امروز اصلا برایم مثل جمعه نبود. رییس بزرگ همه را جمع کرده بود فروشگاه ما که انبار گردانی کنیم و از این جور کارها. البته بیشتر شبیه به خانه تکانی شب عید بود تا انبار گردانی. تا ۴ عصر داشتیم بشور و بساب میکردیم.
بگذریم.
اوضاع کار و بار خیلی معمولی است. نه خوب است و نه بد.
اوضاع خودم هم که صبح ها به زور کلنگ از تخت خواب کنده میشوم و میروم که همان روتین همیشگی را تکرار کنم. به آدم ها لبخند بزنم و خودم را خوشحال نشان دهم و بی آنکه اثری از خستگی در وجودم باشد با همه شان کلنجار بروم و در نهایت ساعت یازده شب، درب و داغان بیایم خانه و یک چیزی برای خوردن برای خودم دست و پا کنم و بعد توی تخت بخزم و توی تاریکی یکی دو ساعتی با موبایل خودم را سرگرم کنم تا شاید خوابم برود.
وقتی هم که باتری گوشی ام به کمتر از ۱۰٪ رسید آلارم را برای فردا صبح روشن کنم و سیم شارژر را به ماتحتش فرو کنم و پتو را به دور خودم بپیچم و ساعت های مانده تا موعد بیدارباش را با انگشت های دستم بشمارم و تلاش کنم صدای درون سرم را خاموش کنم و شاید سه چهار ساعتی بخوابم.
بگذریم.
اوضاع کار و بار خیلی معمولی است. نه خوب است و نه بد.
اوضاع خودم هم که صبح ها به زور کلنگ از تخت خواب کنده میشوم و میروم که همان روتین همیشگی را تکرار کنم. به آدم ها لبخند بزنم و خودم را خوشحال نشان دهم و بی آنکه اثری از خستگی در وجودم باشد با همه شان کلنجار بروم و در نهایت ساعت یازده شب، درب و داغان بیایم خانه و یک چیزی برای خوردن برای خودم دست و پا کنم و بعد توی تخت بخزم و توی تاریکی یکی دو ساعتی با موبایل خودم را سرگرم کنم تا شاید خوابم برود.
وقتی هم که باتری گوشی ام به کمتر از ۱۰٪ رسید آلارم را برای فردا صبح روشن کنم و سیم شارژر را به ماتحتش فرو کنم و پتو را به دور خودم بپیچم و ساعت های مانده تا موعد بیدارباش را با انگشت های دستم بشمارم و تلاش کنم صدای درون سرم را خاموش کنم و شاید سه چهار ساعتی بخوابم.