یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۲

وقتی صمد عاقا به پارتی می رود - قسمت دوم

وقتی خبر رسید که مامورها پشت در باغ هستند اولین واکنش من به احسان لبخند ملیحی بود که یعنی بگا رفتیم.
اول تصمیم داشتیم که خیلی خونسرد سر جایمان بمانیم تا مامورها بیایند داخل و ما ۲ تا را دستگیر کنند. مگر چه کرده بودیم که بخواهیم فرار کنیم؟ تنها چیزی که خورده بودیم نصف ساندویچ هایدا با یک لیوان نوشابه بود. از میان آن همه آدم هم ۲ نفر را بیشتر نمیشناختیم که به لعنت خدا هم نمی ارزیدند. فوقش آن شب را در کلانتری صبح میکردیم، مگر چه میشد؟ فردایش که آفتاب میزد خودشان آزادمان میکردند و میرفتیم پی زندگی مان.
همینطور به خیال خوش خودمان بودیم و داشتیم ریلکس جماعت را تماشا میکردیم که چطور دارند از در و دیوار بالا میروند که ناگهان یکی از همان ناشناس ها با لحنی که معلوم بود اصلا شوخی نمیکند گفت بزنید به چاک.. تا ۵ دقیقه دیگه اینجا پر از مامور میشه.. میبرنتون دهنتون رو صاف میکنن
نگاهی به هم انداختیم و تصمیم گرفتیم که به دنبال گله ای که دارند از دیوار باغ کناری بالا میروند برویم تا بعد ببینیم چه میشود.
یک نردبان آهنی به دیوار تکیه داده بودند و همه به نوبت از روی دیوار به باغ کناری میپریدند.
احسان جلوتر از من رفت و من نفر آخر بودم. ارتفاع دیوار حدود ۴ متر بود. از آن بالا کمی از کوچه مشخص بود. دو سه تا ون آمده بود و چهار تا از ماشین های گشتی را که چراغ گردان هایشان را روشن کرده بودند را میتوانستم ببینم.
روی لبه دیوار نشسته بودم و نمیتوانستم بپرم. همه جا تاریک مطلق بود. حتا نمیدیدم که قرار است کجا فرود بیایم.
نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه به چیزی فکر کنم فقط پریدم.. یک ثانیه بعد عین پشگل کف زمین بودم.. ضربه ی شدیدی بود. بعد سعی کردم تا بفهمم که آیا در جایی از بدنم احساس درد دارم یا نه. درد نداشتم.
کمی آنطرف تر یک توده ی سیاهی دیدم که معلوم بود بقیه ی اهل مهانی هستند. نیم خیز و آهسته به سمتشان رفتم. نزدیک که رسیدم دیدم احسان را خوابانده اند و تا من رسیدم یکیشان گفت رفیقت انگار مچ پایش در رفته.. و بقیه شان که هفت هشت نفری میشدند به یک چشم به هم زدن غیب شدند!!
آخرین نفرشان که داشت از دیوار بالا میرفت که به باغ کناری فرار کند رو به من گفت: اینجا نمونید.. هرطور شده در برید
حالا من بودم و احسان که از درد داشت ناله میکرد. صدای مامورها را میشنیدم که به داخل باغ آمده بودند و داشتند همه جا را زیر و رو میکردند. بدون شک تا چند دقیقه دیگر به این طرف دیوار هم می آمدند و طبیعتا ما را خفت میکرند.
حرام زاده ها انگار که میخواستند بن لادن را دستگیر کنند. کماندو آورده بودند. فقط تک تیرانداز و هلیکوپتر همراهشان نبود!!
به هر زحمتی که بود احسان را از جایش بلند کردم و به سمت دیواری که به باغ کناری میرسید حرکت کردیم. شانس آوردیم که ارتفاع دیوار زیاد نبود. با هزار بدبختی خودمان را به باغ کناری رساندیم. از اینجا به بعد هیچ کدام از باغ ها مسکونی نبودند و همه اش درخت میوه بود و با دیوارهای کوتاه و یا فنس از هم جدا میشدند. فقط خدا میداند که با چه جان کندنی وسط آن همه درخت و بوته و نهرهایی که برای آبیاری کنده شده بود حرکت میکردیم.
تقریبا دو ساعت بود که از داخل باغ بیرون آمده بودیم اما مامورها هر ۲ کوچه ی منتهی به باغ را بسته بودند و با چراغ قوه همه جا را میگشتند تا اگر کسی مخفی شده پیدایش کنند. دست کم ششصد هفتصد متر دور شده بودیم اما نور چراغ هایشان را میدیدیم که نسبتا به ما نزدیک هستند و دارند همه جا سرک میکشند.
پای احسان شکسته بود و اصلا نمیتوانست تکان بخورد. نمیشد دست روی دست گذاشت که صبر کنیم که مامورها گورشان را گم کنند و بروند پی کارشان. همه اش از این میترسیدم که نکند پایش خونریزی داخلی کرده باشد و زمان را از دست بدهیم و بلایی سرش بیایید. تنها راهی که داشتیم این بود که هرچه زودتر خودمان را به جاده برسانیم و یک ماشین بگیریم سریع برسانمش بیمارستان.
تصمیم گرفتم هرطور شده احسان را کول کنم تا بلکه سریعتر بتوانیم خودمان را به جایی برسانیم. هوا به قدری تاریک بود که اصلا نمیشد جهت ها را تشخیص داد.. حتی جلو پایمان را به زور میدیدیم.
خدا احسان را لعنت نکند.. به اندازه ی یک گوریل آفریقایی، سنگین وزن است و من با این هیکل ریقو به زحمت میتوانستم ۱۰ قدم او را به دوش بکشم. چند قدم که میرفتیم پاهایم از توانم خارج میشدند و تالاپی زمین میخوردیم.. استرس داشتیم.. خسته شده بودیم.. خیس عرق شده بودیم و از تشنگی داشتیم میمردیم و از همه مهمتر درد پایش هر لحظه بیشتر میشد و من نیمدانستم دقیقا چه گهی باید بخورم.
حالا ساعت ۴ صبح شده بود و بعد از ۴ ساعت و خرده ای پیاده روی میشد از دور ماشین های عبوری که از اتوبان رد میشوند را دید. امیدوار شده بودیم که بالاخره میتوانیم از این مهلکه خلاص شویم. دقیقا احساس یهودی های جنگ جهانی دوم را داشتیم که از دست مامورهای نازی و گشتاپو دارند فرار میکنند.
کمی جلوتر به یک اتاقک نگهبانی رسیدیم که کسی داخلش نبود. احسان را همانجا روی زمین خواباندم و به یکی از دوستانمان تلفن زدم که فلانی.. جان مادرت همین الان بیا فلان جا که بهت میگویم.. زود باش فقط.
تقریبا نیم ساعت بعد مهدی خودش را به ما رساند و سریع احسان را سوار ماشین کردیم و حرکت کردیم.

مسیر حرکت - برای مشاهده تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید

وارد اتوبان که شدیم باید از جلوی کوچه ی ورودی باغ رد میشدیم تا به دور برگردان برسیم. به مهدی گفتم یواشش کند. دیگر خبری از مامورها و ماشین های گشت نبود. خسته شده بودند رفته بودند پی کارشان. آخر ماشینم هنوز توی باغ بود و احتمالا فردا صبح پلیس ها همه ی ماشین های آنجا را میفرستادند پارکینگ و بعدش از روی پلاک پیدایمان میکردند و حسابمان را میرسیدند.
با ترس و لرز راه باغ را در پیش گرفتیم و دیدیم که اثری از پلیس ها نیست. یادم نیست که دقیقا چطوری وارد حیاط شدم و درب را باز کردم و پریدم پشت ماشینم و گازش را گرفتیم به سمت بیمارستان.



..این داستان ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست: