قبل از اینکه ادامه ی ماجرا را برایتان تعریف کنم بگذارید اعترافی کنم. همه ی این اتفاقات را برای این نوشتم که فقط به این قسمتی که الان میخواهم برایتان بگویم، برسم!!
راستش را بخواهید از اول تصمیم داشتم فقط همین قسمت آخر داستان را بنویسم و قرار نبود که اینقدر طول و دراز شود، اما بعد که فکرش را کردم دیدم همه ی این ماجرا به هم وصل است و نمیشود فقط یک تکه ی خاصی را جداگانه تعریف کرد.
تا اینجا رسیدیم که ۵ شهریور شد و با احسان ساعت ۶ به سمت مطب دکتر حرکت کردیم. کلی توی ترافیک بودیم و به زحمت ساعت ۸ شب رسیدیم آنجا. از بس که شلوغ بود داشتیم بالا میاوردیم دیگر.
البته دلیل اصلی بالا آوردنمان بخاطر استرسی بود که داشتیم. طبیعی بود که احسان استرس این را داشته باشد که قرار است میله های داخل پایش را در بیاورند.. و من هم از فکر کردن به اینکه میخواهند توی مطب این کار را انجام بدهند داشتم بالا میاوردم.
برای آنکه حواسمان را پرت کرده باشیم و مثلا به خودمان روحیه بدهیم نشسته بودیم دوتایی با گوشی هامان subway surf بازی میکردیم و وانمود میکردیم که عین خیالمان نیست.
در همین حس و حال بودیم که منشی دکتر صدایمان زد و ما را به اتاقی که کنار اتاق دکتر بود راهنمایی کرد. آنجا ۲ تا تخت بود که بیمارها را رویشان میخواباندند (یا مینشاندند) و آنهایی که زده بودند خودشان را ناکار کرده بودند را دست و پایشان را آتل میبستند و گچ میگرفتند و یا آنهایی که حالا حالشان خوب شده بود را گچ شان را باز میکرند.
احسان را روی روی تخت اولی خواباندیم و یکی از دستیاران دکتر آمد و نگاهی به گچ پایش انداخت و رفت. چند دقیقه بعد دکتر آمد و معاینه اش کرد و به دستیارش گفت که گچ را باز کند.
استرسمان حسابی زده بود بالا. لال شده بودیم و حتی با همدیگر هم حرف نمیزدیم. فقط به هم نگاه میکردیم و با چشمهایمان دنبال میکردیم که چه اتفاقی دارد میافتد.
دستیار دکتر آمد و یک اره ی برقی با خودش آورد و آرام آرام شروع کرد به بریدن گچ و بعد از یکی دو دقیقه پای احسان را از گچ بیرون آورد. راستش را بخواهید ظاهر خیلی داغانی داشت. از شکل طبیعی خارج بود، رنگش مثل بادمجان سیاه بود و به شکل وحشتناکی متورم بود.
راستش را بخواهید از اول تصمیم داشتم فقط همین قسمت آخر داستان را بنویسم و قرار نبود که اینقدر طول و دراز شود، اما بعد که فکرش را کردم دیدم همه ی این ماجرا به هم وصل است و نمیشود فقط یک تکه ی خاصی را جداگانه تعریف کرد.
تا اینجا رسیدیم که ۵ شهریور شد و با احسان ساعت ۶ به سمت مطب دکتر حرکت کردیم. کلی توی ترافیک بودیم و به زحمت ساعت ۸ شب رسیدیم آنجا. از بس که شلوغ بود داشتیم بالا میاوردیم دیگر.
البته دلیل اصلی بالا آوردنمان بخاطر استرسی بود که داشتیم. طبیعی بود که احسان استرس این را داشته باشد که قرار است میله های داخل پایش را در بیاورند.. و من هم از فکر کردن به اینکه میخواهند توی مطب این کار را انجام بدهند داشتم بالا میاوردم.
برای آنکه حواسمان را پرت کرده باشیم و مثلا به خودمان روحیه بدهیم نشسته بودیم دوتایی با گوشی هامان subway surf بازی میکردیم و وانمود میکردیم که عین خیالمان نیست.
در همین حس و حال بودیم که منشی دکتر صدایمان زد و ما را به اتاقی که کنار اتاق دکتر بود راهنمایی کرد. آنجا ۲ تا تخت بود که بیمارها را رویشان میخواباندند (یا مینشاندند) و آنهایی که زده بودند خودشان را ناکار کرده بودند را دست و پایشان را آتل میبستند و گچ میگرفتند و یا آنهایی که حالا حالشان خوب شده بود را گچ شان را باز میکرند.
احسان را روی روی تخت اولی خواباندیم و یکی از دستیاران دکتر آمد و نگاهی به گچ پایش انداخت و رفت. چند دقیقه بعد دکتر آمد و معاینه اش کرد و به دستیارش گفت که گچ را باز کند.
استرسمان حسابی زده بود بالا. لال شده بودیم و حتی با همدیگر هم حرف نمیزدیم. فقط به هم نگاه میکردیم و با چشمهایمان دنبال میکردیم که چه اتفاقی دارد میافتد.
دستیار دکتر آمد و یک اره ی برقی با خودش آورد و آرام آرام شروع کرد به بریدن گچ و بعد از یکی دو دقیقه پای احسان را از گچ بیرون آورد. راستش را بخواهید ظاهر خیلی داغانی داشت. از شکل طبیعی خارج بود، رنگش مثل بادمجان سیاه بود و به شکل وحشتناکی متورم بود.
از روی پایش ۴ تا میله ی فلزی بیرون زده بود که نگاه کردن بهشان حال آدم را خراب میکرد. حتی تصور اینکه چگونه میخواهند اینها را از داخل پا بیرون بکشند هم برایم شکنجه آور بود، چه برسد به اینکه بخواهم تماشا کنم.
همانطور که دستیار دکتر داشت داروی بی حسی را آماده میکرد که به پایش تزریق کند، رو به احسان کردم و گفتم: ببین.. بی حسش میکنند که چیزی نفهمی و دردت نگیرد.
دستیار دکتر از همانجا که ایستاده بود برگشت و رو به ما گفت: البته واقعیتش برای این است که کمتر دردت بگیرد.. چون خیلی درد دارد!!
نمیدانستم به احسان چه بگویم.. فقط هیستریک وار میخندیدیم.
چند دقیقه بعد دکتر آمد و داروی بی حسی را به پایش تزریق کرد و گفت برای انکه دارو اثر کند تقریبا پانزده دقیقه بعد برمیگردد تا میله ها را خارج کنند.
حس و حال آن موقع را نمیتوانم برایتان تعریف کنم. فقط میدانم که در دلم داشتند رخت میشستند.
در همین حین آقای دستیار آمد و دست به کار کشیدن بخیه ها شد. من سرم را به طرف احسان برگرداندم و شروع کردم به چرت و پرت گفتن که حواسش را پرت کنم. قبل از آنکه بخواهد بفهمد چه اتفاقی افتاده طرف کارش را تمام کرد.
حالا ۱۵ دقیقه زمان داشتیم که به ترس احسان (و حتی من) غلبه کنیم. نمیدانستم چه کنم که شاید روحیه اش کمی بهتر شود.
ناگهان یادم افتاد به تابستان چند سال پیش که سرپرست کارگاه ساختمان هنرستان فضیلی بودم و رفته بودم طبقه ۳ که با آن حرامزاده ای که سنگ دیوارها را اجرا میکرد دعوا راه بیندازم که روی رمپ راه پله سر خوردم و کله ام خورد به لبه ی راه پله و بیهوش شدم و اگر محمد افغانی نبود سر از اعماق چاه آسانسور در میاوردم.
در این ماجرا کله ی مبارک ۱۳ تا بخیه خورد و یک هفته بعد که برای کشیدن بخیه ها پیش دکتر رفتم، وقتی داشت پوست های اضافی را با قیچی میبرید و بخیه ها را میکشید، چند ثانیه از حال رفتم و بعد که کارش تمام شده بود دوباره به حال طبیعی برگشتم!!
در آن یک ربع ماجرای شکستن کله ام را با کلی آب و تاب برای احسان تعریف کردم و از دل نازک بودنم برایش جوک در آوردم تا بخندد و یادش برود که قرار است چه بلایی بر سرش برود.
در حال خودمان بودیم که دکتر و دستیارش آمدند و بدون معطلی دست به کار شدند..
من درست رو به روی احسان ایستاده بودم و زاویه ی دیدش را بسته بودم که خودش نتواند ماجرا را تماشا کند. هر دو دستش را محکم گرفته بودم و تکرار میکردم که الان تمام میشود..
دکتر میخواست میله ی اول را بیرون بکشد اما لامصب از جایش تکان نمیخورد و احسان فقط داد میکشید.. یک لحظه بعد یک وسیله ای که شبیه به دریل بود آوردند و شروع کردند به پیچاندن میله تا بتوانند خارجش کنند.
ای کاش نگاه نکرده بودم.. صورتم را به سمت احسان برگرداندم و میخواستم بهش بگویم که همه چیز الان تمام میشود.. که صدای من در صدای فریاد احسان از بین رفت و بعدش همه چیز جلوی چشمم سیاه شد!!
...
خواب میدیدم که توی واگن قطار دارم راه میروم و دنبال چیزی میگردم..
بعد احساس کردم که یک نفر دارد پشت سر هم محکم میخواباند توی گوشم..
به ناچار سعی کردم چشم هایم را باز کنم تا بفهمم دلیل سیلی خوردنم از چیست..
خوابیده بودم روی زمین و صورت مردی را میدیدم که از فاصله ی نزدیک دارد میزند توی صورتم و هی میگوید نفس عمیق بکش.. نفس عمیق بکش..
نمیدانستم برای چه باید نفس عمیق بکشم. قیافه آن مردی هم که سیلی میزد برایم خیلی آشنا بود. نمیدانستم قبلا کجا دیده بودمش.
بعد همان آقایی که نمیشناختمش، دستم را گرفت و بلندم کرد و کمک کرد که کنار احسان روی تخت بشینم.
تازه آن موقع فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود.
احسان دلش را گرفته بود و قاه قاه میخندید.. دکتر با قیافه ای که هم ترسیده است و هم عصبانی، من را از اتاق بیرون کرد و در را پشت سرم بستند. همینطور که داشتم از سالن انتظار بیرون میرفتم تا کمی هوای تازه بخورم، صدای داد و فریاد احسان از پشت در بلند شد..
فکر کنم هنوز یک میله ی دیگر مانده بود که از پایش بیرون بکشند..
و این داستان دیگر ادامه ندارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر