باید اعتراف کنم که چهار شنبه ی خوبی نداشتم. بقیه ی روزهای هفته هم زیاد تعریفی نداشتند اما چهار شنبه از همه شان ضدحال تر بود.
با آنکه خودم از قبل همه چیز را کم و بیش حدس میزدم و میدانستم، اما نمیدانم برای چه دلم میخواست واقعیت جور دیگری می بود. بارها راجع بهشان فکر کرده بودم و پی همه چیز را به تنم مالیده بودم اما شنیدن شان باز هم برایم آزار دهنده بود.
پنج شنبه صبح با ادامه ی همان داستان شروع شد.
بعد از آن نیم ساعتی که توی پیاده رو جلو فروشگاه با تلفن حرف میزدم و ۴ متر عرض مغازه را هزار بار قدم کردم، دلم میخواست بشینم و لب جدول و سرم را بین زانوهایم بگذارم و از کره ی زمین خارج شوم. جدی دلم گریه میخواست اما خب از لحاظ فنی نمیشد همانجا بشینم و با خیال راحت گریه کنم. مغزم تعطیل شده بود. فقط یادم است که نیم ساعتی توی خیابان راه رفتم تا حالم سر جایش آمد. وقتی هم که برگشتم فروشگاه توی چشم هیچ کس نگاه نکردم. فقط رفتم روی صندلی نشستم تا ساعت ۲ شد. بقیه بچه ها هم حساب کار دستشان آمد و ماست ها را کیسه کردند.
بعد از ظهر از ساعت ۴ و نیم تا ۶و نیم ادامه ی همان حرف ها بود. وقتی که تمام شد حالم خوش نبود. حوصله ی هیچ بنی بشری را نداشتم. عصبی بودم. دنبال یک چیزی میگشتم که همه ی دق و دلی ام را سرش خالی کنم.
نزدیک مغازه مان نمایندگی salomon است. تقریبا یک ماه و خرده ای پیش بود که جنس های زمستانی اش را آورده بود و من یک غلطی کردم و رفتم ببینم چی به چی است و بدبختانه چشمم یکی از کاپشن هایش را گرفت. اما وقتی که برچسب قیمت را دیدم نظرم عوض شد و به این نتیجه رسیدم که خیلی کاپشن مزخرفی است.
سرم داشت درد میگرفت. همان میگرن همیشگی بود.
اعصابم هم به پاچه گیری تمایل داشت.
نزدیک مغازه بودم و داشتم دنبال جای پارک میگشتم. پنج شنبه شب بود و ملت ریخته بودند بیرون. جای سوزن انداختن نبود. ته مه های یکی از کوچه های اطراف ماشین را پارک کردم و راه مغازه را پیش گرفتم. همانطور که داشتم توی پیاده رو میرفتم، از آن طرف خیابان چشمم به ویترین سالومون افتاد.
تنها چیزی که آن موقع میتوانست حالم را سر جایش بیاورد این بود که خواهر پول هایم را مورد تجاوز قرار دهم.. و حالا من یک انسان سرخوش و بی دغدغه و خوشحالم که دلش میخواهد همه ی خیابان های سرد و تاریک شهر را پیاده متر کند!!
با آنکه خودم از قبل همه چیز را کم و بیش حدس میزدم و میدانستم، اما نمیدانم برای چه دلم میخواست واقعیت جور دیگری می بود. بارها راجع بهشان فکر کرده بودم و پی همه چیز را به تنم مالیده بودم اما شنیدن شان باز هم برایم آزار دهنده بود.
پنج شنبه صبح با ادامه ی همان داستان شروع شد.
بعد از آن نیم ساعتی که توی پیاده رو جلو فروشگاه با تلفن حرف میزدم و ۴ متر عرض مغازه را هزار بار قدم کردم، دلم میخواست بشینم و لب جدول و سرم را بین زانوهایم بگذارم و از کره ی زمین خارج شوم. جدی دلم گریه میخواست اما خب از لحاظ فنی نمیشد همانجا بشینم و با خیال راحت گریه کنم. مغزم تعطیل شده بود. فقط یادم است که نیم ساعتی توی خیابان راه رفتم تا حالم سر جایش آمد. وقتی هم که برگشتم فروشگاه توی چشم هیچ کس نگاه نکردم. فقط رفتم روی صندلی نشستم تا ساعت ۲ شد. بقیه بچه ها هم حساب کار دستشان آمد و ماست ها را کیسه کردند.
بعد از ظهر از ساعت ۴ و نیم تا ۶و نیم ادامه ی همان حرف ها بود. وقتی که تمام شد حالم خوش نبود. حوصله ی هیچ بنی بشری را نداشتم. عصبی بودم. دنبال یک چیزی میگشتم که همه ی دق و دلی ام را سرش خالی کنم.
نزدیک مغازه مان نمایندگی salomon است. تقریبا یک ماه و خرده ای پیش بود که جنس های زمستانی اش را آورده بود و من یک غلطی کردم و رفتم ببینم چی به چی است و بدبختانه چشمم یکی از کاپشن هایش را گرفت. اما وقتی که برچسب قیمت را دیدم نظرم عوض شد و به این نتیجه رسیدم که خیلی کاپشن مزخرفی است.
سرم داشت درد میگرفت. همان میگرن همیشگی بود.
اعصابم هم به پاچه گیری تمایل داشت.
نزدیک مغازه بودم و داشتم دنبال جای پارک میگشتم. پنج شنبه شب بود و ملت ریخته بودند بیرون. جای سوزن انداختن نبود. ته مه های یکی از کوچه های اطراف ماشین را پارک کردم و راه مغازه را پیش گرفتم. همانطور که داشتم توی پیاده رو میرفتم، از آن طرف خیابان چشمم به ویترین سالومون افتاد.
تنها چیزی که آن موقع میتوانست حالم را سر جایش بیاورد این بود که خواهر پول هایم را مورد تجاوز قرار دهم.. و حالا من یک انسان سرخوش و بی دغدغه و خوشحالم که دلش میخواهد همه ی خیابان های سرد و تاریک شهر را پیاده متر کند!!