدیم کلافه گی احسان هم بیشتر میشد. بنده خدا این آخری ها پاک زده بود به سرش. هر لحظه این امکان وجود داشت که خودش گچ پایش را تکه پاره کند و فریاد زنان سر به بیابان بگذارد.
بالاخره روز موعود فرا رسید و ساعت ۶ عصر با احسان قرار گذاشتم که برویم مطب دکتر.
لعنتی از آن روزهایی بود که ترافیک کشنده بود. به مصیبت ساعت ۸ خودمان را رساندیم. اتاق انتظار جای سوزن انداختن نداشت. چنتا بچه تخم سگ هم در آن بین بودند که شیطنت کرده بودند و یک جاییشان شکسته بود و یک نفس عر میزدند و اعصاب همه را گهی کرده بودند.
..این داستان هنوز ادامه دارد!!
مسئول پذیرش مدام میپرسید که رفیقت چطور پایش شکسته؟ و من میگفتم که از روی پله های خانه شان زمین خورده.. و عین سگ معلوم بود که دارم دروغ میگویم.
احسان را روی صندلی چرخ دار نشاندیم و بردیمش اورژانس تا ببینند چه گلی باید به سرمان بگیریم. یکی از دکترهای بخش برایش عکس رادیولوژی نوشت تا ببنیم چه بلایی بر سرش آمده.
حالا این وسط من برای هر برگه ای که دکترها دستم میدادند هی باید میرفتم صندوق تا پولش را حساب کنم و دوباره برگردم که مثلا آقای دکتر برگه را مهر کند و باز یک برگه دیگر بدهد دستم!!
اورژانس > پذیرش بیمار > صندوق > اورژانس > دکتر ارتوپد > صندوق > اورژانس > رادیولوژی > صندوق > رادیولوژی > دکتر ارتوپد > داروخانه > صندوق > داروخانه > دکتر ارتوپد
فاصله ی صندوق تا اورژانس به اندازه ۲ بلوک ساختمان از هم فاصله داشتند. یک دقیقه باید میدویدم تا به هر طرف برسم. دردسر بعدی مسئول صندوق بود که یک انسان گشاد و خوابالود بود که فقط نیم ساعت باید به شیشه های اتاقکش میکوبیدم تا بیدار شود و آن سوراخ شیشه ای را باز کند که پول و کاغذها را توی صورتش بکوبم.
وقتی به بخش ارتوپدی رفتیم دکتر شیفت برایش عکس نوشت. فوری رفتیم زیر زمین و عکس از پایش گرفتیم و سریع برگشتیم بالا. نمیدانم دکتر کجا غیبش زده بود. فکر کنم یا رفته بود سحری اش را کوفت کند یا نماز را به کمرش بزند.
عکس را به یکی از دخترهای اینترن که آنجا بود نشان دادیم. بعد از اینکه کلی عکس را بالا و پایین کرد در آمد گفت چیز مهمی نیست و به نظر نمیاید که شکسته باشد، بیشتر ضرب دیده و کوفته شده است، کبودی و ورم روی پایش هم بخاطر همین است. احسان تا این جمله را شنید انگار که داروی مسکن خورده باشد به ناگهان صدای آه و ناله اش قطع شد.
چند دقیقه بعد دکتر آمد و با خوشحالی عکس را نشانش دادیم. دکتر تا عکس را دید گفت استخوان کف پا پودر شده و بگا رفته است. دوباره صدای احسان بلند شد!!
به دکتر گفتیم چه غلطی باید کرد؟
برایش شیاف مسکن نوشت و چندتا قرص.. و گفت ساعت ۹ و نیم و ۱۰ صبح بیاوریدش همینجا تا به دکتر متخصص نشان دهیم. همانجا یک بیلاخ نثار کلیه عوامل و دست اندر کاران بیمارستان بابت زحمات بی دریغشان نشان دادیم و ازشان تشکر کردیم.
از داروخانه مسکن هایش را گرفتم و با مهدی فرستادمش خانه شان. خودم هم روانه ی خانه شدم.
از جلوی اتاق مامان اینها که رد شدم دیدم مامانم از توی تخت با صدای دورگه میگوید معلوم است که دیشب حسابی بهتان خوش گذشته که الان آمدی خانه.. گفتم واقعا شب فراموش نشدنی بود!!
به محض اینکه آمدم توی اتاقم فقط یادم است که همه ی لباس هایم را در آوردم و روی تخت سقوط کردم.
...
ساعت ۱۰ و نیم ۱۱ بود که با زنگ موبایلم از خواب پریدم. یکی از دوستانمان بود که میگفت احسان را آورده فلان بیمارستان و فعلا پایش را آتل گچی بسته اند و فعلا همه چیز رو به راه است. بعد از ظهر هم برایش از دکتر متخصص با هزار رشوه و توصیه نامه و بدبختی نوبت گرفته بود.
فوری خودم را به بیمارستان رساندم و آن دوستمان احسان را تحویلم داد و رفت پی کارش.
آنجا برایش M.R.I نوشته بودند. تاکسی گرفتم و رفتیم یک جایی که ام آر آی بگیریم ازش. بعد هم بردم رساندمش خانه شان و خودم هم رفتم خانه.
منشی آن دکتری که نوبت داده بود تاکید کرده بود که حتما تا قبل از افطار مطب باشیم وگرنه دیگر کاری از دستش بر نمیاید. ما هم از هولمان از ساعت ۵ رفتیم نشستیم آنجا تا ساعت ۱۰ شب که نوبتمان شد.
بعد از معاینه قرار بر این شد که جناب احسان خان فردا ساعت ۷ تشریف ببرد بیمارستان تا بستری شود و آقای دکتر پایش را عمل کند.
یک راست رساندمش خانه شان و سپردمش به پدر مادرش و فلنگ را بستم. اصلا دل و جرات اتاق عمل و اینجور چیزها را نداشتم و ندارم. این قسمت از داستان را باید از زبان خودش بخوانید. شاید بعدتر خود احسان ماجرا را برایتان همینجا بنویسد.
...
فردا ظهر عملش کردند و همه چیز اوکی بود. کف پایش یک صفحه ی فلزی کار گذاشتند و ۴ عدد میله ی ناقابل که استخوان ها را سر جایشان نگه دارند. یک شب هم بستری اش کردند که جگرش حال بیاید تا درس عبرتی شود که دیگر غلط کند که در شبهای قدر و اینها پارتی مارتی برود. روز بعد هم با پای گچ گرفته مرخصش کردند خانه. ظهر همان روز هم من و یکی از دوستان برای عیادت و به صرف نهار، خودمان را انداختیم خانه شان.
این را هم اضافه کنم که تمام روزهای ماه مبارک رمضان من و یکی دیگر از رفقا، برای نهار میرفتیم خانه شان و حسابی از رفیق پا شکسته مان عیادت میکردیم. بعد هم که حسابی شکممان تخت میشد بساط چایی قلیان را براه میکردیم تا ساعت ۶ و بعدش هم میرفتیم سر کار تا ۱۱ شب.
در ضمن آقای دکتر فرمودند که ۴۵ روز این پا باید در گچ بماند و بعد از محاسبات دقیق، تاریخ ۵ شهریور را مقرر نمودند تا گچ را باز کنند و میله ها را از پا خارج کنند.
در طول این ۴۵ روز احسان خان نازنین همه ی کارهایی که تا به حال نتوانسته بود انجام دهد و آرزویشان را داشت، انجام داد. فقط خلاصه بگویم که مهمانی نرفته باقی نگذاشت.. رستوران و کافه ای نبود که با هم نرویم.. همیشه آرزو داشت که با پیک موتوری این طرف و آن طرف شهر برود که شکر خدا با پای گچ گرفته و ۲ عدد عصای یک متر و نیمی با پیک موتوری کل شهر را زیر و زبر کرد.. بیشترین و بزرگترین قراردادهای عمرش تا بحال را با همین پای گچ گرفته بست.. حتی طراحی لوگو و تابلو و راه اندازی دفتر شعبه ی چین را هم با همین پای شکسته انجام داد..
بدشانسی اینکه فقط شهربازی نتوانستم برویم و استخر.. که اگر خدا بخواهد دفعه ی بعدی عمرا نمیگذاریم از قلم بیوفتند!!
تا یادم نرفته این را هم بگویم که یکی دو بار در خواب پایش را به دیوار کوبید و مجبور شدیم برویم گچ پایش را تعمیر کنیم. غیر این یکی دو مورد دیگر برایمان دردسر درست نکرد.
هرچه به ۵ شهریور نزدیکتر میشدیم کلافه گی احسان هم بیشتر میشد. بنده خدا این آخری ها پاک زده بود به سرش. هر لحظه این امکان وجود داشت که خودش گچ پایش را تکه پاره کند و فریاد زنان سر به بیابان بگذارد.
بالاخره روز موعود فرا رسید و ساعت ۶ عصر با احسان قرار گذاشتم که برویم مطب دکتر.
لعنتی از آن روزهایی بود که ترافیک کشنده بود. به مصیبت ساعت ۸ خودمان را رساندیم. اتاق انتظار جای سوزن انداختن نداشت. چنتا بچه تخم سگ هم در آن بین بودند که شیطنت کرده بودند و یک جاییشان شکسته بود و یک نفس عر میزدند و اعصاب همه را گهی کرده بودند.
..این داستان هنوز ادامه دارد!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر