جمعه، بهمن ۱۰، ۱۳۹۳

678

هفته ی نسبتا سختی را پشت سر گذاشتم.
تا اواسط هفته که حسابی مریض احوال بودم. از آن سرماخوردگی های لعنتی که آدم را سه چهار روز کامل افقی میکند.
سه چهار روز آخر هفته هم حسابی همه ی کارها قاطی پاتی بود.

از ظهر تا حالا میخواهم بروم دوش بگیرم تا شاید کمی حالم سر جا بیاید اما بدشانسی فشار آب آنقدر کم شده که به زحمت بشود آدم دستهایش را بشورد!!

امروز از آن جمعه های بی سر و صداست. ساکت بودنش از آن بابت است که کسی خانه نیست. تنها چیزی که به گوش میرسد صدای موتور یخچال و فریزر است که  هر از گاهی روشن و خاموش میشوند.

هی میروم شیر آب را باز میکنم تا ببینم امیدی هست که بشود دوش گرفت یا نه تا بعدش  بزنم از خانه بیرون.. واقعا دیگر تحمل خانه را ندارم

چهارشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۹۳

677

دیشب به طرز عجیبی خوابم رفت. حتی نفهمیدم که چطور خودم را به تخت رساندم.
صبح که صدای آلارم در آمد به زحمت فقط توانستم خاموشش کنم. یادم آمد که توی خواب زیاد سرفه کرده بودم. گلویم میسوخت. انگار که توی هوا پودری چیزی پاشیده بودند که ریه های آدم را آتش میزد.
نمیفهمم که ساعت ها چطور برای خودشان جلو میروند.
الان هم از صدای سوت زدن بابا بیدار شدم. به طرز دیوانه کننده ای یک تکه از ملودی یک آهنگ قدیمی را دارد مدام تکرار میکند و از یک جایی هم به بعدش را خودش میسازد و به اصل آهنگ میچسباند.
بقیه ی اهل خانه هم نمیدانم کجا رفته اند که حالشان به هم نخورده از این سوت زدن.
اگر زیر تخت شات گان داشتم الان بهترین زمان بود تا با یک گلوله سوت زدن را خلاص کنم.
نمیدانید چقدر روی اعصاب است

جمعه، دی ۲۶، ۱۳۹۳

676

تازگی نمیدانم چه مرگم شده که مدام چیزهایم را یا گم میکنم، یا اینطرف و آنطرف جا میگذارم. بعد هرچقدر هم که فکر میکنم که کی و کجا گوشی را یا کیف پول و کوله پشتی و الخ را یادم رفته اصلا فایده ندارد.

چند شب پیش رفته بودم کافه و کوله ام را کنار میز گذاشته بودم روی زمین و بعد راهم را کشیده بودم و رفته بودم. فردا صبح دنبال هارد اکسترنالم میگشتم که یادم آمد توی کوله بوده. همه ی اتاقم را زیر و رو کردم، توی ماشین، همه جا را گشتم. نبود که نبود. بیخیال شدم. پیش خودم گفتم خودش پیدا میشود.
دیروز دم ظهر که داشتم برمیگشتم خانه از جلو کافه ای که معمولا میروم آنجا رد شدم و یکهو یادم آمد که عه.. شاید اینجا باشد، و بود.
یا مثلا همین دیشب که ماشین را توی پارکینگ پیدا نمیکردم. نیم ساعت دو طبقه را بالا پایین کردم تا آخر پیدایش کردم.
الان هم کیف پولم را پیدا نمیکنم. یکی از کارتهای بانکی ام را لازم دارم که توی کیف پول لعنتی ام است و نمیدانم کدام گوری غیب شده که هرچه میگردم نیست که نیست..

دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۹۳

675

برای خودم آهنگ گذاشته ام و هارد اکسترنال گوگولی مگولی ام را هم چپانده ام به نوت بوکم تا از دویست سیصد گیگ خرت و پرت های روی کامپیوترم بکاپ بگیرم. از الان نزدیک به دو ساعت دیگر این کار ملال آور فکر کنم طول بکشد.
از تمام اکانت های ایمیل و فیسبوک و توییتر و آیکلود و بقیه شان ساین اوت کردم تا برای مکبوک رتینای جدیدم آماده شوم.

خوب یادم است که چهار سال پیش نزدیک به ۳ ماه و خرده ای از حقوقم را دربست کنار گذاشتم تا بتوانم یک میلیون و هفتصد هزار تومان پول بی زبان را بابت این نوتبوکم بدهم. و حالا قسمت خنده دار (در واقع غم انگیز) این است که بعد از این همه مدت قرار است فردا این نوتبوک خسته را در ازای یک میلیون و هشتصد هزار تومان بدهم دست صاحب جدیدش و خودم هم سه میلیون و اندی از پولهایم را به گا بدهم و مدل جدیدترش را در آغوش بگیرم.

خاطره های خیلی خوبی ازش دارم. هیچ وقت تنهایم نگذاشت و یکی از دلخوشی های زندگی ام بود.
امیدوارم صاحب جدیدش هم به اندازه من دوستش داشته باشد.

خدافس مک بوک دوست داشتنی