یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۹۴

واقعی

دیشب خواب تو را دیدم. انگار قرار بود جایی مسافرت بروم و مدتی آنجا بمانم. بدون آنکه خودم خبر داشته باشم آمده بودی فرودگاه و نشسته بودی روی نیمکت‌های فلزی سالن انتظار. راستش را بخواهی حسابی جا خورده بودم. نمی‌دانستم دقیقا باید چه کاری کنم.
درست عین همان موقع‌ها بودی که می‌شناختمت.. همان موقع‌هایی که واقعا بودی.
آنقدر واقعی بودی که خواب دوام نیاورد و برگشتم به همین دنیای واقعی